banner

حسام (قسمت دو)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۱۸

کلاس هفتم را در دبیرستان طبری ثبت‌نام کردم. در آن سال‌ها، شهرستان آمل فقط دارای 3 دبیرستان بود، که یکی از آنها، همین دبیرستان طبری بود. این دبیرستان دارای 6 پایه تحصیلی، سیکل اول شامل کلاس 7، 8 و 9 و سیکل دوم شامل کلاس 10، 11 و 12، که فقط در رشته ریاضی بود. سال تحصیلی […]

کلاس هفتم را در دبیرستان طبری ثبت‌نام کردم. در آن سال‌ها، شهرستان آمل فقط دارای 3 دبیرستان بود، که یکی از آنها، همین دبیرستان طبری بود. این دبیرستان دارای 6 پایه تحصیلی، سیکل اول شامل کلاس 7، 8 و 9 و سیکل دوم شامل کلاس 10، 11 و 12، که فقط در رشته ریاضی بود. سال تحصیلی کلاس هفتم در دهم اردیبهشت 1341 به پایان رسید. آن زمان، به مدت 10 روز مدارس تعطیل می‌شدند تا دانش‌آموزان در این دوره 10 روزه، بتوانند مروری بر دروس خود داشته و آمادگی لازم جهت شرکت در امتحانات کسب کنند. از تاریخ 20 اریبهشت تا یکم خرداد، طبق برنامه، فقط بیایند در امتحانات شرکت نمایند.

در آن سال، پدرم با توجه به سختی‌های کار در مزارع دیگران، در سال قبل از آن به همراه دو نفر از دوستانش که آنها نیز از روستاهای دیگر تازه وارد شهر شده بودند، یک زمین 6 هکتاری را در حومه شهر در شمال روستای درمانکلا اجاره نمودند، اینک مقدمات کار فراهم شده بود و قرار شد 3 نفری شریک و هرکدام نیز به کمک بچه‌هایشان مشغول نشاء‌کاری شوند. این زمان مصادف بود با تعطیلی 10 روزه تحصیلی ما. به هر حال من و برادرم به همراه 3 تا از بچه‌های دیگر، یکی هم سن من و دوتای دیگر هم سن برادرم و حتی یکی‌شان یک سال کوچکتر، از دهم اردیبهشت مشغول کار در زمین شدیم. نشاء‌کاری ادامه داشت، حتی در روزهای امتحانات، منتهی یکی دو ساعت برای شرکت در آزمون، به مدرسه می‌رفتم. آن یک ماه کار در زمین کشاورزی، به ما خیلی سخت گذشت، چون امکانات بسیار کم بود، به علاوه زمین زراعتی، اغلب شن‌زار و نشاء کاری در زمین شن‌زار خیلی دشوار بود. به هر حال، کار به خوبی انجام پذیرفت و به خاطر پاداش این کار من، پدرم قول داده بود به عنوان تشویق، یک مسافرت به تهران داشته باشم و سری به منزل دایی محمد، که دو سال قبل به تهران مهاجرت کرده بودند، بزنم. دایی محمد در یک کارخانه رنگ در منطقه قلهک تهران کار می‌کرد.

داستان مسافرت من به تهران در سال 1341 بدین شرح بود:

پدرم قول داده بود که بعد از نشاء‌کاری، چند روزی به عنوان تشویق به تهران بروم. من یک روز قبل از رفتن، به تلفن‌خانه شهر رفته و با شماره تلفنی که از کارخانه رنگ تهران، محل کار دایی محمد داشتم، با ایشان تماس گرفتم، اما در آن لحظه در کارخانه حضور نداشت، با یکی از همکارانش صحبت کردم. خودم را معرفی و برای دایی محمد پیغام خود را گذاشتم که من فردا ساعت 7 صبح با اتوبوس میهن تور از آمل به سمت تهران حرکت می‌کنم و ایشان برای دریافت من حوالی ساعت 3 بعدازظهر به ایستگاه اتوبوس که در خیابان چراغ برق است، بیاید. سپس به خانه برگشتم. در خانه، از من پرسیدند که چه شد؟ با دایی محمد صحبت کردی؟ من هم به دروغ گفتم، بله با خود دایی محمد صحبت کردم و قرار شد فردا ساعت 3 بعدازظهر به ایستگاه اتوبوس بیاید و مرا دریافت کند.

در آن زمان، ساخت جاده هراز هنوز به اتمام نرسیده بود و برای سفر از آمل به تهران، بایستی از مسیر چالوس و جاده کندوان و کرج صورت می‌گرفت. جاده کندوان هم از چالوس تا حوالی سد کرج خاکی بود. از آمل روزانه 4 دستگاه اتوبوس، که 2 دستگاه صبح و 2 دستگاه هم بعدازظهر، از دو شرکت ایران پیما و میهن تور حرکت می‌کردند. من ساعت 7 صبح سوار اتوبوس شدم. هیچ آشنا و قوم و خویشی هم در بین مسافران نداشتم. اتوبوس بعد از گذشتن از چالوس، با نقص فنی مواجه گردید و راننده و شاگردش هرچه تلاش کردند، موفق به روشن کردن آن نشدند. به ناچار یکی از آنها به طرف شهر چالوس برگشت و با تماس تلفنی با گاراژ اتوبوس آمل، درخواست اعزام یک اتوبوس دیگر را کرد. دو ساعتی، شاید هم بیشتر طول کشید تا یک اتوبوس خالی از آمل رسید و مسافران را سوار کرد و راه افتاد. در نتیجه با این اتفاق، به جای اینکه اتوبوس ساعت 3 بعدازظهر به تهران برسد، عصر و حوالی غروب آفتاب به تهران رسید.

روز جمعه بود و جاده چالوس، بخصوص حوالی سد کرج تا شهر کرج، مملو از جمعیت بود که برای تفریح به کنار رودخانه آمده بودند. با دیدن این شلوغی جمعیت از یک طرف و تأخیر در رسیدن به تهران از طرف دیگر، دلهره عجیبی وجودم را فرا گرفت. این فکر هم مرا آزار می‌داد که نکند همکار دایی محمد اصلاً پیغام مرا نرسانده باشد! دایی محمد نیاید و یا آمده و رفته باشد. من، تنها در یک شهر غریب چه کنم و امشب را کجا بگذرانم! آیا می‌توانم یک مسافرخانه پیدا کنم؟ خلاصه اینکه هزار جور فکر و خیال دیگر. بالأخره هنگام اذان مغرب، اتوبوس به تهران رسید. در گاراژ که پیاده شدیم، دیدم که دایی محمد و پسرعمه‌اش آقای نورمحمدی به استقبالم آمدند و مرا در آغوش گرفتند. دایی محمد تعریف کرد، در ساعت 3 بعدازظهر که به گاراژ آمدند، مسئول گاراژ خبر تأخیر و خرابی اتوبوس را به اطلاع آنها رسانده و گفت اتوبوس تعویض شده و حوالی غروب آفتاب خواهد رسید.

دقیقاً یادم نیست چند روز، حدوداً 15 الی 20 روزی در منزل دایی محمد مهمان بودم. اغلب روزها از منزل ایشان که در قلهک بود، تا تجریش از طرف سفارت روس پیاده می‌رفتم بازار تجریش. خیابان الهیه هم با آن باغ‌های بسیار بزرگ و درختان انبوهش برایم بسیار جالب بود. در برگشت هم، با تهیه یک بلیط 2 ریالی از میدان تجریش تا قلهک، با اتوبوس برمی‌گشتم. در این مدت، از همان قلهک، با پای پیاده، یک بار با دایی محمد و یک بار تنهایی، به باغ وحشی که در خیابان پهلوی سابق (حوالی بیمارستان شهید رجایی کنونی) بود رفتم. دیدن حیوانات باغ وحش، بخصوص دیدن شیرها، مارهای بوآ و افعی، که تا آن روز ندیده بودم، برایم بسیار جالب بود. باید بگویم در آن زمان، شهر تهران از جنوب شهر تا حوالی پیچ شمیران و کمی جلوتر از آن تا عشرت‌آباد بود و فاصله عشرت‌آباد تا شمیران، بجز مسیر قلهک تا شمیران، بقیه مناطق به صورت باغات یا صحرا بود.

روزهای خوش معمولاً زودگذر هستند. خیلی زود این روزها به پایان رسید و در نهایت سوار اتوبوس شده و به آمل بازگشتم. هوای گرم و شرجی آمل و کار طاقت‌فرسای تابستان هم شروع شد. حالا دیگر از این سال به بعد برای خودم کار می‌کردم، از دستفروشی، میوه‌فروشی تا تهیه بستنی و فروش آنها در خیابان‌ها. سال‌های بعد هم علاوه بر کار در مزارع برنج، کارگری زیردست بنا و نجار، خلاصه هرکاری که پیش می‌آمد انجام می‌دادیم. من و برادرم که ترک تحصیل کرده بود، تابستان‌ها سخت کار می‌کردیم تا کمک خانواده باشیم. بچه‌ها یکی یکی بزرگ می‌شدند و به مدرسه می‌رفتند. پدر هم حسابی عیالوار شده بود. وقتی که من کلاس 11 ریاضی بودم، ما یک خانواده دَه نفره بودیم. پدر، مادر، 3 برادر و 5 خواهر، که اکثراً مشغول تحصیل بودند.

دبیرستان نظام

پس از گذراندن کلاس یازدهم ریاضی، یک شب مرحوم حاج آقا دایی یوسف مظلوم، در منزل ما مطرح کردند که چطور است حسام امسال برای گرفتن دیپلم بیاید تهران و وارد دبیرستان نظام ارتش شود. حاج آقا در آن سال خودش از دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی فارغ‌التحصیل می‌شد. ایشان با آنکه طلبه مدرسه فیروزآبادی چهارراه سیروس، حوالی پامنار بود، ولی در دانشگاه تهران هم مشغول تحصیل بود. ایشان یک شاگرد طلبه داشت که در حال تحصیل شبانه دبیرستان بود و پس از اخذ دیپلم، به دانشکده افسری رفت. آن شخص وقتی دانشجوی دانشکده افسری بود، روزهای تعطیل به حُجره دایی جان می‌رفت و از دبیرستان نظام و مزایای آن از جمله اینکه درس خواندن در آنجا شبانه‌روزی بوده، به علاوه یک حقوقی هم به دانش‌آموز می‌دهند و شانس قبولی در دانشکده افسری هم بیشتر می‌شود، به طور مفصل بیان کرد.

من تا آن روز از ارتش و دانشکده افسری و افسر شدن چیزی نمی‌دانستم. همین قدر بگویم چهره و موقعیت افسر را در ظاهر و قیافه جناب سروان محمودی رئیس شهربانی آمل جستجو می‌کردم. این سروان محمودی، افسری نسبتاً قد بلند و همیشه سوار یک ماشین استیشن آبی خوش رنگ می‌شد و در مراسمات و جلسات عمومی شهر، در صدر مجلس می‌نشست و همه به او احترام می‌گذاشتند. مسئله وسوسه‌انگیر دیگر، اینکه رفتن به دانشگاهی که نه تنها هزینه ندارد، بلکه حقوق مختصری هم به دانشجو می‌دهند و تحصیل در تهران هم از سوی دیگر، باعث شد تا روی این پیشنهاد فکر کنم.

از طریق حاج آقا دایی جان یوسف که به تهران رفته بود، خواهان جستجوی بیشتر و چگونگی ثبت‌نام در دبیرستان نظام شدیم. پاسخ این بود که امتحان کنکور سال ششم دبیرستان در تیرماه برگزار می‌شد؛ به علاوه باید حتماً دارای یک معرف ارتشی که حتماً باید در درجات بالای ارتشی باشد، داشته باشیم. پدرم می‌دانست که برادر ناتنی حاج آقا سید غلامحسین توسلی، همان ارباب سابق روستای ما (که پسرش سید حشمت‌اله از دوستان صمیمی من بود)، یک سرهنگ ارتش و از استادان دانشگاه جنگ است. پدرم نزد آقای توسلی رفت و موضوع را با ایشان درمیان گذاشت. ایشان نیز یک نامه سفارشی برای برادرش نوشت و من و پدرم با نامه و مقداری سوغاتی راهی تهران شدیم. بعد از سفارشات لازم، جناب سرهنگ هم یک نامه برای رئیس دبیرستان نظام که هم درجه ایشان بود نوشت، تا من را برای شرکت در کنکور ثبت‌نام نمایند.

بالأخره روز موعود کنکور فرا رسید. البته قبل از آن در معاینات پزشکی شرکت کردم که مشکلی پیش نیامد. حدود یک هزار نفر داوطلب شرکت کرده بودند، در صورتی‌که پذیرش برای یک کلاس 33 نفره بود! من در بین نفرات شرکت کننده، رتبه 27 را حائز شدم. پذیرش در دبیرستان نظام برای ورودی‌های جدید، دهم شهریور بود. یعنی تا شروع کلاس‌ها، به مدت 20 روز در آموزش تهیه (آموزش رزم مقدماتی، که بیشتر نظام‌جمع، رژه، آموزش آئین‌نامه انضباطی و آشنایی با مقررات شبانه‌روزی بود) شرکت داشتیم. با برنامه فشرده‌ای که در این 20 روز اجرا شد، از ما دانش‌آموزان خام، یک نظامی مناسب ساختند.

روز اول مهر سال 1345 کلاس‌های روزانه شروع شد. صبح‌ها 4 ساعت و بعدازظهر هم 2 ساعت. البته هر روز برنامه صبحگاه (آغاز آموزش‌ها) و شامگاه (پایان آموزش‌ها) برقرار بود. یک پنجشنبه در ماه نیز در صبحگاه دانشکده افسری شرکت می‌کردیم. از ظهر پنجشنبه‌ها تا غروب جمعه نیز مرخصی داشتیم. در این فاصله کوتاه هم گاهی اوقات به آمل سری می‌زدیم. از شهر آمل 2 نفر بودیم. من به همراه آقای موسی عمران‌زاده، که گاهی با هم می‌رفتیم. در دبیرستان نظام یک دوست جدید از شهر کرمان پیدا کردم به نام آقای مهدی ذوالفقاری‌نسب[1]. این آقا مهدی، واقعاً اعجوبه‌ای در درس خواندن بود. صددرصد مطالبی را که استادان می‌گفتند (دبیران و معلمان دبیرستان نظام درجه یک بودند، در سطح معلمان دبیرستان البرز و گاهی هم بالاتر)، درجا درس را می‌گرفت و در وقت راحت باش و یا کلاس‌های مطالعه، بهتر از خود استاد همان مطالب را برای دوستان و همکلاسی‌ها تشریح می‌کرد. این آقا مهدی، در گرفتن دیپلم همان سال، شاگرد اول منطقه شده بود و در هر دانشگاهی که اراده می‌کرد، می‌توانست قبول شود. به او گفتم چرا در کنکور سراسری شرکت نمی‌کنی؟ با من خیلی صمیمی بود، گفت: بر فرض شرکت کنم. من که هزینه ثبت‌نام دانشگاه را ندارم، چه رسد به اینکه بتوانم هزینه تحصیلی دانشگاه را بپردازم.

دانشکده افسری

خردادماه سال 1346، پس از اتمام آزمون دبیرستان نظام و اخذ دیپلم ریاضی، یک ماه مرخصی داشتیم تا تیرماه در کنکور دانشکده افسری شرکت کنیم. دهم تیرماه در کنکور شرکت کرده و از بین 938 نفر، رتبه پانصدم را حائز شدم. سپس مجدداً در معاینات پزشکی شرکت کرده و قرار بر این شد، روز 12 مرداد، دانشجویان پذیرفته شده، ازجمله من، برای آموزش دوره تهیه، خود را به اردوگاه تابستانی دانشکده افسری در اقدسیه تهران معرفی نماییم. آموزش دوره تهیه اقدسیه خیلی سخت بود. آموزش دوره تهیه تا جشن فارغ‌التحصیلی و ورود به دانشکده افسری، دو ماه به طول انجامید. حداکثر مرخصی در این دوره، حدود 5 الی 6 ساعت در هفته بود. آموزش‌ها و مانورها، فوق‌العاده سخت و دشوار و به صورت فشرده بود. به همین خاطر، حدود 30 الی 40 نفر در همین دوره فراری و از خدمت در ارتش، منصرف شدند. اما بعد از 2 ماهِ سخت، قیافه و شکل ظاهری همه بچه‌ها تغییر کرده بود.

طبق برنامه هر ساله، جشن فارغ‌التحصیلی و گرفتن سردوشی، در اول مهرماه انجام می‌گرفت. اما در دوره ما، کمی دیرتر برگزار شد. در نیمه اول مهرماه 1346، جشن فارغ‌التحصیلی و دریافت سردوشی در حضور شاه پهلوی انجام پذیرفت. معمولاً طبق سنوات گذشته بعد از جشن فارغ‌التحصیلی، به دانشجویان سال تهیه 10 روز مرخصی داده می‌شد، اما از شانس بدِ ما، به خاطر اینکه جشن فارغ‌التحصیلی در اول مهرماه انجام نشد، مرخصی 10 روزه به مرخصی 3 روزه تبدیل شد! که دو روز آن به پنجشنبه و جمعه خورد و تنها یک روز چهارشنبه به آن اضافه شد. دوره ما، اولین دوره دانشجویی بالای 800 نفر بود که از اقصی نقاط کشور و معمولاً از طبقه متوسط و ضعیف جامعه بودیم. زیرا در آن سال‌ها، با افزایش قیمت نفت و حضور آمریکا در منطقه و رونق نسبی اقتصاد کشور، معمولاً طبقات مُرفه و نیمه مُرفه جامعه، کمتر جذب ارتش که دارای شرایط خدمتی نسبتاً سخت و شاق بود، می‌شدند. باید عرض کنم که طبقات متوسط و ضعیف جامعه، معمولاً دیندارتر و مذهبی‌تر بودند، لذا اکثر همدوره‌های من، نمازخوان و روزه بگیر بودند. گرچه در سال‌های دوم و سوم دانشکده، در اثر بعضی تبلیغات و رفتارها، تعداد نمازخوان‌ها و روزه‌بگیرها کمی کاهش داشت، ولی به هرحال برای نماز خواندن و روزه گرفتن در دانشکده منعی وجود نداشت. اصولاً تهدید برای نظام شاهنشاهی، حزب کمونیست و مرام‌های چپ‌گرا بود.

حقوق ماهیانه ما در دبیرستان نظام 33 تومان و در سال اول دانشکده افسری، مبلغ 110 تومان بود. من از همین مبلغ، ماهیانه مبلغی بین 80 تا 90 تومان را پس‌انداز می‌کردم. از این پس‌انداز، به هنگام مرخصی ایام عید، برای منزل پدری، که تا آن زمان برق نداشت، امتیاز برق شهری خریداری نمودم. همچنین در مرخصی شهریورماه، مادر و برادر و دو خواهر خود را به مدت 10 روز به زیارت مشهد مقدس بردم. این، اولین سفر مادرم به مشهد مقدس بود. بعدها ایشان می‌گفت در همان سفر از امام رضا(ع) خواسته بود که محل خدمتی من در آینده در مشهد باشد. در سفر مشهد که عمه خانم و دو دختر خردسالش هم با ما بودند، خانه‌ای را در خیابان طبرسی مشهد با شبی 5 تومان کرایه کردم. آن زمان خیلی ارزانی بود. بهترین گوشت گوسفندی کیلویی دو تومان بود. همه تلاشم بر این بود که این مسافرت به بهترین شکل ممکن صورت پذیرد.

یک ماه مرخصی شهریور، مثل برق و باد گذشت و اول مهرماه سال 1347، مجدداً وارد دانشکده شده و به عنوان دانشجوی سال دوم، مثل هر سال مراسم تمرین رژه و جشن فارغ‌التحصیلی شروع شد. پس از یک هفته، مراسم برگزار گردید و این بار دانشجویان سال تهیه پس از اخذ سردوشی، به مدت یک هفته به مرخصی رفتند.

من در سال تهیه‌گی و سال یکم دانشکده، در گروهان سیزدهم گردان 4 خدمت می‌کردم. حدود اوایل آبان‌ماه بود که طرح ادغام دانشجویان سال یکم و دوم و حتی سال سوم در دانشکده مطرح گردید. قرار بر این شد تعدادی از دانشجویان سال دوم گروهان سیزده گردان 4، به گروهان سوم گردان یکم منتقل شوند. این انتقالی در روحیه‌ام تأثیر منفی گذاشت و یکی از همدوره‌ای‌هایم به نام رحیم نیکزاد که کاپیتان فوتبال سال یکم ما بود، متوجه این قضیه شد. ایشان قصد استعفا از دانشکده را داشت و روی افکار من هم کار کرد. وقتی در تصمیم جدی شدم، از وی در مورد چگونگی استعفا جویا شدم. گفت: باید هزینه تحصیلی‌ تا این لحظه دانشکده را پرداخت نمایی. خانواده وی این موضوع را قبول کرده بودند. اما وقتی من پیش خودم حساب و کتاب کردم، دیدم قادر به پرداخت هزینه یک ماه دانشکده نیستم، چه برسد به پرداخت هزینه یک سال! بنابراین، از این تصمیم منصرف و با همان جدیت سابق مشغول درس و خدمت شدم.

گروهان سیزدهم، نسبت به بقیه گروهان‌ها، جوّ مذهبی بیشتری داشت، آن هم به خاطر حضور یکی از همدوره‌ای‌ها به نام کمال خالقیان بود. ایشان قبلاً چند سالی خدمت درجه‌داری داشت و فردی بسیار مذهبی و متخلق به اخلاق اسلامی بود. همیشه بچه‌های مذهبی را دور خود جمع می‌کرد و به نصیحت آنها می‌پرداخت. حتی در سال دوم دانشجویی، درخواست تشکیل کلاس عربی را نمود و مسئولین هم موافقت نمودند و از جمع همدوره‌ای‌ها، حدود 20 نفری داوطلب شرکت در کلاس عربی شدند، که من هم یکی از آنها بودم.

سال دوم دانشگاه سپری شد و بلافاصله همانند سال قبل، در تیر و مرداد ماه 1348، عازم اردوگاه‌های سه‌گانه کویر در حوالی دریاچه قم، کوهستان در امامزاده هاشم و جنگل در شهرستان نور شدیم. این دوره با تمرینات و راهپیمایی‌های شبانه، روزانه، تیراندازی، آموزش‌های تاکتیکی در رده دسته و گروهان همراه بود

در اینجا خاطراتی از اردوگاه‌های امامزاده هاشم و جنگل و کویر در پایان سال دوم دانشجویی دارم که بد نیست هر کدام از آنها را ذکر کنم:

خاطره اول: اردوگاه امامزاده هاشم در سال دوم دانشکده افسری، اولین اردوگاه تابستانی ما در منطقه شرق امامزاده هاشم در مسیر تهران به شمال بود. در اردوگاه کوهستانی، اغلب آموزش ما کوهنوردی، راهپیمایی‌های روزانه و شبانه، حرکات تاکتیکی گروه و دسته در کوهستان بود. یک روز، راهپیمایی از محل اردوگاه به طرف امامزاده هاشم و از آنجا به طرف شهر دماوند از قسمت شرقی کوه‌های اطراف دشت مُشاء بود. دو ساعتی راهپیمایی کردیم تا در پایین دشت مشاء، به نزدیکی‌های شهر دماوند، کنار رودخانه‌ای رسیدیم. فرمانده گروهان، ستوانیکم دولت‌آبادی بود. نیم ساعتی به گروهان راحت‌باش داد (آن زمان از آبعلی گرفته تا امامزاده هاشم و از آن طرف شهر دماوند، دامنه ارتفاعات این سه قسمت که به دشت مشاء معروف بود، کلاً مراتع و محل چرای گوسفندان بود و حتی یک باغچه یا ساختمان در آن وجود نداشت). فرمانده گروهان به دور از چشم دانشجویان، در گوشه‌ای کمین کرد (پنهان شد) تا ببیند بچه‌ها چکار می‌کنند. دانشجویان که خسته از راهپیمایی دو ساعته بودند و رودخانه نسبتاً پر آبِ زلال و گوارایی را دیدند، همگی لخت شده، تفنگ‌ها را روی لباس‌هایشان گذاشتند و مشغول آب تنی شدند. بعد از 20 دقیقه آب تنی، با سوت بلند فرمانده گروهان، همگی از رودخانه خارج شده و سریعاً لباس خود را پوشیدند. سرگروهبان دانشجویی، همه گروهان را به خط کرد. فرمانده گروهان بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، دستوراتش را با سوت صادر می‌کرد. به مدت یک ساعت تمام در منطقه کوهستانی با بُدو بایست، کلاغ‌پر و سینه‌خیز گروهان را مانور کرد، به طوری‌که دو نفر از دانشجویان طاقت نیاوردند و با آمبولانس راهی بیمارستان شدند. سپس بدون هیچ حرفی گروهان را به طرف اردوگاه حرکت داد. هیچکس جرئت حرف زدن نداشت. همه خسته و کوفته بودند. وقتی به حوالی امامزاده هاشم رسیدیم، فرمان ایست داد و گفت: بنشینید. همه نشستند و خودش در جایی قرار گرفت که همه او را ببینند و این جمله را گفت: می‌دانید تنبیه امروز شما برای چه چیزی بود؟ کسی جرئت حرف زدن نداشت و نفس‌ها در سینه حبس شده و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. آنگاه خود لب به  سخن گشود و گفت: من امروز از دور نظاره‌گر کار شما بودم. وقتی راحت‌باش دادم، شماها بدون هیچ‌گونه توجهی به اطراف خود و برقراری تأمین، سلاح‌ها را همین‌طور روی زمین رها کرده و وارد رودخانه شدید. در چنین موقعیتی، دو نفر مسلح می‌توانستند یک گروهان شما را خلع سلاح کنند و همه شما را به اسارت بگیرند. در صورتی‌که هر گروه شما می‌توانست یک نفر را به عنوان نگهبان و مراقب بگمارد و یا کل گروهان، سلاح‌هایش را یک جا چاتمه می‌کرد و چند نفر نگهبان می‌گذاشت و بقیه به شنا می‌رفتند. من با شنا کردن شما مخالف نیستم. ما یک گروه ده نفره بودیم که خیلی به هم وابسته بودیم و تنها گروهی که تفنگ‌هایمان را چاتمه کرده بود و یک نفر نمی‌خواست شنا کند، بنابراین مراقب تفنگ‌ها بود. لذا یکی از بچه‌ها گفت: جناب سروان گروه ما این کار را کرد. گفت: بنشین، شما 9 نفر دیگر حرف نزنید، چون مثل سریش به هم چسبیده‌اید و تازه کلی باید تلاش کرد تا شما را متفرق کرد. سپس ادامه داد: این تنبیه به خاطر این بود که وقتی افسر شدید، همیشه یادتان باشد اصول تأمینی گروه، دسته و گروهان و عده‌ها همیشه مد نظرتان باشد. این یک درس عملی بود که همواره در خاطرم ماند و تنبیه آن روز فرمانده گروهانمان ماندنی و اثرگذار بود.

خاطره دوم مربوط به اردوگاه جنگل است. آن سال، آموزش جنگل در جنوب شهرستان نور در جنگل‌های انبوهی در دامنه کوه‌های البرز بود. ستوان دولت‌آبادی، فرمانده گروهان ما خصلتی داشت که گه‌گاهی اگر مشاهده می‌کرد دانشجویی مشکلی و یا نیاز به مرخصی دارد، به وی مرخصی می‌داد. در ایام دوره آموزش صحرائی تابستان، مرخصی از طرف گردان ممنوع شده بود. ما دیدیم که ایشان در اردوگاه امامزاده هاشم، به چند نفر از بچه‌ها مرخصی شبانه و یا یکی دو روزه به تهران داده بود و از طرفی یک رفاقت و صمیمیتی با دانشجویان داشت. در اردوگاه جنگل، گروه ما با چوب و شاخه درختان، یک میز ناهارخوری ساخته بود و ستوان دولت‌آبادی گاهی اوقات سر میز ما حاضر می‌شد و با ما غذا می‌خورد. یک روز گفتم: جناب سروان، من بچه آمل هستم و اگر اجازه دهید، پنجشنبه شب به همراه دانشجو ابراهیمی (ابراهیمی دانشجوی سال یکم بود) به آمل برویم و عصر جمعه هم برگردیم. گفت، بسیار خُب بروید، ولی گردان مطلع نشود. من و ابراهیمی از مسیر جاده نور به چمستان، عصر پنجشنبه به آمل رفتیم و عصر جمعه هم از همان مسیر با مینی‌بوس تا چمستان و از آنجا هم با یک کامیون به مسیر اردوگاه حرکت کردیم. آن شب گردان آموزش شبانه داشت و هوا هم تقریباً تاریک شده بود و بچه‌ها شامشان را خورده و مشغول رفتن به محل آموزش شبانه بودند. کامیون که در حال حرکت بود، ناگهان با نور چراغ‌های ماشین، حرکت ستون بچه‌ها را از دور دیدیم. به راننده گفتم همین جا ما را پیاده کن و پیش خودمان گفتیم اگر اینجا پیاده و داخل جنگل شدیم، حالا 50 الی 100 متری که رفتیم، 90 درجه به سمت راست می‌چرخیم و به اردوگاه می‌رسیم. ما فکر کرده بودیم که بچه‌ها از اردوگاه مستقیماً به سوی جاده اصلی آمدند، اصلاً فکرش را هم نمی‌کردیم که ممکن است آنها مدتی است که در جاده اصلی راهپیمایی می‌کنند. این اشتباه موجب شد هر چه به طرف جنگل می‌رفتیم و یا مسیر را عوض می‌کردیم، بیشتر در جنگل غرق می‌شدیم. هر دو فقط یک چوب دستی همراه خودمان داشتیم. شب فرا رسیده و تاریکی محض جنگل را فرا گرفته بود. هر حرکتی ترس‌آور بود، گاهی اوقات حیوانات وحشی و یا حتی گاوهای داخل جنگل مایه وحشت می‌شدند. من که سال دوم و بزرگ‌تر از ابراهیمی بودم، در جلو و ابراهیمی هم پشت سرم حرکت می‌کرد. با وجود اینکه سراسر وجودم را ترس فرا گرفته بود، ولی سعی می‌کردم که به ابراهیمی دلگرمی بدهم و مرتب می‌گفتم مشکلی نیست، بالأخره راه را پیدا خواهیم کرد. تا ساعت 12 شب همین‌طور سرگردان در جنگل راه می‌رفتیم. بالأخره به یک جاده مال‌رو رسیدیم. به ابراهیمی گفتم یک سر این جاده باید از جاده اصلی و یا روستایی باشد و سر دیگرش هم به داخل جنگل و به طرف کوهستان. بهتر است روی این جاده حرکت کنیم. من جلو می‌روم و شما قدم‌ها را بشمار، اگر هر دو قدم ما یک متر باشد، برای هر کیلومتر باید دو هزار قدم برداریم. توکل بر خدا از یک سمت حرکت می‌کنیم و حدود سه کیلومتر به جلو می‌رویم، اگر به جاده اصلی رسیدیم که راه را پیدا کردیم و اگر نرسیدیم، دور زده و از طرف مقابل به اندازه دو برابر مسیر طی شده به جلو می‌رویم. همین کار را کردیم، حدود دو کیلومتر روی راه مال‌رو حرکت کرده بودیم که خود را در جاده اصلی پیدا کردیم و از جاده اصلی هم پیدا کردن مسیر اردوگاه ساده بود، چون در کنار جاده اصلی، تابلوی راهنمای اردوگاه نصب شده بود. وقتی به اردوگاه رسیدیم، ساعت از 01:30 نیمه شب گذشته بود. بچه‌ها از آموزش شبانه برگشته بودند و در چادرهایشان استراحت می‌کردند. ما هم هرکدام در محل استراحت خودمان رفتیم. به دلیل عملیات شبانه، شنبه تا ساعت 9 صبح استراحت بود. صبح دوستانم به من گفتند فرمانده گروهان وقتی دید که شما دیشب نیامدید، خیلی نگران شد. آنگاه من ماجرای گم شدن شب گذشته در جنگل را برایشان تعریف کردم.

خاطره سوم مربوط به اردوگاه کویر است. در اردوگاه کویر، یک راهپیمایی 40 کیلومتری شبانه داشتیم، بدین ترتیب که یک روز عصر همه بچه‌ها را سوار کامیون کردند و از قسمت جنوب دریاچه قم از جاده اصلی مشرف به شرق حرکت کردیم و هنگام غروب در قسمت شرقی دریاچه قم، ولی با فاصله نسبتاً زیادی از دریاچه در یک کاروانسرای شاه عباسی پیاده کردند و کامیون‌ها برگشتند. شام را در همان کاروانسرا خوردیم.

وقتی هوا کاملاً تاریک شد، حوالی ساعت 20:30 به گروه‌های 5 نفری تقسیم شدیم و به هر گروه، دو عدد قطب‌نما دادند و هر گروه به فاصله 100 متری از هم ایستادند. به هر گروه یک گرای ابتدایی دادند و گفتند اگر درست روی این گرا حرکت کنید و موانع بین راه را درست دور بزنید، باید بین ساعت 3 الی 4 صبح به جاده اصلی قم به تهران برسید. ضمناً هر فردی مجاز بود با یک قمقمه آبی که به همراه دارد، مسیر را به پایان برساند. در بین راه، نه آبی وجود دارد و نه کسی به کسی آب خواهد داد. در مصرف آب صرفه‌جویی داشته باشید، وگرنه ممکن است از تشنگی تلف شوید.

ما از بچه‌های سال بالایی، آنهایی که سال قبل از این مسیر عبور کرده بودند، چیزهایی درباره تشنگی و عطش زیاد و همچنین تاول زدگی پا شنیده بودیم. گفته بودند، اگر قمقمه‌تان را با آبلیمو و شکر یعنی نصف قمقمه آب و نصف دیگر آن آبلیمو و شکر داشته باشید و آب را با سر قمقمه در دهان مزه مزه کنید، می‌توانید به راحتی به راه خود ادامه دهید، در غیر این‌صورت با مشکل روبه‌رو خواهید شد. تعدادی از بچه‌ها از جمله خود من این کار را کردیم، به علاوه روز قبل به پاهایم حنا گذاشته بودم تا پوست پایم کمی کلفت‌تر شود و تاول نزند. از پنج نفر، دو نفر قطب‌نما به دست و دو نفر هم قدم‌شمار بودند و نفر پنجم هم حساب شمارش قدم‌ها را داشت و در دور زدن موانع مثل تپه، ارتفاعات کوچک و بزرگ، رودخانه‌های خشک و مسیل‌ها کمک می‌کرد. ضمناً سپرده بودند که کسی حق ندارد روی زمین برای رفع خستگی بنشیند، چون منطقه دارای مار و بخصوص عقرب‌های خطرناک زیادی است. آن شب خیلی از بچه‌ها از تشنگی زیاد اذیت شدند و دو سه نفری هم عقرب‌زده داشتیم. گروه ما توانست ساعت 03:30 پس از 7 ساعت راهپیمایی مداوم به جاده اصلی برسد. راهپیماییِ خیلی سختی بود، ولی تجربه خوبی برای همه ما شد.

 با اتمام دوره اردوگاه، در اول شهریورماه راهی مرخصی سالیانه شدیم. در کل دوران دانشجویی، مرخصی ایام نوروز به مدت 15 روز و مرخصی شهریورماه به مدت یک ماه، خیلی دلچسب و مطلوب بود و معمولاً همه دانشجویان برای این ایام روزشماری می‌کردند.

در سال سوم دانشکده، دوباره گروهانم عوض شد و من به گروهان سوم گردان ششم منتقل شدم. خلاصه اینکه در عرض 3 سال دانشجویی، در هر چهار ساختمان دانشجویی دانشکده زندگی کردم و از تمام زوایای این ساختمان‌ها و محوطه دانشکده، خاطرات خوب و بد دارم که همه آنها، چه رفتارهای خوب و چه رفتارهای بد برخی از فرماندهان و سال بالایی‌ها، بعدها سرمایه زندگیم شد. سعی کردم از رفتارهای خوب درس گرفته و به آن عمل کنم و از رفتارهای بد هم درس گرفته و هیچ‌گاه آن را در مورد زیردستان به کار نگیرم.

یکی از رفتارهای خوب و نیکوی فرمانده دانشکده افسری دوران ما، سرلشکر علاءالدین ناظم، شخصیت دادن به دانشجو بود و می‌گفت، دانشجوی دانشکده افسری که فردا می‌خواهد افسر شود، باید کرامت داشته باشد، با وقار و متین باشد. یکی دیگر از کارهای خوب این فرمانده، ایجاد کافه شرافتی در جلو آسایشگاه‌های هر گردان بود. بدین طریق که جلو هر گردان، یک فروشگاه از انواع خوردنی و نوشیدنی بود، بدون اینکه فروشنده‌ای داشته باشد. قیمت اجناس نیز در یک لیست نوشته شده بود و هرکس هرچیزی که می‌خواست می‌خرید و پول آن را پرداخت می‌کرد. فرماندهان گردان‌ها ابتدا مخالف این مسئله بودند و اعتقاد داشتند که ممکن است کسانی باشند که پول نپردازند و ما کم بیاوریم. ایشان می‌گفت کم نمی‌آورید، اگر کم آوردید، من از جیب شخصی‌خود پرداخت می‌کنم. دانشجو باید آموزش ببیند که راه سلامت و زندگی کردن با شرافت را اینجا بیاموزد. ما افسر دزد و ناپاک نمی‌خواهیم تربیت کنیم. در مدت دو سالی که ایشان فرمانده دانشکده بودند، این روش ادامه داشت و یکی دو نفر هم که مشخص شد دزدی کردند، از دانشکده اخراج شدند. این روش برخورد ایشان در تربیت همدوره‌های ما بسیار مؤثر بود. من در مدت سی سال خدمت همدوره‌ای‌هایم، حتی شاهد یک مورد اختلاس یا دزدی از هیچ یک از آنها نبودم.

سه سال آموزش شبانه‌روزی و با برنامه منظم و حساب شده دانشکده افسری، برای تربیت جسم و روح و روان یک جوان 20 ساله، خیلی مؤثر است. امروزه مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا، روی این مسئله توجه و عنایت خاصی دارند و برای آن ارزش قائلند و وقت می‌گذارند.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign