banner

حسام (قسمت بیست و نه)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۱۱

آموزش میدانی دانشجویان در اردیبهشت 77 و خوزستان روز چهارشنبه هفته اول اردیبهشت، (دقیقاً تاریخ آن روز به خاطرم نیست، ولی این را می‌دانم که ایشان همیشه مأموریت‌ها را روز چهارشنبه انتخاب می‌کرد، تا از دو روز تعطیلی پنجشنبه و جمعه برای انجام کار و مأموریت استفاده شود.) طبق سال گذشته، بعد از اقامه نماز […]

آموزش میدانی دانشجویان در اردیبهشت 77 و خوزستان

روز چهارشنبه هفته اول اردیبهشت، (دقیقاً تاریخ آن روز به خاطرم نیست، ولی این را می‌دانم که ایشان همیشه مأموریت‌ها را روز چهارشنبه انتخاب می‌کرد، تا از دو روز تعطیلی پنجشنبه و جمعه برای انجام کار و مأموریت استفاده شود.) طبق سال گذشته، بعد از اقامه نماز در راه‌آهن، با قطار حرکت کردیم و قبل از نماز صبح به دزفول رسیدیم. با دانشجویان به محل اردوگاه حرکت کردیم و پس از اندکی استراحت، همان روز ساعت 10 صبح آموزش آغاز گردید. زیر ارتفاعات سپتون ابتدا توجیه منطقه و وضعیت نیروهای خودی و دشمن و بعدازظهر، مسائل مربوط به قرارگاه کربلا روی جعبه شنی خوبی، که قبلاً توسط افسران گروه اطلاعات نیروی زمینی تهیه شده بود، توسط امیر مفید، افسر اطلاعات قرارگاه بیان گردید. ناهار را دانشجویان در چادرهای گروهی خودشان و فرماندهان و استادان در چادر بزرگ نمازخانه صرف کردند و قرار شد یکی دو ساعت، استادان در چادری که برای آنها تهیه شده بود، استراحت نمایند.

آن روز، هوا بی‌نهایت گرم بود. چند نفر از استادان حالشان بهم خورد. یکی دو نفر که با شهید خیلی صمیمی بودند، بخصوص جناب سرهنگ آذربون، مشاور خصوصی و همراه همیشگی ایشان، گفتند آقا اگر به فکر خود نیستی، به فکر این آقایان باش. اگر اینها با این سن بالا بخواهند در این چادرها استراحت کنند، فردا نصفی از آنها راهی بیمارستان خواهند شد. روی همین اصل، ایشان با فرمانده پایگاه صحبت کرد و قرار شد استادان شب به مهمانسرای بیرون پایگاه بروند و در آنجا از آنها پذیرایی شود و صبح در آموزش شرکت نمایند. ولی خودش و من و فکر می‌کنم چند نفر از مسئولین اجرایی در همان محل چادرها شب‌ها را سپری می‌کردیم و طبق معمول، جلسات شبانه برای بررسی مسائل روز گذشته و برنامه‌های روز آینده تا پاسی از نیمه شب برقرار بود. از وضع آموزش گرفته تا نحوه آموزش، تا دسر بین روز که کلوچه و ساندیس بود، تا یگان‌های تأمینی، گروه‌های حفاظتی، همه و همه هر شب چک می‌شد.

آموزش به صورت جمعی و هر روز در یک محور صورت می‌گرفت. چنانکه فکه، محل قرارگاه‌های فجر و فتح، محور دشت عباس ـ عین خوش ـ چمسری قرارگاه نصر، محور مربوط به قرارگاه قدس، در تمام این محورها، محل کلاس‌های آموزشی که قبلاً تعیین شده بود، با نظارت حفاظت و گروه‌های تأمین قبلاً چک شده بود. ستون‌ها متوقف و دانشجویان با چهارپایه‌هایی که داشتند، به طور منظم سر کلاس حاضر و پس از توجیه منطقه، کمک مربیان چارت‌های نقشه و کالک مربوطه را نصب و استادان شروع به آموزش می‌کردند.

مجموعاً چهار روز آموزش داشتیم. مربیان، فرماندهان لشکر و تیپ‌ها بودند. خاطره جالبی که از آن سال دارم و تصویرش هم در معارف جنگ موجود است، حضور امیر سرتیپ مرحوم امراله شهبازی بود. ایشان خیلی مریض بودند و از طرفی هم اشتیاق داشتند که حتماً در این آموزش شرکت کنند. همسر ایشان شرطش بر این بود که در این سفر شوهرش را همراهی کند. دستور صادر شد که ایشان با همسرشان در مهمانسرا محل مناسبی داشته باشند و برای حضور ایشان در کلاس، در فاصله نسبتاً دوری در شمال منطقه از بالگرد استفاده شود. ایشان به اتفاق همسرش سوار بر بالگرد و به موقع در کلاس حاضر شد. این کار و غیرت این مرد بزرگ در حال مریضی و با آن وضع، خود درس بزرگی برای دانشجویان بود. از قضا، این آخرین سفر این فرمانده عزیز بود و چند ماه بعد به رحمت ایزدی پیوست. روحش شاد.

آموزش این سال با توجه به تجربه سال‌های قبل خیلی خوب و مؤثر بود و دانشجویان آن زمان که به هنگام یادداشت این سطورها در درجه سرهنگی هستند، هنوز هم که ما را می‌بینند، از آن روزهای خوش و خاطرات به یادماندنی صحبت می‌کنند. به هرحال، مأموریت با تحمل سختی زیاد، بخصوص گرمای آن سال و خودروهای باری نامناسب، ولی با حال و هوای خوش سپری شد.

 عصر روز چهارم ساعت 8-7 شب سوار قطار شدیم و به طرف تهران حرکت کردیم. برای تعدادی از استادان که مایل به آمدن با قطار نبودند، بلیط هواپیما تهیه شد و شهید هم با هواپیما برگشت تا اول صبح در ستاد کل سر خدمت حاضر شود. مسئولیت برگشت قطار با اینجانب بود.

نکته قابل توجه اینکه از کلیه استادانِ برادران سپاهی که دعوت شده بودند، فقط سردار سرتیپ پاسدار رشید لحظاتی را حضور پیدا کردند و بازدیدی از اردوگاه و صحبتی با فرماندهان داشتند، ولی در آموزش حضور نداشتند و بقیه هم شرکت نکرده بودند.

نکته دوم اینکه وقتی برادران سپاهی با واگذاری موقت دو آسایشگاه در پادگان نصر موافقت نفرمودند، شهید صیاد با فرماندهی آن تیپ سپاه در کنار کرخه، هنگام برپایی چادرها در فروردین‌ماه یک هماهنگی کرد که اولاً از آشپزخانه پادگان استفاده شود. بدین ترتیب که آشپزها و خدمه از دانشگاه افسری بیایند و مواد خوراکی توسط فرمانده پشتیبانی منطقه6 در دزفول تأمین گردد. ثانیاً رانندگان کامیون‌ها به منظور رعایت عوامل تأمینی، شب را در این پادگان استراحت نمایند و دو خط تلفن شهری هم از پادگان به اردوگاه که فاصله‌ای حدود 400 متر داشت، برقرار گردد و ایشان هم چون از اختیارات خودش بود، قبول کرد. تیمسار صیادشیرازی در تمام سخنرانی‌هایش در طول سفر از همکاری همه مسئولین و دست‌اندرکاران تشکر می‌کرد و در رأس آنها از سپاه پاسداران تشکر مخصوص داشت. این مطلب برای من که در جریان تمام قضایا و کم‌لطفی آقایان بودم، خیلی سنگین بود. بالأخره یک شب که تنها بودیم، به ایشان گفتم آقایان چه کار کردند؟ چه همراهی داشتند؟ طبخ غذا در پادگان دزفول که فقط 25 کیلومتر با اردوگاه فاصله داشت، برای ما بهتر بود. اصلاً خود پشتیبانی منطقه می‌توانست غذا طبخ نماید. از آن دو خط تلفن هم که به صورت دکور نصب شده بود، بجز یکی دو مورد استفاده نشد. فقط راننده‌ها شب را در آنجا توقف داشتند. آنها هم می‌توانستند در اردوگاه کنار دانشجویان پارک کنند. یک پست نگهبان اضافه می‌شد. کمی صبر کرد، نگاهی معنی‌دار به من کرد و گفت حسام تو متوجه نیستی. بریدن و قطع رابطه ساده و سهل است، اما وصل کردن و ایجاد رابطه مجدد سخت است. من می‌خواهم ولو به اندازه یک آشپزخانه هم که شده این اتصال و همکاری برقرار شده و قطع نگردد. آنجا بود که فهمیدم با آنکه قریب به 20 سال است با این مرد بزرگ دوستی و رابطه نزدیک و صمیمی دارم، هنوز او را به خوبی نشناختم. خود را در مقابل این روح بزرگ، حقیر و کوچک دیدم و دیگر حرفی نداشتم. ولی بعدها، مخصوصاً بعد از شهادتش، از این جمله معروف بهره‌ها بردم. روانش غریق رحمت الهی و روحش شاد باد. ان‌شاءالله که دستگیر ما در آن دنیا باشد.

بعد از اجرای آموزش میدانی در بهار سال 77، بلافاصله برنامه‌ریزی برای برداشت میدانی عملیات بیت‌المقدس آغاز گردید. با عنایت حضرت آقا و معرفی جانشین ریاست ستاد به عنوان رابط ستاد ارتش و هیئت معارف، که خود از دوستان بسیار صمیمی و مورد علاقه شهید بودند، دیگر حمایت ارتش بیشتر شد. مشکلی در رابطه با شرکت افسران و فرماندهان و واگذاری امکانات نبود. این بار منطقه استقرارمان آبادان در نظر گرفته شد. فرمانده قرارگاه جنوب، جناب سرهنگ کیومرث حیدری از افسران جوان و استخدامی سال 62 بودند و قبلاً افسر حفاظت اطلاعات قرارگاه بودند و در دو سال گذشته، شاهد کم‌لطفی مسئولین نسبت به معارف جنگ بودند. از آنجایی که خود افسری ولائی، مؤمن، متعهد و از دوستان و علاقمندان تیمسار صیاد بود، این بار ایشان برای ورود همراهان تیمسار در هیئت معارف به منطقه سنگ تمام گذاشت. محل فرماندهان را در بهترین هتل آبادان قرار داد. دو طبقه از هتل را با بهترین امکانات، برای استادان و همراهان اجاره نمود و سالن همایش هتل را برای برگزاری جلسات در نظر گرفت.

امام جمعه خرمشهر و آبادان، حضرات آیت‌الله نوری و جمی در استقبال و مهمانی شب اول حضور داشتند. در این سفر، حجت‌الاسلام و المسلمین حاج آقا فخرزاده که از بدو تأسیس معارف جنگ به عنوان مسئول فرهنگی معارف جنگ بود، در تمام جلسات و برداشت‌های میدانی و آموزشی هیئت همراه بودند، انصافاً باید بگویم علاوه بر پشتیبانی هیئت در جایی که روحانی نداشتیم، با تجربه‌ای که در طول جنگ داشتند، یار صدیق و همراهی برای تیمسار صیاد و معارف جنگ بودند.

این بار، ایشان یک جوان علاقمند و باذوقی را به نام آقای کاظمی، به عنوان تاریخ‌نگار با خود به همراه آوردند. آقای کاظمی، جوانی خوش‌برخورد، خنده‌رو و کم‌حرف، اما ماشاءالله تندنویس بود و مثل ضبط صورت مطالب را می‌گرفت و بدون جا گذاشتن جمله و یا کلمه‌ای همه مطالب را می‌نوشت. دوستان در آن سفر می‌گفتند، آقای کاظمی، حتی حرکات دست شما، خصوصاً تیمسار صیاد را یادداشت می‌کند. ایشان تمام نکات عمده این سفر را یادداشت نمود. سال بعد از شهادت تیمسار صیاد، این یادداشت‌های سفر ایشان، به نام «یادداشت‌های سفر» با کمک اینجانب به چاپ رسید. زیبایی‌های این سفر بسیار است. گویا تقدیر بر این بود لااقل در آخرین سفرِ برداشت میدانی، کمی آسوده‌خاطر باشد. خلاصه اینکه برداشت میدانی عملیات بیت‌المقدس با همان روش و تجربه عملیات فتح‌المبین، این بار در چهار قرارگاه کربلا، قدس، فتح و نصر و قسمتی از قرارگاه فجر که بعداً به این عملیات پیوست، بدون حضور برادران سپاهی انجام پذیرفت (البته ناگفته نماند من هم فراموش کردم که در همه این برداشت‌های میدانی، تعدادی از برادران جهادی از جمله آقای حسن بیگی از جهاد سمنان حضور داشتند). دوستان این بار با هدیه‌ای از انار ساوه و همان سرشیر دزفول با هواپیما به تهران برگشتند. باز هم طبق معمول، سازمان عقیدتی سیاسی، مسئولیت ثبت و ضبط و تصویربرداری را به عهده داشت.

طبق معمول بعد از برداشت میدانی، چند جلسه‌ای به بررسی و نقد سفر می‌انجامید و سپس برنامه‌ریزی برای آموزش تحصیلی سال بعد شروع می‌شد. بدین طریق که مدت آموزش ما همان هفته‌ای یک روز، روزهای سه‌شنبه از ساعت 6 صبح تا 0745 بود و اگر تعطیلی نداشتیم، همان 24 جلسه ثابت بود. آموزش ما هر سال فرق می‌کرد. در سال جاری، علاوه بر عملیات‌های کردستان، طریق‌القدس و فتح‌المبین، عملیات بیت‌المقدس نیز اضافه می‌شد؛ لذا در سال جدید، فقط 4 جلسه برای کردستان و 3 جلسه برای عملیات طریق‌القدس و 5 جلسه برای عملیات فتح‌المبین و بقیه وقت، یعنی 12 جلسه برای عملیات بیت‌المقدس پیش‌بینی شد و استادان هر جلسه، مخصوصاً برای عملیات بیت‌المقدس که اولین سال آموزش این عملیات بود توجیه بیشتری شده بودند. آموزش به همان سبک و سیاق اجرا گردید. فرماندهان دانشگاه، مخصوصاً فرماندهان گروهان‌های دانشجویی، علاقه بیشتری از خود نشان می‌دادند و شهید هم در آموزش منش فرماندهی مسلط‌تر شده بود و زمان بیشتری را برای تهیه طرح درس می‌گذاشت. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت، به طوری که اگر سه‌شنبه‌ای به تعطیلی برمی‌خورد، فرمانده دانشگاه جلسه جبرانی در یکی از روزهای هفته می‌گذاشت. یک نفر افسر از دانشگاه افسری به نام سرهنگ هیبت‌اله اسدی، مسئولیت بررسی مقالات و دستنوشته‌های دانشجویان را به عهده گرفته بود. بهترین این مقالات با شرح مختصری، در جلسات بعدی ارائه می‌شد و دانشجوی مورد نظر مورد تشویق قرار می‌گرفت. در پایان اسفند سال 77 آموزش معارف هم خاتمه یافت.

 روزهای قبل از شهادت صیادشیرازی

در اسفند سال77، با توجه به برداشت میدانی تابستان همین سال و آشنایی کامل به وضعیت منطقه، دیگر برای شناسائی محل آموزش بهار سال آینده به منطقه نرفتیم و قرار شد در فروردین‌ماه در اولین فرصت، اینجانب برای تعیین محل دقیق اردوگاه که همان منطقه عمومی شرق کارون تقریباً حوالی قرارگاه کربلا در عملیات بیت‌المقدس و حوالی مسعودیه بود، بروم. با همان نیت، قرار شد در روز سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه من برای تعیین محل دقیق اردوگاه و بررسی میدان‌های آموزشی عازم جنوب شوم. ساعت 3 بعدازظهر فرمودند، در دفتر ایشان حاضر باشم.

لازم است در اینجا خاطره‌ای را از ایشان نقل کنم. تیمسار به دفتردارش سرهنگ پاسدار نعمت‌اللهی گفته بود، هر موقع حسام آمد، بیاید داخل اتاق. من هم طبق معمول، یکی دو دقیقه قبل از ساعت 3 وارد دفتر شدم. جناب سرهنگ در همین زمان، تلفنی را از بیرون به اتاق ایشان وصل کرد. رئیس دفتر چیزی نگفت و من به احترام اینکه دارند با تلفن صحبت می‌کنند به انتظار نشستم تا اینکه تلفن قطع شد. وارد اتاق شدم، سلام کردم. از جایش بلند شد. دستی به ما داد. بعد به ساعت خودش نگاه کرد. خیلی جدی و با تعجب پرسید حسام سه دقیقه تأخیر داشتی. خواستم توضیح بدهم، فرمودند قابل قبول نیست. بالأخره گفتم من حتی چند دقیقه زودتر آمدم، بلافاصله زنگ زد و به جناب سرهنگ فرمودند چرا ایشان را بیرون نگاه داشتی؟ او هم جواب داد، شما با تلفن صحبت می‌کردید. فرمودند مگر من نگفتم رأس ساعت 3 بعدازظهر بیایند؟ دیگر تفسیر موضوع نکنید. سپس سفارشات لازم را در تعیین محل اردوگاه، تعیین نقاط آموزشی، تأمین ستون و دیگر موارد تعیین‌شده در دستورالعمل آموزشی جلسه با فرمانده قرارگاه جنوب جناب سرهنگ حیدری و دیگر موارد کردند. یک دستگاه تلفن همراه به من دادند و فرمودند من فرداشب برای زیارت و دیدار مادرم که از سفر حج عمره برگشته به مشهد می‌روم و شما حداقل پایان هر شب با من تماس بگیر و گزارش روزانه را تلفنی به من بده. سپس با روبوسی و خداحافظی از هم جدا شدیم و من به منزل رفتم تا با هواپیمای ساعت 7 شب به سمت اهواز پرواز نمایم.

همان شب، به موقع و بدون تأخیر پرواز کردم و در مهمانسرای قرارگاه جنوب در زرگان با فرمانده قرارگاه ملاقات و برنامه فردا را تنظیم نمودم. محل قرارگاه در حوالی روستای مسعودیه با تعیین مختصات، مشخص شد. فرمانده تیپ برپاکننده اردوگاه هم همراه من بود و قرار شد چادرهای دانشجویان به همان سبک سال گذشته در کنار رود کرخه برقرار گردد. سپس ظرف همان روز و روز بعد، یعنی پنجشنبه، کلیه نقاط آموزشی را با برنامه آموزشی که از قبل تعیین کرده بودیم، مشخص و فاصله زمانی بین دو کلاس را با احتساب سرعت کامیون‌ها، مدت سوار شدن و پیاده شدن دانشجویان و گذار ستون، طبق جدولی یادداشت نموده و هر شب هم حوالی 10 الی 11 شب تلفنی گزارش روزانه کار را به ایشان می‌دادم. غروب پنج‌شنبه به تهران برگشتم. تقریباً جمع‌بندی کارم را انجام داده بودم. آن زمان، من مسئول و مؤسس سازمان حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس اجا بودم.

صبح رأس ساعت 0730 وارد دفتر کارم شدم. ضمن انجام کار روزانه‌ام، داشتم یادداشت‌هایم را به صورت گزارش رسمی سر و سامان می‌دادم، تا ساعت 9 صبح با قرار قبلی (طی تماس تلفنی شب جمعه) خدمت ایشان برسم. ساعت 8 صبح تلفن اتاقم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. تیمسار مسعود بختیاری بود. پس از سلام و احوال‌پرسی گفت، از تیمسار صیاد چه خبر؟ گفتم خبری ندارم. قرار است ساعت 9 صبح خدمت ایشان برسم. گفت مگر خبر نداری؟ گفتم از چی؟ گفت متأسفانه ایشان ترور شد و او را به بیمارستان بردند. گفتم چه می‌گویی؟ یعنی چه؟ حالا در چه وضعی است؟ گفت متأسفانه شهید شد. خشکم زد. مات و مبهوت بودم. دو دستم را جلو صورتم گرفتم. یک لحظه در عالم خیال شهید صیاد جلویم سبز شد و گفت حسام از این لحظه این پرچم معارف را به تو می‌سپارم. سرم را بالا کردم؛ نه از صیاد خبری بود و نه پرچمی.

 با خود گفتم خدایا این چه لحظه‌ای بود؟ به جای اینکه به طرف بیمارستان بروم، فکر و خیال کلاس‌های معارف دست از سرم برنمی‌داشت. اتفاقاً آخرین جلسه آموزشی معارف سه‌شنبه همان هفته یعنی 24 فروردین‌ماه باید برگزار می‌شد. تلفنی با امیر صالحی که فرمانده دانشگاه افسری بود، صحبت کردم. ایشان گفت با این اتفاقی که افتاده، خیلی سخت است که کلاس معارف جنگ دیگر تشکیل شود. گفتم ترا به خدا، شما همراهی کنید ما حتماً سه‌شنبه کلاس را دایر می‌کنیم. عصر آن روز به بیمارستانی که ایشان را منتقل کرده بودند برای زیارت و دیدار آخر رفتم. آنجا دامادش آقای امامی و فرزندش آقا مهدی و آقا محمد بودند. آن روز از صبح تا غروب اکثر مسئولین و دوستان برای دیدار رفته بودند و من شاید جزو آخرین نفرات آن روز بودم. بوسه‌ای بر پیکرش زدم و گفتم خیالت آسوده باشد. من دست از راهی که تو آن را بنیاد کردی برنمی‌دارم و با تمام وجود و امکاناتم در حفظ آن می‌کوشم.

فردا یکشنبه 22 فروردین‌ماه خبر دادند که تشییع جنازه روز دوشنبه ساعت 9 صبح در میدان صبحگاه ستاد کل نیروهای مسلح برگزار می‌شود. ضمناً طبق برنامه قبلی، قرار است صبح روز سه‌شنبه 24 فروردین آقای هاشمی رفسنجانی برای فرماندهان و مسئولین ستاد ارتش در مسجد امام خمینی ستاد سخنرانی داشته باشد. حضور همه مسئولین الزامی است. خوب طبیعتاً امیر صالحی به عنوان فرمانده دانشکده افسری و من هم به عنوان رئیس سازمان حفظ آثار می‌بایستی در این سخنرانی شرکت کنیم. باز با امیر صالحی تماس گرفتم و گفتم که کلاس رأس ساعت 6صبح برقرار باشد. از امیر حسنی‌سعدی که در گروه مشاورین است و در این جلسه شرکت نمی‌کند، خواهش می‌کنم بیاید و خود من هم هر طوری شده شرکت می‌کنم. روی همین استدلال، ایشان به دانشگاه ابلاغ کرد کلاس معارف طبق معمول برقرار باشد. با امیر حسنی‌سعدی با واسطه‌ای تماس گرفتم. ایشان جواب منفی داد و گفت در چنین وضعیتی کی حوصله این کار را دارد؟ ناامید نشدم. تمام ذهن و فکرم درگیر تشکیل کلاس معارف بود.

 صبح روز دوشنبه همه کارکنان و مسئولین ارتش و سپاه و خیل عظیم مردم در میدان صبحگاه قبل از ساعت تشییع جنازه حضور پیدا کرده بودند. میدان مملو از جمعیت بود. درب‌ها را بستند. مردم عادی درخیابان جانبازان شریعتی و عباس‌آباد منتظر مراسم بودند. رأس ساعت مقرر، حضرت آقا تشریف آوردند و خم شدند، نشستند و بوسه بر تابوت شهید زدند. گویا تمام مردم دارای حزن و اندوه عجیبی بودند. مراسم رسمی به عمل آمد و جنازه وقتی از درب ستاد خارج شد، دیگر نه دژبانی و نه کسی قادر بود که مردم را کنترل نماید. تا محل ستاد اقامه نماز جمعه، یعنی مصلی، می‌گویند تابوت شهید روی دست مردم دست به دست می‌شد.

این قسمت را از زبان امیر صالحی بازگو می‌کنم. ایشان فرمودند، وقتی جنازه شهید از ستاد کل خارج شد، من هم داشتم تنهایی با خیال خودم از ستاد خارج می‌شدم. ناگهان دیدم یک نفر مرتب مرا صدا می‌زند. وقتی دقت کردم دیدم سردار شیرازی، رئیس دفتر نظامی آقا می‌باشند، که جمعیت را می‌شکافند و مرا صدا می‌زنند. صبر کردم تا ایشان رسید. اولین جمله‌اش این بود که کلاس روزهای سه‌شنبه شهید صیاد چه خواهد شد؟ می‌گفت، فهمیدم این سوال خودش نیست، بلکه با این عجله و سرعت آمده، حتماً حضرت آقا دستور دادند که: بپرسید تکلیف این کلاس‌ها چه می‌شود؟ گفت، در آن لحظه به یاد اصرار شما افتادم و گفتم کلاس برقرار است. دوستان ایشان این کلاس را اداره خواهند کرد. دیدم خیالش راحت شد و از من فاصله گرفت.

ما نفهمیدیم، بالأخره چطور شد که دژبان مرکز موفق شد، جنازه را از مردم تحویل بگیرد و با آمبولانس به بهشت زهرا برساند. ما هم خودمان را به بهشت زهرا رساندیم. دقیق یادم هست، درست زمانی که جنازه دفن شد، اذان ظهر داشت پخش می‌شد و نماز جماعت در قسمت جنوب همین قطعه که یک زمین باز برای مراسمات می‌باشد، برقرار شد. بین دو نماز، تیمسار صالحی را دیدم و ایشان ماجرای پرسش سردار شیرازی و پاسخ خودش را برایم تعریف کرد. گفتم دیدی آقای صالحی، خود شهید ناظر این جریان است. همین توجه آقا، تکلیف من و شما را روشن کرد. من موضوع را به امیر آراسته اطلاع می‌دهم و با همین مجوز، من و شما فردا در مراسم سخنرانی شرکت نمی‌کنیم. از طرفی دیگر هم، بعد از نماز عصر، امیر سرتیپ حسنی‌سعدی را آنجا دیدم و موضوع را به عرض ایشان رساندم و خواهش کردم رأس ساعت 7، یعنی ساعت دوم در کلاس آموزش شرکت نمایند و ایشان هم قول مساعد دادند.

سه‌شنبه ساعت 6 صبح کلاس دانشگاه افسری امام علی(ع) در آمفی‌تئاتر که کلاً سیاه‌پوش بود، آماده شده بود. دانشجویان و فرماندهان دانشجویی و امیر صالحی فرمانده دانشگاه در جلسه حضور داشتند. کلاس طبق معمول با آیاتی از قرآن آغاز گردید. من هم پشت تریبون رفتم. گرچه بغضم ترکیده بود و گریه امان نه تنها من، بلکه همه حاضرین را گرفته بود، اما با خواندن آیه «رب أدخلنی مدخل صدق…» و دعای امام زمان(عج) سخن را آغاز کردم. کمی پیرامون آنچه که گذشت، هدف مقدس شهید صیاد و ادامه کار صحبت کردم و بقیه زمان تا ساعت 7 صبح به نوحه‌خوانی و سینه‌زنی گذشت. رأس ساعت 7 امیر حسنی‌سعدی وارد شدند. پس از ادای احترام، ایشان بالای سن رفتند و پس از تسلیت گفتن و فاتحه، به تدریس آموزش آن روز پرداختند. بدین ترتیب، به لطف خداوند و توجه مقام معظم رهبری به این امر مهم، هیئت معارف جنگ کار خودش را بدون وقفه حتی یک ساعت و یک روز تأخیر ادامه داد.

از 24 فروردین تا 6 اردیبهشت فقط 12 روز مانده بود به اعزام دانشجویان به آموزش میدانی عملیات بیت‌المقدس. با نبودن شهید صیاد، نگران هماهنگی‌های میدانی و حضور مدعوین، بخصوص فرماندهان بازنشسته بودم. در این میان، امیر سرتیپ2 بختیاری هر روز به من سر می‌زد و کمک فکری خوبی برایم بود. برای انجام کار شب و روز نداشتم. شب‌ها جلو منزل شهید مراسم عزاداری بود و تا پاسی از شب مردم از مساجد مختلف به صورت دسته‌های عزاداری مراجعه داشتند و ما هم طبیعتاً می‌بایستی حاضر می‌شدیم.

یکی از مشکلات ما، مسئله بودجه معارف جنگ بود. شهید بجز تبرکی که در دو مرحله، یکی مبلغ سه میلیون تومان و مرحله دوم پنج میلیون، از حضرت آقا دریافت کرده بود بقیه هزینه را با کمک علما و مخصوصاً مرحوم عسکراولادی تهیه می‌کرد. آن روز هم فقط مبلغ 4میلیون و 900هزار تومان در حساب پس‌انداز بانک سپه داشت و چون حساب به نام خودش بود، تا انحصار وراثت نمی‌شد و هم ورثه رضایت نمی‌دادند، کسی حق برداشت نداشت. من هم اول کار نخواستم به کسی رو بزنم، لذا با امیر صالحی فرمانده دانشگاه مشورت کردم و گفتم شهید صیاد، یک دستگاه ویدئو پروژکتور به دانشگاه داده. من می‌خواهم آن را پس بگیرم و بفروشم تا هزینه‌های جانبی اردوگاه را تأمین نمایم. ایشان فرمودند، خوب دستگاه ابزار کار است، شما با امیر پورشاسب فرمانده نیروی زمینی (امیر پورشاسب همدوره من و امیر صالحی عضو اولیه هیئت معارف بود) صحبت بکنید، پول این دستگاه را ایشان به دانشگاه افسری بدهند و ما هم تقدیم شما می‌کنیم. موضوع را به عرض امیر پورشاسب رساندم. ایشان بلافاصله مبلغ 4 میلیون تومان بابت خرید دستگاه به دانشگاه دادند و آنها عیناً همان مبلغ را بابت خرید ویدئو پروژکتور به من دادند. لازم به یادآوری است با این مبلغ نه تنها کار اردوگاه ما راه افتاد، بلکه تا یک سال دیگر توانستیم هیئت معارف را اداره کنیم. هزینه هیئت معارف در این اردوگاه، یکی خرید سوغاتی برای استادان و دیگر اسکناس تبرکی به افراد خدماتی اردوگاه، راننده‌های اعزامی، پرسنل اسکورت، دژبان، کارکنان قطار و… به میزان دو هزار تومان تا حداکثر 10هزار تومان بود.

بر خلاف تصور من، همه فرماندهانی که به اردوگاه دعوت شده بودند، حاضر شدند. درجه من سرتیپ2 بود، ولی چندین سرتیپ تمام در این اردوگاه، نظیر امیر سرتیپ حسنی‌سعدی، امیر سرتیپ سیروس لطفی، امیر سرتیپ کریم عبادت، امیر سرتیپ دژکام و امیر سرتیپ فرض‌اله شاهین‌راد و دیگر فرماندهان، که همگی از نظر خدمتی از من ارشدتر بودند، از جان و دل مایه گذاشتند. اردوگاه سیاه‌پوش و دانشجویان در فرصت‌های کوتاهی که به دست می‌آوردند، به یاد شهید سینه‌زنی می‌کردند. به اعتقاد من، اردوگاه آن سال دانشجویان از هر جهت، از سال‌های قبل بهتر انجام شده بود. دوستان همگی می‌گفتند، روح شهید ناظر بر اجرای همه کارها در این اردوگاه است.

آموزش به همان ترتیبی که در برنامه پیش‌بینی شده بود، در کلیه محورهای عملیاتی عملیات بیت‌المقدس اجرا گردید و پس از اجرای 4 روز آموزش، عصر روز چهارم، از اهواز با قطاری که از قبل پیش‌بینی شده بود، به تهران برگشتیم. برابر روش سال‌های قبل، بدون کوچکترین وقفه‌ای کارها پیگیری شد. یکی از تلاش‌های شهید در هیئت معارف، جمع‌آوری اسناد و مدارک و ثبت و ضبط خاطرات، همراه با آموزش مطالب به دانشجویان بود. هر موقع من و دوستان در بحث تدوین و انتشار مطالب با ایشان صحبت می‌کردیم، می‌فرمودند فرصت کم است. برای انتشار در آینده فرصت داریم. امروز تا می‌توانید به جمع‌آوری مطالب بپردازید.

خاطرات ایشان در عملیات‌های کردستان چند سالی بود که جمع‌آوری شده بود، بخصوص کوچکترین و اولین عملیات سرنوشت‌ساز به نام «عملیات شیندرا» توسط امیر صادقی‌گویا تدوین و آماده چاپ بود، ولی شهید اجازه نمی‌داد که چاپ شود. چهل روز بعد از شهادتش، دو کتاب از ایشان زیر چاپ رفت، یکی به نام «ناگفته‌های جنگ» اثر احمد دهقان که این کتاب مجموعه مصاحبه‌هایی بود که توسط حجت‌الاسلام فخرزاده از همان روزهای اول معارف جنگ از شهید به عمل آمده بود و دیگری به نام «صیاد دلها» اثر سرهنگ حسینیا که همان روزهای شهادت با دوستان شهید مصاحبه به عمل آورده بود. استقبال بی‌نظیر مردم از این دو کتاب ما را بر آن داشت که در همان سال، دو کتاب دیگر را نیز به چاپ برسانیم. یکی همان عملیات شیندرا، یک عملیات کوچک گشتی شناسائی که در اولین قدمش در سال 58 در سردشت انجام شد و دیگری به نام «یادداشت‌های سفر» که توسط آقای کاظمی که در برداشت‌ میدانی عملیات بیت‌المقدس همراه ما بود نوشته شد و این کتاب را به صورت مشترک بین معارف جنگ و حوزه هنری به چاپ رساندیم.

پاییز سال 78 با برنامه‌ریزی دقیقی که تابستان انجام گرفت، آموزش دانشگاه افسری امام علی(ع) بر مبنای عملیات‌های کردستان، طریق‌القدس، فتح‌المبین و بیت‌المقدس، به همان روش سال‌های قبل آغاز گردید. دوستان شهید همکاری خیلی خوبی را در برنامه‌ریزی و اجرای این آموزش با من داشتند. کلاس‌ها شروع شد و برنامه پیش می‌رفت. منتهی یک مشکل اساسی را در اداره هیئت معارف جنگ داشتیم و آن این بود که معارف جنگ رسماً سرپرست و رئیسی نداشت و درجه من هم سرتیپ‌دومی بود. در حالی که خیلی از اعضای افتخاری با درجه سرتیپی بودند. روی همین موضوع، صحبت امیر سرتیپ ناصر آراسته، جانشین فرماندهی کل ارتش به میان آمد. فرماندهی ارتش طی گردشکاری محضر فرماندهی کل قوا، امیر سرتیپ ناصر آراسته را که در وصیت‌نامه شهید یکی از سه نفر وصی ایشان معرفی شده بود، به نام سرپرست هیئت معارف، جنگ ضمن حفظ شغل سازمانی پیشنهاد فرمودند. معظم‌له نیز پیشنهاد را پذیرفتند و طی حکمی، پس از 9 ماه از شهادت آن شهید، امیر آراسته رسماً به عنوان رئیس معارف جنگ معرفی شدند. با معرفی شدن ایشان به عنوان رئیس معارف، ورق برگشت. صحنه عوض شد. همه ارتش به پای کار آمد و همه فرماندهان ارتش حامی معارف جنگ شدند. امیر آراسته در اولین دیداری که با من داشتند، فرمودند شما این چند ماه چگونه معارف را اداره کردی؟ من می‌خواهم به همان سبک معارف اداره شود. من در امور مالی معارف کوچکترین دخالتی نخواهم کرد. همه کارهای اجرائی و مخصوصاً امور مالی آن مثل گذشته با شما خواهد بود.

با معرفی امیر سرتیپ ناصر آراسته، فصل جدیدی در معارف جنگ به وجود آمد، که مایل نیستم به آن قسمت که خارج از موضوع و ظرفیت این کتاب است، بپردازم. در یک جمله بگویم: خون شهید، نیت پاک و خلوص شهید در این کار و عنایت مقام معظم رهبری و لطف خداوند بر این قرار گرفت که هیئت معارف جنگ توسعه یابد و اثرگذار باشد، تا جایی که در سال 97، مقام معظم رهبری فرمودند: شما هیئت معارف دارید یکی از پازل‌های دغدغه مرا (توجه به نسل جوان) حل می‌کنید.

 

نشست سالیانه همدوره‌های اروندرود

دانشجویان ورودی به دانشکده افسری سال 1346 به نام دوره اروندرود نامگذاری شده‌اند. ما اولین دوره دانشکده افسری بودیم که تعدادمان بالای 850 نفر بود. قبل از آن پذیرش سالیانه کل دانشکده کمتر از 3500 نفر بوده است. فارغ التحصیلان اروندرود، افسران جوانی بودند که با درجه سروانی، در انقلاب و همچنین مبارزه با ضدانقلاب و در جنگ تحمیلی نقش مؤثر و بی بدیلی داشتند و در زمان جنگ تحمیلی، مسئولیت‌هایی از رده فرماندهی گردان، تیپ، لشکر و قرارگاه‌های مقدم نزاجا را داشتند، که بیش از 34 شهید و صدها جانباز تقدیم انقلاب و میهن عزیزشان نمودند. تعداد زیادی از این عزیزان، به طور طبیعی بعد از 30 سال خدمت در سال 1376 به افتخار بازنشستگی نائل آمدند.

 در سال 1377، به ابتکار یکی از همدوره ها به نام مرحوم سرتیپ2 بازنشسته علی اشرف سلطانی و تعدادی از همدوره‌ها در مهمانسرای اداره مهندسی، دور هم جمع شدند و چند ساعتی را در کنار هم خوش بودند. علی اشرف سلطانی، انسانی دوست داشتنی و دارای روابط عمومی بسیار قوی بود. ایشان کسی بود که در سال سوم دانشکده افسری، آلبوم عکسی از همدوره‌ها تنظیم نمود و دانشکده در پایان سال، این آلبوم را به تک تک دانشجویان هدیه نمود. من و دیگر دوستان هنوز هم این آلبوم را داریم و سالی یکی دو بار این آلبوم را که یادگار دوران جوانی و دانشجویی ما است، ورق می‌زنیم و از دیدن عکس‌های آن دوران لذت می‌بریم.

در آن مهمانی، چند نفر از دوستان به علی اشرف سلطانی می‌گویند که چرا این نشست را برای کل همدوره‌ها در تهران برگزار نمی‌کنی؟ بحث اطلاع‌رسانی می‌شود و می‌گویند آدرس و شماره تلفن بچه‌های بازنشسته در کانون بازنشستگان وجود دارد و دوستانی هم که شاغل هستند کافی است یک اطلاع‌رسانی به ستاد ارتش و نیروها بشود. خلاصه اینکه با محوریت علی اشرف سلطانی در سال 1378، اولین نشست همدوره‌های اروندرود، چه بازنشسته و چه شاغلین در مهمانسرای کانون بازنشستگان برگزار شد. بالغ بر 240 نفر از همدوره‌ها، در این گردهمایی جمع شدند و حدود سه چهار ساعتی را در کنار هم خوش بودند. بعضی از این دوستان بعد از قریب به 29 یا 30 سال برای اولین بار یکدیگر را ملاقات می‌کردند و یکدیگر را در آغوش می‌گرفتند و همدیگر را می‌فشردند و حرف‌ها و خاطرات زمان دانشجویی را با آب و تاب تعریف می‌کردند؛ از سر میز خود به سر میز دیگری می‌رفتند. فضای سالن پر شده بود از همهمه و فریاد و دوستانی که می‌خواستند از فاصله دور و نزدیک با هم صحبت بکنند و یا ابراز ارادت نمایند. تک تک دوستان، پیش علی اشرف سلطانی می‌رفتند و از ایشان به خاطر این ابتکار جالب تشکر می‌کردند.

سرانجام در آن نشست اول، علی اشرف سلطانی پشت میکروفون رفت و به زحمت توانست، آرامش سالن را برقرار کند و گفت: عزیزان اگر مایلید این جلسات ادامه داشته باشد باید در این امر کمک کنید. ما باید دارای یک تشکیلات و هیئت امناء باشیم. در همان جلسه، تعدادی داوطلب شدند و تعدادی هم انتخاب شدند: از جمله آقایان موسوی، الیاس باقری، مسعود کردستانی، ذبیح‌الله اسکویی، پورمیراز و اینجانب هم به عنوان فردی که شاغل هستم و می‌توانم با استفاده از موقعیت شغلی، با دوستان شاغل ارتباط برقرار کنم، برای هیئت مدیره انتخاب شدیم.

در اولین جلسه‌ای که برای راه‌اندازی این نشست در دفتر ما تشکیل گردید، دوستان مرا به عنوان مسئول و جناب علی اشرف سلطانی را به عنوان دبیر هیئت مدیره انتخاب کردند. هر سال قبل از تشکیل جلسه، دو تا سه نشست با حضور دوستان در دفتر کار ما برگزار می‌شد که در آن پیرامون روز جلسه، نحوه دعوت، محل برگزاری گردهمایی، نحوه پذیرایی و اینکه چگونه از همدوره‌های ساکن شهرستان دعوت بشود، بحث می‌شد.

یک مسئله در همان سال اول مشخص شد و آن اینکه این گردهمایی از ساعت 10 صبح الی 3 بعدازظهر روز پنجشنبه آخرین هفته از اردیبهشت باشد تا دوستان شهرستانی بتوانند شب قبل به تهران بیایند و عصر روز پنجشنبه هم به وطن برگردند و سالن هم، مربوط به کانون بازنشستگان تعیین گردید. هماهنگی ورود سالن با من بود، ولی مدیریت صحنه با علی اشرف سلطانی.

در اولین گردهمائی، بچه‌های همدوره شهرستان‌ها، استقبال خوبی کردند. از شهرهای تبریز، همدان، اصفهان، مشهد، کاشان، زنجان و شهرهای شمالی، تعدادی با ماشین شخصی و تعدادی با قطار برنامه‌ریزی کردند و در این جلسات شرکت کردند. حتی از بعضی از شهرستان‌ها، یکی مسئول و رابط شد و اطلاع‌رسانی را به عهده گرفت. در این نشست‌ها، گاهی از فرزندان شهدا و یا از فرماندهان سال‌های دانشجوئی‌مان دعوت می‌شد. همکاری و هماهنگی ریاست کانون بازنشستگان، امیر سرتیپ شرف‌الزیاد، که از همدوره‌های خودمان بود و بعدها امیر سرتیپ اسدالله حیدری، در برپائی این نشست‌ها خیلی مؤثر بود.

بعد از فوت علی اشرف سلطانی (8/2/87)، کماکان محوریت این کار از اداره جلسه گرفته تا جلسات اولیه، در دفتر اینجانب صورت می‌گرفت و به اعضای هیئت مدیره هم اضافه گردید. اعضای کنونی آن عبارتند از، امیران عزیزِ بازنشسته: کَرَجی، حمید شکیبا، اسکویی، صادقی‌گویا، تقی کشاورز جهانی، الیاس باقری، مسعود کردستانی، پورمیرزا، علی قهاری. همکاری همه این عزیزان، بخصوص امیران: شکیبا، کَرَجی و قهاری ستودنی است. از آنجائی که هزینه این مهمانی را دوستان به صورت «دانگی» می‌دهند و بر کسی تحمیل نمی‌شود، خود این موضوع عمل خوبی برای بقاء و ادامه این جلسات گردید. به علاوه با ارتباطی که در فضای مجازی دارند، در مراسم ختم هر یک از همدوره ها و همسرانشان شرکت می‌کنیم و از طرف همه همدوره‌های اروندرود، حلقه گل و پلاکارت تسلیت نوشته می‌شود. در این نشست‌ها، معمولاً عکس دسته‌جمعی و یا چند نفری، توسط عکاسی که به همین منظور دعوت می‌شود، گرفته می‌شود و برای دوستان ارسال می‌گردد.

یکی از این دوستان می‌گفت، من یک‌سال منتظر چنین روزی هستم. این دورهمی، به ما جوانی، نشاط و انرژی مثبت می‌دهد. ایشان می‌گفت، این جلسات برای ما یک روان‌درمانی است.

زیباترین و بهترین نشست ما مربوط به سال 1396 است، که بنا به پیشنهاد دوستان، در پنجاهمین سال ورودمان به ارتش، نشست در دانشگاه افسری امام علی(ع) برگزار شد. بعد از صرف ناهار، همگی برای بازدید محوطه دانشگاه، آسایشگاه‌ها، کلاس‌های آموزشی، سالن سینما و میدان ورزش رفتند. در این جمع، فرمانده محترم ارتش امیر سرلشکر عطاءاله صالحی، که او هم از همدورها بود، شرکت نمود و وقت بیشتری گذاشت، گرچه در سال‌های گذشته هم، یکی دو ساعت در جلسه شرکت می‌کرد. در آن روز خاطره‌های پنجاه سال پیش، روزی که وارد دانشگاه شدیم و سه سالی که شبانه‌روز در آنجا سکونت داشتیم، زنده شد. باهم بودن‌ها، خوشی‌ها، سختی‌ها، همه و همه خاطره بود و یک روز به یاد ماندنی شد که همه این دوستان از آن یاد می‌کنیم.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign