حسام (قسمت بیست)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۶
یک خاطره از فرمانده تیپ غیرسازمانی قدس تیپ غیرسازمانی قدس در تابستان سال64 در پادگان بانه تشکیل شد. درست زمانی که من در عملیات قادر مجروح شده بودم. هدف از تشکیل این تیپ، این بود که تیپ یکم لشکر23 از منطقه بانه آزاد و به یگان مادرش در پسوه بپیوندد و در عملیات قادر شرکت نماید. در روزهای اولِ […]
یک خاطره از فرمانده تیپ غیرسازمانی قدس
تیپ غیرسازمانی قدس در تابستان سال64 در پادگان بانه تشکیل شد. درست زمانی که من در عملیات قادر مجروح شده بودم. هدف از تشکیل این تیپ، این بود که تیپ یکم لشکر23 از منطقه بانه آزاد و به یگان مادرش در پسوه بپیوندد و در عملیات قادر شرکت نماید. در روزهای اولِ برگشتم به قرارگاه، بازدید از این تیپ و منطقه عملیاتی قادر، در تقدم کارم قرار گرفت. جناب سرهنگی که فرمانده این تیپ بود از کمبود وسایل نقلیه این گردانها شکایت داشت. چند روز بعد حدود 20 دستگاه از انواع وسیله خودرویی، از قبیل تویوتا وانت، کمپرسی و… آمبولانس از کمکهای مردمی به قرارگاه شمالغرب توسط خیرین بازار واگذار شد. من هم حدود15-14دستگاه از این خودروها به بانه برای تقسیم بین گردانهای قدس اعزام کردم و به منظور تقویت فرمانده تیپ دستور دادم که با نظر فرمانده تیپ این خودروها سریعاً بین یگانها توزیع گردد. متأسفانه فرمانده تیپ در توزیع سریع بین یگانها تعلل کرد. شاید بیش از 10 روزی این خودروها به صورت یک ستون پشت سرهم در یکی از خیابانهای پادگان بانه پارک شده بودند، تا اینکه خبر رسید در یکی از بمبارانهای هواپیماهای عراقی، این ستون خودروئی به آتش کشیده شد و اکثر آنها از بین رفت.
این خبر خیلی برایم ناگوار بود. همان روز عصر با هلیکوپتر به پادگان بانه رفتم. با جناب سرهنگ با تندی برخورد کردم و گفتم مرد حسابی تو که میدانی این پادگان میدان تیر آموزشی هواپیماهای عراقی است. من تقسیم این خودروها را به منظور تقویت فرماندهی تیپ به شما واگذار کردم، وگرنه خودم همان روز فرماندهان گردان را احضار و به هرکدامشان یک دستگاه واگذار میکردم. حالا تکلیف من با شما چیست؟ غرامت این کار را چه کسی باید پرداخت کند؟ تا حرف به اینجا رسید، به جای عذرخواهی با حالت طلبکارانه گفت، اصلاً من یک افسر توپخانه هستم، داوطلب این مأموریت نبودم. مقصر آنهایی هستند که مرا به زور به این مأموریت فرستادند. موقع نماز مغرب بود. گفتم برویم برای نماز و ادامه بحث باشد برای بعد از نماز. ایشان از سن و سنوات خدمتی شاید حدود 8 الی 10 سال از من بزرگتر بود. روی همین اصل گفت من اصلاً نماز نمیخوانم و نمیخواهم در اینجا خدمت کنم، هر کاری میخواهید بکنید. گفتم جناب سرهنگ مطمئن باش، همین امشب تکلیف شما را روشن خواهم کرد. از هم جدا شدیم. ایشان به نماز نیامد و من هم همان شب تلفنی موضوع اتفاق و بحثی که بینمان شد را به فرمانده نیرو جناب صیادشیرازی گزارش کردم. فرمودند همین فردا ایشان را به تهران بفرستید و مسئولیت تیپ را به جانشینش واگذار نمایید. من هم اول صبح به مأموریت ایشان خاتمه دادم و یک گزارش مفصل به نیروی زمینی و درخواست شش ماه تنزیل درجه برای ایشان و سه ماه تنزیل درجه برای رئیس رکن سوم به علت عدم رسیدگی به امور عملیاتی گردانهای قدس نمودم. این افسر از دوستان نزدیک جناب سرهنگ اصغر جمالی، جانشین فرمانده نیرو بود. مدتی این گزارش در ستاد نیرو ماند و با اصرار و پیگیری ما به ستاد مشترک هم رفت، ولی در آنجا هم معلق ماند، تا اینکه جناب سرهنگ صیادشیرازی از فرماندهی نیرو تعویض شد و این افسر را مأمور به رکن سوم قرارگاه غرب نمودند.
زمستان سال65، عملیات کربلا6 در منطقه عمومی نفتشهر، که بعد از عملیات کربلا5 سپاه در شلمچه بود. در این زمان، من فرمانده گروه33 توپخانه بودم. در هر دو این عملیاتها، گروه33 توپخانه مأموریت و مسئولیت داشت. در آن زمان قرارگاه گروه در جنوب و یک مرکز تطبیق آتش در غرب داشتیم. برای سرکشی به این مرکز تطبیق به قرارگاه غرب رفتم. جناب سرهنگ یعقوب علیاری فرمانده قرارگاه غرب که ارادت خاصی به من داشت، از من دعوت کرد،تا از اتاق عملیات و کارهایی که تا به حال انجام دادند، بازدیدی داشته باشم. در اتاق عملیات، با تک تک افسران دست داده و جناب علیاری ضمن معرفی آن افسر، مسئولیت و شغل ایشان را هم میگفت، تا به جناب سرهنگ مورد نظر رسیدیم. ایشان را معرفی کرد و من هم دست دراز کردم که با ایشان دست بدهم. ناگهان دستش را به عقب برد و جلو جمع گفت من به شما دست نمیدهم. دیدم همه متوجه عکسالعمل و بیان این جمله او شدند. من هم بلافاصله با صدای بلند گفتم جناب سرهنگ ما با هم دشمنی نداریم. اگر من سال گذشته شما را تنبیه کردم، به خاطر کوتاهی و سستی در اجرای مأموریت بود. انشاءالله در این مسئولیت کارتان را به نحو شایسته انجام بدهید و مورد تشویق جناب علیاری قرار بگیرید. در ادامه، یکی دو نفر پرسیدند موضوع تنبیه ایشان چه بود؟ موضوع را گفتم. آنها گفتند عجب بیعقلی کرد. در اینجا کسی از ماجرا چیزی نمیدانست و او با این عمل خودش را رسوا کرد.
مقدمات اولیه عملیات والفجر9
در اوایل آذرماه سال64، یک بازدید از خطوط پدافندی لشکر28 که در منطقه عمومی پنجوین عراق بعد از عملیات والفجر2 دارای خطوط پدافندی بود، داشتم. به گروهان دوم گردان112 به فرماندهی ستواندوم پیاده مسعود ملکیان که رسیدیم، برادر پاسدار منصوری جانشین تیپ ویژه شهدا را همراه با دو سه برادر پاسدار دیگر در آنجا دیدم. گفتم آقای منصوری شما اینجا چکار میکنید؟ گفت چیزی نیست، یک سری به این برادران زدم؛ و بلافاصله از آنجا دور شد. از ستوان ملکیان پرسیدم موضوع چیست؟ گفت برادران در خط ما روی ارتفاع میشولان یک پایگاه اطلاعاتی دارند، که از اینجا با برادران بارزانی (شاخه خالد بارزانی) و طالبانی رفت و آمد دارند.
از فرمانده لشکر پرسیدم، چرا موضوع را به قرارگاه گزارش نکردید؟ ایشان هم بدون اینکه دلیل قانعکنندهای بدهد، گفت چیز مهمی نیست. معمولاً در رده تیپها، این نوع هماهنگیها انجام میشود. در جلسه با برادر ایزدی فرمانده قرارگاه حمزه سپاه، موضوع حضور جانشین تیپ ویژه شهدا در منطقه پنجوین را مطرح کردم. ایشان هم گفتند شاید مربوط به قرارگاه برون مرزی رمضان باشد. ما هم موضوع را به کلی فراموش کردیم.
روز 22 بهمن سال64 خبر اجرای عملیات والفجر8 در فاو را از رسانهها شنیدیم. همان روز بعدازظهر، برادر مصطفی ایزدی که در سنندج بود، تلفنی از من خواست که برای یک کار عملیاتی به سنندج بروم. من هم به سنندج رفتم و یک جلسه4-3 نفره تشکیل شد. ایشان گفتند با توجه به عملیات موفقآمیز سپاه پاسداران در فاو، سپاه از ما خواست تا هرچه زودتر یک عملیات کوچکی را در منطقه سلیمانیه عراق پیشبینی کنیم و دشمن را در شمالغرب درگیر نماییم. ما هم اقداماتی را در منطقه چوارتا شمال سلیمانیه پیشبینی کردیم. میخواهیم فردا به اتفاق، سَری به منطقه بزنیم و از هماهنگیها و پشتیبانیهای شما استفاده کنیم.
فردای آن روز به اتفاق فرمانده لشکر28 جناب سرهنگ محمد جوادی و فرمانده ناحیه ژاندارمری جناب سرهنگ بهرامپور و برادر ایزدی و تیم همراهش به منطقه رفتیم. اولاً مشاهده کردیم که دوستان یکی دو سنگر عملیاتی و فرماندهی در عقبه خطوط لشکر در حوالی گردنه نهنی دایر کردهاند و عقبه بعضی از یگانهایشان در منطقه شیلر از طرف گروهان دوم گردان112 پیاده در منطقه چاله خزینه میباشد. در همان جلسه در منطقه پیشنهاد کردم اولاً ما میتوانیم با واگذاری چند افسر عملیات و اطلاعات و افسران رابط توپخانه و هوانیروز، هم در طراحی و هم هماهنگیهای مستقیم در اتاق عملیات کمک کارتان باشیم، ثانیاً با گردان ضربت لشکر64 که یک گردان قوی و بااستعداد بالا و آموزشدیده است، به علاوه یک گروهان ضربت لشکر28 در این عملیات شرکت داشته باشیم.
در اینجا لازم است این نکته را یادآوری نمایم که برای ما، یعنی جناب سرهنگ صیاد، من و دوستان نزدیک آن بزرگوار، این باور و عقیده بود که اگر ارتش و سپاه با هم و به قول حضرت امام(ره) ید واحده باشند، نصرت و پیروزی خداوند هم همراه خواهد بود و اگر به سازمان و تشکیلات و سهمخواهی بیندیشیم، توفیق نخواهیم داشت و هنوز هم بر این عقیده هستم و خواهم بود. به علاوه افسران جوان، متعهد، ولایی و آموزشدیده بعد از انقلاب در میدان رزم، کمتر متکی به سربازان بودند، زیرا این سربازان از همه اقشار بوده و همانند آن بسیجی، عاشق شهادت و داوطلب نبودند (البته به بیش از دو میلیون سرباز فداکاری که در هشت سال دفاع مقدس جنگیدند و قریب به 36 هزار شهید والامقام تقدیم به نظام نمودند، جسارت نشود). ولی خوب نوعاً اینطور بوده و ما حتی در میان این سربازان، نفوذیهای منافقین را هم داشتیم که برای ما دردسر به وجود آورده بودند. در ارتش هم قوانین و مقرراتی نبود که سرباز متخلف و فراری را محاکمه کرده و به مجازات برسانند. به هرحال، با همه کملطفی که در عملیات قادر نسبت به ما روا شد، خدا میداند با کمال اخلاص، همه امکانات را برای اجرای یک عملیات موفق به پای کار آوردیم. لطف و عنایت خداوند هم شامل رزمندگان شد. چندین روز متوالی، هوای منطقه ابری و مهآلود بود و به لطف این هوای مهآلود و با وجود اینکه ارتفاعات مرتفع سورن، یعنی ارتفاعات کانیمانگا در تصرف عراقیها بود، تمام امکانات از مریوان به دشت شیلر به پای کار آمد. از طرفی، حضور سرهنگ دوم محمد کامیاب، سرهنگ دوم علیخانی به عنوان افسر عملیات، سرهنگ دوم خدائی به عنوان افسر رابط توپخانه و افسر رابط هوانیروز در اتاق عملیات قرارگاه سپاه و هماهنگی و همکاری مخلصانه این برادران، موجب شد کار به خوبی پیش رود.
کمکم به روز اجرای عملیات نزدیک میشدیم. من هم محل اقامتم را در کنار دریاچه مریوان در قرارگاه عملیاتی لشکر28 قرار دادم. فرمانده لشکر، یک اتاق را برای من در نظر گرفت. دو سه روز به شروع اجرای عملیات، برادر مصطفی ایزدی به من گفت تیم هوانیروزی که در منطقه است (یعنی پایگاه فرعی هوانیروز در سقز) کفایت کار را نمیکند و ما برای پشتیبانی عملیاتی و همچنین پشتیبانی تدارکاتی و تخلیه مجروحین، به هلیکوپتر بیشتری نیاز داریم. گفتم میدانید من آنچه در منطقه داشتم و از اختیاراتم بود، در طبق اخلاص به پای کار آوردم، برای امکانات بیشتر، باید از فرمانده نیروی زمینی کمک بخواهم. آیا قرارگاه خاتم و برادر محسن و جناب صیاد از موضوع اطلاع دارند؟ ایشان گفت برادر محسن و آقای هاشمی رفسنجانی از کلیات طرح اطلاع دارند و آنها هم حتماً به جناب سرهنگ صیاد اطلاع دادند. با تلفن اف ایکس با جناب سرهنگ صیاد در منطقه جنوب تماس گرفتم و به طور رمزی گفتم، ما به اتفاق برادر ایزدی مشغول به کاری شدیم و میخواهیم از آقای شالچی (سرهنگ شالچی فرمانده هوانیروز بود) کمک بیشتری بگیریم. دیدم ایشان کاملاً از موضوع بیخبر است. گفتم مگر در جریان امر نیستید؟ برادر محسن و آقای هاشمی چیزی به شما نگفتند؟ گفت خیر، من چیزی نمیدانم. گفت حالا که اینطور است، شاید ظرف امروز و یا فردا سری به شما بزنم. پس از چند لحظه، دیدم تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. جناب صیاد بود. فرمودند حسام سریعاً با هلیکوپتر برو فرودگاه سنندج. من به شالچی میگویم که شما را به تهران برساند، من هم امشب به تهران میروم، ساعت 10 شب شما را در ستاد نیرو ببینم. اگر مدارکی هم داری با خودت بیاور. خوشبختانه سرهنگ کامیاب، یک نقشه عملیاتی گویا از منطقه عملیات همراه با کالک اطلاعاتی و عملیاتی برایم درست کرده بود. آن را با خود برداشته و مستقیماً به فرودگاه سنندج رفتم. سرهنگ شالچی با یک فروند هواپیمای فالکن منتظر من بود. اتفاقاً ایشان میبایستی اول به تبریز و سپس به تهران پرواز می رفت.
سرانجام حوالی ساعت 8 شب به تهران رسیدیم و از همانجا به ستاد نیرو رفتم. کل ماجرا و اتفاقاتی که افتاده و امکاناتی را که قرارگاه شمالغرب به پای کار آورده به عرض رساندم و گفتم آقای ایزدی میگفت قرارگاه خاتم و برادر محسن در جریان جزئیات امر هستند. جالب است، مشاهده کردم رنگ چهره و حالت جناب صیاد از این همه اتفاقات و بیخبری ایشان مرتباً تغییر میکند، ولی سعی میکرد و یا ترجیح میداد برای حفظ وحدت چیزی به زبان نیاورد. در پایان، یک تماس تلفنی با آقای هاشمی رفسنجانی گرفت و از آن طرف چه مطالبی رد و بد شد نمیدانم، ولی جناب صیاد گفت که فردا ساعت 8 صبح عازم جبهه جنوب است و سرهنگ هاشمی ساعت 12 ظهر برای تشریح جزئیات خدمت خواهند رسید.
ملاقات با حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی فرمانده قرارگاه خاتم در مجلس شورای اسلامی
رأس ساعت مقرر به هیئت رئیسه مجلس رفتم. بعد از نماز ظهر و عصر ملاقات شروع شد. از روی نقشه، توضیحات کار و پیشرفتهای انجامشده را به طور دقیق تشریح کردم. آقای هاشمی رفسنجانی فرمودند، جناب سرهنگ هاشمی، توضیحات شما خیلی روشنتر و جزئیتر از توضیحات برادر صالحی معاون عملیاتی قرارگاه حمزه سیدالشهدا در این عملیات بود. پس از تشکر گفت، اگر مانعی ندارد این نقشه و کالک برای پیگیری و ادامه عملیات نزد من بماند. عرض کردم من این را برای همین مسئله آوردم. در پایان گفت، جناب سرهنگ هاشمی، ما در منطقه والفجر8 (فاو) شدیداً در فشار پاتکهای دشمن قرار داریم. اگر شما بتوانید کاری در شمالغرب بکنید تا توجه عراق به آن منطقه جلب شود و حتی چند هواپیمای عراقی متوجه آن منطقه بشود، خدمت بزرگی به جبهههای جنگ و جنوب کردید. این جمله آقای هاشمی رفسنجانی (حتی سر چند هواپیمای عراقی را به سمت شمالغرب برگردانید…) خیلی روی من اثر گذاشت. برنامه را طوری تنظیم کردم که از همان مجلس به سنندج و سپس به مریوان برگردم.
به منطقه عملیاتی برگشتم و با تمام وجود، شب و روز خودم و همه امکانات ارتش در منطقه را پای کار آوردیم. جزئیات این عملیات را در هیئت معارف جنگ شهید صیادشیرازی با توجه به اسناد و مدارک و مصاحبههای شفاهی توسط 3 نفر از امیران همکار، به نام عملیات والفجر9 به تحریر درآوردهایم. این عملیات مرا پیر کرد. مدت 78 روز، بدون حتی یک روز مرخصی در منطقه مانده بودم. وقتی به خانه برگشتم، پسر بزرگم که حالا 10 ساله بود، گفت بابا ریشهایت سفید شده است.
بعد از دو ماه و نیم که به تهران برگشتم، یک روز به مدرسه بچهها رفتم تا از وضعیت درسی آنها مطلع شوم. مدیر مدرسه که مرا میشناخت و مسئولیت شغلی مرا میدانست، پس از کمی صحبت، بیمقدمه گفت، آقای هاشمی شما چکار میکنید؟ در تمام شهر شایعه است که هرجا از مناطق عملیاتی را سپاه و بسیج میگیرند، ارتش آن را پس میدهد و نمیتواند آن را حفظ نماید. این جمله مدیر مدرسه، خیلی برایم گران آمد. گفتم آقا این هم از مظلومیت ما و ارتش است. چون بچههای بسیج تصورشان بر این است که کار آنها فقط اجرای عملیات و تصرف هدف است و وظیفه نگهداری و دفع حمله و پاتکهای دشمن با ارتش است و در ادامه خیلی مختصر در مورد عملیات والفجر9 و آنچه که در مدت این دو ماه و نیم بر ما گذشت، برایش تعریف کردم. خیلی تعجب کرد و گفت پس چرا ارتش از خود دفاع نمیکند؟ چرا شما به مردم اطلاعرسانی نمیکنید؟ گفتم به مردم چه بگوییم؟ اصولاً اطلاعرسانی و اختلافاندازی چه مسئلهای را حل خواهد کرد؟ تنها پشتیبان و حامی جبهه و جنگ همین مردمند. مسئولین جنگ و شخص امام(ره) از موضوع مطلع و همیشه پشتیبان ارتش بوده و هستند. این شایعات را بیشتر دشمنان و گاه افراد ناآگاه میزنند. ما ترجیح میدهیم سکوت کنیم، ولی موجب دامن زدن اختلافات نشویم. بالأخره تاریخ قضاوت خواهد کرد.
استعفای جناب سرهنگ صیادشیرازی از فرماندهی نیروی زمینی
باید گفت که از عملیاتهای ناموفق خیبر و بدر در سالهای 62 و 63 و تشکیل نیروهای سهگانه در سپاه پاسداران، اختلافات بین اداره و فرماندهی عملیاتهای جبهه و جنگ بین فرماندهان سپاه و ارتش روز به روز تشدیدتر شد و مسئله فرماندهی قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) به فرماندهی آقای هاشمی رفسنجانی و ریاست ستادی حجت الاسلام حسن روحانی نتوانست مشکل را حل نماید. فرمانده سپاه پاسداران آقای محسن رضایی در اردیبهشت سال65 طرحی را به آقای هاشمی رفسنجانی ارائه داد، که از این پس برادر محسن رضایی به عنوان جانشین و یا قائم مقام آقای هاشمی رفسنجانی شوند و جناب سرهنگ صیاد هم معاون آقای رضایی در این ستاد انجام وظیفه نمایند. روی همین اصل، در یکی از این روزها، آقای هاشمی رفسنجانی، جناب سرهنگ صیاد را به دفترشان در مجلس خواست و این موضوع را به طور مفصل با جناب صیاد مطرح مینمایند. جناب سرهنگ صیاد که اصلاً از موضوع و مقدمات قبل آن اطلاعی نداشت، گفت اجازه بدهید روی موضوع فکر کنم و نتیجه را به عرض خواهم رساند. از قضا، من آن روز در تهران بودم.
از طریق جناب سرهنگ اکبر غفراللهی که معاون هماهنگکننده نیروی زمینی بود، اطلاع داده شد، تا دوستان نزدیک ایشان در ساعت 2بعدازظهر در دفتر غفراللهی برای مشورت مهمی جمع شوند. علاوه بر من و سرهنگ غفراللهی، سرهنگ ریاحی، سرهنگ بهرام طاهری و برادر محمود امینی در این جلسه مشورتی حضور داشتند. ابتدا جناب صیادشیرازی آنچه که در جلسه با آقای هاشمی رفسنجانی گذشت را بیان کرد و دوستان هرکدام نظراتشان را گفتند و جمعبندی جلسه به این شد که اگر برادر محسن رضایی و جناب سرهنگ صیادشیرازی به عنوان دو نفر حقیقی بدون داشتن جایگاه فعلی در این مسئولیت جدید قرار بگیرند خوب است، ولی اگر به عنوان حقوقی، یعنی با احتساب شغل فرماندهی سپاه پاسداران و فرماندهی نیروی زمینی ارتش این انتصاب را بپذیرند، قابل قبول نیست، زیرا در این صورت نیروی زمینی ارتش زیرمجموعه آقای محسن رضایی و در نتیجه زیر امر سپاه پاسداران قرار خواهد گرفت. این مطلب را نیز خود جناب صیاد اضافه کرد که ارتش فقط نیروی زمینی نیست. ما ستاد مشترک ارتش و نیروی هوایی و دریایی را هم در جنگ داریم و جناب رضایی و حتی جناب سرهنگ صیادشیرازی، نمیتوانند به این نیروها دستور صادر نمایند. با این جمعبندی، پاسخ جناب سرهنگ صیاد به آقای هاشمی رفسنجانی منفی بود و در تماسی که همان روز با آقای هاشمی رفسنجانی داشت، دلایل فوق را بیان داشت. با پاسخ منفی آقای صیادشیرازی، آقای هاشمی رفسنجانی که اصلاً انتظار چنین پاسخ منفی را نداشت، ناراحت شد. همان روز عصر، من در اتاق جناب صیاد نشسته بودم. آقای محسن رضایی تلفنی تماس گرفت و دستور جابجایی تیپ هوابرد را به جناب صیاد داد. ایشان در پاسخ فرمودند این جابجایی امکان ندارد. گویا آقای رضایی گفتند این یک دستور است. جناب صیاد فرمودند این چه حرفی است؟ مگر شما میتوانید به من دستور بدهید؟ آقای رضایی گفتند مگر آقای هاشمی رفسنجانی قائم مقامی مرا در فرماندهی قرارگاه به شما ابلاغ نکرد؟ جناب صیاد فرمودند: ایشان پیشنهاد کردند و من نپذیرفتم و بلافاصله تلفن را قطع کرد و این جمله را فرمودند که هنوز کارهای نشدند، دستور صادر میفرمایند. در ادامه این برخوردها و اتفاقات که ماجرای آن مفصل است و در اینجا نمیخواهم به آن بپردازم، جناب سرهنگ صیادشیرازی، تقاضای استعفایش را مینویسد و پس از مدتی، استعفایش پذیرفته میشود.
ملاقات با آقای هاشمی رفسنجانی در 19 خرداد65 مصادف با روز عید فطر
از طرف قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) برنامهای تنظیم شده بود که تعدادی از فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس روز دوشنبه 19خرداد مصادف با عید سعید فطر، دیداری با حضرت امام(ره) در حسینیه جماران داشته باشند. برنامه به این ترتیب بود که عصر روز یکشنبه، همه فرماندهان ارتشی که برای این دیدار دعوت شده بودند، در یکی از سالنهای مجلس، دیداری با آقای هاشمی رفسنجانی داشته باشند. تعداد قابل توجهی از فرماندهان لشکرها، تیپهای مستقل، یگانهای توپخانه و مهندسی و… از سه قرارگاه جنوب، غرب و شمالغرب، رأس ساعت مقرر در سالن مورد نظر جمع شده بودیم. در این دیدار که مخصوص فرماندهان جبههها بود، فرمانده نیروی زمینی جناب سرهنگ صیادشیرازی حضور نداشت (به علت اختلافلاتی که بین قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) با جناب سرهنگ صیادشیرازی به وجود آمده بود)؛ لذا جانشین ایشان سرهنگ اصغر جمالی و سرهنگ حسین حسنیسعدی که آن زمان معاون آموزشی نیرو بودند، ابتدا یک ملاقات کوتاهی در دفتر آقای هاشمی رفسنجانی داشتند و سپس هر سه نفر به اتفاق وارد جلسه شدند. به محض اینکه وارد جلسه شدند، فرمان ایست داده شد و من به علت اینکه از بین فرماندهان قرارگاه جنوب و غرب (سرهنگ سلیمانجاه و سرهنگ علیاری) از نظر سابقه مدت فرماندهی ارشدتر بودم، فرمان خبردار و ادای احترام را بجا آوردم. پس از سخنرانی ایشان، در مراجعت نیز ادای احترام کردم و چند قدمی ایشان را در مشایعت همراهی کردم. بدون مقدمه گفتم، آقای هاشمی رفسنجانی من تقاضای یک ملاقات خصوصی را دارم. ایشان اینجانب را به خوبی میشناخت و جلسات زیادی را از قدیم، بخصوص در سالهای اول فرماندهی جناب صیادشیرازی با ایشان داشتیم. بلافاصله گفت، فردا پس از دیدار با حضرت امام بیائید منزل ما. منزل آقای هاشمی رفسنجانی در جماران، درست چسبیده به همان کوچه حسینیه جماران بود. این جسارت و فرصتطلبی من، به مذاق جناب جمالی خوشایند نبود. نگاه خاصی به من کرد، ولی چیزی به زبان نیاورد. چون اولاً هنوز رسماً جناب سرهنگ صیاد فرمانده نیرو بود و ثانیاً من هم به عنوان یک فرد افسر ارشد قرارگاه، این حق را داشتم که چنین درخواستی داشته باشم.
فردای آن روز، یعنی روز عید فطر، بعد از دیدار حضرت امام(ره) به منزل آقای هاشمی رفسنجانی رفتم. جلسه ما حدود 20 دقیقه الی نیم ساعت به طول انجامید. ابتدا من با مقدمهای، راجع به خدمات سرهنگ صیادشیرازی و مبارزه با ضدانقلاب در کردستان و نقش ایشان در تقویت سپاه پاسداران و رشد فرماندهان سپاه و همچنین نقش ایشان در جنگ تحمیلی صحبت کردم و سپس گفتم شما بهتر از هرکس میدانید چقدر سخت و مشکل است، برای صیاد که به دور از جبهه و جنگ، در تهران بنشیند و تماشاگر صحنه جنگ از دور باشند. این چه تنبیهی بود که در حق ایشان انجام دادید. سپس آقای هاشمی رفسنجانی گفت، ما ابتدا با ایشان مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم که بهترین راهحل در این زمان، این است که آقای رضایی به عنوان قائم مقام من در قرارگاه خاتم(ص) و آقای صیاد هم معاون ایشان باشند، ولی آقای صیاد نه تنها این را قبول نکرد، بلکه بعداً استعفایش را نوشت. گفتم آیا حق این نبود که ایشان را احضار میکردید و دلایل عدم پذیرش این مسئولیت را از ایشان جویا میشدید؟ سپس گفتم در این موضوع، صیاد با دوستانش از جمله خود من هم مشورت کرد. سپس دلایل و تبعات این کار را به عرض رساندم. گفتم اگر هردوی این آقایان، چه صیاد و چه محسن به عنوان افراد حقیقی در این مسئولیت قرار میگرفتند، خوب بود. ولی اگر به عنوان فرد حقوقی با فرض اینکه آقای محسن به عنوان فرمانده سپاه و آقای صیاد به عنوان فرمانده نیروی زمینی قبول مسئولیت میکردند، از نظر نظامی، یعنی اینکه نیروی زمینی زیر امر سپاه قرار میگرفت. به علاوه، ستاد مشترک ارتش، نیروی هوایی، نیروی دریایی هم در جنگ شرکت داشتند و البته دلایل دیگری هم داشت. آقای هاشمی رفسنجانی گفت ما مسائل ستاد مشترک و نیروها در ارتش را حل میکردیم. گفتم خوب دوباره ایشان را احضار میکردید و با ایشان بحث میکردید. بالأخره صیاد فرمانده نیروی زمینی بود. برای قبول و پذیرش این کار، میبایستی جوابگوی فرماندهان و ستاد زیرمجموعهاش باشد. آقا به هرحال فرمانده هستید، حق دارید فرماندهانتان را تعویض و حتی تنبیه کنید. این کملطفی و بیمهری، حق صیاد نبود. در پایان دیدم حرفهایم روی ایشان اثر گذاشت و گفت ما آقای صیاد را دوست داریم و بعداً با ایشان جلسه خواهیم گذاشت. ولی امروز اقتضای جنگ و نقش سپاه، در این نوع تصمیمگیریهاست.
جلسه آن روز خیلی صمیمی و به دور از تعارفات و رعایت سلسله مراتبی نظامی و یک جلسه دوستانه و خصوصی بود. خداوند هم این توفیق را به این بنده کمترین داده بود که خیلی راحت و رک و رو راست حرفهایم را بزنم. از برخورد و بیان مطالب و پاسخ از طرف آقای هاشمی رفسنجانی هم دریافتم که روی پیشنهادشان کار تخصصی نکرده بودند و از رفتار فرماندهان سپاه هم بعدها معلوم شد که این تصمیم سپاه بود. ضمناً با برخورد مسئله از جانب صیاد، معلوم شد که بعد از ایشان دیگر این موضوع در دستور کار قرار نگرفت و صیاد با استعفایش، مانع زیر امر رفتن نیروی زمینی در مجموعه سپاه پاسداران شد.