تلاش زندگی (49)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۳
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384
فصل هفتم
سفر برای سرکشی به جبهه کردستان
همیشه هدایای مردمی کارکنان هوانیروز را به سرپل و منطقه استان کرمانشاه میبردم، اما در ابتدای سال1360 تصمیم گرفتم یک بار هم به جبهه کردستان بروم تا از وضع روحیه رزمندگان این منطقه با اطلاع شوم. به این منظور در روز عید سال 60 همراه با دو نفر دیگر یکی از کارکنان جهاد سازندگی استان کرمانشاه و دیگری از انجمن اسلامی راه و ترابری استان با وانت نیسان جهاد سازندگی عازم سفر شدیم. هدایای این سفر و عیدی رزمندگان، مقدار 400 کیلو پسته بود که هزینه آن را کارکنان هوانیروز کرمانشاه هدیه نموده و بانوان خانواده هوانیروز در مسجد خانههای سازمانی بسته بندی نموده بودند. البته در طول زمانی که در پایگاه هوانیروز بودم، همیشه مبالغی پول اهدایی کارکنان فداکار را در جیب داشتم و با این وجه برخی از لوازم و نیازمندیهای جبهه را تهیه میکردم.
هنگام رسیدن به شهر کامیاران، نیروهای نظامی واقع درآن جا به ما اطلاع دادند که کاروان محافظ ساعت 3 و نیم حرکت کردند و از آن ساعت به بعد جاده ناامن است و شما باید تا فردا صبرکنید. ما هم اجباراً قبول کردیم، شب مهمان رزمندگان بودیم. در مسجد بعد از اتمام نماز فرصتی به دست آمد در مورد مسائل جنگ تحمیلی صحبت کردم که خیلی مورد توجه روحانی و پرسنل آن جا قرارگرفت.
فردا ساعت 8 کاروانی از کامیاران متشکل از نیروهای ارتش و سپاه پاسداران همراه ما و تعداد دیگری که عازم منطقه بودند، تا سنندج ما را حمایت کردند. به محض رسیدن به سنندج ساعت از 10 صبح گذشته بود. در سنندج هم مانند کامیاران نیروهای مستقر در منطقه اجازه حرکت ندادند و به ما اطلاع دادند که جاده تا خود مریوان نا امن است و بدون محافظ نمیشود سفرکرد. کاروانی که مسافرین را حمایت و تأمین میکند، قبل از شما عازم شده است. ما در پادگان سنندج نزدیک به دو ساعت معطل شدیم و شانس ما را یاری کرد. فرمانده توپخانه آن جا ستوان یکمی بود که هنگامی که در مشهد دوره عقیدتی سیاسی را طی میکردم، با او آشنا شدم. او به خاطر ما کاروانی متشکل از رزمندگان سپاهی و ارتشی سازمان داد که تأمین همراه ما و تعداد دیگری از نیروهایی که قصد داشتند به مریوان بروند، حرکت کنند.
کاروان خوبی بود همه با هم برادر و همه در یک مقصد و آرمان فکر میکردند. بین راه هرجائی که به سنگرهای رزمندگان برخورد میکردیم، وارد سنگرها شده و از هدایایی که همراه داشتیم، به عنوان عیدی تقدیم میکردیم. بعد از ظهر وارد مریوان شدیم که شهر در تیررس دشمن بعثی قرار داشت. نفر جهادی به جهاد سازندگی رفت، من و برادر انجمن اسلامی یگان راه و ترابری هم در عقیدتی سیاسی پادگان مریوان اسکان پیدا کردیم.
شب برای ادای نماز مغرب و عشاء همراه برادرانی که آن جا را اداره میکردند، وارد مسجد شدیم. بعد از نماز همهمه ای شد که با شادی و خرسندی کل پرسنل همراه بود. علت این شادی آن بود که دو روز قبل یک سرگرد شجاع ارتش به نام صفایی با تعدای نیرو متشکل از سربازان ارتش مستقر در پادگان مریوان و تعدادی از برادران سپاه به استعداد 300 نفر جهت آزادسازی پاسگاه مرزی بین مرز ایران و عراق به نام کوخلان عازم شده بودند، شب به نزدیکی پاسگاه کوخلان می رسند، به همه نیروها استراحت می دهند و صبح ساعت 6 به پاسگاه حمله میکنند و پاسگاه را از نیروهای صدامی آزاد و بعد سرگرد صفایی از پاسگاه بالا می رود و پرچم جمهوری اسلامی ایران را روی پشت بام نصب و پرچم عراق را به پایین پرت میکند. در داخل پاسگاه هم عکس حضرت امام خمینی را به جای عکس صدام قرارمیدهد، سپس با نیروهایش بدون تلفات به مریوان برمیگردند. در این عملیات فقط یکی از سربازان به علت برخورد با سنگ مجروح شده بود که او را با برانکاد به مریوان برگردانده بودن. از این گروه پیروز استقبال خوبی به عمل آمد، همگی وارد مسجد پادگان شدند و در نماز جماعت شرکت کردند.
تعداد دو نفر از برادران روحانی در مسجد حضور داشتند و برای سخنرانی به همدیگر تعارف میکردند، من به آن دو بزرگوار پیشنهاد دادم که اجازه بدهید یک نفر نظامی در این جشن و سرور سخنرانی نماید، از این پیشنهاد هر دو نفراستقبال کردند. در این جمع مقدس سخنرانی مفصلی ایراد نمودم.
شب مهمان برادران عقیدتی سیاسی بودیم. روز بعد ساعت 7 بعد از شروع خدمت به حضور فرمانده پادگان رسیدم، ایشان محبت کرد تعداد یک دستگاه جیپ نظامی با یک سرباز راننده که به منطقه و سنگرها وارد بود، دراختیار من گذاشت. این سرباز تا غروب در اختیار بود و سنگر به سنگر ما را میبرد به هر جائی که سرباز نگهبانی میداد، بعد از چند لحظه توقف در سنگر با برادر سرباز احوال پرسی و هدایا را که شامل عکس حضرت امام وپستههای بسته بندی بود، تقدیم میکردیم. تا پایان روز بازدید ادامه داشت. آخرین سنگر که وارد شدیم، به سربازی برخورد نمودم که تعدادی کتاب درسی هم همراه خویش آورده بود که زمان فراغت مطالعه کند. با آن که منطقه در تیررس خمپاره نیروهای عراقی بود و هر لحظه گلوله خمپاره بدون هدف از پشت کوهای مشرف به دریاچه زریوار شلیک میشد، در چنین شرایطی سرباز درسهایش را مرور میکرد.
سرانجام برنامه ما به پایان رسید، شب بعد هم در پادگان مریوان گذشت که از جانب فرمانده پایگاه هوانیروز توسط بی سیم درجه سرگردی مرا به مریوان مخابره نمودند. فردای روز بعد هم به همان نحوی که رفته بودیم، با یک گروه مسلح تا مریوان آمدیم. هنگام برگشت برادر جهادی با خودروی لندکروزی که در اختیار داشت، در مریوان باقی ماند. من و همراهم با وسیله نظامی تا مریوان آمدیم و از آن جا به بعد توسط وسیله کرایه به کرمانشاه برگشتیم. توضیح این که تصرف و آزادی پاسگاه کوخلان سبب خوشحالی خلبانان ما شد، زیرا قبل از این برنامه اگر وسیله پرنده از مریوان می خواست به بانه سفرکند ناچار بود نیم ساعت پرواز کند تا به مقصد برسد، ولی اکنون بعد از 10 دقیقه، در محل ماموریت حاضرمیشد.
تعمیر و نگهداری
جهادیها در یکی از اقدامات مفید که به یادگار ماند، شرکت در تجمع انجمن اسلامی نظامیان مقیم کرمانشاه و سعی در بر طرف کردن عیب و نقص وسایل نظامی بود که در این راه اقدامات موثری صورت گرفت وخیلی از وسایل که از کار افتاده بود، راه اندازی شد.
سرکشی و اعزام نیرو به جبههها
برنامه جهاد اغلب این بود که علاوه بر پشتیبانی از نیروهای هوانیروز در مقرهای جنگی بیشتر در سرپل ذهاب و دشت دیره و نفت شهر بازدیدهائی به صورت چند نفری با پرسنل جهاد انجام میداد و هدایایی هم تقدیم و گاهی از اوقات برای فرماندهانی که در این مناطق مستقر بودند، نیروی داوطلب هم از کارکنان خدماتی و سربازان داوطلب همراه برده و تحویل یگان میدادیم. در یک زمان سرهنگ شریف النسب فرمانده تیپ مهاباد طی تماس تلفنی از من خواست با تعدادی از پرسنل داوطلب که تمایل دارند در جبهه باشند، تعدادی هم به مهاباد ببرم. برای این منظور طبق اجازه و هماهنگی فرمانده پایگاه سرهنگ علی سعدی نام چند نفر پرسنل فنی و خدماتی و سرباز که قبلاً اسم نویسی کرده بودند، آماده و با یک اتوبوس هوانیروز و اسلحه و مهمات عازم مهاباد شدیم. در آن ایام دشت دیره، یک گردان مشغول مبارزه بود به فرماندهی یکی از افسران بزرگوار بنام فتح اللهی که به من ماموریت داده شد، چون سرپل ذهاب و دشت دیره و به طور کلی غرب کشور نیاز مبرم به نیرو دارد، داوطلبان را به جای مهاباد به سرپل ذهاب اعزام کنیم، با این دستور برنامه رفتن به مهاباد منتفی و تعدادی درجه دار و سرباز داوطلب با یک دستگاه اتوبوس هوانیروز عازم سرپلذهاب شدیم.
شب اول در سرپل مهمان خلبانان و رزمندگان هوانیروز بودیم. روز بعد این تعداد نیرو را به دشت دیره بردیم و به حضور جناب سرهنگ فتح اللهی رسیدیم، نیرو را تحویل و بعد از چندین ساعت در خدمت وی بودیم و بعد از ناهار و نماز ظهر از ایشان خداحافظی کردیم. چند روز بعد عملیاتی در آن جا اجرا شد و یک نفر از درجه داران سقز سرباز هوانیروز و اهل مشهد که به طور داوطلب به جبهه اعزام شده بودند، در آن عملیات همراه با فرمانده گردان و تعدادی از رزمندگان دیگر به افتخار شهادت نائل شدند.
منبع : تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران