banner

حسام (قسمت بیست و شش)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۲۸

حوادث و اتفاقات چهارشنبه 5 مردادماه امروز روز آتش توپخانه و انتقام از منافقین با گلوله‌های کالیبرهای مختلف توپخانه بود. در همین روز، برادر پاسدار افروز از قرارگاه رمضان به اتفاق یکی دو نفر، با راهنمایی برادر حمیدی‌نیا به من مراجعه کرد و گفت مرکزیت فرماندهی منافقین در شهر کرند است و اگر بتوانیم با توپخانه آنجا را ناامن […]

حوادث و اتفاقات چهارشنبه 5 مردادماه

امروز روز آتش توپخانه و انتقام از منافقین با گلوله‌های کالیبرهای مختلف توپخانه بود. در همین روز، برادر پاسدار افروز از قرارگاه رمضان به اتفاق یکی دو نفر، با راهنمایی برادر حمیدی‌نیا به من مراجعه کرد و گفت مرکزیت فرماندهی منافقین در شهر کرند است و اگر بتوانیم با توپخانه آنجا را ناامن کنیم، خوب است و ادامه داد ما یک جاده فرعی در شمال ارتفاعات قلاجه سراغ داریم که تا نزدیکی‌های کرند پیش می‌رود. دو قبضه کاتیوشا با 80 گلوله آماده کردیم. با راهنمایی برادر افروز و همراهی سرهنگ کوششی تا حوالی کرند پیش رفتند و با راهنمایی و دیدبانی برادران قرارگاه رمضان، مأموریت مؤثر و خوبی را اجرا کردند. حدود 80 گلوله کاتیوشا را در ابتدا و انتهای جاده‌های ورودی و خروجی شهر کرند تیراندازی کردند. با تیراندازی‌هایی که از طرف گردان388 گروه به اطراف این شهر و در مسیر جاده‌ها می‌شد و با وضعیتی که در مسیر کرمانشاه بین گردنه حسن‌آباد و چهارزبر برای منافقین پیش آمده بود، متوجه قدرت نظام جمهوری اسلامی و نیروهای مسلح شدند. مسیر کرند تا اسلام‌آباد و تا گردنه چهارزبر، جهنمی از آتش توپخانه ارتش برای آنها شد.

روز پنجم مرداد، سخت‌ترین روز عملیاتی برای منافقین بود. انهدام اصلی آنها در این روز بود و عصر همین روز عقب‌نشینی شروع شد. عمده یگان‌های خودرویی آنها آسیب دیده بود. با دیدبانی خوبی که ما مخصوصاً روی جاده‌ها داشتیم و امکان عقب‌نشینی منظم و خودرویی را از آنها گرفته بودیم، لذا ناچاراً به ارتفاعات و کوه‌های اطراف مسیر پناه بردند. آن شب تا صبح را با برادر حمیدی‌نیا در همان محل دیدبانی سپری کردیم.

صبح روز پنج‌شنبه 6 مرداد

در ادامه عملیات روز قبل، با برادر حمیدی‌نیا تصمیم گرفتیم کلیه آتش‌های توپخانه را در محور اسلام‌آباد ـ گردنه حسن‌آباد متمرکز کنیم. برادر حمیدی‌نیا یک بی‌سیم‌چی داشت که مرتباً روی باندها و فرکانس‌ها دور میزد و اطلاعات خوبی را از مکالمات بی‌سیمی منافقین به دست می‌آورد و این اطلاعات کمک خوبی برای ما بود. حدود ساعت 1030 صبح این بی‌سیم‌چی همینطور که روی باندها می‌چرخید، به برادر حمیدی‌نیا گفت، روی باند برادر محسن رضایی قرار گرفتم. این صدای برادر محسن است. حمیدی‌نیا گوشی را برداشت و با برادر محسن صحبت کرد و این اولین ارتباطی بود که با بچه‌های آن طرف، یعنی برادرانی که بین جاده اسلام‌آباد به کرمانشاه در حال جنگ با منافقین بودند، برقرار شد. برادر محسن که از جنوب با نیرویی از مسیر پل دختر به سه‌راهی بین گردنه حسن‌آباد و اسلام‌آباد رسیده بود، به حمیدی‌نیا گفت، فرماندهان و تعدادی از نیروهای منافقین در روستای بدره‌ای متمرکزند. حمیدی‌نیا گفت، برادر محسن، جناب سرهنگ هاشمی فرمانده گروه33 توپخانه پیش من است و ایشان سه روز است که هدایت توپخانه را به عهده دارد. برادر محسن گفت، گوشی را به سرهنگ هاشمی بدهید. بعد از سلام و احوالپرسی گفت، جناب هاشمی شما می‌توانید ده بدره‌ای و اطراف آن را زیر آتش بگیرید؟ من هم بلافاصله با سرهنگ خواجوی در مرکز تطبیق آتش تماس گرفتم و گفتم جناب خواجوی، همه آتش‌ها را روی ده بدره‌ای و به صورت پله‌ای متمرکز کنید (یعنی با هر بار شلیک 50 متر به برد توپخانه اضافه شود). روستای بدره‌ای در دامنه ارتفاعات شمالی جاده قرار داشت. با این تیراندازی، صدای فرماندهان منافقین از بی‌سیم شنیده می‌شد که کار تمام است و هرکس به هر طریقی که می‌تواند خودش را نجات بدهد.

حوالی ساعت یک و نیم بعدازظهر، نیروهای ما وارد شهر اسلام‌آباد شدند. با دوستان همگی از دیدگاه پایین آمدیم و بچه‌ها به سمت شهر اسلام‌آباد رفتند. خیلی خسته بودم. سه شبانه‌روز بود که نخوابیده بودم. فقط گاهی اوقات لحظاتی را در خودرو چرت می‌زدم. به طرف گردنه قلاجه رفتم. در آنجا یک دسته پدافند هوایی مستقر بود. استوار افتخاری فرمانده دسته یک سنگر مرتبی داشت. یک حمام صحرایی داشت. دوش گرفتم و تا ساعت 6 غروب خوابیدم. پس از استراحت، به راننده گفتم به طرف اسلام‌آباد برویم.

 وارد شهر اسلام‌آباد شدیم. شهر جنگ‌زده و در تمام در و دیوارهای شهر، آثار گلوله و خرابی به چشم می‌خورد. هنوز تعدادی از خودروهای منافقین در خیابان‌ها مانده بود و کلی وسایل و امکانات داخل این خودروها بود. از وسایل اغتنامی بجامانده، به راننده گفتم فقط یک عدد دوربین چشمی را برایم بردارد، که آن را هم در پایان خدمت در گروه، تحویل قرارگاه گروه دادم. آن روز عصر حوالی غروب، برادر شوشتری فرمانده قرارگاه نجف سپاه را به اتفاق برادر حمیدی‌نیا دیدم. برادران گفتند تا کرند پیش رفتیم، باقیمانده منافقین روی گردنه پاتاق مستقر شدند و دارند مقاومت می‌کنند. پیشنهاد کردم یک نیرویی بیاید و از محور سگان به طرف سگان برویم و پشت منافقین را در کل داود ببندیم. برادر شوشتری مرا نمی‌شناخت و یا شاید هم نیروی دم‌دستی نداشت، لذا توجهی به پیشنهاد من نکرد. من هم آن شب به قرارگاه گروه خودمان برگشتم.

حوادث و اتفاقات روز جمعه 7/5/67

اول صبح روز جمعه 7/5/67 به اتفاق سرهنگ کوششی و تعدادی سرباز و درجه‌دار داوطلب، در حد 12-10 نفر برای شناسایی محور و بررسی وضع منافقین در محور پاتاق به سرپل ذهاب یا همان کل داود رفتیم. ابتدا به موضع آتشبار کاتیوشا، که در روستای سرچشمه مستقر بود، رفتیم و یک دیدبان از آتشبار را با خودمان همراه بردیم. دو یا سه کیلومتری که به جلو رفتیم، نیروهای عراقی که هنوز تعدادی از آنها آن طرف سرآبگرم برای پشتیبانی از عقب‌نشینی منافقین مستقر بودند، وقتی دو دستگاه خودرو وانت تویوتا را دیدند، روی ما آتش گشودند. حداقل دو دستگاه تانک مرتباً تیراندازی می‌کردند. راننده من (سرباز فریمان کوه‌کن)[1] که در جلو حرکت می‌کرد، بلافاصله به طرف راست پیچید و ما در داخل شیاری قرار گرفتیم که از دید و تیر عراقی‌ها مخفی بود. حدود نیم ساعتی را در داخل این شیار بودیم و دیدبان ما هم بلافاصله درخواست آتش کرد و آتشبارهای ما منطقه سرآبگرم را زیر آتش گرفتند. لحظاتی بعد، تیراندازی طرفین قطع شد. گفتم بچه‌ها برگردیم ممکن است نیروهای عراقی بیایند و در این لحظات پایانی جنگ ما را به اسارت بگیرند. دوستان هم پذیرفتند. وقتی وارد جاده اصلی شدیم، به علت اینکه در دید نیروهای عراقی قرار گرفته بودیم، مجدداً تیراندازی تانک‌های آنها شروع شد، ولی خدا را شکر با مهارت رانندگی آقای کوه‌کن خیلی سریع توانستیم به عقب برگردیم. آن روز آتشبار کاتیوشای ما در روستای سرچشمه، خط مقدم نیروهای ارتش ما بود و بعدازظهر همان روز نیروهای تیپ3 زرهی به فرماندهی سرهنگ علی ایوبی به پادگان اباذر برگشتند.

برابر اطلاع، بچه‌های سپاه آن شب، یعنی شب جمعه با نیروهای منافقین در گردنه پاتاق جنگیدند و اول صبح نیروهای باقیمانده آنها با پشتیبانی نیروهای عراقی به داخل خاک عراق برگشتند. بدین طریق، عملیات مرصاد با نابودی عمده قوای منافقین به پایان رسید. گرچه

انتقال به ستاد مشترک ارتش و اعزام به وابستگی نظامی به چین

بعد از اتمام جنگ و خدمت در گروه33، بخصوص در سال 1368 در منطقه سومار، در ایام فراغت، به فکر خواندن زبان انگلیسی افتادم. کتاب‌های 1 تا 4 زبان انگلیسی را به منطقه بردم و هر روز یک ساعتی به مطالعه آن می‌پرداختم. یکی از همدوره‌هایم به نام سرهنگ جمیلی، که آن زمان در توپخانه لشکری لشکر58 ذوالفقار خدمت می‌کرد، وقتی به دیدارم آمد و مشاهده کرد که من دارم زبان انگلیسی مطالعه می‌کنم، خیلی تشویقم کرد. ایشان مسلط به زبان انگلیسی بود و سابقه تدریس هم داشت. هفته‌ای یک روز به دیدارم می‌آمد و ضمن تشویق، اشکالاتم را رفع می‌کرد.

در همین ایام، یک روز که به تهران و نزاجا آمدم، معاون هماهنگ‌کننده نزاجا (آن زمان مرحوم سرهنگ بهروز سلیمانجاه) مرا احضار کرد و گفت: فلانی، فرمانده نیرو در نظر دارد شما را به عنوان فرمانده مرکز درجه‌داری انتخاب نماید. نظر خودت چیست؟ انتظار نداشتم. با ایشان (سلیمانجاه) خیلی خودمانی بودم، چون در سال‌های 63 و 64 هر دو نفرمان فرمانده قرارگاه زمان جنگ بودیم. من فرمانده قرارگاه شمال‌غرب و ایشان فرمانده قرارگاه جنوب. حتی انتصاب من به فرماندهی قرارگاه قبل از ایشان صورت گرفت. به ایشان عرض کردم، شما چه فکر می‌کنید؟ من زمانی فرمانده قرارگاه بودم. بعد از اتمام فرماندهی صیادشیرازی، شغل پیشنهادی برایم فرماندهی گروه توپخانه بود، یعنی دو درجه پایین، ولی من خودم قبول کردم و حتی به فرمانده نزاجا گفتم، حاضرم فرماندهی یک گردان و یا تیپ را در همان کردستان بپذیرم و اگر نشد، به صورت یک سرباز و یا بسیجی ساده در جبهه جنگ بمانم. خوب شما عملکرد مرا در فرماندهی گروه33 توپخانه و ماجرای پایان جنگ و عملیات مرصاد دیدید و حالا که جنگ تمام شده، چرا باز هم می‌خواهید تنزیل شغل به من بدهید (به نظرم فرمانده یک یگان رزمی که هنوز در منطقه بود، از فرماندهی مرکز درجه‌داری بالاتر بود). سوال کردم واقعاً اگر خود شما بودید، قبول می‌کردید؟ به هرحال، من تمایلی به این انتصاب ندارم و اگر مانعی هستم، می‌توانید مرا به جای دیگری منتقل کنید. همان روز سَری به ستاد مشترک ارتش و دفتر عقیدتی سیاسی زدم. متوجه شدم بخشنامه‌ای کردند و می‌خواهند طی آزمونی یک نفر افسر را برای نمایندگی آموزشی به کویته پاکستان بفرستند. من هم در این آزمون ثبت‌نام کردم و به منطقه برگشتم.

با بحثی که با معاون هماهنگ‌کننده نزاجا داشتم، خیلی مصمم‌تر از گذشته، به مطالعه زبان پرداختم و در آزمون شرکت کردم، که خوشبختانه فکر می‌کنم جزو 6-5 نفر قبولی کتبی بودم. بعد از آزمون کتبی، دو مصاحبه، یکی تخصصی و یکی هم عقیدتی داشتیم. آزمون تخصصی در اداره پنجم ارتش صورت گرفت. چون مادر این اعزام اداره پنجم بود، در آنجا خیلی سخت گرفتند، چون یک نفر از آن اداره هم شرکت کرده بود و از نظر زبان انگلیسی خیلی قوی بود. شاید نفر اول بود و هدف آنها آن فرد بود. در مصاحبه عقیدتی سیاسی، مرحوم سرتیپ2 کیاراد جانشین فرهنگی عقیدتی سیاسی، که ارادت زیادی به من داشت و از افسران حزب‌اللهی بود و در جریان مسائل هم بود، بالاترین نمره عقیدتی را اول به من و سپس به سرتیپ2 بهرام قاسمی داد.

بهرام قاسمی همدوره‌ام بود. ایشان آن زمان جانشین لشکر92 زرهی بود، که متأسفانه بعد از امتحان عقیدتی سیاسی، در همان سال، در مانوری در سپاه پاسداران بر اثر اشتباه شلیک خمپاره، در جایگاه مانور به شهادت رسید.

در مجموع، من به عنوان نفر اول آزمون قبول شدم، ولی نمی‌دانم چه شد که اعزام صورت نگرفت. در یکی از این پیگیری‌ها که به تهران آمدم، امیر کیاراد گفت آن موضوع را پیگیری نکن. بیا برو برای وابستگی نظامی امتحان بده و من مطمئن هستم که اینجا قبول می‌شوی و شانس اعزام هم بیشتر است. به علت اتفاقاتی که این روزها در وابستگی نظامی افتاده است، برای اعزام، به دنبال افسران مؤمن و انقلابی هستند. لذا من هم این بار با آمادگی بیشتر در آزمون وابستگی نظامی شرکت کرده و نمره قبولی را در آموزش و مصاحبه عقیدتی سیاسی آوردم.

تقریباً اواخر آبان‌ماه سال 68 قبولی در آزمون به من ابلاغ شد و با تسویه حساب، گروه33 توپخانه را به سرتیپ دوم توپخانه پرویز صادقی تحویل دادم و در آذرماه خود را به اداره دوم سماجا معرفی کردم.

در اداره دوم، پس از توجیه اولیه، برای مراحل آموزش اطلاعاتی، ابتدا وارد دانشکده فارابی به مدت 3 ماه تا پایان سال شدیم. کلاس‌های آموزش اطلاعات، ضداطلاعات، جاسوسی، ضدجاسوسی، رمزنگاری و… را به صورت خیلی فشرده پشت سر گذاشتیم. پس از تعطیلات فروردین‌ماه، کلاس‌های کارورزی در دوایر و مدیریت‌ها و معاونت‌های اداره را به تناسب نیاز دیدیم و همزمان در تقویت زبان انگلیسی هم تلاش می‌کردم.

انتخاب محل وابستگی

کم‌کم دوره‌های آموزشی به اتمام می‌رسید. در آن زمان، به علت مشکلاتی که در وابستگی‌ها به وجود آمده بود (چند نفری از وابستگان نظامی در سال قبل پناهنده شده بودند و تعدادی هم، دوره‌های آنها به پایان رسیده بود و جایگزین نشده بودند)، لذا چند کشور از جمله یونان، هلند، لیبی و چین آماده پذیرش بودند. با مشورت با دوستان در اداره دوم، از جمله وابسته قبلی چین، سرتیپ2 خامنه‌ای که مدت شش ماهی بود از وابستگی نظامی چین برگشته بود، در نهایت، کشور چین را انتخاب کردم. بعضی‌ها مسئله زبان را مطرح می‌کردند، ولی آقای خامنه‌ای اطمینان داد مشکلی نخواهی داشت. مترجم دایره ایران در اداره تشریفات چین یک ستوان جوان است که زبان فارسی را خیلی مسلط است و همکاری خوبی هم دارد. مقدمات کار فراهم شد. برای خرداد بلیط سفر را گرفتم. چون بچه‌ها (مهدی و هادی) در حال تحصیل بودند، قرار شد من ابتدا بروم و مسئله مسکن را حل نمایم. معمول بر این بود که وابسته جدید در خانه قبلی وابسته قدیم جایگزین گردد. چون وابسته قبلی آقای خامنه‌ای 6 ماه قبل به ایران برگشته بود، لذا خانه ایشان تحویل دولت چین شد و من می‌بایستی خانه جدیدی را تقاضا می‌کردم. لذا با بچه‌ها قرار گذاشتیم هر موقع مسکن آماده شد، آنها هم بیایند. معمولاً پرواز ساعت 8 شب از تهران و با توجه به اختلاف ساعت حدود 9 صبح به وقت چین در پکن می‌نشست. به محض ورود متوجه شدم که قائم‌مقام سفیر، آقای فرازنده و چند نفر از سفارت و یکی دو نفر از اداره تشریفات وزارت دفاع چین به علاوه نفر دوم یا همان کارمند دفتر وابستگی به استقبال آمدند. پس از پذیرائی مختصر در سالن تشریفات فرودگاه، به همراه قائم مقام سفارت آقای فرازنده وارد سفارت ایران در دفتر سفیر شدیم. پس از معارفه با اعضای سفارت وارد دفتر کارم شدم. کارمند سفارت آقای لاجوری، که مدت 6 ماه در غیاب وابسته نظامی، کارهای روزمره و اداری دفتر را انجام می‌داد، به خوبی بر امور کار مسلط بود و چند روزی به توجیه من پرداخت و بقیه مطالب را از روی پرونده‌ها و سابقه کار مطالعه می‌کردم.

در همان ده روز اول، رابط دفتر، یعنی همان ستوان جوان به نام آقای مانک که به خوبی به زبان فارسی تکلم می‌کرد، جلسه معارفه مرا ابتدا با رئیس اداره تشریفات، که یک سرلشکر بود و سپس با جانشین رئیس ستاد ارتش چین ارتشبد شیوشین ترتیب داد و به عنوان مترجم مراسم معارفه را به خوبی پیش برد. آنها وقتی متوجه سابقه خدمتی من، بخصوص مشاغل فرماندهی من در جنگ شدند (فرماندهی گروه توپخانه و فرماندهی قرارگاه عملیاتی منطقه شمال‌غرب) احترام خاصی برایم قائل بودند، بخصوص اینکه در همین سال‌ها، از یک سال قبل، یعنی بعد از جنگ، روابط بین ایران و چین در حال توسعه بود. لذا از همان ابتدا، پایه‌گذاری خوبی در بحث ارتباط بین ما و اداره تشریفات وزارت دفاع برقرار گردید. من هم در تهران بنا به سفارش دوستان، مقداری پسته و زعفران برای سوغاتی برده بودم، که در دیدارها، همراه با هدیه مناسبی از سفارت، با خود می‌بردم.

اداره تشریفات وزارت دفاع در چین

در رأس این اداره، یک سرلشکر و چند سرتیپ در معاونت‌ها و بخش‌ها بودند، که مسئولیت هر کشور با یک شعبه بود و معمولاً افسر آن شعبه مسلط به زبان کشور وابسته بود و به عنوان مترجم هم کار می‌کرد. در آن زمان، تعداد وابستگان نظامی در پکن حدود 87 نفر بود که از لحاظ تعداد دفتر وابستگی در جهان رتبه سوم را بعد از آمریکا و شوروی داشت. در بین وابستگان، یک سرلشکر از یکی از کشورهای اروپایی و حدود 10 نفر سرتیپ به عنوان ژنرال (سرتیپ دوم هم ژنرال بود) و بقیه سرهنگ و یا سرهنگ دوم بودند. موضوع درجه خیلی مهم بود. تقدم در تمام جلسات، نشست‌ها و… اول با ژنرال‌ها و سپس با سرهنگ‌ها بود. وابسته نظامی عراق یک سرهنگ تمام بود، که پس از گذشت حدود یک سال و نیم، آن هم درجه گرفت و سرتیپ شد. این موضوع را من آن زمان در گزارشم به اداره دوم نوشتم و خواستم سعی شود در اعزام وابستگان نظامی این مسئله درجه را در نظر داشته باشند، ولو اگر درجه واقعی افسرمان سرهنگ بود، به ایشان درجه موقت و یا درجه صوری بدهند، چون در تثبیت وابسته و جایگاهش مؤثر است، که خوشبختانه پذیرفته شد و بعدها این روش اجرا می‌شد.

در ابتدای امر، به علت نداشتن منزل، حدود سه ماه را در یکی از سوئیت‌های سفارت تنها و مدتی را نیز با خانواده سپری کردم. سفیر قبلی چین، آقای بروجردی بود. ایشان شهرت بسیار خوبی در سفارت و عملکرد خوبی در مدت مأموریتش داشت. ایشان یکی دو ماه قبل از ورود من به پکن، به تهران برگشته بود. لذا سفارت هم مانند دفتر وابستگی توسط نفر دوم، یعنی آقای فرازنده اداره می‌شد. قرار بر این بود که آقای فرازنده هم در پایان شهریور به تهران برگردد. لذا به من پیشنهاد کرد، بیا خانه اجاره‌ای مرا بگیر، ولی یک شرط گذاشت. به شرط اینکه اثاثیه منزل مرا بخری. وقتی از دوستان سفارت جویا شدم، همگی گفتند حتماً این کار را بکن، ولو اینکه پول بیشتری هم بدهی، چون بین منازل سازمانی سفارت، منزل آقای فرازنده از نظر فضا و وسعت و موقعیت بهترین آپارتمان می‌باشد و پیشنهاد ایشان به خاطر فروش اثاثیه است و اگر شما این کار را نکنی، نفر بعدی ایشان این خانه را می‌گیرد و احتمال خرید اثاثیه هم منتفی می‌گردد؛ لذا از این فرصت استفاده کنید. خلاصه اینکه اثاثیه را خریدم و رنگی هم به خانه زدیم و قبل از ورود نفر دوم جدید سفارت، اسباب‌کشی کردیم. گرچه نفر دوم جدید از این موضوع خیلی دلخور شد، البته از نفر قبلی خودش. بعد از دو ماه پس از ورود ما، نفر دوم کارمند لاجوری مأموریتش به پایان رسید و جناب سروان پورعباسی که از قبل ایشان را می‌شناختم، به عنوان نفر دوم وابستگی اعزام گردید.

آقای پورعباسی افسری مؤمن، حزب‌اللهی و بی‌حاشیه بود و به علت علاقه‌ای که داشت، مدت مأموریت دو ساله‌اش، بنا به درخواست من، یک سال دیگر تمدید شد و تا پایان مأموریت با من در دفتر وابستگی خدمت می‌کرد.

با شروع سال تحصیلی، پسر بزرگم آقا مهدی دوره راهنمایی را به اتمام رسانده بود و می‌بایستی وارد دبیرستان می‌شد. سفارت، کلاس آموزشی برای دوره دبیرستان نداشت و تا دوره راهنمایی توسط دو نفر معلم اعزامی و همسران کارمندان سفارت اداره می‌شد. مناسب‌ترین کلاس آموزشی موجود، دوره دبیرستان سفارت پاکستان بود که به زبان انگلیسی تدریس می‌شد، که سال تحصیلی آن از اول ژانویه بود. سه ماهی فرصت بود. در این مدت، آقا مهدی به آموزش زبان انگلیسی پرداخت و سرانجام در اول سال تحصیلی، در سال اول دبیرستان پاکستان مشغول به تحصیل گردید.

آقا هادی، در همان سفارت در کلاس اول راهنمایی و دخترم هدی خانم در کلاس اول دبستان ثبت‌نام کرد. هادی و هدی صبح با من به سفارت می‌آمدند و آقا مهدی با اتوبوس و بعدها با دوچرخه به مدرسه می‌رفت.

وضعیت کاری من در سفارت و در دفتر وابستگی

سفیر قبلی، آقای بروجردی پایه‌گذاری خوبی را در سفارتخانه کرده بود. تقریباً هفته‌ای دو شب خانواده‌ها در سفارت برای دعای توسل و یا مراسم‌های مختلف و هم شب جمعه برای صرف شام و دعای کمیل دور هم جمع می‌شدند. به علاوه هرچند مدت، یک روز جمعه برای تفریح به مکان‌های تفریحی سفر می‌کردند. این موضوع گرچه بعد از آقای بروجردی مقداری کمرنگ شده بود، ولی به هرحال، انجام مراسم در مناسبت‌های مختلف و شب‌های جمعه، همیشه برقرار بود. این مسئله در روحیه خانواده‌ها بسیار مؤثر بود. یکی از کارمندان خدماتی سفارت به نام آقای مسگری که یکی از قاریان ممتاز کشور بود و به خاطر همین هنرش توسط آقای بروجردی جذب سفارت شده بود، حضور بسیار مؤثری داشت. برای بچه‌ها کلاس قرآن می‌گذاشت و در مراسم‌ها نیز با صوت زیبایش جاذبه خوبی را داشت.

یکی دیگر از آدم‌های سفارت، وابسته فرهنگی سفارت به نام آقای ثابتی بود. من ایشان را از اول انقلاب که در حزب جمهوری اسلامی مشهد با شهید هاشمی‌نژاد کار می‌کرد، می‌شناختم. آقای ثابتی مردی بسیار خوش اخلاق بود و جاذبه خوبی داشت. در اجرای مراسم و بخصوص دعای کمیل شب جمعه، اهتمام خاصی داشت. رابطه خوبی با همه و بخصوص با اینجانب، به علت شناخت قبلی، داشت و این ارتباط هنوز هم بعد از گذشت 26 سال ادامه دارد. خاطرات خوبی از ایشان دارم که اگر فرصت شد، به آن می‌پردازم.

نفر بعدی که نه تنها در سفارت و بین کارکنان و خانواده، بلکه در بین دیپلمات‌های سفارتخانه‌ها و مسئولین و کارکنان وزارت امور خارجه و وابستگان نظامی محبوبیت داشت، آقای میررکنی آشپز سفارتخانه ایران بود. آقای میررکنی قبلاً سرآشپز هتل استقلال تهران بود که توسط آقای بروجردی شکار شد و سال‌ها در آشپزخانه سفارت کار می‌کرد. غذاهای بسیار خوب و دلپذیر آقای میررکنی مورد توجه همه خانواده‌ها و همه مهمان‌ها، بخصوص دیپلمات‌های خارجی بود؛ لذا مهمانی در سفارت ایران در مناسبت‌های مختلف که توسط سفیر و یا وابسته نظامی برگزار می‌شد، به اعتراف همه دیپلمات‌ها، بیشترین شرکت‌کنندگان را داشت، بخصوص برای مدیران و مسئولین چینی که از شروع مهمانی تا پایانش، از غذاهای ایرانی و دستپخت آقای میر رکنی بسیار لذت می‌بردند.‌‌

سفارتخانه ایران در چین با معماری زیبایی در وسعت مناسب بنا شده بود. می‌گفتند، معمارش کسی بود که برج آزادی را طراحی کرده بود. حیاط بسیار زیبا با گل‌کاری مناسب و یک استخر روباز در وسط حیاط. رزیدانت (ساختمان محل اقامت سفیر) بسیار مناسب که علاوه بر ساختمان سفیر، سوئیتی هم برای پذیرایی موقت مهمانان داشت، که من در یکی از این سوئیت‌ها به مدت سه ماه زندگی کردم.

وابسته نظامی، نماینده رسمی نیروهای مسلح در کشور میزبان بود، همان‌طوری که سفیر نماینده قانونی و رسمی دولت در آن کشور است. هرگونه رفت و آمد هیئت‌های نظامی، دیدارها و ملاقات‌های مقامات دو طرف، سرویس‌دهی هیئت‌های آموزشی نظامی، تهیه مقدمات ملاقات‌ها و خرید‌های نظامی و… دو کشور، به علاوه جمع‌آوری اطلاعات نظامی کشور مورد نظر و یا هر کشور دیگر، از وظایف وابسته نظامی می‌باشد. شرکت در مراسم نظامی کشور میزبان و حضور در محافل وابستگان نظامی و همچنین، ارتباط با وابستگان نظامی سایر کشورها، (که از بین این وابستگان، ارتباط نسبتاً خوبی بین من و وابستگان نظامی پاکستان، سودان، الجزایر، ترکیه، رومانی، اندونزی،… برقرار بود) از دیگر وظایف وابستگان نظامی بود.

با توسعه ارتباط بین ایران و چین، بخصوص بعد از پایان جنگ، رفت و آمد بین دو کشور زیاد شد و تقریباً همه این سفرها را می‌بایستی تنظیم می‌کردم و با مقام سفرکننده همراه باشم.

  1. سفر وزیر دفاع، جناب آقای مهندس ترکان: ایشان تقریباً سه سفر کاری در سال‌های 69 و 70 و 71 داشتند که گاه به بعضی از استان‌ها مثل شانگهایو نانجینگ و… سفر داشتند. وزیر دفاع چین، در آن زمان ارتشبد چینگ جی‌وی بود، که بالای 85 سال سن داشت. آنها از آقای ترکانبه نحو شایسته‌ای استقبال و پذیرایی می‌کردند. همراهان آقای ترکان، با همتایانشان، همزمان مشغول مذاکره و عقد تفاهم‌نامه و یا قرارداد می‌شدند.
  2. سفر فرمانده نیروی هوایی، شهید سرتیپ ستاری، که برای قراردادهای خرید اف سِوِن و سیستم کنترل فرماندهی و چندین قرارداد آموزشی انجام شد.
  3. سفر امیر سرلشکر شهبازیو سرلشکر محسن رضاییدر سال 1370 انجام پذیرفت. همه تلاش من این بود که سفر شهبازی قبل از سفر محسن رضایی انجام شود، که بالأخره با کمک آقای دکتر بروجردی که آن زمان در وزارت امور خارجه در معاونت تشریف داشتند، سفر سرلشکر شهبازی در ادامه بازدید ایشان از پاکستان انجام پذیرفت، گرچه سفر امیر شهبازی و محسن رضایی بیشتر جنبه تشریفاتی داشت.
  4. در سال 71، اداره تشریفات وزارت دفاعچین در لابی که با اینجانب داشت، گفتند ما مایلیم وزیر دفاع (ارتشبد چینگ جی وی) سفری به ایران و سپس از آنجا به پاکستانداشته باشد، لذا لازم است از طرف وزیر دفاع شما دعوتنامه‌ای ارسال گردد (معمولاً اکثر سفرهای مقامات به شکل طرفین بود). بلافاصله تمایل سفر وزیر دفاع چین را به وزارت دفاع جمهوری اسلامی منعکس کردم و از آنجا نیز دعوتنامه رسمی را به اداره تشریفات وزارت دفاع چین تقدیم نمودیم. مقدمات کار فراهم شد. رابط آنها از من خواست که وزیر دفاع مایلند با هواپیمای جمهوری اسلامی (ایران ایر) بروند. حدود پنج نفر همراه دارند، شما برایشان بلیط رزرو نمائید. مسئول هواپیمای ایران در پکن، آقای فضلی و از دوستان و همچنین همسایه دیوار به دیوار ما در آپارتمان بود. به ایشان سفارش کردم جای مناسب در هواپیما و حتی یک صندلی خالی در کنار وزیر بگذارد. موضوع را به تهران منعکس و درخواست نمودم که اگر ممکن است در این سفر همراه وزیر باشم. سفر در آخر مهرماه و یا اوایل آبان بود، متأسفانه موضوع از طرف اداره دوم گردشکار و با آمدن من مخالفت شد. هنوز چند روز به سفر وزیر دفاع مانده بود. همسرم به اتفاق دختر کوچکم برای مرخصی تابستانه آمده بودند و هنوز در تهران بودند، که متأسفانه خبر رسید پدرم فوت کرده؛ لذا همان شب به تهران سفر کردم. پس از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری و برگزاری مراسم بود که باخبر شدیم وزیر دفاع چین به تهران آمده، معاون هماهنگ‌کننده وزارت دفاع از دوستان (آقای تیمسار غفراللهی) درخواست نمودند که ما فردی که ایشان را در ایام اقامت در تهران همراهی کند نداریم. گفتم من حرفی ندارم، ولی شما باید با ارتش هماهنگی نمایید و از طرف اداره دوم به من ابلاغ شود. پس از موافقت و ابلاغ دستور، هیئت پنج نفره چینی را همراهی کردم. برنامه وزیر دفاع چین یک روز دیدار با وزیر دفاع و بازدید از صنایع دفاع و روز دوم بازدید از ارتش، یعنی از ساعت 8 الی 9 بازدید از دافوس و سپس 9 الی 10 بازدید از دانشکده افسری و از ساعت 1030 الی 12 ملاقات با رئیس ستاد ارتش در ستاد مشترک بود.

در همین مدتی که من به تهران آمده بودم، گزارشی از طرف سفارت ایران به وزارت امور خارجه و از آنجا به ستاد ارتش منعکس می‌شود، که از قرار معلوم این آخرین سفر آقای وزیر دفاع است و قرار است ایشان تعویض شوند. روی همین اصل، ستاد مشترک درست و حسابی ایشان را تحویل نگرفت و در بازدید وزیر از دافوس و دانشگاه افسری هیچ‌یک از اعضاء هیئت رئیسه شرکت نکرده بودند و دیدار با رئیس ستاد هم که تا ظهر به طول انجامید، همراه با ناهار نبود. در صورتی که در عرف دیپلماتیک مرسوم است، وقتی دیدار و یا ملاقات ظهر باشد، حتماً همراه با صرف ناهار است. لازم می‌دانم کمی راجع به دیدار رئیس ستاد ارتش با ارتشبد چینگ جی‌دی صحبت بکنم. در ابتدا، پس از تعارفات دیپلماتیک معمولی که بین طرفین در مسئله دوستی و توسعه روابط مطرح می‌شود، ژنرال در بین صحبت دو بار بدون مقدمه دو مطلب را بیان کرد. یک بار از سن رئیس ستاد پرسید. ایشان جواب داد من 46 سال دارم. او در جواب گفت: آقای رئیس ستاد، من 63 سال خدمت سربازی دارم و در راهپیمایی بزرگ مائو فرمانده دسته بودم. سپس صحبت عادی خودش را بدون اینکه منتظر جواب و یا عکس‌العمل طرف مقابل باشد، ادامه داد. باز پس از لحظاتی گفت، امروز می‌خواهم اینجا مطلبی را به شما بگویم که تا به حال هیچ‌جا نگفتم و هنوز در کشورم نیز رسانه‌ای نشده است. آن اینکه درست سه ماه بعد، من از این سمت کنار می‌روم، به جای من ژنرال چی‌خاتی‌یان که الآن همتای شما و رئیس ستاد ارتش است می‌آید و جای ایشان یک سپهبدی را که فرمانده قرارگاه منطقه شانگهای می‌باشد رئیس ستاد می‌شود و به جای فرمانده منطقه شانگهای سرلشکر فلانی درجه می‌گیرد و فرمانده منطقه می‌شود. شغل بعدی من هم در کنگره مجلس ملی چین یکی از اعضای اصلی کنگره خواهد بود. سپس موضوع را به همان صحبت قبلی خودش کشید. این دو مطلب اساسی را به این منظور گفت که اولاً خدمت نظامی من حداقل یک و نیم برابر سن شما است و ثانیاً مشاغل در کشور ما حساب و کتاب دارد و اگر اطلاعاتی را شما دریافت کردید و فکر کردید که ما رفتنی هستیم، اینطور نیست. این کشور دارای برنامه است، رفت و آمد و تعویض مشاغل حساب و کتاب دارد.

من آن روز از این رفتار ستاد ارتش خیلی ناراحت شدم. اما در عوض، همان شب، هیئت مهمان سپاه پاسداران بود. آقای محسن رضایی یک مهمانی مجلل برگزار کرد. اغلب فرماندهان رده بالای سپاه پاسداران، مسئولین وزارت امور خارجه، سفیر و وابسته نظامی چین در ایران و تعدادی از وزارت دفاع و ستاد کل را دعوت نمود و تجلیل خاصی از وزیر دفاع چین بجا آورد و در پایان، هدیه نفیسی را هم تقدیم کرد. پس از پایان سفر وزیر دفاع چین، من تقاضای یک ماه مرخصی کردم، تا هم کمی به خانواده برسم و هم یک سفر حج عمره داشتم بروم که خوشبختانه موافقت شد و سفر عمره را با همسر و مادرم رفتیم. این مسافرت که هنوز چند روزی از فوت پدرم نگذشته بود، در روحیه مادرم خیلی مؤثر بود. بد نیست در اینجا به موضوع سفر عمره هم بپردازم.

در سفارت، به مناسبت‌های مختلف، خانواده‌ها جمع می‌شدند و برنامه‌هایی هم اجرا می‌شد. یکی از این مناسبت‌ها، سوم شعبان روز سپاه پاسداران بود که هر سال توسط برادر سپاهی به نام طوقیان برگزار می‌شد. معمولاً سوالاتی مطرح می‌شد. به کسی که جواب درست می‌داد، هدیه‌ای داده می‌شد. در آن سال که دومین سال رحلت حضرت امام(ره) بود، آقای طوقیان از وصیت‌نامه حضرت امام(ره) یکصد سوال تهیه نمود و بین مدعوین توزیع گردید. قرار شد پاسخ‌های سوالات را تا قبل از 15 شعبان جمع‌آوری و به کسانی که جواب درست دادند، هدیه‌ای مناسب داده شود. حاج خانمِ ما، در چندین شب متوالی بند به بند وصیت‌نامه را به دقت مطالعه کرد و پاسخ‌ها را به دقت و به درستی جواب داد و دو فرم، یکی به نام خودش و دیگری به نام من پر کرد. شب نیمه شعبان، جشن توسط سفارت برگزار و خانواده‌ها دعوت شدند. یک ساعت قبل از شروع برنامه، رایزن فرهنگی آقای ثابتی با معاونت فرهنگی وزارت ارشاد آقای ابطحی تماس می‌گیرد و می‌گوید ما امشب در سفارت جشن داریم. شما نمی‌خواهید جایزه‌ای بدهید؟ ایشان می‌گوید باشد.از طرف رایزن فرهگی قول هزینه یک سهم حج عمره و یک سفر سوریه را بدهید. جلسه شروع می‌شود. پس از سخنرانی مختصر، نوبت قرعه‌کشی برای جایزه پاسخ‌های صحیح فرا می‌رسد. آقای ثابتی می‌گوید دو جایزه بزرگ هم به نفرات اول و دوم از طرف رایزن فرهنگی داریم. موضوع جایزه را فقط در گوش سفیر (آقای طارمی) می‌گوید. دو گلدان تهیه می‌کنند. یکی برای پاسخ صحیح آقایان و یکی برای خانم‌ها. آقای سفیر یکی از بچه‌های خردسال را صدا می‌زند. او قرعه را انتخاب می‌کند. بلافاصله نگاه سفیر به طرف من خیره می‌شود و اعلام می‌شود تیمسار هاشمی برنده یک سفر عمره می‌شوند و بعداً به طرف گلدان مربوط به خانم‌ها می‌روند. نام حاج خانم از قرعه بیرون می‌آید که مربوط به سفر سوریه بود. ولی آقای سفیر معترض می‌شود و می‌گوید از یک خانواده نمی‌شود دو نفر برنده باشند. کاغذ را بیرون می‌اندازد و دوباره قرعه می‌کشند. به نام خانم مدیر مدرسه قرعه بیرون می‌آید.

در این حین، دخترم هدی از حاج خانم می‌پرسد: مامان این که به نام بابا اعلام شده خمره چی هست؟ حاج خانم از اینکه آقای طارمی قرعه به نام ایشان را ابطال کرده بود، ناراحت شده بود. گفت هیچی، خمره یک چیزی شبیه کوزه است. به خاطر یک کوزه، سفر سوریه ما مالیده شد! نفر بغل‌دستی ایشان می‌گوید حاج خانم خمره چیه؟ شوهر شما برنده سفر عمره شدند. خلاصه اینکه ما همان سال قبل از فوت پدرمان مقدمات سفر عمره را فراهم کردیم و هزینه آن را که در آن زمان یکصد هزار تومان بود، دریافت کردیم. در تهران به سازمان حج مراجعه کرده و دو فیش یکصد هزار تومانی، یکی برای حاج خانم و یکی برای مادرم خریدیم. اوایل آبان ماه و در هوای مناسب آن موقع به عمره رفتیم. سفر بسیار معنوی و دلچسب بود. هم در مدینه و هم در مکه، هتل ما نزدیک حرم بود و رفت و آمد ما به حرم کمتر از ده دقیقه بود.

ازجمله اقدامات قابل ذکر، سفر دسته‌جمعی سالانه وابستگان نظامی به شهرهای مختلف کشور چین و دیدار از بعضی از اماکن نظامی، صنایع و دیدار از اماکن گردشگری بود، که همه هزینه آن با اداره تشریفات وزارت دفاع بود. البته این دیدار در تمام کشورها مرسوم است. بهترین خاطره‌ای که از این دیدار دارم، بازدید از شهر هاربین در شمال کشور چین در فصل زمستان بود که مصادف با جشنواره تفریحات یخی بود.

در این دیدارها، معمولاً وابستگان، همراه با خانواده و حتی گاهی اوقات فرزندانشان شرکت می‌کردند، که متأسفانه ما به علت بعضی از محدودیت‌ها، نمی‌توانستیم همسر و فرزندان را با خود ببریم و به صورت مجردی شرکت می‌کردیم. جشنواره بسیار زیبایی بود. روی رودخانه بزرگ سونگ هوا انواع و اقسام مجسمه‌ها، ساختمان‌ها و قصرهای زیبای یخی را ساخته بودند. دیگر یک کوهستان جنگلی بزرگ به نام ژانگ زیاژی، بود که یک قسمتی از کوهستان محصور شده و به صورت بکر و طبیعی و حفاظت‌شده بود که هیچ وسیله نقلیه و خودروئی در آن راه نداشت و فقط می‌بایستی پیاده و یک قسمتی را نیز با تله‌کابین وارد آن منطقه می‌شد. یک ارتفاع بلندی در قسمت شرق این منطقه کوهستانی وجود داشت. چینی‌ها اعتقاد داشتند که روی بلندی‌های قلل این ارتفاعات، می‌توان هنگام طلوع خورشید از افق به بهترین وجه خورشید را رؤیت کرد و آرزوها و خواسته‌های خود را در آن لحظات درخواست کرد. لذا به هنگام طلوع خورشید در خط‌الرأس این ارتفاعات، تا چشم کار می‌کرد، توریست‌ها برای مشاهده خورشید صف کشیده بودند.

در پاییز سال آخر، وابستگان نظامی  یک بازدید دسته‌جمعی از یک روستای نمونه داشتیم که این بازدید یکی از خاطرات زیبا و فراموش‌نشدنی برایم بود و از آن درس بزرگی گرفتیم که در آن نحوه مدیریت، سازماندهی و چگونگی اداره یک ملت یک میلیارد و دویست و هفتاد هزار نفری کشور را نشان می‌داد.

روستا در استان سین کیانگ در مرکزیت کشور چین قرار داشت. با هواپیما سفر کردیم. مخصوصاً قبل از فرود در نزدیک‌ترین فرودگاه، هواپیما روی روستای مزبور یک چرخی زد و راهنمایان اشاره کردند که از همان بالا روستا را ببینیم. سرعت هواپیما کم بود، روستا به خوبی دیده می‌شد. از وسط روستا رودخانه مناسبی دیده می‌شد. اطراف رودخانه خیابان‌ها با انواع گل‌های زنگی گل‌زا و دیگر گل‌ها آراسته شده بود. گویی بهشتی را ساخته بودند. سرانجام، پس از نشستن در فرودگاه با چند اتوبوس پس از پیمودن حدود 45 دقیقه مسافت، وارد روستا شدیم. اتوبوس‌ها خیابان‌های روستا را یک دور کامل زدند و سرانجام، وارد یک تالار بزرگ سخنرانی شدیم. پس از پذیرایی مختصر، فرد میانسالی به پشت تریبون رفت و شروع به سخنرانی نمود، که همزمان یک نفر با زبان انگلیسی آن را ترجمه می‌کرد. او می‌گفت روستای ما دارای سه طبقه مردم می‌باشد. یک دسته کشاورز و یک دسته صنعتکار و یک دسته خدماتی هستند و همه اینها به صورت تعاونی زندگی می‌کنند. مثلاً تعاونی کشاورزان که حدود 30% جمعیت را تشکیل می‌دهند دارای 10 دستگاه تراکتور، 5 دستگاه کمباین و خرمن‌کوب، چند لودر، یکی دو دستگاه بلدوزر و دیگر ابزار کشاورزی به صورت مشترک هستند، برداشت محصول هم همین‌طور است و در پایان کار، سهمی را که به مرکزیت مدیریت تعاونی می‌دهند، مشخص است. 50% مردم به کار صنعت مشغول هستند. دارای سه کارخانه صنعتی تولیدی هستیم و 20% دیگر نیز خدماتی هستند. مغازه و صنف‌های مختلف (نانوایی، سوپرها و…). همه به صورت صنفی هستند، هیچ‌کس بیکار نیست و ما نه تنها کسی از دولت برای اداره این شهرک نداریم، بلکه سالانه بالای 50 هزار یورو مالیات به دولت می‌دهیم. البته امکانات اولیه را دولت برای ما فراهم کرده است.

پس از پایان سخنرانی و یک گردش مختصر، برای صرف ناهار، هر یکی دو نفر وابسته، مهمان یک خانواده بودند، که یکی از اعضای جوان آن خانواده با ماشین خود برای بردن مهمانش که مشخص شده بود، در کنار سالن منتظر ایستاده بود. از قضا من و وابسته پاکستان و مترجممان مهمانان یک خانواده بودیم. وابسته پاکستان در این سفر غایب بود، لذا به اتفاق مترجم، سوار بر ماشین دختر جوانی شدیم و او ما را به منزلشان برد. پدر و مادرِ نسبتاً پیرِ این دختر، جلو درب حیاط منزل منتظر بودند و استقبال گرمی از ما نمودند. منزلشان یک آپارتمان سه طبقه‌ بود. طبقه اول برای پذیرایی مهمان، طبقه دوم سکونت پدر و مادر و خانواده و از طبقه سوم به عنوان انبار وسایل استفاده می‌کردند. پدر دختر پس از معرفی خودش و همسرش گفت دارای دو دختر هستم. دختر بزرگم در دانشگاه پکن مشغول تحصیل دکتری می‌باشد و این دخترم دارای لیسانس است. خودش دارای سوادی در حد دیپلم بود. با توجه به اطلاعاتی که از قبل از مهمان خود گرفته بودند، غذاهای تهیه‌شده از میگو و ماهی و سبزیجات تهیه شده بود. حرف‌های زیادی رد و بدل شد. از جمله مطالبی که برایم مهم بود، یکی اینکه اینها محدودیت تک‌فرزندی نداشتند و می‌توانستند دو و حتی سه فرزند داشته باشند. می‌گفت ما محصولاتمان را خودمان می‌فروشیم. این روستا امکاناتی داشت که افراد تحصیلکرده و یا مدیران رده‌های بالا آن را نداشتند، نه از شکل ظاهری، حتی زمین را با همان وسایل ابتدایی خیش می‌زدند و حتی یک جایی مشاهده کردم که یک نفر زمین مزروعیَش را با گذاشتن خیش روی دوش خودش شخم می‌زد. این روستا با روستای مجاور خیلی فرق داشت. از مترجم سوال کردم چرا این کار را توسعه نمی‌دهید؟ چرا باید اینقدر فرق داشته باشد؟ با یک حرکت انقلابی می‌توان این هنر و فن را اجرا نمود. در پاسخ گفت: توسعه خوب است، ولی بدون برنامه خوب نیست. کشور ما بیش از 920 میلیون کشاورز دارد. اگر بخواهیم یکباره کشاورزی توسعه پیدا کند، دوسوم از این جمعیت بیکار می‌شوند. در حال حاضر، ما در هر استان، سالی پنج روستای نمونه ایجاد می‌کنیم و در یک برنامه زمانی طولانی‌مدت، آن را توسعه می‌دهیم، تا 50% از آنان به کار صنعت مشغول شوند. برای صنعت مهم است که اول بازار تولید را ایجاد نماییم. تولید ما در صنعت و استقبال از تولید در داخل و بخصوص خارج مهم است. اگر این بازار مورد استقبال قرار گیرد و مشکل بیکاری حل شود، خود بخود کشاورزی رونق می‌گیرد.

امروز که من این یادداشت‌ها را می‌نویسم، متوجه می‌شوم که چین دقیقاً پس از فروپاشی شوروی، با این سیاست گام به گام و پیشرفت صنایع، چگونه در تمام زمینه‌ها پیشرفت نموده و بازار دنیا را به خود اختصاص داده است. برنامه‌ریزی صحیح از صفر تا صد موضوع، کنترل، نظارت درست بر اجرای برنامه در هر دولتی موجب پیشرفت خواهد شد.

موضوع آخر

چیزی به پایان مأموریت من نمانده بود. رابط من در اداره تشریفات گفت، یک ملاقات برای شما با جانشین وزیر دفاع گذاشتیم. فلان ساعت و فلان روز در اتاق ملاقات حاضر باشید. من هم با لباس رسمی (نظامی) رفتم. جانشین وزیر با گرمی ما را پذیرفت. خدمات سه ساله من و اقداماتی که در این سه سال انجام گرفت را برشمرد. آنگاه یک مدال (نشان نظامی) بسیار زیبا را به من هدیه داد و این‌طور بیان کرد که شما تاکنون اولین وابسته نظامی از ایران هستید که این مدال را دریافت می‌کنید و ما هر سال از بین کلیه وابستگانی که داریم، به یک یا دو نفر این نشان را تقدیم می‌کنیم. ضمناً رو به همان رابط کرد و گفت خانواده ایشان در هیچ‌یک از مسافرت‌های وابستگان شرکت نکرده‌اند، لذا به مدت یک هفته خانواده ایشان مهمان وزارت دفاع برای مسافرت به شهرهای زیبای کشورمان می‌باشد.

ظرف یک هفته، برنامه مسافرت را آماده کردند. از ما سوال کردند خانواده شما در این سفر چند نفرند؟ به علت اینکه در اردیبهشت ماه موقع امتحان بچه‌ها بود، گفتم من و همسرم و فرزند کوچکمان سید حامد که آن زمان 5/2 ساله بود. سفر گردشی بسیار خوبی بود. به 3-2 شهر در مدت 6-5 روز سفر داشتیم و در بهترین هتل‌های شانگهای، ناجینک و یک شهر دیگر که اسمش در ذهنم نیست از ما پذیرایی شد و با این بدرقه خوب، خاطره بسیار خوبی در ذهن من و همسرم ماندگار شد.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign