banner

حسام (قسمت سه)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۱۸

دوره مقدماتی توپخانه مهرماه 1349، ما با درجه ستواندومی فارغ‌التحصیل شدیم. رسته انتخابی من از بین 3 رسته مخابرات، توپخانه و مهندسی، توپخانه درآمد و قرار شد اول آبان‌ماه برای گذراندن دوره مقدماتی رسته‌ای، خود را به مرکز آموزش توپخانه اصفهان معرفی نمایم. اولین سالی بود که حدود 150 نفر برای رسته توپخانه انتخاب شدند. چون […]

دوره مقدماتی توپخانه

مهرماه 1349، ما با درجه ستواندومی فارغ‌التحصیل شدیم. رسته انتخابی من از بین 3 رسته مخابرات، توپخانه و مهندسی، توپخانه درآمد و قرار شد اول آبان‌ماه برای گذراندن دوره مقدماتی رسته‌ای، خود را به مرکز آموزش توپخانه اصفهان معرفی نمایم. اولین سالی بود که حدود 150 نفر برای رسته توپخانه انتخاب شدند. چون یکی دو سالی بود که گروه‌های توپخانه پنج‌گانه به منظور پشتیبانی عمل کلی نیروی زمینی تشکیل و گروه‌ها هم مجهز به هویتزر و توپ‌های 155 میلی‌متری، 175 میلی‌متری و 203 میلی‌متری آمریکایی و 130 میلی‌متری روسی شده بودند.

آموزش دوره مقدماتی حدود 9 ماه تمام بود. مبنای آموزش این دوره، دروس تخصصی بود و رقابت سختی در دروس، بین دانشجویان حاکم بود، زیرا در پایان دوره مقدماتی، انتخاب محل خدمتی، بر مبنای امتیاز و رتبه تحصیلی بود. اکثر بچه‌ها مجرد بودند، بنابراین هر دو سه نفری که علایق و سلیقه‌شان به هم نزدیک بود، با هم، خانه‌ و یا آپارتمانی را اجاره می‌کردند. لذا من و ستوان‌دوم نجاتعلی صادقی‌گویا و ستوان‌دوم اصغر فراتی، در خیابان خواجوی اصفهان، یک خانه دو اتاقه اجاره و تا اواخر اسفند با هم زندگی کردیم. آن زمان حقوق ماهیانه ما حدود 900 تومان بود و برای این خانه حدود 150 تومان اجاره می‌دادیم. در اواخر اسفند که وضع مالی‌مان کمی بهتر شده بود، یک نفر دیگر هم به نام ستوان‌دوم محمد گلمائی به ما اضافه شد و یک خانه دربست سه اتاقه با ماهی 250 تومان اجاره کردیم. این خانه مناسب بود و هرکدام از ما توانستیم در بهار و تابستان، از اقوام خود برای مدت دو سه روز دعوت به عمل بیاوریم تا برای گردش و سیاحت به اصفهان بیایند. در آن سال من در ایام تعطیلی سه چهار روزه، از پدر و عمو دعوت به عمل آوردم و تقریباً 4 روزی که پیش ما بودند، از اکثر اماکن تفریحی و تاریخی اصفهان بازدید کردیم. عموجان بعدها همیشه از خاطره آن چند روز تعریف می‌کرد.

خلاصه اینکه آخر مرداد سال 1350، دوره مقدماتی به پایان رسید و رتبه آموزشی من از بین 150 نفر، 51 و رتبه آقای صادقی‌گویا که خیلی بیشتر درس می‌خواند، فکر کنم بین 8 تا 12 بود. در نتیجه، ایشان لشکر گارد را در تهران انتخاب کرد و وقتی نوبت انتخاب من شد، تهران، اصفهان و شیراز تکمیل ظرفیت شده بود و نفر قبل از من، مشهد را انتخاب کرد. توپخانه لشکر77 خراسان دارای 9 سهمیه بود و دومین سهمیه مشهد را من انتخاب کردم. یک ماه مرخصی دادند و گفتند اول مهرماه خود را به یگان انتخابی معرفی نمایید. سپس راهی شهر خود شدم.

آغاز خدمت در لشکر77 مشهد و تیپ قوچان

یکی دو روز مانده به اول مهر 1350، به مشهد رفتم و پس از زیارت حرم و رفتن به مسافرخانه، یک روز قبل، سری به توپخانه لشکری زدم. آن روز یکی از همدوره‌ای‌ها که بچه مشهد بود، به نام حسین‌زاده را دیدم. ایشان تازه نامزد کرده بود و از نظر رتبه، آخرین نفری بود که مشهد را انتخاب کرده بود. خیلی دلش می‌خواست در خود مشهد بماند. طبق بررسی‌هایی که کرده بود، گفته بودند از 9 نفر شما، باید 5 نفر به قوچان بروند و 4 نفر در خود مشهد بمانند. تقسیم بین مشهد و قوچان، باز هم به ترتیب رتبه و معدل دوره مقدماتی بود. ایشان می‌دانست که چون نفر آخر است، مسلماً باید به قوچان برود. می‌گفت با همه صحبت کرده، مخصوصاً نفر اول، سوم و چهارم، هیچ‌کدام راضی به تعویض نشدند. به من هم پیشنهاد کرد. آن روز چیزی نگفتم. فردای آن روز یعنی در اول مهرماه، به جز نفر سوم (ستوان خبازی)، همگی خود را معرفی کردیم. رئیس رکن یکم، بیرون ساختمان فرماندهی ما را به خط کرد. یعنی به ترتیب رتبه ایستادیم. سرتیپ بیات فرمانده توپخانه لشکری آمد. پس از اعلام ایست و خبردار و آزادباش، با تک‌تک افسران جوان دست داد و خوش‌آمد گفت ایشان گفتند: 4 نفر از شما در همین‌جا بین گردان‌های توپخانه لشکری خواهید ماند و 5 نفر دیگر باید به قوچان بروید. تقسیم و انتخاب محل هم ابتدا با خودتان است و سپس بر مبنای رتبه‌بندی خواهد بود. در همان لحظه من که نفر دوم صف بودم، گفتم: تیمسار، اگر اجازه بفرمائید ستوان حسین‌زاده که تازه متأهل شده، در مشهد بماند. ایشان فرمودند: اگر دلت برای ایشان می‌سوزد، جای خودت را به ایشان بده. من هم بلادرنگ یک قدم به عقب رفته و با یک به راست راست کردن و ادای احترام نظامی، خود را به انتهای صف رسانده و به ستوان حسین‌زاده گفتم شما بروید جای من بایستید. فرمانده از این ایثار من خیلی خوشش آمد و ستوان حسین‌زاده هم که انتظار چنین پیشنهاد و حرکتی را از من نداشت، بی‌اندازه خوشحال شد. بلافاصله فرمانده توپخانه لشکری هر 9 نفر ما را به اتاق سرلشکر اعظمی، فرمانده لشکر برد. ایشان هم به افسران جوان خوش‌آمد و تبریک گفت و مقداری نصیحتمان کرد. سرتیپ بیات ضمناً به عرض رساند که این ستوان هاشمی در اولین روز خدمتی خود، این ایثارگری را انجام و جایش را به دوستش که متأهل است داد. تیمسار اعظمی هم این کار را ستود و دوباره در بحث ایثار و فداکاری افسران، مختصری صحبت کرد. قرار شد آن 4 نفر اول از فردای آن روز خود را به یگان‌ها معرفی کنند. به ما 5 نفر، سه روز مرخصی دادند تا با بردن اثاثیه منزل و اجاره منزل، خودمان را به گردان368 توپخانه از تیپ2 قوچان معرفی نماییم.

رأس روز مقرر، خود را معرفی کردیم. از اتفاق، دو نفر سروان دوره عالی دیده هم خودشان را به گردان معرفی کرده بودند. فرمانده گردان سرهنگ دوم سیدحسین‌حجتی، پس از خوش‌آمدگویی، در حضور افسر رکن یکم، این‌گونه طرح تقسیم را ابلاغ نمود: ستواندوم جعفر خزائلی آتشبار ارکان، ستواندوم محمود قدیریان آتشبار یکم، ستواندوم سید حسام هاشمی و سروان منوچهر دژکام آتشبار دوم و آن دو نفر دیگر، یکی آتشبار سوم و دیگری به عنوان افسر نقشه‌بردار در آتشبار ارکان. من به اتفاق جناب سروان دژکام به آتشبار دوم رفتیم. فرمانده آتشبار دوم، ستوانیکم ناصر مهران‌فر منتظر آمدن ما بود. چون ایشان پس از سه سال خدمت در قوچان، به پیرانشهر منتقل شده بود. خیلی سریع آتشبار را با صورتجلسه تحویل سروان دژکام داد و فردای آن روز با خداحافظی، به محل جدید منتقل شد.

سروان منوچهر دژکام، سروان چهارساله بود. افسری بسیار جدی، باسواد و دارای سابقه خدمتی خوبی بود. در همان روز اول به من گفت: ستوان هاشمی، من سال دیگر ترفیع درجه خواهم گرفت، بنابراین حداکثر 8 الی 9 ماه در این شغل بیشتر نخواهم ماند و برای ترفیع باید شغل بالاتری داشته باشم. بنابراین، اول و آخر این آتشبار از آنِ خودت خواهد بود. سعی کن آنچه که می‌گویم خوب گوش کنی و درست به آن عمل کنی، از امروز به بعد، تمام کارها را خودت باید انجام بدهی و من راهنما و ناظر خواهم بود. روز اول با توجیه و بررسی اماکن و بازدید از آسایشگاه، انبار، اسلحه‌خانه، پارک موتوری و غیره گذشت. روز دوم خدمت در کلاس آموزشی آتشبار حاضر شدیم. پرسنل درجه‌دار و سرباز روی بیلچر نشستند. جناب سروان دژکام هم روی یک صندلی نشست و با اشاره به من گفت: ستوان هاشمی، بیا آموزش را شروع کن. موضوع آموزش، آتشبار تیر و وظایف هر یک از پرسنل اعم از افسر معاون آتشبار، رئیس آتشبار تیر، وظایف رؤسای توپ و خدمه و غیره بود. آن روز و آن ساعت، یکی از سخت‌ترین ساعات عمر خدمتیم بود. من تا آن روز، این‌چنین تجربه تدریس را نداشتم. خیلی تلاش کردم هرچه از دوره مقدماتی آموخته بودم، در آنجا پیاده کنم. زمان به کندی می‌گذشت. بعضی از مطالب را دوبار و گاه سه بار تکرار کردم. خیس عرق شده بودم.

به هر حال، آن یک ساعت گذشت. سروان دژکام هم حال مرا درک کرده بود و در راحت‌باش به من گفت: این کار را برای خودت کردم. باید مطالعه داشته باشی، طرح درس بنویسی. من هم از همان شب، شروع به مطالعه آئین‌نامه‌های توپخانه صحرایی و نوشتن طرح درس در موضوعات مختلف کردم.

در مدت 7 ماه که جناب سروان دژکام فرمانده من بودند، با سخت‌گیری‌های بجا و مناسب، همراه با دلسوزی، در تعلیم و تربیت من خیلی تأثیرگذار بود. همه طرح‌های آتشبار از جمله: اشغال موضع، منطقه تجمع، تیراندازی‌های سلاح‌های مختلف، خدمات شبانه، اردوگاه زمستانی، نحوه برخورد با درجه‌دار و سرباز و غیره را به من واگذار نمود، ولی نظارت همه کارها را به طور دقیق انجام می‌داد. روی همین اصل، من همیشه به دانشجویان دانشگاه‌های افسری ارتش می‌گویم که اولین فرمانده شما در روند خدمت شما خیلی مؤثر است. سعی کنید بر دانش خود بیفزائید، تلاش و سختی‌های اول خدمت، شما را برای همه عمر خدمتی بیمه خواهد کرد. درست بعد از مدت 7 ماه، سروان دژکام آتشبار را تحویل یک ستوانیکم دوره دانشگاه نظامی دیده، داد و خودش مدتی در رکن سوم گردان بود و سپس به مشهد منتقل شد. شخصیت این افسر جدید، درست برعکس سروان دژکام بود. اولاً سواد چندانی نداشت و در ثانی اهل تظاهر و تملّق‌گرائی بود. من در همان 7 ماه اول با فرماندهی سروان دژکام، تقریباً بر همه کارهای واحد مسلط شدم و خوشبختانه پرسنل، بخصوص درجه‌داران آتشبار، به علت احترام و شخصیت دادن به آنها، خیلی زود با من انس گرفته و دوست شدند. جناب ستوانیکم فرمانده آتشبار هم بعد از 8 ماه، به رکن 4 گردان منتقل شد و حدود اواخر بهمن‌ماه سال 1351، با همان درجه ستواندومی به فرماندهی آتشبار دوم منصوب شدم. از بین 5 نفر همدوره که به تیپ قوچان آمدیم، من از همه زودتر فرمانده شدم.

زمستان سال 51 در قوچان، زمستانی بسیار سرد و پر برف بود. به طوری‌که از خانه تا پادگان که 3 کیلومتر بود، رفت و آمد ما به سختی انجام می‌شد. اغلب روزها سرویس اتوبوس قادر به حرکت نبود و سرویس رفت و آمد به وسیله یکی دو ماشین روسی اورال انجام می‌شد. آموزش آتشبار نیز در آسایشگاه‌ها صورت می‌گرفت. یکی دو ماهی هم بود که مراسم صبحگاه و شامگاه در میدان پادگان اجرا نمی‌شد! فرمانده تیپ، تیمسار سرتیپ اعزازی، که فردی لاغراندام و به شدت سرمایی بود، چندان توجهی به آموزش و حضور پرسنل نداشت. این وضعیت پادگان، گویا به تهران و نیروی زمینی اطلاع داده شده بود.

یکی از شب‌ها، من افسر نگهبان پاسدارخانه بودم. هنگام اذان صبح، حدود نیم ساعت به بیداری، یک مرتبه تعدادی بازرس از نیروی زمینی وارد پادگان شده و خودشان را به افسر نگهبان معرفی کردند و گفتند: ما امریه داریم و به طور غیرمترقبه باید از بیداری تا عصر، از همه پادگان و یگان‌ها بازدید داشته باشیم. ما فقط توانستیم تلفنی موضوع را به یگان‌ها اطلاع دهیم و ابلاغ کردند که در صبحگاه همه یگان‌ها حاضر باشند. بیش از یک ماه بود که صبحگاه عمومی نداشتیم. بعد از اجرای برنامه سین صبحگاهی، همه در میدان حاضر شدند. گروه موزیک، طبق معمول آن روز به خدمت نیامده بود. طبال و شیپورچی با هم هماهنگ نبودند. اجرای مراسم صبحگاهی بسیار بد و ناهماهنگ اجرا شد. خلاصه بازدید غیرمترقبه تا ظهر ادامه داشت و بازرسان، مشاهدات خود را نوشته و بازگشتند.

بیش از 15 روز از بازرسی نگذشته بود، که حکم بازنشستگی فرمانده تیپ آمد و ایشان به تهران احضار شد. فرمانده تیپ جدید به نام سرتیپ بیگلری توسط فرمانده لشکر معرفی گردید. سرتیپ بیگلری از اهالی سنندج و کرد سنی مذهب و قبلاً هم فرمانده تیپ سنندج بود. افسری قد بلند با چهره‌ای مصمم و خیلی جدی، به علاوه باسواد و دارای سابقه خدمتی خوبی بود و خیلی زود بر امور پادگان مسلط شد.

از اسفندماه هم، وضع هوا کمی بهتر شد. آموزش‌ها و بازدیدهای آموزشی هم جدی شد. ایشان به آموزش افسران هم توجه داشت. در یک مورد، متوجه شد که افسر رکن سوم، تسلطی به نقشه و استفاده از آن ندارد. از فرمانده گردان توپخانه خواست یک افسر توپخانه را برای آموزش نقشه‌خوانی معرفی کنید و هفته‌ای دو روز بعدازظهرها برای افسران، یک ساعت کلاس نقشه‌خوانی و یک ساعت هم کلاس زبان انگلیسی بگذارند. برای استادی زبان انگلیسی، یکی از همدوره‌ای‌هایم، فرمانده گروهان بهداری به نام ستواندوم داود نشاط افشاری و برای کلاس نقشه‌خوانی هم من انتخاب شدم. استادی این کلاس نقشه‌خوانی برای تثبیت موقعیتم در تیپ مؤثر بود.

 

بنا به دستور فرمانده تیپ، در بهار سال 1352، قرار شد رکن 3 تیپ از کلیه گروهان‌ها و آتشبارهای توپخانه، طبق یک برنامه منظم، بازدید آموزشی به عمل آورد. هر 3 ماه یک بار، گروهان یا آتشبار نمونه‌ای که بالاترین امتیاز را آورد، در صبحگاه عمومی معرفی و این یگان با در دست داشتن پرچم نمونه، اولین یگان رژه رونده بعد از رئیس ستاد تیپ باشد. در سه ماه اول، آتشبار دوم گردان368 به فرماندهی اینجانب، آن هم به خاطر همکاری خوب درجه‌داران در ارائه آموزش و تفهیم آموزش به سربازان انتخاب شد. یگان ما هر روز صبح بعد از اجرای مراسم صبحگاهی با فرمان من، به دست فنگ و بُدو رو، در سر ستون رژه قرار می‌گرفت. در سه ماهه دوم و سوم هم یگان ما اول شد. در سه ماهه چهارم، یگان ما را مستثنی کردند و باز هم آتشبار یکم گردان ما به فرماندهی ستوان صفری‌کیا که تازه به این یگان منتقل شده بود، اول شد. فرمانده تیپ که خودش افسر پیاده بود و تعصب خاصی هم به رسته پیاده داشت، به رکن سوم تیپ پرخاش کرد که شما آبروی ما را بردید، این یگان‌های توپخانه همیشه از شما پیاده‌ها جلوترند. دیگر نیازی به تعیین یگان نمونه نیست.

در اواخر خرداد 1352، فرمانده تیپ با گزارشی به لشکر، اعلام آمادگی برگزاری مانور بزرگی از تیپ ما را با گلوله‌های جنگی اعلام داشت و در نتیجه، مقدمات کار برای اجرای مانور در قسمت شمال شهر قوچان، در مسیر جاده قوچان به دره‌گز، انتخاب گردید. تمرینات، مواضع یگان‌ها، دیدگاه و تیراندازی‌های تمرینی آغاز گردید. اجرای مانور فکر می‌کنم اواخر شهریورماه، مصادف با ماه رمضان بود. یک روز فرمانده تیپ در صبحگاه گفت: این روزها مانور تیپ را در پیش داریم. کار سخت است. آقایان لازم نیست روزه بگیرید، ان‌شاءالله بعد از ماه رمضان، قضای آن را بگیرید (لازم به ذکر است فاصله محل مانور تا شهر، حدود 15 کیلومتر بود، یعنی کمتر از حد شرعی. بنابراین گرفتن روزه بر ما واجب بود). بعد از صحبت‌های فرمانده تیپ، آتشبار را در محل آموزش جمع کردم و گفتم: آقایان، فرمانده تیپ مرجع تقلید ما نیست و ما در مسئله شرعی باید مقلد مراجع تقلیدمان باشیم. آقایان توجه داشته باشند، من روزه‌دار خواهم بود. هرکس هم باید در این موضوع، خودش تصمیم بگیرد. خوشبختانه همین صحبت مختصر باعث شد که خیلی‌ها، اعم از افسران وظیفه، درجه‌داران و سربازان، در آن شرایط روزه‌دار باشند. مانور به خوبی انجام پذیرفت. داوران از تهران و یا از لشکرهای دیگر بودند. فرمانده تیپ و لشکر از اجرای مانور راضی بودند. بعد از اجرای مانور، دیگر کلاس نقشه‌خوانی بعدازظهرها تعطیل شد، ولی کلاس زبان انگلیسی کماکان ادامه داشت. نشاط افشاری به مشهد منتقل شد، در نتیجه مسئولیت آموزش زبان انگلیسی به من واگذار شد.

دوره زبان انگلیسی

در آبان‌ماه 1352،یک سهمیه دوره 3 ماهه زبان انگلیسی در تهران به گردان توپخانه واگذار شد. فرمانده گردان از بین همه افسران، من را معرفی کرد. مسئولیت یگان را به معاون آتشبار، ستواندوم حسن مهاجری واگذار کردم و برای گذراندن دوره، عازم تهران شدم. مستقیماً به منزل دوست و همدوره و هم‌خانه دوره مقدماتی، ستواندوم صادقی‌گویا رفتم. ارتباط من و ایشان بعد از دوره مقدماتی با نامه برقرار بود. با ایشان در مورد دوره و اجاره مسکن به مدت 3 ماه در تهران مشورت کردم. منزل ایشان در انتهای خیابان کمیل بود. یک خانه 3 طبقه داشتند که در طبقه سوم، یک اتاق برای شخص ایشان بود. پیشنهاد کرد که این سه ماه را در تهران و مهمان آنها باشم. من در ابتدا تعارف کردم، ولی دیدم که پیشنهاد ایشان جدی است، قبول کردم. آموزش، سه ماه از آذرماه 52 تا اسفند همان سال ادامه داشت. صبح‌ها هر دو پس از صرف صبحانه، به سر کار خود می‌رفتیم و عصر برمی‌گشتیم و شام را در همان اتاق ایشان صرف می‌کردیم. سه ماه آموزش به اتمام رسید و من به محل خدمتی‌ خود برگشتم.

خانواده آقای صادقی‌گویا، یک خانواده سنتی و مذهبی بودند. بخصوص مادر ایشان، با وجود اینکه سواد نداشتند، ولی بسیار دانا و با معرفت بودند. پدر آقای صادقی‌گویا در طفولیت ایشان در همان روستای بابانظر همدان به رحمت ایزدی پیوست و مادر به اتفاق طفل خردسالش به تهران مهاجرت نمود و در خانه خواهرش زندگی می‌کرد. بعد از مدتی با آقای علی براتی‌نیا، یکی از کارکنان اداره راه‌آهن ازدواج می‌کند و از این ازدواج مجدد، دارای دو پسر و 3 دختر می‌شود. در مدت 3 ماهی که من در منزلشان بودم، شاید بیش از دو بار دختر بزرگشان را که  حدود 17 سال داشت، ندیدم. این مادر، بچه‌ها را چنان تربیت کرده بود که مسائل شرعی و مسئله محرم و نامحرم را کاملاً رعایت می‌کردند، ولی همان یکی دوباری که به طور اتفاقی دیده بودم، به دلم نشست.

در برگشت به قوچان، با هم‌خانه‌ای خود، ستوان کمانگری که همدوره‌ای من بود و در همین سال 1352 از مزداوند به قوچان منتقل شده بود، از تهران، دوره آموزشی و اینکه این مدت را در منزل آقای صادقی‌گویا بودم، صحبت کردم. در ادامه صحبت‌ها هم، به محض گفتن اینکه ایشان یک خواهر 17 ساله دارند، کمانگری مرا تشویق کرد که چرا با این خانواده که می‌شناسی و با این خصوصیات که می‌گویی، ازدواج نمی‌کنی؟ حدود 26 ساله بودم، برادر کوچکترم سال قبل ازدواج کرده بود، از نظر مالی هم بحمدالله مشکلی نداشتم. تشویق دوستان هم مؤثر واقع شد

اول فروردین سال 1353، یک مرخصی 13 روزه تقاضا کردم که مقبول شد. روزهای اول تا چهارم عید به دید و بازدید اقوام در آمل گذشت. سپس از آنجا به تهران رفتم. روز بعدش هم با اتوبوس به شیراز، به دیدن یکی از همدوره‌هایم که خلبان شکاری فانتوم بود و سال قبل از آمریکا برگشته بود و در همان شهر شیراز با خواهر یکی دیگر از همدوره‌ها ازدواج کرده بود، رفتم. چند روزی در شیراز بودم و خیلی خوش گذشت. روز یازدهم فروردین از شیراز به تهران بازگشتم و به منزل آقای صادقی‌گویا رفتم. عصر هم با هم به گردش و تفریح رفتیم. هرکاری کردم که موضوع را با ایشان در میان بگذارم، نشد و خجالت کشیدم. بالأخره به ایشان گفتم: آقا نجات، اگر یک موقع بخواهی مطلبی را به یک دوست تذکر بدهی و رویت نشود، چکار می‌کنی؟ گفت، خب در نامه مطلب را می‌رسانم. با این حرف، مشکل من را حل کرد. آن شب در منزل آنها ماندم و نیمه‌شب موضوع خواستگاری خواهرش را در نامه‌ای که نوشتم، مطرح کردم. منتها نوشتم اگر خودت راضی هستی، با خانواده مطرح کن و اگر آنها هم رضایت دادند، به من اطلاع بده و اگر مایل نبودند، مسئله را به کلی فراموش کن.

ازدواج

فردا صبح، بعد از صرف صبحانه، وقتی خواستیم از خانه خارج شویم، گفتم آقا نجات، یک نامه در جیب شما گذاشتم. وقتی رفتی پادگان، آن را باز کن و بخوان. خداحافظی کردم و به قوچان برگشتم. دل توی دلم نبود. بعد از یک هفته یا ده روز، جواب نامه آمد. ایشان نامه را خوانده و با پدر و مادر مطرح کرده بود. آنها، یعنی مادر، با مریم خانم موضوع را مطرح می‌نمایند و پس از شور و مشورت، جواب مثبت به من ابلاغ شد. من هم با خانواده‌ام موضوع را مطرح کردم و در فکر مقدمات کار بودیم که یک بخشنامه آمد، کسانیکه دوره 3 ماهه آموزش زبان انگلیسی را در سال قبل دیده اند، در آزمون دوره تکمیلی شرکت نمایند. بالطبع من هم شرکت کردم. این بار با مادرم عازم تهران شدیم. به خانه آقای صادقی‌گویا رفته، موضوع خواستگاری را مطرح کردیم، که پدر خانم و مادر خانم گفتند، اینطوری که نمی‌شود، لااقل چند نفر از آمل بیایند. در نهایت، پدر، عمو، برادر و خواهرانم آمدند. فردا شب، مراسم خواستگاری و بله برون انجام شد. من هم در آزمون شرکت کردم و بعد از آن به قوچان بازگشتم. پس از مدتی جواب قبولی و پذیرش دوره تکمیلی زبان وقتی ابلاغ شد که مدت کوتاهی از مراسم عقدمان گذشته بود. مراسم عقد خیلی ساده و مختصر در منزل پدر خانم، با حضور تعدادی از اقوام دو طرف برگزار شد. البته حضور اقوام ما از شهرستان آمل بیشتر از اقوام پدر خانم بود. مادر خانمم در پذیرایی از آنها سنگ تمام گذاشته بود.

 

فکر می کنم اوایل تیرماه دوره زبان آغاز شد. قرار بود در مهرماه 1353، تیپ قوچان به عملیات ظفار در کشور عمان اعزام شود و از گردان368 توپخانه نیز، آتشبار دوم (تقویت شده) به همراه تیپ عازم شود. فرمانده تیپ اصرار داشت که اینجانب به این مأموریت بروم. فرمانده گردان به ایشان گفتند: ایشان (ستوان هاشمی) مشغول گذراندن دوره زبان انگلیسی در تهران هستند. فرمانده تیپ گفت: احضارش کنید. مجدداً فرمانده گردان گفت: فرمانده آتشبار یکم ما، افسری است که یک سال از ستوان هاشمی ارشدتر می‌باشد و به مراتب از او بهتر است. شما ایشان را ببینید، یقین دارم گفته‌های مرا قبول خواهید کرد. بدین ترتیب ستوانیکم صفری‌کیا به عنوان فرمانده آتشبار انتخاب و اعزام شد.

حدوداً دهم آبان ماه مأموریت کلاس زبان پایان یافت و این مدت، حدود چهار ماه که عقد کرده بودیم، زمان خوبی برای شناخت و تصمیم گیری برای زندگی مشترک آینده بود. همسرم مخالف برگزاری عروسی و جشن آنچنانی بود. لذا تصمیم گرفته شد که برای ماه عسل پس از اتمام دوره، به مشهد و زیارت و پابوس آقا امام رضا(ع) برویم.

 

 

انتقال به مشهد

اول مهرماه، مدت 3 سال خدمت من در قوچان به اتمام رسید و خبر رسید که در نقل و انتقالات مهرماه، به توپخانه لشکری مشهد انتقال یافتم. این خبر هم مژده خوبی در اول ازدواجمان بود.

سیزدهم آبان، به اتفاق همسرم با قطار به مشهد رفتیم. دو روزی را در هتل اقامت گزیده و سپس راهی قوچان شدیم. چون می‌بایستی با گردان تسویه حساب و آتشبار را تحویل معاون بدهم. این تسویه حساب و تغییر و تحول، فکر می‌کنم حدود یک هفته یا ده روزی طول کشید. این چند روز را مهمان همدوره و دوستم ستوان خزائلی بودیم که 3 سال قبل ازدواج کرده بود و حالا هم یک دختر بچه یک و نیم ساله داشت.

با دیگر همدوره‌هایم که در مشهد بودند، ارتباطی گرفتم. ستوان نشاط افشاری که قبلاً در قوچان خدمت می‌کرد و یک سال قبل به مشهد انتقال یافته بود و در خرید خانه‌اش هم از من کمک گرفته بود، پیام فرستاد که شما بیایید منزل ما و مستأجر ما بشوید. ایشان دو اتاق 9 متری را به ما اجاره داد. آشپزخانه و حمام مشترک و توالت هم در گوشه حیاط بود. گرچه زندگی در آن دو اتاق کوچک و آشپزخانه مشترک در زیر زمین کمی سخت بود، ولی در عوض، خانم ایشان که از نظر سنی بزرگتر و دارای سه فرزند بود، بسیار دلسوز و مهربان بود و مانند خواهر بزرگتر با همسرم رفتار می‌کرد. مدت 9 ماهی مستأجر ایشان بودیم. با توجه به گرمای تابستان، نداشتن کولر و از طرفی هم اتاق‌های کوچک که گاهی اوقات مهمانانی از تهران یا آمل داشتیم، بر آن شدیم هر طوری که شده خانه‌ای برای خود بخریم.

خرید خانه و تولد اولین فرزند

به اتفاق آقای نشاط افشاری، سری به بنگاهی زدیم. یک خانه 90 متری با زیربنای 60 متر در خیابان خواجه ربیع، کوچه حسین باشی، به مبلغ 90 هزار تومان قولنامه کردیم که آن زمان موجودی پول من فقط 10 هزار تومان بود. لذا سند خانه پدر خانم را در تهران در رهن بانک گذاشته و مبلغ 50 هزار تومان وام گرفتیم. مبلغ 40 هزار تومان هم از بانک ملی مشهد بابت خرید همین خانه وام گرفتیم و آن 10 هزار تومان هم صرف ساختن یک حمام در گوشه حیاط خانه و نقاشی و خرید لوازم دیگر خانه و زندگی شد.

خدا رو شکر بعد از تولد اولین فرزندم، سید مهدی، از تهران مستقیماً به خانه جدید در مشهد منتقل شدیم. یادآور می‌شوم که بعد از انتقالی در مشهد، در گردان جدیدالتأسیس 315 توپخانه، مسئولیت فرماندهی آتشبار دوم را به عهده داشتم. خوشبختانه در این یگان هم خیلی زود جا افتادم و مورد توجه فرمانده گردان و جانشین توپخانه لشکری بودم. توپخانه لشکری، دارای یک گردان توپخانه 155 میلی‌متری خودکششی و یک گردان 130 میلی‌متری روسی و دو گردان پدافند هوایی 23 میلی‌متری بود و این گردان 105 میلی‌متری تازه تأسیس، در حقیقت کمک مستقیم تیپ یکم لشکر را که مستقر در همان لشکر بود، به عهده داشت. در نتیجه، علاوه بر اینکه جمعی توپخانه لشکری بود، ولی در مأموریت‌های واگذاری به تیپ پیاده نظیر مانور تیپ و یا مأموریت‌های دیگر نیز شرکت می‌کرد. خداوند توفیق داده بود که رفتار و برخوردم با درجه‌داران و سربازان، رفتاری دوستانه و برادرانه بود. در اینجا‌خاطره‌ای از یک سرباز را برای شما تعریف می‌کنم:

چوب محبت

یگان ما تازه تأسیس و در حال شکل‌گیری اولیه بود. در نتیجه، از یگان‌های مختلف به آن افسر، درجه‌دار و یا سرباز واگذار می‌شد. در انتقالی سربازان از یک یگان به یگان بعدی، فرمانده آن سعی می‌کند بی‌انضباط ترین آنها را منتقل نماید. یک روز سرگروهبان آتشبار آمد و گفت: جناب سروان، چرا نشستی؟ از آتشبار ارکان، سرباز محمدوند را به ما منتقل کرده‌اند. گفتم: خُب باشد، چه اشکالی دارد؟ پاسخ داد: محمدوند سربازی بی‌انضباط، سابقه‌دار و غیر قابل کنترل است. گفتم بیاورش دفترم تا با او صحبت کنم. گفت: سرباز محمدوند وقتی شنید که منتقل شده، نهست کرده است. گفتم: مانعی ندارد، هر وقت آمد بیاورش دفترم. ضمناً نهست وی را به گردان اعلام نکن. بعد از یک هفته، سرباز محمدوند به پادگان مراجعه کرد و سرگروهبان، وی را با خود به دفترم آورد. به سرگروهبان گفتم که شما بروید. با ایشان دست دادم و خوش‌آمدگویی کردم و گفتم بنشین. به سرباز منشی هم گفتم که دو تا چایی برایمان بیاورد. از اوضاع و احوال زندگیش پرسیدم و خیلی مختصر مطالبی را به من گفت. پرونده‌اش را قبلاً خوانده بودم. گفتم چرا فرار می‌کنی؟ گفت: مشکل زندگی دارم. پرسیدم: حالا مشکلت حل شده؟ گفت: خیر. گفتم: با چند روز مرخصی مشکلت حل می‌شود؟ گفت: یک هفته دیگر. گفتم: اگر 10 روز به تو اجازه بدهم به مرخصی بروی، آن هم بدون برگه مرخصی (برگه مرخصی بیشتر از یک هفته، می‌بایستی از گردان تقاضا می‌کردیم)، عرضه این را داری از پادگان بروی و گیر دژبان نیفتی؟ با همان لهجه جالب خودش گفت: جناب سروان، شما اجازه بدهید، دژبان چه کاره است که ما را بگیرد! گفتم: از همین امروز مرخصی، ولی قول مردانه بده که بعد از 10 روز درست سر وقت حاضر باشی. سپس دست دادم و از اتاق بیرون رفت. به سرگروهبان یگان هم گفتم با محمدوند تا ده روز کاری نداشته باشد و گزارش غیبت او را هم ندهد و یک نفر از آمار کم کند تا کسی متوجه این موضوع نشود.

لازم است مختصری با بیوگرافی سرباز محمدوند آشنا شوید: ایشان اصالتاً روس‌تبار و پدرش از آذربایجان شوروی سابق، به ایران پناهنده شده بود و در تهران زندگی می‌کرد. وی تا کلاس دوازدهم در تهران درس خوانده بود، قهرمان بوکس در رده سنی خودش بود، دارای هیکلی تنومند و قوی‌جثه بود، در همان سال در دبیرستان، بین او و یکی از معلمانش درگیری و نزاع رخ می‌دهد که با مشت، محکم به چانه معلم کوبیده و در نتیجه دندان‌های آن معلم بیچاره خُرد شده بود. سپس با صورتجلسه از مدرسه اخراج و به سربازی اعزام می‌شود. می‌گفتند مدت 18 ماه در پادگان هوابرد شیراز خدمت کرده بود که در آنجا هم با یک افسری دعوایش می‌شود و دوباره با مشت به دهان او کوبیده و دندان‌هایش می‌شکند. دادگاهی می‌شود و با 18 ماه خدمت اضافی، به لشکر77 تبعید می‌شود. مدت کوتاهی در گروهان قرارگاه لشکر و از آنجا به گردان جدیدالتأسیس 315 منتقل گردید و آتشبار ارکان گردان هم با تشکیل آتشبار دوم، فرصت را مغتنم شمرده و وی را به آتشبار ما منتقل کردند.

آقای محمدوند، همانطوری‌که قول داده بود، رأس روز دهم حاضر شد. دوباره به دفتر احضارش کردم و بعد از خوش‌آمدگویی گفتم: برادر من، می‌خواهم دیگر اضافه خدمت نداشته باشی، هر موقع واقعاً کار داشتی و مرخصی خواستی، بیا پیشم، ولی سعی کن در زندگیت مرد باشی. من می‌دانم راننده خوبی هستی، گواهینامه پایه دو همگانی هم داری، بنابراین از امروز شما سرباز پارک‌دار موتوری می‌شوی. در ضمن از صبحگاه هم معافی، ولی باید 2 خودرو تحویل بگیری و پارک موتوری ما هم نمونه باشد. قول مردانه داد و در پارک موتوری مشغول خدمت شد. دیگر به فکر فرار و شلوغ‌بازی نبود. حدود یک سال و چند ماهی در یگان ما خدمت کرد، به طوری‌که کوچکترین بی انضباطی نداشت.

حدود 40 روز مانده بود که خدمتش تمام شود، یک روز صبح که وارد آتشبار شدم، سرگروهبان گزارش داد که دیشب سرباز محمدوند با یکی از سربازان درگیر می‌شود و با مشتی که به صورت او می‌کوبد، یکی دو تا از دندان‌های این سرباز هم می‌شکند. برای بازدید حادثه، وارد آسایشگاه شدم. دیدم سرباز محمدوند جلو تختش مانند بقیه سربازان، خبردار ایستاده است. تا نزدیکش شدم، سرش را به علامت شرمندگی پایین انداخته بود. من هم جلو همه، یک سیلی محکم به صورتش زدم و گفتم: مگر تو قول نداده بودی؟! دست روی صورتش گذاشت و از آسایشگاه بیرون رفت و جلوی دفتر کارم ایستاد. هنگامی که خواستم به دفتر کارم بروم، به من گفت: جناب سروان، می‌دانی که اولین کسی هستید که مرا زدید و من دستم بلند نشد. واقعاً فکر نکردید که ممکن است، من هم جلو جمع عکس‌العمل نشان دهم؟! گفتم: خیر، این کار را نمی‌کردید. من می‌خواستم مسئله را در همان آسایشگاه تمام کنم، دیگر کار به گزارش و رده بالا و ضد اطلاعات نکشد. بعد خودش جواب داد: شما همان روز اول دیدارمان، مرا با محبتتان ادب کردید. سعی کردم پاسخ سیلی شما را بدهم، اما هر کاری کردم، دستم بالا نیامد. 40 روز خدمتش تمام شد. تا سال 1358، هربار که مشهد مقدس می‌آمد، حتی برای چند دقیقه هم که می‌شد، به ملاقات من می‌آمد.

خدمت روزانه آن سال‌ها

خدمت روزانه آن سال‌ها در ارتش بدین طریق بود که در رأس ساعت 7 صبح، وارد پادگان می‌شدیم. یک ساعت اول از ساعت 0700 الی 0800، اجرای برنامه سین قبل از مراسم صبحگاه، یعنی بازدید از آسایشگاه سربازان و به خط شدن در منطقه تجمع آتشبار یا گروهان و خواندن دستور روزانه، سپس حضور در منطقه تجمع گردان و بازدید فرمانده گردان از یگان‌ها، سپس قرائت دستور گردان و حضور در منطقه تجمع توپخانه لشکری و رأس ساعت 8 صبح، مراسم صبحگاه عمومی، پس از آن فرمانده اگر مایل بود، سخنرانی و یا تذکراتی را که مربوط به جمع و همگانی بود، می داد و در خاتمه، پس از گرفتن رژه، یگان‌ها نیم‌ساعتی را ورزش جمعی و عمومی داشتند. در خاتمه یک ربع ساعت راحت‌باش و رأس ساعت 9 صبح، آموزش روزانه شروع می‌شد.

سه ساعت آموزش صبح، که بعد از هر 50 دقیقه آموزش، 10 دقیقه راحت‌باش بود و رأس ساعت 12، پرسنل کادر سوار اتوبوس‌های سرویس می‌شدند و به منازلشان برای ناهار می‌رفتند و دوباره ساعت 14:30، با سرویس همان اتوبوس به محل کار برای خدمت بعدازظهر برمی‌گشتند. آموزش بعدازظهر از ساعت 14:30 الی 16:30 بود و از ساعت 16:30 الی 17:00 هم مراسم شامگاهی توسط افسر نگهبان اجرا می‌شد. البته یگان‌هایی که آموزش صحرایی و یا تیراندازی داشتند، از همان ساعت 7 صبح، از پادگان خارج می‌شدند و آموزش صحرایی آنها معمولاً تا ساعت 13:00 بود، که آن روز پس از مراجعت به پادگان، ساعت 14:00 مستقیماً به خانه می‌رفتند. البته فرماندهان گروهان‌ها و معاونین آنها مستثنی بودند. معمولاً به نوبت، به اتفاق سرگروهبان، عصرها در یگان می‌ماندند تا شام سربازان سرو شود، بعد خودشان با تاکسی و یا وسیله عمومی به منزل می‌رفتند.

آموزش خدمات شبانه از ساعت 18:30 الی 19:00 پس از صرف شام سربازان تا ساعت 12 نیمه شب بود. البته افسران و درجه‌داران، شب جیره سربازی داشتند و فردای آن روز تا ساعت 10:00 صبح استراحت داشتند. این وضعیت خدمت روزانه بود.

آموزش‌های اردوگاه‌های یک هفته‌ای، هر شش ماه یک بار و آزمایش‌های تیراندازی و یا آزمایش آتشبار و گردان هم، یک بار در سال برپا بود. برای هیچ‌کدام از این کارها، نه اضافه‌کاری و نه فوق‌العاده مأموریت پرداخت می‌شد. فوق‌العاده مأموریت برای فاصله‌های بیش از 20 کیلومتر پرداخت می‌شد، که در آن زمان، اردوگاه‌ها و محل‌های آموزشی در اطراف شهرها و در فاصله‌ای کمتر از 20 کیلومتر بود!

در اوایل سال 1354، در آزمون اعزام به آمریکا برای دوره هواسنجی شرکت کردم. از جمع شرکت‌کننده‌ها 3 نفر قبول شدند: من، ستوان عباس امیرحائری (همدوره من) و سروان سرسالی که از ما ارشدتر بود. مصاحبه حضوری را آمریکایی‌ها انجام می‌دادند. اولین بار بود که به ستاد نیروی زمینی در تهران رفته بودیم. این‌طوری می‌گفتند که سهمیه دوره 3 نفر است و بالطبع ما خودمان را جزء قبولی‌ها می‌دانستیم. آن جناب سروان به من و عباس گفت: قبولی من 100 درصد است. چون هم پارتی‌ دارم، هم امتیازم از شما دو نفر بیشتر است. به عباس گفتم: ایشان بلوف می‌زنه، مگر نگفتند سهمیه 3 نفر است. بعد از آزمون مصاحبه، به ستاد نیروی زمینی رفتیم و فرمی را در آنجا پر کردیم. به ما گفتند شما به یگان‌هایتان بروید، نتیجه را به شما ابلاغ خواهیم کرد. با خوشحالی به یگان برگشتیم و خود را آماده مأموریت کردیم. تاریخ اعزام آذرماه بود. آذرماه گذشت و نامه‌ای نیامد. دی‌ماه به نیمه رسید و باز هم خبری نشد. بالأخره دو سه روزی مرخصی گرفتم و با خانواده به تهران رفتیم. روز بعد به ستاد نیروی زمینی، معاونت آموزشی و دایره اعزام مراجعه نمودم. بعد از پرس و جو، به من گفتند سهمیه به یک نفر تقلیل یافته و آن یک نفر هم آن جناب سروان بود که اعزام شد! آن زمان این شکست در روحیه‌ام خیلی تأثیر گذاشت. چون تقریباً همه افسران و حتی اقوام نزدیک، اطلاع پیدا کرده بودند که ما به زودی برای دوره به آمریکا خواهیم رفت. از طرفی هم، طی این دوره‌ها یک امتیاز بود.

از دیگر اتفاقات قابل توجه آن دوران، درسی بود که از یک گروهبان وظیفه آموختم. قبلاً گفته بودم که گردان ما، کمک مستقیم تیپ یکم لشکر بود. در آن سال‌ها، برای گرفتن درجه سرتیپی، سرهنگ‌های واجد شرایط، می‌بایستی در تست تیمساری شرکت می‌کردند. به این ترتیب که ستاد یک تیپ پیاده، یک گردان پیاده در نقش یک تیپ و یک آتشبار توپخانه در نقش یک گردان پشتیبانی توپخانه و دیگر عناصر مهندسی، مخابرات، بهداری و… همه در فرمان جناب سرهنگی که می‌خواست تست بدهد، قرار می‌گرفت و او بود که هدایت تیپ را از منطقه تجمع تا موضع تک و سپس به خط عزیمت و حمله و پاتک و نهایتاً تشکیل مواضع مستحکم پدافندی را می‌داد. داورها هم با چک لیستی که داشتند، در مراحل مختلف، هم به فرمانده تیپ فرضی و هم به یگان‌های مجری و نحوه نظارت ستادی این فرمانده، نمره می‌دادند. هر روز یک جناب سرهنگ، این فرماندهی را به عهده می‌گرفت. این اردوگاه بعضی از سال‌ها تا 10 روز هم به طول می‌انجامید.

در یکی از این تغییر مواضع، دیدم یک قبضه توپ جا مانده و حرکت نکرد. از سرگروهبان پرسیدم، توپ چهارم گروهبان اشگذری چرا هنوز آماده حرکت نشده؟ گفت: بین اشگذری و گروهبان وظیفه‌اش به نام رنجبر دعوا درگرفت و رنجبر به گروهبان اشگذری حمله برد و تعدادی از درجه‌داران کادر به پشتیبانی از اشگذری درآمدند. ایشان هم می‌گوید تا تکلیف من با این گروهبان وظیفه حل نشود، از جایم تکان نمی‌خورم. گفتم: سرگروهبان، گروهبان رنجبر را بیاور اینجا تا ببینم چرا به مافوقش بی‌احترامی کرده است؟ گروهبان رنجبر آمد. از وی سؤال کردم که این چه کاری بود که کردی؟ در جوابم گفت: جناب سروان، مگر خدمت سربازی برای دفاع از ناموس کشور و مملکت نیست؟ من اگر نتوانم از ناموس خودم دفاع کنم، چگونه می‌توانم از ناموس کشورم دفاع کنم؟ آقای اشگذری به مادرم ناسزا گفت. من اگر خطا داشتم، بایستی مرا تنبیه می‌کرد و حتی توی گوشم هم می‌زد بهتر بود. او به مادرم ناسزا گفت و من هم نتوانستم طاقت بیاورم و برای دفاع از ناموسم، به ایشان حمله بردم، تا سربازها ما را از هم جدا کردند. دیدم حرف درست و منطقی زده، خودم پای توپ چهارم که اشگذری رئیس توپ و رنجبر نشانه‌روی آن بوده، رفتم. دیدم اشگذری دراز کشیده و به حالت قهر که چرا اول از گروهبان وظیفه موضوع را سؤال کردم، جواب سربالا می‌دهد و این را هم به زبان آورد که چون این وظیفه بچه شمال و به نوعی همشهری شماست، از او حمایت می‌کنید. سعی کردم صلح و آشتی بینشان برقرار کنم که نشد. زمان تنگ بود و می‌بایستی سریع حرکت می‌کردیم. دستور دادم سرگروهبان خودروی توپ‌کِش را تحویل یک سرباز راننده بدهد و مسئولیت ریاست توپ را هم گروهبان وظیفه رنجبر داشته باشد و سرگروهبان نیز اشگذری را تا اشغال موضع جدید با خودروی خودش بیاورد.

وقتی به موضع جدید رسیدیم، دیدم اشگذری کوتاه نمی‌آید و باز هم سر و صدا به پا کرده است. دستور دادم، یک چادر انفرادی برپا کنند و یک زیلو هم کف آن بیاندازند و وی را در آن زندانی کنند و یک سرباز هم مسلحانه نگهبانی او را به عهده بگیرد. ایشان وقتی اوضاع را بر وفق مراد خود ندید، شروع کرد به سر و کله خود زدن. باز نتیجه نگرفت و مقداری از خاک کف چادر را بلعید! کم‌کم حالش بد شد. گفتند مریض شده و حالش خوب نیست، دل درد شدید دارد. گفتم خُب با آمبولانس به بهداری اعزامش کنید. در حال سوار شدن به آمبولانس، همین‌طور فریاد می‌زد.

سرپرست گردان ما، جناب سرگرد جاودانی متوجه موضوع شد. به داخل آمبولانس رفت، راننده را پیاده کرد . ابتدا می‌خواست با ایشان صحبت و آرامَش کند. ولی متوجه شد که نتیجه نمی‌دهد. گویا به جناب سرگرد گفته بود که شما افسران، هوای هم را دارید، من شکایت شما را به اعلیحضرت خواهم کرد. گویا سرگرد جاودانی هم ناسزایی نثار او و اعلیحضرتش کرده بود و اشگذری هم از آمبولانس پیاده شد و فریاد می‌زد که ایهاالناس،جناب سرگرد نه تنها پشتیبان ستوان هاشمی است، بلکه به شاه مملکت هم توهین می‌کند. سربازان ایشان را گرفتند و سوار آمبولانس نموده و به بیمارستان 550 مشهد اعزام شد. دو سه روزی در بیمارستان بستری بود. بالأخره این موضوع به گوش ضد اطلاعات رسید و یا اینکه خودش به ضد اطلاعات گزارش داد. پس از مراجعت ما از اردوگاه، دو سه باری ضد اطلاعات، هم من و هم سرگرد جاودانی را احضار و بازجویی محترمانه‌ای به عمل آورد. من همیشه آن جمله گروهبان وظیفه رنجبر را تکرار نمودم و گفتم: شما قضاوت کنید، یک گروهبان وظیفه می‌گوید من اگر از ناموسم که در تمام دنیای من با ارزش‌ترین آن مادرم باشد، نتوانم دفاع کنم، چگونه می‌توانم مدافع کشورم باشم. در مورد ادعای ایشان که مدعی بود جناب سرگرد به شاه اهانت کرده هم چیزی نشنیدم. جناب سرگرد هم گفته بود این درجه‌دار دروغ می‌گوید. اگر شواهدی دارد، بیاید شهادت بدهد. خلاصه اینکه موضوع فیصله پیدا کرد و از فرمانده گردان خواستم که گروهبان اشگذری از یگان ما منتقل شود. خودش هم تلاش کرد و به گروه33 توپخانه تهران منتقل شد. این جمله گروهبان وظیفه رنجبر درسی شد برای تمام سالیان خدمتی‌ام که باید به زیردستان احترام گذاشت و هیچ وقت به کسی توهین نشود.

خدمت در توپخانه لشکری لشکر77 و بخصوص زندگی در مجاورت حرم مطهر آقا علی‌بن موسی‌الرضا (ع) خیلی خوش می‌گذشت. بخصوص اینکه کمتر از یک سال صاحب خانه هم شدیم. تقریباً هر ماه از شهر آمل و یا تهران، خانواده خودمان و حتی اقوام درجه یک و درجه دو برای زیارت حرم امام رضا(ع) به مشهد می‌آمدند و به ما سر می‌زدند و علاوه بر شب‌های جمعه، هر موقع دلمان می‌گرفت و یا فرصتی پیش می‌آمد، برای زیارت به حرم می‌رفتیم. گرچه معروف است که امام رضا(ع) غریب است، اما هیچ زائری در حرم آقا احساس غربت نمی‌کند.

 

روزهای سال 1356

در مهرماه 1356، به درجه سروانی مفتخر شدم. در همین سال، اسم من برای دوره عالی توپخانه درآمد و قرار بود که اول مهرماه برای گذراندن دوره عالی به اصفهان بروم. یکی از افسران توپخانه به نام ستوانیکم صناعی، که از نظر سن خدمتی، یک سال از من پایین‌تر بود، پیشنهاد داد که جایم را با او عوض کنم. گفتم: مگر می‌شود این کار را کرد؟ گفت: بله، من تازه نامزد کردم و نامزدم هم در ستاد نیروی زمینی در در دفتر سپهبد کاظمی، معاون آموزشی نیروی زمینی کار می‌کند. سپهبد کاظمی گفته، اگر هر دو نفر گزارش کنند که مایلند جایشان را تعویض نمایند، امکان‌پذیر است. من از خدا می‌خواستم که یک سال دیگر در مشهد بمانم، چون بعد از دوره عالی معلوم نبود که دوباره بتوانم به مشهد بیایم. تقسیمات بعد از دوره عالی هم بر مبنای معدل نمرات بود. لذا هر دو، گزارش درخواستمان را نوشتیم. من درخواست خود را بر مبنای مشکلات خانوادگی و ستوان صناعی نیز برای ازدواج مطرح کردیم. ستوان صناعی نیز آنها را به دفتر سپهبد کاظمی می‌رساند و در آنجا گردشکاری برای ارتشبد اویسی، فرمانده نیروی زمینی تنظیم می‌نمایند. فرمانده نیروی زمینی نیز با نرفتن من به دوره عالی موافقت و با یک سال زودتر رفتن ستوان صناعی به دوره عالی مخالفت می‌کند!

در زمستان 1356، بخصوص بعد از شهادت فرزند بزرگ حضرت امام خمینی، حاج آقا مصطفی خمینی، مسئله اعتراضات مردمی شروع شد. در چهلم شهادت حاج آقا مصطفی، مردم قم راهپیمایی کردند و شعار ضد رژیم شاهنشاهی سر دادند و رژیم، برخورد شدیدی داشت. تعدادی به شهادت رسیدند و در چهلم شهدای قم، مردم تبریز قیام کردند. در اواخر سال56، تقریباً یک بیداری فوق‌العاده‌ای در مردم ایجاد شد. راهپیمایی‌های کوچک، سخنرانی‌ها، پخش اعلامیه و… روز به روز در اکثر شهرها دیده می‌شد.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign