تلاش زندگی (7)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۶
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384
فصل دوم استخدام در ارتش
آموزشگاه ماسور
در سال 38 این مطلب به فکرم رسید که من باید 2 سال سربازی را بگذرانم، پس بهتر است که وارد ارتش شوم. در آن زمان از طرف ارتش برای آموزشگاه درجهداری داوطلب میپذیرفت. به قسمت استخدام مراجعه نمودم و اسم نوشتم. در آن ایام ارتش برای استخدام بسیار سختگیری میکرد. ماهها طول میکشید که تحقیقات در مورد فرد به اتمام برسد. در این انتظار موفق شدم کلاس سوم دبیرستان را هم امتحان بدهم که در سطح داوطلبین استان فقط تعداد 9 نفر بدون تجدیدی قبول شدند که من یکی از آنها بودم. بعد از این موفقیت همچنان انتظار میکشیدم تا نتیجه تحقیقات ارتش اعلام شود. خدمت در منزل ارباب گرچه از هر نظر مورد احترام بودم و هزینه خوراک پول لباس و تحصیل داده میشد ولی عاقبت نداشت.
در اسم نویسی برای ورود به ارتش دو نفر بودیم. اصغر حیدریان که در این زمان همکلاس و خدمتگزار آقای هرمزان بود و من که باهم تصمیم گرفتیم برای تامین آینده و حل وضعیت سربازی چنین برنامه ای را اجرا کنیم. انتظار ادامه یافت و در سال 38 خبری نشد. در این فرصت سال چهارم دبیرستان هم بدون این که سر کلاس آموزشگاه حاضر شوم، درسها را خواندم و در امتحانات سال چهارم قبول شدم. در شهریور 39 کار تحقیقات به اتمام رسید و برای ورود به ارتش پذیرفته شدم. اتفاق عجیب روزی که بنا بود برای اعزام به آموزشگاه معرفی شویم، حیدریان از آمدن به ارتش سرباز زد، اما من خودم را معرفی نمودم. روز اول شهریور سال 1339 تعداد داوطلبان 96 نفر بود که توسط 4 نفر درجه دار ارتش با چند دستگاه خودرو نظامی ما را به سوی خرم آباد حرکت دادند.
قبل از رفتن به خرم آباد با دختری نامزد کردم که بعد از یک سال اتمام دوره دانش آموزی مراسم ازدواج را انجام دهم. در طول سفر یک روزه از شهرهای زیادی عبورکردیم، برایم تازگی داشت که همسفران هر کدام در یک جای استان کرمانشاه مقیم بودند. در بعضی از شهرها گاهی به دستور درجهداران توقف کوتاهی داشتیم. حال و احوال داوطلبان متفاوت بود. گروهی احساس تنهایی میکردند، تعدادی که کم سال بودند گاهی گریه و تعدادی هم خوش حالی میکردند. به این ترتیب کاروان در ساعت بعد از ظهر وارد شهر خرم آباد شد.
ابتدا ما را به هنگ سوار بردند، تحویل و تحول انجام گرفت و بعد ما را باچند دستگاه کامیون به محلی به نام ماسور منتقل نمودند. در آن جا دو دستگاه سوله بزرگ وجود داشت. این دوسوله محل نگهداری اسبهای ارتش بوده که برای زندگی دانش آموزان تبدیل به آسایشگاه شده بود. 96 نفر را در دو سوله اسکان دادند. داخل این سولهها در دو طرف سکویی به بلندی یک متر وجود داشت و نشان میداد جای آخور اسبها بوده است. به هر کدام از ما یک تخته زیلو، دو تخته پتوی ارتشی یک جفت پوتین با قمقمه، فانوسقه، یغلاوی و یک عدد قاشق با یک دست لباس کار وکمر بند تحویل دادند. یکی از گروهبانهای نگهبان درباره نحوه پوشیدن لباس و طرز رفتار در محیط نظامی مارا توجیه نمود. افرادی که با هم شناختی داشتند، به صورت گروه چند نفری برای همکاری، شستشوی ظروف غذا و دریافت جیره غذ ا در آسایشگاه روی سکو کنار هم قرار گرفتیم.
من با 4 نفر به نامهای احمدی سرتختی که با هم فامیلی دوری داشتیم و پسر عمویش که او هم اسمش احمدی سرتختی بود، و دو نفر دیگر (بهمن رضازاده از تهران و نوشآباد زاده مقیم شهر تهران) گروهی دوستانه تشکیل دادیم. در این گروه، ما احمدی سرتختی که دوره سربازی را گذرانده و خیلی هم ورزیده و آشنا به اصول نظامی بود، به عنوان ارشد گروه انتخاب کردیم. کارها را بین اعضا تقسیم کردیم. یکی عهدهدار صف غذا دیگری شستن ظروف آن یکی تهیه آب قابل شرب از ده بود. یکی عهدهدار نظافت آسایشگاه و دیگری انجام کارهای متفرقه را به عهده گرفت. نفر دیگری هم به جمع ما پیوست. در بین این عده من مسنتر و متأهل بودم، بقیه مجرد بودند.
اولین شب قرعه نگهبان آسایشگاه به بهمن رضازاده از گروه ما افتاد. در این سفر قبلاً یک جعبه آهنی تهیه کرده بودم. وسایلی که همراه داشتم عبارت بودند از یک قرآن قدیمی که یکی از همکلاسان دوره دبیرستان که چندین سال قبل ارباب من هم بود، به نام آقای فیروزخان فرهنگ به من هدیه کرده بود. این قرآن را با یک جانماز و مقداری وسایل شخصی با مبلغ ناچیزی پول داخل آن قرار داده بودم که در داخل آسایشگاه پشت سرم جا داده بودم. شب اول با تمام خستگی راه سپری شد. طبق مقررات ارتش ساعت پنج بیدار باش بود. ولی من به خاطر ادای نماز برخاستم. چون اگر با ساعت بیدار باش بیدار میشدم، به علت ازدحام در دست شویی با کمبود وقت رو به رو میشدم. این موضوع باعث شد که من موفق بشوم سریع عبادت را انجام و سر موعد مقرر سر صف حاضر بشوم و برایم تجربه شد تا پایان دوره آن را به کار بستم.
در ابتدای شروع آموزش تحت نظر احمدی سرتختی که به نام ارشد گروه تعیین کرده بودیم کارهای شخصی بین اعضاء تقسیم شده بود، هر نفر به وظایف خود آشنا بود که در این رابطه مشکلی نداشتیم. هر روز تا ساعت دوازده کلاس بود. دو ساعت برای صرف ناهار و نماز وقت داشتیم و بعد از ظهرها مشغول بیگاری(کارهای مختلف که محول میشد) بودیم. شبها هم اگر سرگروهبانها و افسران نگهبان انصاف داشتند، ممکن بود وقت استراحت داشته باشیم وگرنه اوقات شب ما هم گرفته میشد. از نظر غذا بستگی به مدیریت افسران داشت. بعضی خیلی خوب رسیدگی میکردند، مثل ستوانیکم نقشین که زمان نگهبانی وی غذای کامل و با کیفیت عالی بین ما تقسیم میشد. آب شستشو و مصرف در آشپزخانه برای پخت غذا مورد استفاده قرار میگرفت. مدتی موتور چاه از کار افتاده بود، در نتیجه از آب رودخانهای که از کنار سولهها جریان داشت، برای پخت غذای ما استفاده میشد.
به طور معمول تنبیه دسته جمعی در آموزش مرسوم بود. شاید این نوع تنبیه به این خاطر انجام میشد که همه در مقابل خطاها احساس مسئولیت کنند تا اگر کسی مرتکب خلاف شد، با مخالفت جمع روبرو شود. با این که یک نفر خطایی مرتکب میشد، تمام جمع مورد تنبیه قرار میگرفتند. بعضی شبها به خاطر یک فرد از جانب گروهبان نگهبان همه نود و چند دانش آموز مجبور بودند چمدانها را روی گرده گرفته، مدتهای طولانی دور سولهها دور بزنند. یا در روز اگر اشتباهی از جانب دانش آموزی رخ میداد، جمع نفرات ساعتها جلو نور آفتاب خوابیده، باید با چشم باز به خورشید نگاه کنند و انواع اذیتهای دیگر که شمارش آنها مشکل است.
چون قصد داشتم کلاس پنجم دبیرستان (یازده) را ضمن آموزش نظامی امتحان بدهم، کتابهای مورد نیاز را با خودم همراه آورده بودم. در بین درجهداران یک نفر گروهبان یکم ورزیده و منطقی به نام وطن خواه بود که یک روز بعد از ظهر با او رو به رو شدم. بعد از ادای احترام نظامیگفتم سرگروهبان من درخواستی دارم. گفت بفرمایید. گفتم من دانشآموز قصد دارم ضمن طی دوره آموزشگاه در امتحانات کلاس یازده شرکت کنم، اما برای این برنامه وقت مطالعه ندارم، امکان دارد از بیگاری بعدازظهر آزاد باشم؟ بدون مکث به یکی از گروهبانهای آنجا دستور داد این دانش آموز تا پایان دوره بعدازظهرها آزاد است تا بتواند درسهایش را مطالعه نماید. از روز بعد کتابها را بر میداشتم و درگوشه ای از دشت و فضای آزاد به مطالعه ادامه میدادم. در اغلب روزهای جمعه اگر برنامه آموزش نداشتیم، مقداری نان و پنیر که بیشتر صبحانه ما را تشکیل میداد داخل پلاستیکی گذاشته دور از چشم دیگران به مطالعه درسهای کلاس یازده مشغول میشدم و غروب به آسایشگاه بر میگشتم. این درحالی بود که بیشتر هم دورههای من به شهر خرم آباد برای تفریح و رفتن به سینما عازم بودند.
روز به روز آموزشها گسترده میشد. گاهی در هوای بارانی و در زمینهای خیس و پر آب ما را برای تمرین و آموزش در شرایط سخت به بیابانهای اطراف میبردند و دستور میدادند داخل زمینهای باتلاق و پر آب دراز کشیده، تمریناتی که جزء برنامه بود، انجام میدادیم. در بین گروه چند نفری چون من از همه بزرگتر و مخصوصاً مشغول مرور درسهای کلاس یازده بودم، دوستان خیلی احترام مرا حفظ میکردند. سعی داشتند کارهای سبک به من محول کنند. این بالا بودن سن از حد معمول پیآمد زمانی بود که ترک تحصیل اجباری داشتم که تا آخر عمر هر کجا باشم، از هم دورههایم مسن تر باشم.
در طول این دوره در دیار غربت و در بیابان ماسور تنها یک دلخوشی داشتم، آن هم نامههایی بود که گاهی از جانب نامزد و خانواده اش برای من ارسال میشد که سبب دل خوشی مرا فراهم میکرد.
در ماه آبان سال 1339 ناگهان رادیو مطلبی با آب و تاب پخش کرد که شاه دارای پسری شده، با پخش این خبر ابتدا قرار شد که روز بعد دانش آموزان تعطیل باشند و به میمنت این اتفاق همه به شادی بپردازند. آن روز ساعت پنج بیدار باش زده نشد. ساعت 8 صبح ناگهان افسر نگهبان وقت وارد آسایشگاه شد و با داد و فریاد به سرگروهبان گفت چرا دانش آموز تا این ساعت باید در خواب باشند؟ با سر و صدای وی همه از خواب بیدار شدند. به هر نفر بیل، کلنگ و یک فُرغون تحویل دادند تا کلیه وسایل داخل آشیانه به بیرون منتقل شود.سپس دستور برداشتن سکوی محل اسکان دانش آموزان داده شد. تا نزدیک غروب آن روز سکوها کنده شد وکلیه مصالح آن به خارج انتقال یافت. این بیگاری پر رنج طوری بر ما اثر گذاشت که من داخل هر دو دستم تاول زد، طولی نکشید زخم شد که جای آنها سالها طول کشید تا به حالت عادی برگردد. این هم شادی روز ولیهد بود که نحسی آن دامن گیر چند نفر ما شد.
بعد از اتمام آموزش نظامی طبق برنامه آزمایش گرفته شد. کسب نمودن نمرات بالا دارای این امتیاز بود که می توانست طبق مقررات آن زمان رسته ای که مایل بود و علاقه داشت، خودش انتخاب نماید. من چون از نظر معلومات از بقیه بالاتر بودم و در یادگیری مطالب هم جدی بودم، تمام نمراتم بالا بود. در نتیجه می توانستم رسته ای که دوست داشتم انتخاب کنم. با این وصف در مورد رستهها اطلاعاتی کسب کرده بودم و به همین علت رسته مخابرات را انتخاب کردم.
منبع : تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران