banner

حسام (قسمت ده)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۵

ملاقات با بنی‌صدر بعد از مراجعت از قائن، کماکان در کمیته لشکر مشغول خدمت بودم. باید بگویم کلاس‌های آموزشی ایدئولوژی و دینی‌مان کماکان برقرار بود، مخصوصاً آقای دکتر دیالمه خیلی پای بند به این کلاس‌ها بود و ارتباط گرمی هم بین ما برقرار شده بود. از نیمه دوم دی‌ماه، جوّ کشور انتخاباتی شد. قرار بود اولین رئیس […]

ملاقات با بنی‌صدر

بعد از مراجعت از قائن، کماکان در کمیته لشکر مشغول خدمت بودم. باید بگویم کلاس‌های آموزشی ایدئولوژی و دینی‌مان کماکان برقرار بود، مخصوصاً آقای دکتر دیالمه خیلی پای بند به این کلاس‌ها بود و ارتباط گرمی هم بین ما برقرار شده بود.

از نیمه دوم دی‌ماه، جوّ کشور انتخاباتی شد. قرار بود اولین رئیس جمهور کشور جمهوری اسلامی ایران در اوایل بهمن ماه 1358 انتخاب شود. لذا جوّ تبلیغاتی شدیدی بر فضای سراسر کشور حاکم گردید. حدود 10 نفر به شرح زیر کاندیدای ریاست جمهوری بودند: آقایان: ابوالحسن بنی‌صدر، جلال‌الدین فارسی، احمد مدنی، حسن حبیبی، داریوش فروهر، صادق طباطبایی، کاظم سامی، صادق قطب‌زاده، صادق خلخالی و مسعود رجوی (وی به خاطر اینکه به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران رأی منفی داده بود، از لیست نامزدهای انتخاباتی حذف گردید). خاطرم هست یک هفته مانده بود به انتخابات و این یک هفته موقع تبلیغات و سخنرانی کاندیداها بود. یک روز عصر، بعد از نماز مغرب و عشا در مشهد در صحن فعلی امام خمینی که آن زمان فضای بازی بود، حجت‌الاسلام خلخالی سخنرانی داشت. جمعیت زیادی از مردم مشهد و زائرین حرم در حیاط حرم نشسته بودند، تا به سخنرانی‌های آقای خلخالی گوش فرا دهند. ایشان هم سخنرانی غّرایی پیرامون اهمیت شرکت در انتخابات ریاست جمهوری کرد. در پایان سخنرانی، جمله‌ای به این مفهوم گفت: آقایان من در کنار حرم حضرت امام رضا(ع) اعلام می‌دارم که از همین لحظه از نامزدی ریاست جمهوری استعفا داده و به طرفداران خود توصیه می‌نمایم که به آقای ابوالحسن بنی‌صدر رأی بدهند! در پایان سخنرانی، شور و هلهله‌ای برپا شد و حزب جمهوری اسلامی مشهد که میزبان این برنامه بود، بلافاصله با برگه‌های کوچکی که تصویر آقای جلال‌الدین فارسی روی آن بود، شروع کرد به تبلیغ ایشان.

فردای آن روز حجت‌الاسلام موسوی، که با ما در کمیته انقلاب اسلامی لشکر همکار بود، گفت: آقای خلخالی دیشب بعد از سخنرانی در حرم، یک سخنرانی هم دیگر در یکی از مساجد کوی طلاب داشت و بعد از سخنرانی، آقایان خلخالی، طاهر احمدزاده و چند نفر دیگر جلسه‌ای را داشتند و گفتند جلال‌الدین فارسی ایرانی‌الاصل نیست و تبعه افغانستان است، لذا طبق قانون اساسی نمی‌تواند رئیس جمهور باشد. این جوّ ابتدا در مشهد و سپس در سراسر کشور پیچید و به این ترتیب جلال‌الدین فارسی هم حذف شد و حزب جمهوری اسلامی تبلیغاتش را روی حسن حبیبی متمرکز کرد.

در همین فاصله، یک روز ابوالحسن بنی‌صدر، هم در دانشگاه و هم در حرم و چند جای دیگر در مشهد سخنرانی داشت. دکتر دیالمه، یکی از مخالفین سرسخت بنی‌صدر بود. ایشان می‌گفت: به من اجازه بدهید هرجا بنی‌صدر سخنرانی کرد، من به اندازه نصف زمان او سخنرانی داشته باشم تا ثابت کنم او لیاقت این کار را ندارد. من خودم از ایشان پرسیدم که آقای دکتر، مخالفت شما با بنی‌صدر بر چه اساس است؟ و این جمله را به من گفت که،آقای هاشمی، بنی‌صدر حیله‌گر و مزدور است و نظرش نسبت به روحانیت خوب نیست، او روحانیت را به منزله یک پل پیروزی قبول دارد و بعد از عبور از این پل، دیگر نیازی به ضرورت حفظ این پل نمی‌بیند. دکتر مرا قانع کرد، لذا به دوستان و خانواده‌ام از جمله مرحوم پدرم تلفنی گفتم به بنی‌صدر رأی ندهید، چون می‌گویند او حیله‌گر است. اما آن روزها جو به نفع بنی‌صدر بود. خیلی از امام جمعه‌ها از جمله آیت‌الله طاهری امام جمعه اصفهان برای بنی‌صدر تبلیغ می‌کردند.

سرانجام بنی‌صدر، در روز 5 بهمن ماه 1358 با بیش از 10 میلیون رأی رئیس جمهور شد و حکم ریاست جمهوری وی در تاریخ 15 بهمن 1358 از طرف حضرت امام خمینی (ره) به وی تنفیذ شد. جناب سرهنگ هدایت‌الله حاتمی اولین رئیس اداره دوم ارتش بعد از پیروزی انقلاب، رئیس دفتر نظامی رئیس جمهور شد. من و صیادشیرازی، برای تبریک و دیدار آقای حاتمی به دفترش رفتیم. ایشان گفت یک افسر خوش‌تیپ و قیافه و در عین حال مذهبی را برای فرمانده محافظان رئیس جمهوری می‌خواهم، شما کسی را سراغ ندارید؟ ما هم گفتیم این مشخصاتی که شما گفتید، همه‌اش در وجود جناب سروان صادقی‌گویا هست. ایشان افسر لشکر گارد سابق و لشکر 2 پیاده مرکز کنونی است و حزب‌اللهی هم می‌باشد.

سرهنگ حاتمی گفت: خیلی خوب است، من ایشان را می‌شناسم، فرد شایسته‌ای است. با معرفی جناب صادقی‌گویا از طرف سرهنگ حاتمی، صادقی‌گویا فرمانده محافظان رئیس‌جمهور شد. البته ایشان بیشتر از دو هفته آنجا نماند. هیچ‌کدام از محافظان، تخصص و تجربه و صلاحیت این کار را هم نداشتند. وابسته به یکی از مقامات و حتی سازمان مجاهدین خلق بودند، که در اصل نفوذی محسوب می شدند. چون امکان ایجاد انضباط و آموزش و حتی تعویض آنان میسر نبود، بنابراین، صادقی‌گویا بی سر و صدا و محترمانه و با توجه به عدم رسمیت انتقال وی از لشکر2، قبل از آنکه به حیثیت خودش لطمه آید، آنجا را ترک کرد.

آقای صیادشیرازی تلاش کرد تا از طریق جناب سرهنگ حاتمی، وقت ملاقا‌تی از رئیس جمهور بنی‌صدر بگیرد. خوشبختانه این ملاقات در همان اواخر بهمن‌ماه 58 صورت پذیرفت. به اتفاق صیادشیرازی به ملاقات بنی‌صدر رفتیم. در سالن انتظار نشسته بودیم. گفتند ایشان مصاحبه تلویزیونی دارند، شما همین جا بنشینید؛ بعد از مصاحبه، نوبت شما خواهد بود. آقای بنی‌صدر از اتاق خود خارج شد و در یک اتاق مجاور همین سالن نشست. دیدم یک تعدادی مشغول مرتب کردن سر و صورت ایشان هستند، یکی به صورتش پودر می‌مالد و یکی هم موهایش را شانه می‌زند. من تا آن روز ندیده بودم که به صورت آقایان هم پودر بمالند! با آن سابقه ذهنی که از بنی‌صدر طبق گفته‌های دکتر دیالمه داشتم، به آقای صیادشیرازی گفتم ببینید، این آقا را مثل خانم‌ها دارند آرایش می‌کنند! آقای صیاد خُب اطلاعاتش بیشتر بود و به من گفت: کسی که جلو دوربین تلویزیون می‌رود، باید سر و صورتش مرتب باشد، این که چیزی نیست، در همه دنیا این کار را می‌کنند. بالأخره پس از مدتی انتظار، ملاقات صورت گرفت. صیادشیرازی یک سری اطلاعات از ارتش بعد از پیروزی انقلاب و مسائلی که ارتش با آن روبه‌رو بود را داد و گفت: ارتش نیاز به تحول دارد. ما افراد شایسته و جوان‌هایی را می‌شناسیم که می‌توانند در این تحول مؤثر باشند. بنی‌صدر هم گفت: خوب است، شما لیست آن افراد را به من بدهید و در پایان به هر دو یک کتاب داد و گفت این کتاب را بخوانید، در این کتاب من نقطه نظرهایم را در مورد ارتش نوشته‌ام. راستش من هرچه از آن کتاب را خواندم، چیزی دستگیرم نشد.

در اسفندماه هم ملاقات دیگری با بنی‌صدر داشتیم، که قبل از ملاقات ما، مسعود رجوی با ایشان ملاقات داشت. وقتی مسعود رجوی از اتاق بنی‌صدر خارج شد، ما وارد اتاق شدیم. در این ملاقات، صیادشیرازی یک لیست حدود 40 نفره از یگان‌های مختلف ارتش از نیروهای زمینی، هوایی و دریایی به همراه آورده بود. این ملاقات نسبت به ملاقات اول، خیلی خشک و سرد بود. لیست را که گرفت، گفت: خیلی خُب، من در این باره با فرماندهان ارتش صحبت خواهم کرد و اگر لازم باشد، شما را صدا می‌زنیم. معلوم بود که شاید در مورد ما قبلاً با فرماندهان ارتش صحبت کرده بود. خُب از نظر فرماندهان ارتش، سرگرد صیادشیرازی به مذهبی‌های تندرو معروف بودند. بعد از آن دیدار، دیگر ملاقاتی صورت نگرفت.

موضوع دیگر در همین ایام، وضع کردستان و مرزهای ما با عراق است. در اواخر بهمن ماه 1358، جلسه‌ای را جناب سرگرد صیادشیرازی تشکیل داده بود که در آن ستوانیکم آذربون فرمانده سپاه غرب کشور و مسئول انجمن اسلامی لشکر81 زرهی و جناب سروان کوششی از لشکر28 سنندج حضور داشتند. آقای کوششی وضعیت کردستان را این‌گونه تشریح کرد که کلیه برادران سپاهی از کردستان خارج شدند و یا یگان‌های سپاه پاسداران برچیده شده و پیشمرگان کرد مسلمان هم به شدت کنترل می‌شوند. دو حزب کومله و دموکرات، عملاً کنترل همه شهرها را در دست گرفته‌اند و یگان‌های ارتش فقط در پادگان‌ها محصورند و عملاً کاری به ضدانقلاب ندارند. آقای آذربون هم گفت: خیلی لُری و در یک جمله بگویم، عراق در فکر تدارکات حمله به ماست. قرائن و شواهد کار این‌طور نشان می‌د‌هد. من این موضوع را به همه گفتم، به سپاه، به روحانیون در قم و شب گذشته در جمکران خدمت آقا امام زمان (عج) عرض کردم، آقا شما شاهدی که عراق به ما حمله خواهد کرد. تمرینات و مانورهای نظامی عراق، همه و همه گواه بر این است که عراق قصد حمله دارد.

سال 1359

تقریباً اکثر روزهای بهمن و اسفند 1358 را در تهران بودم. روز 28 اسفند، تقریباً مطمئن شدم که در تهران کاری ندارم، بلیط قطار تهیه کردم و با خانواده به مشهد برگشتیم. صبح روز 29 اسفند به پادگان رفتم. بچه‌های دفتر گفتند جناب سرگرد صیادشیرازی تماس گرفت و پیام داد که یک ساعت دیگر دوباره تماس خواهد گرفت. منتظر ماندم، ایشان تماس گرفت و گفت: حسام، یک کار ضروری پیش آمده، فردا صبح اول وقت باید در تهران باشی و فکر نمی‌کنم بیش از یک روز کار باشد. ظهر به خانه آمدم و موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. با اعتراض ایشان مواجه شدم که ما امروز صبح به مشهد آمدیم، اگر قرار بود دوباره برگردی، چرا ما را به مشهد آوردی؟ مادرم که این همه اصرار کرد ایام تعطیلات نوروز را در تهران باشیم. گفتم ان‌شاءالله فردا عصر برمی‌گردم، یک جلسه ضروری پیش آمده، فردا تکلیفش روشن می‌شود. بالأخره عصر آن روز بلیط هواپیما تهیه کردم و شب عید به تنهایی به تهران برگشتم.

روز اول فروردین 1359 در جلسه کمیسیون تجدیدنظر در پاکسازی ارتش به اتفاق سرگرد صیادشیرازی شرکت کردم. شورای کمیسیون تجدید نظر پاکسازی ارتش مصوبه مشترک شورای انقلاب و رئیس جمهور بود، که مسئولیت نظارت آن بر عهده دکتر چمران بود. چند نفر از اعضای اصلی آن را به خاطر دارم که عبارت بودند از: جناب سرگرد آذین، جناب سرهنگ دوم فتورائی، ستوانیکم روح‌الامین، استواریکم آقارجبی و استواردوم پورعباس از نیروی زمینی و جناب سرهنگ محمددوست، همافر مهدی نوروزی، کارمند بِهکمال از نیروی هوایی و یک جناب سرهنگ و یک جناب سرگرد هم از نیروی دریایی. از این جمع، جناب سرگرد آذین، جناب سرهنگ فتورائی، ستوانیکم روح‌الامین و همافر نوروزی، جناب سرگرد صیادشیرازی و من را می‌شناختند. بنابراین، به این نتیجه رسیده بودند که بررسی مجدد تسویه ستاد مشترک ارتش را به جناب سرگرد صیادشیرازی و ستاد نیروی زمینی را به من (سروان هاشمی) با کمک جناب سروان کوششی واگذار نمایند. جلسه تشکیل شد، آقایان هر کدام صحبت‌هایی پیرامون اهمیت موضوع کردند و گفتند ما همین امروز حکم شما را به ستاد مشترک و ستاد نیروی زمینی ابلاغ می‌کنیم و می‌گوییم با شما همکاری لازم بشود و از فردا می‌توانید کارتان را آغاز کنید. برای مقدمات کار، از همین روزهای تعطیل که پرسنل در مرخصی هستند، خوب استفاده شود. ظهر پس از اتمام جلسه، به خانه پدر خانم برگشتم و وقتی همسرم از مشهد تلفن زد، ماجرا را توضیح داده و گفتم شما باید به تهران برگردید. من به یکی از دوستانم سفارش می‌کنم تا کمکتان کند که فردا صبح با قطار توربو ترن به تهران برگردید.

صبح روز دوم فروردین 1359، به اتفاق سروان کوششی به نیروی زمینی رفتیم. در آنجا، جناب سرهنگ دوم امامی، جناب سرگرد محتشم و جناب سرگرد رئیس دانا منتظر ما بودند. یک اتاق را به عنوان اتاق کارمان در نظر گرفته بودند و گفتند هر کاری داشتید و یا عامل اجرایی را برای کمک بخواهید، ان‌شاءالله بعد از تعطیلات در اختیار خواهد بود. سپس لیست تسویه افسران ستاد نزاجا را در اختیار ما گذاشتند و گفتند ان‌شاءالله پس از بررسی این لیست در مراحل بعدی، لیست تسویه یگان‌ها را خواهیم داد. لیست را گرفتم و به سروان کوششی که محل خدمتش سنندج بود و خانواده‌اش در اصفهان ساکن بودند گفتم شما به مرخصی بروید و روز 14 فروردین ماه برگردید. خانواده من در تهران هستند؛ از هفتم تا چهاردهم فروردین، گه‌گاهی سری به ستاد نزاجا می‌زنم و مقدمات کار و اطلاعات لازم را جمع‌آوری می‌کنم تا ان‌شاءالله شما برگردید.

ملاقات با سرتیپ فلاحی و بنی‌صدر

روز چهاردهم فروردین 1359 به اتفاق سروان کوششی برای انجام کار به ستاد نیروی زمینی رفتیم و روز پانزدهم جناب سرگرد صیادشیرازی به نیروی زمینی آمد و گفت: این کار را رها کنید، مسئله مهم‌تری در پیش داریم. گویا در همان تعطیلات نوروز، نیروهای عراقی به یکی از پاسگاه‌های مرزی ژاندارمری به نام باویسی حمله برده و آنجا را به تصرف درمی‌آورند. این پاسگاه 24 ساعت در اختیار عراقی‌ها بود که از لشکر 81 زرهی، ستوانیکم آذربون با یک دسته تانک و تعدادی از برادران سپاه پاسداران که خودش در عین حال فرمانده سپاه غرب کشور هم بود، عراقی‌ها را پَس زده و پاسگاه را آزاد می‌کنند. این خبر به گوش جناب سرگرد صیادشیرازی در اصفهان می‌رسد و ایشان بلافاصله به کرمانشاه حرکت می‌کند. ضمن بازدید از پاسگاه باویسی و قسمتی از مرز، با بچه‌های لشکر81 و جناب آذربون جلسه‌ای را تشکیل می‌دهد و آنها وضعیت مرز و تحرکات نیروهای عراقی و پشتیبانی‌های عراق از ضدانقلاب کردستان و عوامل ناراضی مرزنشینان را گزارش می‌نمایند و راه چاره را در بستن و کنترل گرفتن مرز می‌دانند.

وقتی صیاد به تهران برگشت، ما را جمع کرد و گفت: این طرز تسویه و یا بررسی تسویه ارتش صحیح نیست و طرح بستن مرز را مطرح می‌کند و می‌گوید در وضعیت امروز ما، یگان‌های نیروی زمینی باید به مرز بروند و در آنجا مستقر شوند و مرزها را کنترل کنند. در این مأموریت، هر کس که این مأموریت را بپذیرد در ارتش می‌ماند و هر کس که امتناع کرد پاکسازی می‌شود.

قرار شد این موضوع را با سرتیپ فلاحی فرمانده نزاجا مطرح کنیم. فکر می‌کنم روز هفدهم فروردین ماه بود که به اتفاق جناب صیادشیرازی، به ملاقات سرتیپ فلاحی که در بیمارستان بستری بود، رفتیم. ایشان همین‌طور که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، گفت: تخت را کمی بالا دهید. صیاد هم مشاهداتش را در مرز و حرف‌های بچه‌های غرب کشور را به عرض رساند و در انتها، پیشنهاد خودش را در بستن مرزهای غرب کشور مطرح نمود و گفت: ما می‌توانیم اولین کارمان را با تیپ پادگان اسلام‌آباد به فرماندهی سرهنگ دوم اتحادیه آغاز کنیم. فلاحی گفت: آقای صیاد، اولاً وضعیت جسمانی و حال مرا که می‌بینید، در ثانی اعزام یک تیپ نیروی زمینی به مرز از اختیار من خارج است و باید فرماندهی کل قوا (بنی‌صدر) دستور جابه‌جایی تیپ را بدهد. صیاد گفت: ما که دسترسی به رئیس جمهور را نداریم، اگر ممکن است در گرفتن وقت ملاقات کمک بفرمائید. تیمسار فلاحی هم قول مساعد داد و با خداحافظی از بیمارستان خارج شدیم.

جناب سرگرد صیادشیرازی، موضوع را با برادر رحیم صفوی مسئول عملیات و حاج آقا سالک قائم مقام سپاه پاسداران اصفهان نیز مطرح می‌نماید و برادر رحیم صفوی از آقای سلامتیان که در دستگاه ریاست جمهوری بنی‌صدر نفوذ داشت، برای گرفتن وقت ملاقات کمک گرفت. سرانجام وقت ملاقات برای ساعت 11 روز دوم اردیبهشت‌ماه 1359 تنظیم شد. رأس ساعت مقرر، پنج نفر وارد دفتر ریاست جمهوری شدیم: جناب سرگرد صیادشیرازی، حجت‌الاسلام احمد سالک، برادر رحیم صفوی، سروان محمد کوششی و من (سروان سید حسام هاشمی). وقتی نوبت به ما رسید، باز هم نفر قبلی که از دفتر بنی‌صدر خارج شد، کسی نبود جز مسعود رجوی و برای دومین بار من این ملعون را، آن هم در دفتر بنی‌صدر دیدم.

حرکت داوطلبانه به کردستان

وارد دفتر رئیس جمهور شدیم. جناب سرگرد صیادشیرازی، سخنگوی جمع ما بودند و گزارش مفصلی از اوضاع غرب کشور و سپس ملاقات با تیمسار فلاحی و نتیجه ملاقات با ایشان و پیشنهاد خودش را در مورد طرح بستن مرز بیان کرد. بنی‌صدر شروع به صحبت کرد و گفت: اوضاع کردستان وخیم است. امروز تیمسار سرتیپ علیمردان خزاعی جانشین فرمانده نیروی زمینی اینجا بود. ایشان دیروز با هلی‌کوپتر از لشکر28 سنندج برگشته بودند. نه تنها شهر سنندج، بلکه همه کردستان از کنترل ما خارج شده و پادگان‌ها در محاصره هستند. سه روز قبل فرمانده تیپ یکم لشکر28 سنندج، سرهنگ ایرج نصرت‌زاد به دست ضدانقلاب به شهادت رسید. سپس ادامه داد: آقای صیاد، شما اگر خیلی ادعا دارید، به کردستان بروید، مشکل اصلی ما کردستان است. صیاد هم بلافاصله گفت: آقای رئیس جمهور، شما اگر اجازه دهید ما به عنوان نماینده شما برای بررسی اوضاع به کردستان برویم. بنی‌صدر هم قبول کرد. صیاد گفت: پس لطف بفرمائید به تیمسار فلاحی ابلاغ کنید. در همان جلسه، بنی‌صدر تلفنی با تیمسار فلاحی صحبت کرد و گفت: آقای فلاحی، جناب سرگرد صیادشیرازی به عنوان نماینده من برای بررسی اوضاع، به کردستان خواهند رفت. هر کمکی خواستند با ایشان همراهی بشود.

جلسه حدود ساعت 12:30 ظهر پایان یافت و جلسه کوتاهی را در دفتر جناب سرهنگ هدایت‌الله حاتمی رئیس دفتر نظامی رئیس جمهور گذاشتیم و قرار شد برادر رحیم صفوی و حاج‌آقا سالک با هواپیما به اصفهان برگردند. صیاد هم گفت که عصر با ماشین خودش به طرف اصفهان حرکت می‌کند. من به ایشان گفتم من هم با شما خواهم آمد. ابتدا تعارف کرد و گفت: شما در تهران مواظب اوضاع اینجا باشید. گفتم: من واقعاً نمی‌خواهم شما تنها باشید. وقتی اصرار مرا دید، خوشحال شد و گفت: پس ساعت 16:30 بعدازظهر به منزل غفراللهی بیا تا با هم برویم.

من بلافاصله به منزل پدرخانم برگشتم و موضوع را ابتدا با همسرم در میان گذاشتم. همسرم گفت: فعلاً ناهارت را بخور و چیزی نگو. وقتی خواستی بروی، موقع خداحافظی موضوع را مطرح کن. همسرم چون از جزئیات کارهای من با صیاد مطلع بود و گاهی اوقات موضوع کردستان که مطرح می‌‌شد، بقیه اعضای خانواده مخالف دخالت من در این موضوع بودند. فکر می‌کنم روز پنجشنبه بود؛ بعد از صرف ناهار، موضوع رفتن به کردستان را به همراهی جناب سرگرد صیادشیرازی مطرح کردم. مادر خانم و برادر خانمم جناب سروان صادقی‌گویا به شدت مخالفت کردند. بخصوص جناب صادقی‌گویا که می‌گفت: تو یگانت در مشهد است، آیا آنها اطلاع دارند که سر خود می‌خواهی به مأموریت کردستان بروی؟ در همین گفتگو بودیم که همسرم ساکم را بست و به دستم داد! بقیه اعضای خانواده به او معترض شدند که به جای مخالفت، رفتی ساکش را آماده کردی؟ حتی مادر خانم تهدید کرد که اگر شما از این درب خارج شوی، من زن و بچه‌هایت را از این خانه بیرون خواهم کرد! آن روز آقا نجات و عباس آقا می‌خواستند برای شنیدن سخنرانی به میدان شهدا (ژاله) بروند. هر چه اصرار کردم که اول مرا تا منزل جناب سروان غفراللهی در میدان وثوق حوالی خیابان نیروی هوایی برسانید، قبول نکردند و گفتند: تا میدان شهدا شما را می‌رسانیم. البته مخالفت آقا نجات هم به خاطر این بود که نمی‌خواست من به این مأموریت بروم.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign