banner

حسام (قسمت بیست و پنج)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۲۴

حوادث و اتفاقات روز 2/5/67 ساعت 0035 مورخه 2/5/67 با سرهنگ محمود رستمی فرمانده تیپ55 هوابرد در حوالی ارتفاعات چل زری ملاقات داشتم. نیروهای تیپ هوابرد به فرماندهی سرهنگ رستمی در دو طرف ارتفاع بالا رفته بودند و مواضع مناسبی را انتخاب کردند. تا این لحظه هنوز قرارگاه غرب به اشغال دشمن درنیامده بود(ای کاش این دستور قرارگاه از […]

حوادث و اتفاقات روز 2/5/67

ساعت 0035 مورخه 2/5/67 با سرهنگ محمود رستمی فرمانده تیپ55 هوابرد در حوالی ارتفاعات چل زری ملاقات داشتم. نیروهای تیپ هوابرد به فرماندهی سرهنگ رستمی در دو طرف ارتفاع بالا رفته بودند و مواضع مناسبی را انتخاب کردند. تا این لحظه هنوز قرارگاه غرب به اشغال دشمن درنیامده بود(ای کاش این دستور قرارگاه از همان اول صبح روز شنبه یکم مردادماه صادر می‌شد، چرا که از پل هفت دهنه تا همین نقطه چل زری، بیشتر از 50 موقعیت نظیر این مکان وجود داشت که با تعداد حداکثر یک گروهان سربازان و افسران و درجه‌داران ورزیده داوطلب، می‌شد جلو پیشروی دشمن را سد کرد).

بعد از دیدار با سرهنگ رستمی، به اتفاق ستوان سعید قلی‌زاده (ستوان قلی‌زاده آن شب و فردای آن روز تماماً همراهم بود و رانندگی خودرو وانت تویوتا را به عهده گرفته بود) دو قبضه کاتیوشا را که به دستور سرهنگ کوششی در کنار جاده اصلی موضع گرفته بودند، بازدید کردیم. رؤسای توپ‌ها اظهار داشتند به اندازه کافی مهمات برای تیراندازی ندارند؛ لذا تصمیم گرفتیم با همین وانت به نقطه مهماتی باباگیر برویم و برای توپ‌ها مهمات بیاوریم.

ساعت 0120 نقطه مهماتی باباگیر: خدای من! هیچ‌کس در این پادگان وجود ندارد. یک دور کامل داخل این پادگان مهماتی گشت زدیم. بجز تعدادی سگ ولگرد، هیچ جنبنده‌ای وجود نداشت. خوشبختانه ستوان قلی‌زاده قبلاً به عنوان افسر رکن چهارم گروه چندین بار برای دریافت مهمات به این پادگان رفته بود. روی همین اصل، محل زاغه مهمات کاتیوشا را می‌دانست. به محل زاغه‌ها رفتیم. تا آنجا که می‌توانستیم و ظرفیت وانت اجازه می‌داد، دو نفری جعبه‌های کاتیوشا را بار وانت کردیم و تحویل توپ‌ها دادیم. یک سری به سرهنگ رستمی زدیم. در کنار جاده، داخل خودرو تویوتا نشسته بود و با بچه‌هایش که روی یال‌های ارتفاعات مستقر شده بودند، ارتباط بی‌سیمی داشت. به ایشان گفتم، ما دو قبضه کاتیوشا با مهمات کافی در پشتیبانی از شما داریم.

ساعت 0230 نیمه شب: به اتفاق ستوان قلی‌زاده، به قرارگاه غرب (قرارگاه آماد و پشتیبانی) رفتیم. هیچ جنبده‌ای در این قرارگاه وجود نداشت. کلیه پرسنل قرارگاه آنجا را ترک کرده بودند. این مطالب را بعداً متوجه شدم. نمی‌دانم از کجا به قرارگاه و عوامل نیروی مستقر در قرارگاه اطلاع دادند که دشمن در محور صالح‌آباد به ایلام در حال پیشروی است و اگر به ایوان برسد، شما در محاصره کامل قرار می‌گیرید. البته واقعاً این موضوع بوده و یا مسئله دیگری، نمی‌دانم. به هرحال، آن شب قبل از ساعت 0130 نیمه شب قرارگاه را تخلیه و به سمت ارتفاعات قلاجه حرکت کردند و روی ارتفاعات قلاجه مستقر شدند. با حرکت خودروهای قرارگاه به سمت گردنه قلاجه، آن هم با چراغ روشن، کلیه یگان‌ها، بجز تعداد اندک که در مسیر دو طرف جاده زرنه به ایوان مستقر بودند، با حالت فرار به طرف گردنه قلاجه، اسلام‌آباد و حتی بعضی‌ها تا کرمانشاه رفته بودند. آن شب را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم، که مردم روستایی اطراف این جاده، چگونه نیمه شب در حال کوچ کردن به طرف ایوان بودند؛ با تراکتور، اسب، الاغ، بعضی‌ها پیاده و بعضی‌ها سواره. ستون عظیمی در جاده در حال حرکت بود. ستوان قلی‌زاده سرش را به فرمان وانت (در حال رانندگی) می‌کوبید و بلند بلند گریه می‌کرد.

گرچه روزهای سختی را در عقب‌نشینی‌های عملیات قادر و بخصوص والفجر9 دیده بودم، که در آنجاها مسئله فقط عقب‌نشینی تعدادی از یگان‌ها بود، ولی فرماندهان کنترل کار را داشتند، اما اینجا مسئله فرق می‌کرد. علاوه بر اینکه عنان کار از دست فرماندهان خارج شده بود. مسئله، گریبانگیر روستائیان اطراف هم شده بود. دیگر جاده خلوت شده بود. به ناگاه دیدم یک خودرو تویوتا با چراغ روشن از طرف جاده ایوان به طرف چل زری می‌آید. من و ستوان قلی‌زاده کنار دسته کاتیوشا داخل وانت نشسته بودیم. به قلی‌زاده گفتم جلو این ماشین را بگیر، ببینم چه کسانی هستند. وقتی خودرو تویوتا متوقف شد، دیدم 5-4 نفر سرنشین دارد. خودرو آبی‌رنگ و مربوط به ژاندارمری بود. ارشد سرنشین کسی جز سرهنگ خرم‌رودی فرمانده هنگ ژاندارمری ایلام نبود. پیاده شد. همدیگر را بغل کردیم. ایشان از افسران شایسته ژاندارمری کردستان در بانه و سقز بود، که در زمان فرماندهی من در قرارگاه شمال‌غرب همکاری خوبی را با ما داشت. گفتم خرم‌رودی اینجا چه کار می‌کنی؟ آن هم در این وقت شب. گفت به ما اطلاع دادند که نیروهای ارتش در محور سومار نیاز به کمک و نیرو دارند، من با همین امکاناتی که همراهم بود، راه افتادم. دیدم با روحیه‌ای قوی و مصمم به میدان آمده. با یک راهنمای سرباز، ایشان را راهنمایی کردم تا پیش سرهنگ محمود رستمی برود.

بعدها سرهنگ رستمی می‌گفت که خرم‌رودی را خدا انتخاب کرد. به محض اینکه به ما رسید، اصرار کرد که به خط مقدم برود. در آن لحظات، درگیری بچه‌های تیپ هوابرد با نیروهای عراقی شدید شده بود و صبح همان روز قبل از طلوع آفتاب سرهنگ خرم‌رودی به شهادت رسید. او را خدا انتخاب کرد. سرهنگ خرم‌رودی، سال‌های زیادی را در کردستان با ضدانقلاب جنگیده بود و در ایلام هم با منافقین جانانه جنگید و تلفات نسبتاً زیادی از منافقین گرفته بود. آن شب با صدای زنگ تلفن در قرارگاهش مطلع می‌شود که محور سومار نیاز به نیروی رزمنده دارد و نیمه شب حرکت می‌کند و قبل از طلوع خورشید، به مهمانی خدا می‌‌رود. اما یگان هوابرد، آن شب پس از ورود نیروهای عراقی به انتهای تنگه، جانانه جنگیدند و با انهدام چند دستگاه تانک عراقی‌ها، جاده را مسدود نمودند و پیشروی عراقی، سد شد.

من و قلی‌زاده، صبح چندین بار، پیش سرهنگ رستمی رفتیم، وقتی از انهدام تانک‌ها و سد کردن پیشروی دشمن مطمئن شدیم، با طلوع آفتاب، اول سرهنگ کوششی را پیدا کردم. گفتم با سرگرد موحدی، یگان‌های گروه را پیدا کنید و آنها را به جلو بکشید. گردان‌های ما اول به محل سابق قرارگاه غرب در روز قبل (یعنی محل پشتیبانی) و یک یگان هم به پادگان مهماتی باباگیر برود و آنجا را حفظ کند. خوشبختانه سرهنگ کوششی، ارتباط بی‌سیمی با یگان‌ها را حفظ کرده بود و دستور مراجعت را به گردان‌ها داده بود. بدین ترتیب، اولین یگان‌هایی که به جلو برگشتند، همین گردان‌های توپخانه گروه33 بودند.

حوالی ساعت 7 صبح مورخه 2/5/67 به اتفاق ستوان قلی‌زاده به گردنه قلاجه رفتیم. فرمانده نیرو و ستادش در کنار یک درخت نسبتاً تنومند بلوط نشسته بودند. خبر پیروزی تیپ هوابرد و سد شدن نیروهای عراقی را به ایشان دادم و عرض کردم من به یگان‌هایم گفتم برگردند و به جلو بروند. ایشان هم از من تشکر کرد. در مراجعت از گردنه، هنوز به جاده نرسیده بودم، دیدم تیمسار صیادشیرازی به اتفاق برادر محمد باقری (سرلشکر محمد باقری رئیس ستاد کل فعلی نیروهای مسلح) با یک خودرو دارند به طرف قرارگاه موقت فرمانده نیروی زمینی می‌روند. با دیدن ما متوقف شدند. من یک گزارش مختصر سرپایی از آنچه که در دیروز و دیشب گذشته بود، به ایشان دادم. دیدم برادر محمد باقری ستوان قلی‌زاده را بغل کرده و مورد لطف قرار داده. من هم گفتم برادر باقری، واقعاً این افسر، مخصوصاً این دو سه روز، جانانه جنگید. ایشان فرمودند من به خوبی جناب قلی‌زاده و برادرش را می‌شناسم. اینها از بچه‌های انقلابی محله ما هستند و ما از اینها قبل از انقلاب و در روزهای انقلاب خاطرات خوبی داریم.

آن روز دوم مردادماه کار ما سر و سامان دادن به یگان‌ها و استقرار آنها در مکان‌های مناسب بود. به ستاد و قرارگاه گروه هم گفتیم در کنار قرارگاه گردان372، در همین مکان قرارگاه پشتیبانی (قرارگاه موقت دو روزه غرب) مستقر شوند، چون دارای امکانات خوبی بود.

اما بچه‌های تیپ هوابرد توانستند دشمن را متوقف نمایند. سرهنگ رستمی توانست با استفاده از دیگر نیروهای تیپ و با پشتیبانی آتش توپخانه گروه33 و تیم‌های هجومی بالگردهای هوانیروز، تا عصر روز دوم، دشمن را تا محل اصلی قرارگاه غرب وادار به عقب‌نشینی نماید. دشمن که اطلاع کاملی از محل دقیق قرارگاه غرب داشت، همان شب تعدادی از نیروهایش قرارگاه غرب را اشغال کردند و در روز دوم وقتی دیدند موفق به پیشروی نشدند و مجبور به عقب‌نشینی هستند، خیلی از امکانات قرارگاه را تخریب کردند و به هنگام عقب‌نشینی، اکثر پل‌های روی رودخانه را تخریب کردند.

حوادث و اتفاقات روز 3/5/67

در این روز از صبح تا غروب، به همراه نیروهای تیپ هوابرد و دیگر یگان‌ها به تعقیب عراقی‌ها پرداختیم، ولی باید اعتراف کنم، هیچ‌گاه از نزدیک روبروی هم قرار نگرفته بودیم. آنها یک عقب‌نشینی منظم و تأخیری را به اجرا درآورده بودند. از هر پلی که رد می شدند آن را تخریب می‌نمودند و ما مجبور می‌شدیم با امکانات مهندسی چند ساعتی منتظر بمانیم، تا لودر و بولدوزر یک راه را برای عبور خودروها باز کنند. این تعقیب تا عصر به طول انجامید. یعنی عصر آن روز دشمن تا نزدیکی‌های پل هفت دهنه عقب‌نشینی کرد و قرارگاه لشکر88 آزاد شد. البته قرارگاه لشکر88 (به علت فاصله‌ای که از جاده اصلی قرار داشت) و همچنین قرارگاه گروه33 توپخانه دست نخورده باقی مانده بودند.

آن شب حوالی ساعت 10، به قرارگاه گروه برگشتم. سروان نجفی افسر عقیدتی سیاسی موقع نماز صبح گزارش داد که شایعه شده منافقین به اسلام‌آباد حمله کردند و دارند در این محور پیشروی می‌کنند. به علت عدم ارتباط با قرارگاه غرب، مسئله را خیلی جدی نگرفتم. یعنی باورم نمی شد. اول صبح بعد از نماز و قبل از طلوع آفتاب به طرف محور سومار برای تعقیب عراقی‌ها حرکت کردم. وقتی به پل هفت دهنه رسیدیم، دیدیم اثری از نیروهای عراقی‌ نیست. گویا دستور عقب‌نشینی را داشتند و به پشت خطوط مرزی عقب‌نشینی کردند. فقط ارتفاع 402 را که یک ارتفاع مهم و استراتژیک منطقه بود به تصرف خود درآوردند.

عملیات مرصاد

مقدمه

بعدازظهر روز دوشنبه سوم مردادماه 67 سازمان مجاهدین خلق (منافقین) با حمایت نیروی هوایی عراق از دو محور سرپل ذهاب، کل داود، گردنه پاتاق ـ کرند به اسلام‌آباد و محور دیگر سرپل ذهاب به کرند، اسلام‌آباد، حمله خود را آغاز کردند. در هر دو محور تا شهر اسلام‌‌آباد بدون هیچ‌گونه درگیری و مقاومت، به علت اینکه نیروهای لشکر81 به هنگام عقب‌نشینی در حمله عراق به حوالی پادگان سرپل ذهاب عقب نشسته بودند، پیشروی نمودند. در محور سرپل ذهاب به کرند و اسلام‌آباد، هیچ نیرویی وجود نداشت (منافقین با عوامل نفوذی خود اطلاعات دقیقی از این موضوع داشتند). آنان وارد شهر اسلام‌آباد شدند. پادگان اسلام‌آباد در قسمت غربی شهر در مسیر ورودی محور کرند به اسلام‌آباد قرار دارد. اولین درگیری منافقین در همین پادگان صورت می‌گیرد. بدین طریق که نیروهای منافقین، با محاصره پادگان وارد پادگان می‌شوند و مقاومت جزئی سربازان نگهبان را درهم می‌شکنند. سرپرست باقیمانده پادگان، سرهنگ سلیمی را به اسارت گرفته و سپس به شهادت می‌رسانند. با این درگیری و تیراندازی و مقاومتی که از طرف باقیمانده تیپ به عمل می‌آید، نیروهای سپاه پاسداران و کمیته و نیروهای شهربانی و مردم شهر مطلع می‌شوند و جنگ شهری آغاز می‌گردد. با مقاومت بچه‌های سپاه، کمیته و دیگران، جنگ کوچه به کوچه با منافقین تا هنگام غروب و شاید ساعتی بعد از غروب آفتاب به طول می‌کشد و مردم شهر وقتی با جنگی سخت از یک طرف و بی‌رحمی و قساوت منافقین از طرف دیگر، مواجه می‌شوند، با هر امکاناتی که داشتند، به سوی کرمانشاه کوچ می‌نمایند. تصور بفرمایید مردم یک شهر بخواهند در یک زمان، همگی با هم، با هر وسیله‌ای که دارند از یک محور از شهر خارج شوند. با اتومبیل سواری و باری، با تراکتور و گاری… در نتیجه، ترافیک عظیم و غیرقابل تصوری در جاده اسلام‌آباد و کرمانشاه ایجاد می‌شود. از طرف دیگر، نیروهای منافقین که بعد از غروب در پشت این ستون قرار گرفته بودند، با تیراندازی و تهدید، سعی داشتند نیروها را از جاده خارج نمایند. موقعیت جاده اسلام‌آباد به کرمانشاه بخصوص بین گردنه حسن‌آباد تا تنگه چهارزِبَر که بین دو رشته ارتفاع موازی قرار دارد، یک دشتی است که مردم در آن کشاورزی داشتند. بنابراین، با وجود زمین‌های مزروعی کشاورزی راهی برای خروج خودروها وجود نداشت و با خواست خداوند، تصادفی بین چند خودرو در جاده، نرسیده به گردنه چهارزبر رخ می‌دهد و راه به کلی مسدود می‌گردد.

 تلاش منافقین برای باز کردن راه، آن هم با تهدید، نه تنها به نتیجه نرسید، بلکه فرصت خوبی را به وجود آورد تا نیروهای برادران سپاه، بسیج ومردمی، قبل از طلوع صبح، خط پدافندی مناسبی را در گردنه چهارزبر و ارتفاعات آن به وجود آورند. در اینجا قصد ندارم به جزئیات عملیات مرصاد و مراحل مختلف آن و نقش نیروهای ارتش، سپاه، بسیج و بخصوص هوانیروز بپردازم، بلکه فقط می‌خواهم نقش گروه33 توپخانه را در این عملیات بیان کنم.

نقش گروه33 در عملیات مرصاد

در قسمت‌های قبل اشاره کردم که بعد از سدِ حمله یگان‌های عراقی، در صبح روز یکشنبه دوم مردادماه در تنگه شیطان (چهل زری)، روزهای یکشنبه و دوشنبه، دوم و سوم مرداد، یگان‌های گروه33 به همراهی تیپ55 هوابرد و در روز دوشنبه با ورود تعدادی از یگان‌های لشکر88، به تعقیب یگان‌های عراقی در محور سومار پرداختند. مراجعت من به قرارگاه گروه، حوالی ساعت 2300 بود. به هنگام نماز صبح، سروان عسکری، افسر عقیدتی سیاسی گزارش داد که دیشب به ما خبر رسید پادگان اسلام‌آباد در آتش می‌سوزد. منافقین به شهر اسلام‌آباد حمله کردند و پادگان به تصرف منافقین و یا عراق درآمده است و وضعیت کاملاً روشن نیست. باورم نشد، مسئله را جدی نگرفتم. گفتم شاید این هم شایعه‌ای از طرف منافقین باشد. لذا از همان اول صبح به اتفاق ستوان یکم سعید قلی‌زاده برای ادامه کار روز قبل (تعقیب نیروهای عراقی) به محور سومار رفتیم. تا حوالی پل هفت دهنه به جلو رفتیم. امروز دیگر هیچ آثاری از نیروهای عراقی، حتی از تیراندازی‌ها، دیده نمی‌شد و اصلاً معلوم نبود نیروهای عراقی تا کجا عقب‌نشینی کردند. بعداً معلوم شد همان روز دوشنبه 3/5/ تا مرز عقب‌نشینی کردند، ولی تمام پل‌های روی رودخانه را تخریب کردند. به قرارگاه غرب برگشتم و به سرهنگ کهتری رئیس رکن سوم قرارگاه و سرهنگ رحیم‌زاده گفتم، لااقل یگان‌های مهندسی برای عبور خودروها، در کنار پل‌هایی که خراب شده، ایجاد مسیر نمایند (ایجاد مسیر در کنار رودخانه).

در قرارگاه غرب، حوالی ساعت 11 صبح بود که متوجه شدم، خبرِ امروز صبحِ سروان عسکری صحت داشته و منافقین دیروز عصر به اسلام‌آباد حمله کرده و در حال پیشروی به طرف کرمانشاه هستند.

ساعت 1105 از قرارگاه گروه33، به اتفاق سرهنگ کوششی رئیس رکن سوم، جهت بررسی اوضاع به طرف گردنه قلاجه حرکت کردیم. در بین راه، با ستوان داودیان افسر حفاظت گروه برخورد کردیم. ایشان که اول صبح جهت کسب خبر و بررسی اوضاع به گردنه قلاجه رفته بود، کمی درباره اوضاع و احوال توضیح داد. در همانجا روی یک ورقه کاغذ، یادداشتی برای سرهنگ دوم خواجوی فرمانده گردان372 نوشتم، که سریعاً به محض رویت این یادداشت، یک قبضه کاتیوشا با مهمات کافی به طرف گردنه قلاجه اعزام کنید. به ستوان داودیان گفتم سرهنگ خواجوی را نسبت به اتفاقاتی که افتاده توجیه کن و بگو که من و سرهنگ کوششی برای بررسی اوضاع داریم به طرف اسلام‌آباد می‌رویم. اول به گردنه قلاجه که هنوز مرکز فرماندهی نیروی زمینی و قرارگاه غرب در آنجا زیر درخت‌های بلوط با چادر گروهی برقرار بود، رفتیم و گفتیم برای پشتیبانی نیروها در این محور نیاز به توپخانه داریم. من از توپخانه‌های گروه استفاده خواهم کرد. اگر امکان دارد یک یا دو قبضه کاتیوشا از گروه44 هم به کمک ما بیاید. و بعد از آنجا به طرف اسلام‌آباد حرکت کردیم.

سرتیپ دوم یعقوب علیاری، فرمانده قرارگاه غرب و برادر حمیدی‌نیا جانشین قرارگاه نجف از سپاه پاسداران زیر پل آخری که از سمت گردنه قلاجه به ورودی شهر اسلام‌آباد می‌رود، سنگر گرفته بودند و با بی سیمی که داشتند، یگان‌هایی را که در حال جنگیدن و مبارزه با منافقین در ورود به شهر اسلام‌آباد، که در محور جنوبی شهر بودند، هدایت می‌کردند. اینطور تعریف کردند که از صبح تا به حال، با نیروهایی که از تیپ35 و برادران سپاهی داشتیم، یکی دو بار به طرف ورودی شهر و پادگان اسلام‌آباد حمله کردیم و حتی یک بار قسمتی از پادگان را به تصرف درآوردیم، ولی فشار منافقین خیلی زیاد بود و بچه‌ها با تعدادی شهید و مجروح به عقب برگشتند. به آنها قول دادم تا شب نشده، توپخانه گروه را در اینجا مستقر می‌کنم، و ان‌شاءالله با حجم آتش کاتیوشا به حسابشان خواهیم رسید. بعد از صحبت با این عزیزان، داشتیم به عقب برمی‌گشتیم تا توپخانه‌ها را دریافت کنیم، که مشاهده کردم حدود یک گردان از بچه‌های سپاه و بسیج ایلام وارد شدند و در حال پیاده شدن و سازماندهی جهت عملیات بودند. دقیقاً ساعت 1610 مورد بمباران هوایی هواپیماهای عراقی قرار گرفتند و تعداد زیادی از این بچه‌ها قبل از اینکه وارد عمل شوند، شهید و مجروح شدند. صحنه بسیار دلخراشی بود. توصیف این صحنه سخت است.

سرانجام ساعت 1800 یک قبضه کاتیوشا رسید. حالا مشکل این بود که یک قبضه توپ و یک خودرو و مهمات همراهش بود. برای روانه کردن و تنظیم بهتر آن با مشکل مواجه بودیم. نه زاویه یاب فرماندهی برای روانه کردن و نه تیم هدایت آتش و نه دیدبان داشتیم. به هرحال توپ را همینطور به صورت چشمی روانه کردیم. سرهنگ کوششی که یک افسر باتجربه و باسواد توپخانه بود، بر روی آخرین ارتفاع مشرف به شهر اسلام‌آباد رفت و با مهارت خاص دیدبانی، تنظیم تیر نمود. حتی ابتدا، فاصله ما با شهر نسبت به برد توپخانه خیلی کم بود. مجبور شدیم یکی دو بار توپ را به عقب بکشیم تا راحت‌تر بتوانیم تیراندازی نماییم. قبل از غروب آفتاب، یک قبضه کاتیوشا و تیم هدایت آتش هم رسید.خوشبختانه قبل از غروب آفتاب توانستیم روی مدخل ورودی شهر، از محور جنوب و همینطور محور خروجی شهر، به طرف کرمانشاه و همینطور محور خروجی شهر به طرف کرند، ثبت تیر نماییم. غروب آن روز سرتیپ2 علیاری و برادر حمیدی‌نیا به طرف گردنه قلاجه رفتند. یک تعداد نیروی بسیجی، به فرماندهی یک طلبه جوان به نام حاج آقا ذوالفقاری آن شب تا صبح روی همین ارتفاع، وظیفه پدافندی از خط را به عهده گرفتند و ما هم در کنارشان بودیم و هر از گاهی، روی نقاط ثبت تیر شده تیراندازی می‌کردیم. مسئله خاصی در آن شب به وجود نیامد، بجز قضیه پادگان مهماتی سلمان.

نقطه مهماتی پادگان سلمان

حوالی ساعت 9 شب، بعد از اینکه تا اندازه‌ای خاطرم از موضع پدافندی جمع شد، به حاج آقا ذوالفقاری (روحانی بسیجی) گفتم، مواظب اوضاع باش تا من برای تجدید وضو و ادای نماز مغرب و عشاء به این پادگان سلمان، که حدود یک کیلومتر عقب‌تر از محل ما به طرف گردنه قلاجه بود، بروم. وقتی جلو پادگان رسیدم، دیدم غوغائی برپاست. کلیه سربازان در جلو درب ورودی پادگان تجمع کرده و می‌خواهند از پادگان خارج شوند. تنها افسر موجود در پادگان هرچه تلاش می‌کرد که آنها را قانع کند، حریف آنها نمی‌شد. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند منافقین با هلیکوپتر چترباز پیاده کردند و پادگان ما در محاصره است. واقعیت امر این بود که آن شب، ابریشم‌چی یکی از سران عملیات، با هلیکوپتر عراقی (پرواز در شب) به اسلام‌آباد آمده بود تا پیام مسعود رجوی را به رهبران و مسئولین عملیاتی برساند (البته این مطلب بعداً از روی مدارک، به دست دوستان رسید). به هرحال، هلیکوپتر قبل از فرود در اسلام‌آباد، در مسیر پروازیش چرخی دور این پادگان زد و صدای پرواز هلیکوپتر را همه شنیدند. عوامل نفوذی، بلافاصله شایعه کردند که چترباز پیاده شده و پادگان در محاصره است. یک بلندگوی دستی داخل ماشین ما بود، با صدای بلند خودم را معرفی کردم و گفتم بچه‌ها، من سرهنگ هاشمی فرمانده گروه33 توپخانه هستم. این موضوع شایعه‌ای بیشتر نیست. اولاً در این موقع شب، دشمن در این منطقه کوهستانی دیوانه نیست که چترباز پیاده کند، ثانیاً مگر شما بجز صدای یک فروند هلیکوپتر، صدای هلیکوپتر دیگری را شنیدید؟ یک فروند هلیکوپتر مگر چند نفر نیرو می‌تواند باخودش حمل کند؟ آن هم در تاریکی شب! شما سرباز هستید، از خدا بخواهید که دشمن دست به چنین حماقتی بزند، آن وقت شما دارای سنگر و موضع مناسب هستید. آنها چه غلطی می‌توانند بکنند؟ برگردید سر پستهایتان. من تا صبح اینجا با شما خواهم بود. صحبت‌های من، مثل آبی بر آتش بود. بعضی از سربازان جرئت پیدا کردند و شعار دادند، مرگ بر منافق و همگی به سر پست‌های خود رفتند. به اندازه یکی دو ساعتی آنجا ماندم و بعد از نماز، آن افسر جوان، شام هم به من و راننده‌ام داد. حوالی ساعت 11 شب به دیدگاه برگشتم و به اتفاق حاج آقا ذوالفقاری از پست‌های نگهبانی سرکشی کردیم.

سه‌شنبه 4 مردادماه

امروز صبح سرهنگ2 خواجوی، یک آتشبار کاتیوشای دیگر از گردان372 را به میدان آورد. یک آتشبار130 میلیمتری از گردان343 را وارد عمل کردیم و یک مرکز تطبیق آتش جهت هماهنگی یگان‌های توپخانه، بین گردنه قلاجه و شهر اسلام‌آباد برقرار کردیم. ساعت 1100 صبح به گردنه قلاجه رفتم و با تیمسار حسنی‌سعدی ملاقات کردم و بعد از گزارش اقدامات گروه، از ایشان خواستم تا اجازه فرمایند از توپخانه‌های موجود در منطقه مربوط به لشکر81، برای پشتیبانی عملیات استفاده کنم و ایشان فرمودند موافقم، به هر یگانی که رسیدی، از طرف من مأموریت را ابلاغ کن. به یکی دو تا از آتشبارهای توپخانه لشکر81 رسیدم. دستور فرماندهی نیرو را طی یادداشتی از جانب خودم به آنها ابلاغ کردم. خوشبختانه بدون چون و چرا و با روحیه خوبی استقبال کردند. حتی تغییر موضع دادند و با مرکز تطبیق ما ارتباط برقرار کردند. بعدازظهر همین روز یک دسته کاتیوشا از گروه44 توپخانه، به همراهی فرمانده گروه، سرهنگ عباس پارساپور، به دستور قرارگاه غرب وارد منطقه شدند و در پشتیبانی ما قرار گرفتند. قبل از ظهر، به ستاد گردان388 توپخانه کالیبر155 میلیمتری واقع در محور سگان به فرماندهی جناب سرگرد داود صالح رسیدم و به ایشان گفتم شما در همین موضعی که قرار دارید، برد توپخانه‌هایتان به شهر می‌رسد. می‌خواهم آتشبارها را با استفاده از نقشه، به سمت عمومی شهر کرند و جاده کرند به اسلام‌آباد روانه کنید. بدون دیدبانی و تنظیم تیر صرفاً جهت قدرت‌نمایی اطراف شهر کرند و جاده را زیر آتش بگیرید و تا دستور ثانوی در مواقع مختلف به تیراندازی خود ادامه بدهید.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign