banner

حسام (قسمت بیست و یک)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۱۰

یک روز به یادماندنی اواخر خرداد ماه بود. مدرسه‌ها تازه تعطیل شده بود. خانواده چند روزی برای دیدار من به ارومیه آمده بودند. جناب صیادشیرازی که دیگر حق رفتن به جبهه‌ها را نداشت و کارش هم در نیرو کم شده بود، زنگ زد و گفت حسام، آیا در ارومیه جای مناسبی را سراغ دارید تا دو […]

یک روز به یادماندنی

اواخر خرداد ماه بود. مدرسه‌ها تازه تعطیل شده بود. خانواده چند روزی برای دیدار من به ارومیه آمده بودند. جناب صیادشیرازی که دیگر حق رفتن به جبهه‌ها را نداشت و کارش هم در نیرو کم شده بود، زنگ زد و گفت حسام، آیا در ارومیه جای مناسبی را سراغ دارید تا دو سه روزی با خانواده سفری به آنجا داشته باشیم؟ گفتم بررسی می‌کنم و به شما خبر می‌دهم. با دوستان ارومیه‌ای صحبت کردم. گفتند سازمان منابع طبیعی یک اقامتگاه بسیار شیک و مناسبی را در کنار دریاچه ارومیه دارد. یکی از بچه‌های مورد اعتماد را پیش مسئول سازمان منابع طبیعی فرستادم. آن بنده خدا هم از موضوع استقبال کرد و گفت می‌فرستم آنجا را مرتب کنند و از همین فردا، هرچند روزی که جناب صیاد بخواهند آن ویلا در اختیار ایشان خواهد بود. یکی دو روز بعد صیاد با خانواده به ارومیه آمدند و دو سه روزی در آنجا اقامت داشتند. خانواده ما هم روزها یک سری به خانواده ایشان می‌زدند. یک روز عصر، خانوادگی برای بازدید جاده خاکی از طرف ارومیه به تبریز، که در زمان شهید کلانتری با ایجاد خاکریزی در دریاچه احداث شده بود، رفتیم. جاده خاکی حدود 150 الی 200 متری از طرف ارومیه خاکریزی شده بود، ولی پروژه آن متوقف شده بود. به انتهای جاده خاکی رسیده بودیم. تقریباً در عمیق‌ترین قسمت دریاچه آب دریاچه بسیار شفاف و آبی بود. صیاد گفت، حسام مایلی اینجا شنا کنیم؟ گفتم چرا که نه. خانواده‌ها کمی از ما فاصله گرفتند و هردویمان به درون آب پریدیم. حدود 20 دقیقه‌ای در دریاچه شنا کردیم. در برگشت، ایشان ساعت مچی خودش را جا گذاشته بود. از سد خاکی دریاچه که جدا شدیم، خرگوشی را در جاده خاکی مشاهده کردیم و با ماشین به تعقیب خرگوش پرداختیم. نزدیکی‌های محل اقامت اردوگاه که رسیدیم، نگاه به ساعت دستش انداخت. تازه متوجه شد که ساعت را در محلی که شنا کردیم، جا گذاشته است. هوا تاریک شده بود. مجدداً به محل شنا برگشتیم و ساعت را پیدا کردیم. بعدازظهر آن روز به ما و خانواده‌هایمان خیلی خوش گذشت. شاید برای صیاد و خانواده‌اش بعد از شش سال جنگ در کردستان و مسئولیت فرماندهی نیروی زمینی، این تنها فرصتی بود که به مدت 4-3 روز در کنار خانواده، به یک مسافرت تفریحی رفته بود و برای من هم آن روز، شنا در قلب دریاچه ارومیه یک روز به یادماندنی بود. جالب است بدانید که این مردِ بزرگ، هیچ گله و شکایتی از برخوردها و رفتارهایی که دیگران و حتی دوستان به او روا داشتند، به زبان نیاورد. هرموقع که من می‌خواستم در خصوص اوضاع و احوال پیش‌آمده صحبت کنم، بحث را به جای دیگر می‌کشاند و می‌گفت اینها آزمایش است، ما باید تکلیفمان را انجام بدهیم.

حضور در گروه33 توپخانه در آذر65 الی آذر68

در سال ششم جنگ، به علت اختلافاتی که در نحوه فرماندهی و مدیریت در جنگ و نحوه کاربرد تاکتیکی یگان‌ها در جنگ، بین سرهنگ صیادشیرازی فرمانده نیروی زمینی و محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران و مرحوم هاشمی رفسنجانی پیش آمد و منجر به استعفای صیادشیرازی از فرماندهی و روی کار آمدن سرهنگ حسنی‌سعدی در11/05/65 به فرماندهی نیروی زمینی شد، تغییراتی در سطح ستاد نیرو و فرماندهی یگان‌ها بوجود آمد.

 همان روز اول، دوستان نزدیک صیادشیرازی در ستاد نیرو از سِمَت‌های خود برکنار و یا در ستاد ارتش و یا به یگان‌های دیگر نیرو منتقل شدند. طبیعتاً من هم منتظر این انتقالی بودم، ولی تا اوایل مهرماه خبری نشد. همان روزهای اواخر مهر و یا اوایل آبان بود، که یک روز بچه‌های عقیدتی سیاسی و حفاظت با هم به دفتر من آمدند. دیدم خیلی ناراحت هستند و می‌خواهند مطلبی را بگویند، ولی رویشان نمی‌شد. بالأخره افسر حفاظت گفت مگر شما می‌خواهید از اینجا بروید؟ گفتم من تابع دستورم، فرقی نمی‌کند، ولی تا به حال چیزی به من نگفتند. افسر عقیدتی گفت اینها خجالت نمی‌کشند که برای شما استعلام صلاحیت کردند؟ آن هم برای فرمانده گروه33 توپخانه! گفتم مگر چه اشکالی دارد؟ گفت آخر شما فرمانده قرارگاه هستید. گروه توپخانه دو رده پایین‌تر است. وقتی کسی صلاحیت فرماندهی قرارگاه را داشته باشد، دیگر نیازی نیست برای رده پایین‌تر استعلام صلاحیت شود. به علاوه این شغل نزولی است، مگر شما می‌پذیرید؟ گفتم شما تکلیف خودتان را انجام بدهید، نگران هیچ مسئله‌ای نباشید.

چند روزی گذشت. دیدم هیچ خبری از نیروی زمینی نشد، ولی شایعه تعویض من در ستاد قرارگاه پیچید و دهان به دهان می‌گشت. یک روز همه پرسنل ستاد را جمع کردم و یک سخنرانی مفصلی در رابطه با جنگ و فرماندهی در جنگ کردم و گفتم تغییرات در فرماندهی امری است مسلم و هر فرمانده‌ای اختیار دارد، فرماندهان زیرمجموعه خود را مطابق میل و سلیقه خود انتخاب نماید. گرچه تا به امروز کسی به من چیزی ابلاغ نکرد و من هم منتظر این تغییرات هستم، ولی همه شما بدانید از امروز مصمم‌تر از گذشته تا آخرین روز خدمتم می‌باشم و هیچ سستی و اهمال را نمی‌پذیرم. از شما نیز می‌خواهم با جدیت بیشتر تلاش کنید. این شایعات هم دیگر تکرار نشود. روی همین اصل، طبق برنامه‌ای به دیدار فرماندهان یگان‌های زیر امر رفتم و همین مسئله را با آنها در میان گذاشتم.

 اتفاقاً در همین ایام، ما در منطقه حاج عمران با تک (حمله) شدید عراق مواجه شدیم. عراق همه توانش را گذاشت تا ارتفاعات مهم منطقه حاج عمران را از ما پس بگیرد. من به اتفاق برادر ایزدی فرمانده قرارگاه حمزه سپاه به منطقه رفتیم و قرارگاه مشترکمان را روی ارتفاعات تمرچین در محل قرارگاه فرمانده تیپ برقرار کردیم. تیپ ارتش به فرماندهی سرهنگ تصوری و تیپ سپاه به فرماندهی حاج اکبر آقا بابایی را در خط ادغام کردیم و هردومان مستقیماً نظارت بر خط داشتیم. حمله عراق 13 روز به طول انجامید. مقاومت بی‌نظیری را بچه‌ها به نمایش گذاشته بودند. بارها نیروهای عراقی تا 40-30 متری سنگر بچه‌ها نزدیک می‌شدند. ما حفاظت اطلاعات ارتش و سپاه را برای کنترل و روحیه دادن به خط فرستادیم و خودمان هم سرکشی می‌کردیم. من به بچه‌های در خط گفته بودم که آخرین نارنجک شما باید در سنگر خودتان مصرف شود، ترک مواضع و عقب‌نشینی برای ما قابل قبول نیست.

از توپخانه‌ها، بخصوص توپخانه203م‌م بهترین استفاده را کردیم. ارتفاعات بلند در دست ما بود. طرف مقابل از دره عمیقی می‌بایستی خود را به بالا بکشد. از هلیکوپتر برای کوبیدن بچه‌های ما زیاد استفاده می‌کردند. ما هم با گلوله‌های203م‌م با ماسوره زمانی استفاده می‌کردیم که بسیار مؤثر بود. حدود 15-14 هلیکوپتر عراقی را منهدم کردیم. البته آنها از بمباران هوایی زیاد استفاده می‌کردند، ولی چون ما مواضع مستحکمی را در خط داشتیم، تلفات نیروهای ما در خط زیاد نبود و بالأخره بعد از 13 روز جنگ مداوم، عراق ناکام عقب‌نشینی کرد و ما هم پیروزمندانه به قرارگاه برگشتیم. از شایعات دیگر خبری نبود، تا اینکه در اواخر آبان‌ماه یک روز تلگرامی از نیروی زمینی آمد خطاب به من، که شما فردا ساعت 6 بعدازظهر در دزفول در قرارگاه فرعی نیروی زمینی باشید.

گفتنی است قبلاً در مورد تعویض فرماندهی و شایعه انتصاب فرماندهی گروه33 با سرهنگ صیادشیرازی، که در آن زمان سمت نماینده امام را در شورای عالی دفاع داشت، مشورت کردم. ایشان توصیه کردند که زمان جنگ است، از مسئولیت شانه خالی نکنید. هر شغلی دادند بپذیرید و تأکید کردند که حسام اگر در زمان من یک قدم برمی‌داشتی، باید در زمان حسنی‌سعدی سه قدم برداری.

رأس ساعت 5 بعدازظهر روز بعد خود را به قرارگاه دزفول رساندم. رأس ساعت مقرر فرماندهی نیرو، سرهنگ حسنی‌سعدی حضور پیدا کرد و پس از مقدمه کوتاهی، ضمن رضایت از کار ما، اینطور بیان کرد که ما می‌خواهیم افسران و فرماندهان در رسته مربوط خدمت نمایند، شما چون رسته‌تان توپخانه است، دیدیم که صلاح است در رسته خودتان، یعنی فرماندهی گروه33 توپخانه خدمت کنید. گفتم جناب سرهنگ اولاً من حرفی ندارم، شما فرمانده هستید، هر طوری که صلاح می‌دانید عمل کنید. من در کارم نه تنها سستی نکردم، بلکه موفق هم بودم و ضمناً از شما می‌خواهم فرماندهی یک تیپ پیاده و یا گردان پیاده را هم که شده در همان شمال‌غرب بدهید تا ثابت نمایم که ما برای فرماندهی و پست و مقام نیامده بودیم و اگر شغلی هم برایم در نیرو نباشد، من داوطلبانه با بسیج در جنگ خواهم بود و از کسانی نیستم که تا جنگ است، جبهه را خالی نمایم. ضمناً شما باید بدانید که من داوطلب فرماندهی قرارگاه شمال‌غرب نبودم، بلکه بعد از گذراندن دوره فرماندهی و ستاد در خرداد سال62، به علت وضعیت جسمانی (مجروحیت در جنگ، سال59)، به عنوان رئیس بازرسی نیروی زمینی با شغل سرلشکری مشغول انجام وظیفه بودم. تا آن زمان، فرماندهی قرارگاه شمال‌غرب سازمانی نبود و سرهنگ سیروس ستاری فرماندهی قرارگاه شمال‌غرب را برای مدت 45 روز به عهده داشت، که این 45 روز به سه ماه تبدیل شد. ایشان در یک مرخصی به ستاد نیرو مراجعه کرد و به معاون هماهنگ‌کننده گفت اگر تا یک ماه دیگر برای تعویض من اقدام نکنید، من از منطقه برمی‌گردم. روی همین اصل، فرمانده نیرو (سرهنگ صیادشیرازی) به من (رئیس بازرسی) مأموریت داد با افسران واجد شرایط مصاحبه کنم، هرکدام که مایل بودند به من معرفی، تا نسبت به صدور حکم و معرفی شخص مورد نظر اقدام شود. من با شش یا هفت نفر مصاحبه کردم که همه آنها را شما می‌شناسید و قبولشان هم دارید (بنا به مصلحت، اسامی را اینجا ذکر نمی‌کنم)؛ هیچ‌کدام از آنها قبول نکردند. به یک نفر از همدوره‌ای‌ها پیشنهاد کرد، ایشان گفت اجازه بدهید من به منطقه بروم و بررسی کنم. ایشان یک هفته به منطقه رفت و صادقانه گفت این کار من نیست. به فکر کس دیگری باشید. نمی‌دانم چه کسی بود که اینجانب را به خاطر حضور در کردستان در سال59 همراه خود صیاد پیشنهاد کردند. من شرایط سختی از نظر خانوادگی داشتم که صیاد مطلع بود. به علاوه تازه به مدت شش ماه بود که مسئولیت بازرسی نیرو را پذیرفته بودم.

 به هرحال، فرماندهی نیرو روز سوم آذرماه62 ما را به فرماندهی قرارگاه شما‌ل‌غرب منصوب نمود و تا به امروز هم با قدرت فرماندهی کردم. بررسی کنید مسئولین منطقه، اعم از سپاه، ژاندارمری، استانداری‌های دو استان، ائمه جمعه و حتی فرماندهان لشکر و زیرمجموعه همه از خدمت من راضی هستند. تعویض حق شماست، ولی خوب بود با من مشورت می‌کردید. همین الآن هم شما برای جانشینی من با مشکل مواجه خواهید بود. شما غیر از سرهنگ ظهوری فرمانده لشکر64 نمی‌توانید کس دیگری را به آن منطقه بفرستید. می‌دانم برای انتصاب ایشان با مشکل هماهنگی با عقیدتی و حفاظت مواجه هستید، ولی به شما بگویم، نه شما و نه عقیدتی و حفاظت، کس دیگری را نمی‌توانید بیابید به شمال‌غرب برود؛ آن هم امروز که وضعیت با روز انتصاب من 180 درجه تفاوت دارد. ایشان پس از شنیدن حرف‌های من که برایش تازگی داشت، کمی از اوضاع و احوال نیرو و جبهه‌ها گفت و ما از هم جدا شدیم و فردای آن روز من به ارومیه برگشتم و بدون اینکه از این موضوع با کسی صحبت کنم، مشغول خدمت شدم.

چند روزی از این موضوع گذشت، تا اینکه در عصر روز یکم آذر، تلگرامی از نیرو آمد که فردا به ستاد نیرو بیایید و قرارگاه را به سرهنگ ظهوری فرمانده لشکر64 تحویل نمایید و ایشان ضمن حفظ شغل سازمانی، فرماندهی قرارگاه شمال‌غرب را عهده‌دار باشند. فردا صبح با هواپیما به تهران آمدم. عصر همان روز خود را به سرهنگ جمالی جانشین نیروی زمینی معرفی کردم. ایشان فرمودند فردا صبح آماده باشید، یک خودرو می‌فرستم تا شما را به پرندک برساند و باید صبح فردا، سوم آذرماه65، شما را به عنوان فرمانده گروه33 توپخانه معرفی نمایم.

صبح روز سوم آذر، گروه33 توپخانه پرندک

بلافاصله بعد از رسیدن به تهران و بدون استراحت، روز سوم آذر ماه ساعت 6 صبح بعد از نماز صبح از لویزان عازم پرندک شدم. فاصله کمی نبود. باید از مسیر جاده قدیم ساوه می‌رفتیم که جاده‌ای قدیمی و پرترافیک بود. حدود ساعت 07:30 صبح پس از یک ساعت و نیم رانندگی، خود را به پادگان پرندک رساندم. در ستاد گروه33 با فرماندهی گروه، سرهنگ بهروز صفری‌کیا از دوستان قدیمی که از سال 51 با ایشان در قوچان هم‌خدمت بودیم، دیدار نمودم. جناب سرهنگ جمالی جانشین نیرو زمینی به جناب سرهنگ صفری‌کیا گفت، برای معارفه به صبحگاه برویم. میدان آماده بود (کلیه پرسنل باقیمانده گروه در میدان برای معارفه فرمانده جدید و بدرقه فرمانده قبلی جمع شده بودند).

 پادگان پرندک در منطقه تقریباً کویری و کوهستانی واقع در شرق شهر رباط‌کریم واقع است. زمستان‌های سرد و تابستان‌های گرمی دارد. آن روز هوا خیلی سرد بود. سوز عجیبی در حال وزیدن بود، به طوری که اجرای مراسم به سختی انجام پذیرفت. سرهنگ جمالی خیلی مختصر توانست ضمن قدردانی از سرهنگ صفری‌کیا به معرفی من بپردازد و بگوید که این جابجایی به علت نیاز خدمتی انجام پذیرفت. به علت سرمای زیاد، صفری‌کیا و من هم صحبتی نکردیم. یگان‌ها رژه رفتند و ما به ستاد برگشتیم. پس از صرف صبحانه، سرهنگ جمالی برگشت و سرهنگ صفری‌کیا هم تا حوالی ظهر نسبت به توجیه اولیه من، معرفی افسران ستاد، اماکن پادگان، ستاد گردان‌ها، عقیدتی سیاسی، حفاظت و… اقدام نمود و قبل از ظهر با خداحافظی راهی تهران شد.

محل استقرار گروه33 توپخانه از بدو تشکیل آن تا سال 1364، در پادگان جی تهران بود و از سال 64 به علت نیاز خدمتی به پرندک منتقل شده بود. از نظر امکانات، در آن شرایط سخت جنگ، بسیار فقیر و با امکانات اندک منتقل شده بود. به قول معروف، به علت حضور یگان‌ها در منطقه هنوز خوب جا نیفتاده بود. حدود حوالی 3 الی 4 بعدازظهر با سرهنگ راسخ احمدی به عنوان افسر باقیمانده و سرپرست پادگان به تهران بر‌گشتیم. ایشان اظهار کرد که سرهنگ احمدیان جانشین گروه، قبل از آمدن شما گفته که با تعویض صفری‌کیا، من هم می‌خواهم بروم، گویا با نیرو هم در این مورد صحبت شده. من هم رسته‌ام اردنانس است، ضمناً از رئیس ستاد فعلی سرهنگ2 داود مشیری و عباس شیروانی ارشدترم. تکلیف من چه خواهد شد؟ گویا نظرش بر این بود که لااقل شغل رئیس ستاد را به وی بدهم. به لطف خدا به زبانم آمد و گفتم جناب سرهنگ، ما حتماً حرمت شما را حفظ خواهیم کرد. شما می‌دانید که در گروه توپخانه جانشین و رئیس ستاد حتماً باید توپچی باشند. شما هم خدمت خوبی داشتید. من با نزاجا صحبت خواهم کرد، تا در ستاد نزاجا و یا در فرماندهی لجستیک، شغلی مناسب درجه شما به شما واگذار نمایند. ایشان که منتظر چنین جوابی نبود، حرفش را عوض کرد. اینکه من منظورم نبود با شما کار نمی‌کنم. من آماده هر نوع مأموریتی در گروه هستم.

روز اول با این اوضاع و احوال گذشت. از روز دوم خدمت، هر روز ساعت 6 صبح سرویس به دنبالم می‌آمد و حدود ساعت هفت و ربع تا هفت و نیم وارد پادگان می‌شدم. خدمت همه یگان‌ها ساعت 7 بود، ولی ساعت خدمت در گروه33 به علت بعد مسافت ساعت هفت و نیم بود و صبحگاه هم ساعت هشت شروع می‌شد.

روز دوم به تجدید سازمان پرداختم. سه نفر از افسران گروه، یعنی داود مشیری، عباس شیروانی و محمد کوششی از نظر سابقه خدمتی یک سال از من جلوتر بودند، بقیه همدوره و یا از ما پایین‌تر بودند. همدوره‌ها عبارت بودند از: سرهنگ دوم جمشید مشیری، تقی کشاورز، اصغر فراتی، حسین علمی و جمشید رهنمافر و بقیه از سال‌های پایین‌تر بودند.

با مشورت سرهنگ داود مشیری و بخصوص محمد کوششی، به تجدید سازمان گروه پرداختم. بجز سرهنگ احمدیان که خودش می‌خواست از گروه برود و سرهنگ راسخ احمدی که رسته اردنانس داشت، کسی از گروه خارج نشد.

سرهنگ داود مشیری به عنوان جانشین گروه معرفی شد. سرهنگ عباس شیروانی رئیس ستاد و سرهنگ محمد کوششی رئیس رکن سوم و سرهنگ جمشید مشیری به جای راسخ احمدی به عنوان فرمانده خدمات و سرهنگ تقی کشاورز به عنوان فرمانده پشتیبانی معرفی شدند. افسران که همگی من را می‌شناختند، اول برایشان سخت بود که چطور من با وجود اینکه سه سال فرمانده قرارگاه شمال‌غرب و قبل از آن هم رئیس بازرسی نیرو بودم، شغل فرماندهی گروه را پذیرفتم. وقتی با ذوق و شوق و علاقه و جدیت من در کار روبرو شدند، واقعاً با تمام وجود مایه گذاشتند و با جان و دل مشغول کار در مسئولیت‌های جدید شدند.

بعد از دو سه روز خدمت در گروه، سرهنگ مشیری را برای تعویض سرهنگ احمدیان و سرهنگ کوششی را برای تعویض شیروانی به منطقه فرستادم. سرهنگ عباس شیروانی فردای آن روز بدون استراحت به پادگان آمد و در شغل جدیدش به عنوان رئیس ستاد مشغول به کار شد. سرهنگ عباس شیروانی افسری خوش‌فکر، باهوش و باسواد بود و قلم توانایی در کار ستادی داشت. 15-10 روز در پرندک به سر بردم، به کارهای باقیمانده و سرکشی به یک گردان آموزشی پرداختم (آن زمان به علت نیاز شدید به سرباز علاوه بر مراکز آموزشی نزاجا، لشکرها و توپخانه لشکری‌ها هرکدام یک گردان آموزشی سربازی داشتند) و سپس عازم منطقه شدم.

 چند روزی به اتفاق سرهنگ مشیری به گردان‌ها سرکشی می‌کردم، یعنی هر دو روز به یک گردان، از ستاد گردان گرفته تا آتشبارها و دسته‌های آتشبارها و مواضع دیدگاه‌ها سرکشی کرده و با تک‌تک افسران و درجه‌داران دیدار و در حد امکان با آنها صحبت و گفتگو می‌کردم. به علت تجربه‌ای که در سه سال فرماندهی قرارگاه شمال‌غرب داشتم و بازدیدی که در آن منطقه از سربازان مستقر در پایگاه‌های ارتش، سپاه و ژاندارمری داشتم، دریافته بودم که این دیدار چهره به چهره و گفتگو با سربازان و فرماندهان آنها چقدر مؤثر بوده و به موقع جواب خواهد داد.

 سرهنگ مشیری را پس از اتمام دورۀ حضورش در منطقه و حتی چند روز زودتر، به تهران فرستادم. روش بر این بود که هرکس یک ماه در منطقه می‌ماند و قبل از اینکه ده روز به مرخصی برود، چند روزی را با جایگزین خود با همدیگر در منطقه بودند، ولی این موضوع برای فرماندهان رده بالا فرق می‌کرد. بدین معنی که در ایام مرخصی، سری هم به باقیمانده یگان برای رسیدگی به امور جاری می‌زدند.

برای فرمانده گروه33 که تازه در پرندک مستقر شده بود، موضوع خیلی فرق می‌کرد. خیلی کار داشت تا این پادگان جدیدالتأسیس جا بیفتد. مشکل تجهیز آسایشگاه‌ها، محل‌های آموزشی و معضل رفت و آمد پرسنل از تهران به پرندک که هنوز آنجا خانه سازمانی نداشت، خود مسئله‌ای بود که باعث می‌شد فرمانده تمام ده روز مرخصی‌ خود  را در پادگان بماند.

گروه33 توپخانه با دو گردان توپخانه130م‌م روسی، یک گردان175م‌م آمریکایی، یک گردان اِن45 با کالیبر140م‌م، یک گردان کاتیوشا، دو گردان پدافند23م‌م و یک گردان پشتیبانی، جمعاً 8 گردان، به علاوه خدمات پادگان و یک گردان آموزشی به علاوه یک آتشبار موشکی عقاب، یک گروه سنگینی بود که در عملِ کلی

 نزاجا قرار داشت و بنا به دستور نیروی زمینی، یگان‌های نیرو را با آتش توپخانه‌هایش پوشش می‌داد و در خیلی از موارد هم در پشتیبانی آتش یگان‌های سپاه پاسداران قرار می‌گرفت.

در همان سه ماه آخر سال 1365، این یگان در چهار عملیات عمده ارتش و سپاه (عملیات‌های کربلا 4 و 5 و 6) شرکت داشت. علاوه بر یگان‌های پدافند هوایی، دو گردان130م‌م و یک دسته موشکی عقاب و گردان372 کاتیوشا نیز، یگان‌های سپاه پاسداران را پشتیبانی می‌کرد. با اعزام سرهنگ کوششی و سرگرد اعتمادی از مرکز تطبیق آتش ارتش، ارتباط نزدیکی با مرکز تطبیق آتش توپخانه سپاه پاسداران برقرار گردید، که شرح جزئیات آن ضروری نیست. مرکز تطبیق این گروه در همین سال، به منطقه غرب (سومار) منتقل شد و مسئول هماهنگی آتش‌های توپخانه منطقه در عملیات کربلا6 بود.

در سال 1365، با تغییر فرماندهی نیروی زمینی و تدبیر کلی قرارگاه خاتم‌الانبیاء(ص)، تمرکز عملیاتی سپاه پاسداران در جنوب و نیروی زمینی ارتش به غرب و شمال‌غرب قرار گرفت. لذا تمرکز عملیات نیروی زمینی،علاوه بر نگهداری خطوط جبهه‌ها به غرب و شمال‌غرب معطوف گردید. روی همین اصل، در پائیز سال 66 ابتدا یک گردان از گروه به منطقه سومار رفت. بلافاصله دستور رسید که ستاد عملیاتی گروه33 و کلیه یگان‌هایش، بجز یک دسته موشکی عقاب که زیر امر گروه22 قرار گرفت، همگی به منطقه غرب تغییر مکان داده و از منطقه باویسی در غرب کرمانشاه تا حوالی میمک در عمل کلی نزاجا قرار گرفته و یگان‌های نیروی زمینی (لشکر81 و 58 و 88 و تیپ‌های 55 و 37 و 25) را پشتیبانی آتش نماید. تغییر مکان و جابجایی با سرعت انجام پذیرفت.

 فرماندهی و ستاد گروه در محور سومار بعد از قرارگاه غرب و قرارگاه فرعی عملیاتی خاتم‌الانبیاء حدود 7 الی 8 کیلومتر بعد از قرارگاه غرب در یک شیار مناسب انتخاب و مستقر گردید و یگان‌های گروه طبق دستور قرارگاه غرب گردان343 در شمال منطقه و گردان342 در جنوب محور و گردان388 توپخانه اتریشی در مرکز و گردان کاتیوشا به صورت آتشباری و دسته‌ای در سراسر منطقه و گردان‌های پدافند هم در سراسر منطقه گسترش پیدا کردند. دسته موشکی عقاب در محور سومار روی منطقه مندلی عراق روانه گردید. گفتنی است از گردان335 پدافند، نیم بیشتر آن از اوایل جنگ در مناطق حساس تهران و شهرستان اراک و چند مکان دیگر مسئولیت پدافند مناطق حساس را داشتند.

در سال 1366، نیروی زمینی چند عملیات کوچک را در منطقه، نظیر عملیات روی ارتفاعات آهنگران و ارتفاعات گیسکه در محور سومار و همچنین، دفع پاتک‌های عراق را داشت. البته بیشتر کار عملیاتی گروه، پشتیبانی آتش از یگان‌های پدافندی در خط بود.

گروه33 توپخانه در سال67 از نظر آموزش و از نظر روحیه، با اقداماتی که انجام گرفته بود، در سطح بسیار خوب و مطلوبی بود. در تیرماه سال67، خبرهای نامطلوبی از جبهه‌های جنوب و تک‌های متعدد عراق و منافقین به گوش می‌رسید؛ لذا با رکن سوم گروه، سرهنگ کوششی برنامه گذاشته بودیم و مرتباً به یگان‌ها سرکشی و برای آنها سخنرانی می‌کردیم و گاه بدون اطلاع، مخصوصاً قبل از طلوع آفتاب وارد یگان‌ها می‌شدیم و در مواقعی که نگهبان‌ها خواب بودند، با انجام تیراندازی آتشبارها را غافلگیر و سپس همه افراد را جمع می‌کردیم و طی سخنرانی کوتاهی، می‌گفتم فکر نکنید که شما چند کیلومتر با خط فاصله دارید، منافقین در خطوط نفوذ کردند، بنابراین یگان‌های پشتیبانی بیشتر در خطر تهدید هستند. خلاصه زمان سپری می‌شد تا اخبار حمله 21/4/67 عراق را به یگان‌های جنوب شنیدیم.

سرانجام در ساعت 10 صبح روز 27/4/67، فرماندهان لشکرها و یگان‌های مستقل به قرارگاه غرب، برای سخنرانی فرماندهی قرارگاه خاتم‌الأنبیاء(ص) آقای هاشمی رفسنجانی احضار شدند. جمع کثیری حضور داشتند. فرمانده نیروی زمینی امیر سرتیپ حسنی‌سعدی همراه با افسران عملیات و اطلاعات نیرو نیز ایشان را همراهی می‌کردند. آقای هاشمی رفسنجانی طی سخنرانی مفصل گزارشی را از اوضاع و احوال جبهه، حضور آمریکا در خلیج فارس و درگیری مستقیم جنگ با آمریکا، حمله عراق به فاو و جزایر مجنون و همچنین حمله سراسری عراق به جنوب تشریح و بیان داشت که با توجه به شرایط به وجودآمده، حضرت امام تصمیم گرفتند قطعنامه را بپذیرند و قرار است امروز ساعت 2 بعدازظهر پذیرش قطعنامه از طریق صدا و سیما اعلام گردد.

نظر به اینکه این قطعنامه، قبلاً از طریق عراق پذیرفته شده، ما هم که آن را بپذیریم،عملاً جنگ خاتمه خواهد یافت. بعد از سخنرانی آقای هاشمی رفسنجانی و رفتن ایشان، فرمانده نیرو همه فرماندهان را جمع کرد و ضمن تأکید صحبت‌های آقای هاشمی، توصیه‌های مراقبتی نظیر اینکه جنگ دیگر تمام شده، مراقب منافقین باشید، کنترل، سلاح و مهمات را داشته باشید و مطالبی نظیر اینها بیان نمود.

اینجانب بعد از سخنرانی آقای هاشمی رفسنجانی، تلفنی با رئیس رکن3 گروه سرهنگ کوششی تماس گرفتم و گفتم همه فرماندهان گردان‌ها و اعضای اصلی ارکان گروه را احضار کنید، تا رأس ساعت14:30 در اتاق عملیات حضور داشته باشند. بعد از صحبت فرمانده نیرو و صرف ناهار، بلافاصله به طرف گروه حرکت کردم و رأس ساعت3 بعدازظهر مستقیماً به اتاق عملیات رفتم. دیدم همگی با چهره‌ای غمگین و اندوهناک منتظر ورود من هستند. چون همه آنها رأس ساعت2 بعدازظهر از اخبار صدا و سیما خبر پذیرش قطعنامه را شنیده بودند. در جمع بچه‌ها که همه‌شان حدود 8 سال شرایط سخت جبهه را دیده بودند، این خبر خیلی ناگوار و باورنکردنی بود.

 جلسه با قرائت آیاتی از قرآن شروع شد و من ابتدا نکات عمده‌ای که از جلسه آقای هاشمی رفسنجانی و تیمسار حسنی‌سعدی که یادداشت کرده بودم را به دوستان گزارش دادم. نمی‌دانم چه شد، خداوند به دلم انداخت و این جمله را به دوستان گفتم که گرچه دوستان می‌گویند جنگ با پذیرش قطعنامه تمام شد، ولی من به شما دوستان می‌گویم در جبهه ما جنگ پایان نیافته و عنقریب منتظر حمله صدام در این روزها باشید. با گزارشی که دیدبان‌های شما از تجمع نیروهای عراقی در منطقه دادند، محال است صدام ما را رها کند. از همین لحظه، به فکر طرح‌ریزی آتش‌های پشتیبانی از عملیات‌های تأخیری باشید. از همین امروز، مشغول طرح عملیات تأخیری و تعیین مواضع تأخیری در عقب‌نشینی و حتی تمرین اشغال مواضع و ثبت تیر در مواضع جدید باشید. من از فردا صبح به اتفاق افسران رکن 2 و 3 و بازرسی، به نوبت از گردان‌های 342 و 343 و 388 و آتشبارهای گردان کاتیوشا که در مناطق این سه گردان مواضع دارند، بازدید خواهم کرد. از همین امشب، به یگان‌های زیر امر آماده‌باش بدهید. نگهبان‌ها را افزایش دهید. فرماندهان آتشبارها با معاونین، شب را بین خودشان تقسیم کنند و مراقب حمله عراق و یا منافقین باشند.

صبح روز 28/4/67 دو دستگاه وانت تویوتا جلو سنگر فرماندهی حاضر شدند. یکی مربوط به بازرسی و رکن2، دیگری مربوط به رئیس عقیدتی حاج آقا علوی، که افسر حفاظت هم همراه او بود. حاج آقا علوی مقداری کمک‌های مردمی شامل هندوانه، آبلیمو، خاکشیر و… پشت وانت خودش بار کرده بود. صبحانه را در سنگر فرمانده گردان342 توپخانه سرگرد دهقان با حضور رکن2 و 3 ایشان صرف کردیم. گفتم بازدید ما از دیدگاه‌های توپخانه آغاز می‌شود. برای اینکه جمع زیادی به دیدگاه نرویم، با تعداد مناسبی دیدگاه‌ها را بازدید کردیم. تجمع انبوه تانک‌ها و یگان‌های عراقی مؤید بر پیش‌بینی من بود. بعد از بازدید دیدگاه‌ها، اول روی طرح تیر و نقشه، محل بعدی قرارگاه گردان در عقب‌نشینی بررسی و سپس عملاً زمین مورد نظر شناسایی شد و بعد از آن، محل استقرار تک‌تک آتشبارها با اعزام گروه شناسایی و یک قبضه توپ مشخص گردید و تا غروب آن روز، همه آتشبارها با یک قبضه توپ توسط دیدبان در مواضع جدید تیراندازی کردند. عصر آن روز همه آتشبارها و گردان توجیه بودند که در اثر فشار دشمن و در صورت عقب‌نشینی، محل جدیدشان کجا می‌باشد و در آخر، با فرمانده گردان، محل واقعی مرحله دوم عقب‌نشینی گردان و محل تقریبی آتشبارها را هم مشخص کردیم. حاج آقا علوی هم کمک‌های مردمی را بین یگان‌ها توزیع کرد و در هر فرصتی، با صحبت‌هایش به بچه‌ها روحیه می‌داد.

روز 29 و 30 تیرماه برای گردان‌های 343 و 388 و آتشبارهای کاتیوشا، به همان روش روز 28 عمل شد و علاوه بر آن، معاون فرمانده گردان کاتیوشا (سرگرد طالبی) همراه ما بود. برای ستاد گردان372 کاتیوشا دو مرحله عقب‌نشینی، یکی بعد از سوله جهاد سازندگی و دومی حوالی سه‌راهی روآن حوالی گردان پشتیبانی خودمان در نظر گرفته شد.

تقریباً ساعت 8 شب روز سی‌ام کلیه بازدیدها و تعیین مواضع متوالی یگان‌ها در عقب‌نشینی به اتمام رسیده بود. در بازدیدی که طی این سه روز، بخصوص از دیدگاه‌ها داشتم، دیگر حمله عراقی‌ها برای من مسجل شده بود. متأسفانه هیچ‌کدام از فرماندهان یگان‌های دیگر چنین پیش‌بینی را نداشتند و از رده بالا هم هیچ دستوری مبنی بر پیش‌بینی عملیات تأخیری صادر نشده بود. لذا اکثر یگان‌های در خط، صبح روز سی‌ویکم تیرماه با حمله سراسری عراق در جبهه غرب غافلگیر شدند و با شکسته شدن خطوط مقدم و یا رخنه در گوشه‌ای از خط، عقب‌نشینی یگان‌ها، به نوعی از فرار تبدیل شد، به طوری که در پایان روز سی‌ویکم و همچنین تا پایان روز دوم مرداد ماه، در محور سومار و محور گیلانغرب و سرپل ذهاب فقط یگان‌های گروه33 توپخانه باقی مانده بودند.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign