تلاش زندگی (60)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۱۴
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384
فصل 9 – آخرین فرازهای خدمتی
انتقال به ساری و تهران
همان طور که در مباحث قبل اشاره کردم، مسئولیت من در یگان گمجن در خرداد 1363خاتمه یافت و مأموریت اداره اردوگاه ساحلی ارتش در ساری به من محول شد. این مأموریت به صورت یک تلفن گرام ساده به من ابلاغ شد. متن این تلفن گرام به شرح زیراست:
بسمه تعالی
برادر امیریان، برابرامریه ای که از تهران رسیده و پیش افسر نگهبان است، در تاریخ 13/3/64 ساعت 7 صبح شما خودتا ن را به معاونت هماهنگ کننده پرسنلی نزاجا تهران معرفی نمایید که پس از توجیه به محل انتقال جدید، اردوگاه ساری اعزام شوید. این امریه با هماهنگی معاونت پرسنلی و حاج آقا قوچانی انجام شده است.
با این امریه از کرمانشاه به ساری منتقل شدم. پنج سال و چند ماه اداره اردوگاه ساری را به عهده داشتم. در این مدت با مشکلات فراوانی از نظر تحصیلات فرزندان مواجه شدم. به همین علت در نیمه دوم سال 1367 که امیر سرلشکر حسنی سعدی برای گذراندن تعطیلات و سرکشی به خانواده اش که قبل از وی به اردوگاه آمده بودند، به اردوگاه آمد. تقاضای یک دستگاه منزل سازمانی نمودم. ایشان قول مساعدت دادند.
در تابستان 1368 اسم فرزندانم را در مدرسههای تهران نوشتم، اما نتوانستیم به موقع به تهران منتقل شوم. وقتی در نیمه اول مهر ماه جهت پیگیری مسایل اردوگاه و برنامه انتقالم به تهران سفر نمودم، سرهنگ فرخی فرماندهی پشتیبانی قرارگاه دو خط بدون امضا نوشت و به من ارائه نمود که متن آن چنین بود:
«قرار شد فردا یک نفر سرپرست برای اردوگاه ساری معرفی شود که حضرتعالی به کار و گرفتاریهایت برسید و برای ثبت نام بچهها و جا به جایی خانواده درگیر نباشید.»
این دو خط نامه ساده حکم انتقال من بعد از 5 سال و4 ماه و15 روز از ساری به تهران بود. شبیه حکمی بود که چند سال پیش یعنی خرداد ماه 63 که از طریق تهران به من ابلاغ نمودند.
بنابه گفته جناب سرهنگ فرخی قبلاً سرهنگ مهرآرا تلفنی گفته بود فرمانده نیرو فرموده هرکدام از شهرهای ایران که مایل باشید، می توانید بچهها یت را اسم نویسی کنید.
این مطلب باخواسته ای که من مطرح کرده بودم تطابق نداشت، ولی سرانجام بعد از پنج سال و چند ماه از ساری به تهران منتقل شدم. همان روز به ساری برگشتم و روز بعد سرهنگ فرخی به اردوگاه آمد و طی یک مراسم ساده، سرهنگ عباسی را به جای من معرفی کرد.
بعد از معرفی سرهنگ عباسی به عنوان فرمانده اردوگاه، سفری دیگر به تهران داشتم به تیمسار حیدری که آن زمان معاونت پرسنلی را به عهده داشت، مراجعه و طی نامه ای مرا به پادگان21 حمزه فرستاد. با ارسال نامه ای به آن قسمت ابلاغ نمود که تعداد یک دستگاه خانه سازمانی از سهمیه فرمانده نیرو در ساختمانهای 14 طبقه به من واگذار نمایند. برای تحویل این منزل که شرکتهای خانه سازی روی آن کار میکردند، به لشکر 21 حمزه مراجعه نمودم که در طبقه چهارم یکی از بلوکها، واحدی به نام من نوشته و ثبت نمودند.
چون موقع تحویل معلوم شد که قبل از من آن واحد به یک سرهنگ دیگری تحویل شده بود، در طبقه هفتم به من یک واحد تعلق گرفت که فاقد قفسه آشپزخانه و موکت و آسانسور بود. این درحالی بود که تیمسار حیدری به من گفته بود فقط ده درصد مانده که تحویل بشود. اما با نداشتن شوفاژ و آسانسور و قفسه آشپزخانه برای سکونت مناسب نبود. چند روزی معطل این کار بودم و به اطلاع فرماندهی پشتیبانی رساندم که این مسکن آماده سکونت نیست. در طول هفته در پشتیبانی بودم و در پایان هفته خودرویی به من میدادند که به ساری میرفتم و مجدداً شنبه یا یک شنبه به تهران برمیگشتم. در یکی از این سفرها تلفنی توسط جناب سرهنگ فرخی به من ابلاغ شد اگر در منازل کوچک ویلایی لویزان می توانید زندگی کنید، به تهران بیا تا یکی از آنها که خالی است، تحویل شما بشود.
قبل از تحویل این منزل از طریق جناب سرهنگ وفایی جانشین صنایع پنها خودرویی از اردوگاه نور دنبال من فرستاد به اردوگاه آنها رفتم. بعد از یک شب توقف ایشان از من دعوت نمود به شرکت پنها منتقل شوم و از همان جا باجناب تولایی جانشین مدیر عامل صنایع دفاع گفتگوی تلفنی انجام که گفت فردا آقای نعمت زاده درصنایع هوایی منتظر شما است.
روز بعد به اتفاق جناب وفایی عازم تهران شدیم. شب منزل وی توقف کردم و روز بعد همراه ایشان ابتدا به شرکت صنایع پنها و از آن جا به حضورجناب نعمت زاده رسیدم. وی بعدازظهر مرا به صنایع هوایی که در آن وقت مسئولیت آن با آقای عبداللهی بود، فرستاد. بعد از تماس با ایشان قرار بود من به صنا یع هوایی منتقل شوم. در همان روز جهت تحویل مسکن به لویزان رفتم. هنگام مراجعه متوجه شدم آن واحد هم به یکی از کارکنان عقیدتی واگذ ار شده بود. به اطلاع جناب فرخی رساندم که ایشان گفت تعداد یک دستگاه در منازل سازمانی زینبیه از دو طبقه ایها خالی است، به ان جا مراجعه کن. وقتی مراجعه کردم دیدم آن واحد هم قبل از من به یک خانواده اسیر تحویل داده شده بود. یکی از واحدهای خالی در طبقه 10 ساختمان 14 طبقه به من ارایه شد که آن هم فاقد آسانسور و آب بود.
منبع : تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران