تلاش زندگی (31)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384
فصل پنجم
از پادگان بیرجند تا هوانیروز اصفهان
در پادگان آموزشی بیرجند
آخرین مرخصی من با آخرین روز ماه رمضان برابر بود. روز 29 رمضان آخرین افطار را در ساعت 6 صرف کردیم. چهار تا بچه با خانمی تنها را در شهر تهران به امان خدا سپردم و به جانب خراسان حرکت کردم. شب میان راه بودم در این مدت مسافت بین تهران و مشهد زیاد ناراحت نبودم، زیرا با بلیط قطار درجة دوم سوار شده بودم که تا اندازهای راحت است. روز دهم آذر ماه 49 که مطابق با عید فطر بود، وارد مشهد شدم. شبی را در مشهد گذراندم و روز بعد بیرجند محل خدمت جدید عازم شدم. شب اول درمسافرخانه بودم. صبح روز پنجشنبه 12/9/49 بود که خود را به مرکز آموزش بیرجند معرفی نمودم.
روز جمعه دنبال منزل گشتم و توانستم اتاقی به مبلغ 50 تومان در ماه کرایه کنم. ساعت یک بعدازظهر به منزل جدید وارد شدم. وسایل مختصری داشتم که به اتاقم آوردم. سرهنگ خاکساری که بعد سرتیپ شد، عهده دار فرماندهی پادگان بود. وی انسانی بی منطق و دیکتاتور بود. یک طومار مسئولیت از طرف فرمانده پادگان برایم تدارک دیده شد. من به عنوان افسر دینی باید انجام وظیفه میکردم. او تهیه متن کلیه سخنرانیهایش را، به عهده من محول نموده بود. چه این سخنرانی، در رابطه با مراسم دینی و یا ملی بود، همه را من آماده و تحویل وی میدادم. از آن جایی که تهیه سخنرانی از جانب یک نفر برای دیگری با دو فکر و عقیده متفاوت با مشکل رو برو میشد، چون عقیده ما دو نفر با هم مشترک نبود، مورد ایراد فرمانده قرار میگرفت. از نظر سن و موقعیت شغلی هم افکار ما متفاوت بود. گاهی بحث ما ضد هم بود و بعضی اوقات به عصبانیت فرمانده منجر میشد.
ماه محرم فرا رسید. در این جا عزاداری با طرز بسیار جالبی برپا بود. روز عاشورا همراه چند نفر از دوستان به شش، هفت فرسنگی بیرجند به قصبهای به نام خوزف رفتیم و در مراسم عاشورا شرکت کردیم. از همه جالب تر در آن جا بیل زدن عدهای عزادار بود که هر کدام یک بیل مخصوص به هوا بلند نموده و با زدن نوک بیل در آسمان به یکدیگر صدای سرنیزهها و شمشیرهای میدان جنگ را زنده میکردند. عجیب این جا بود که در این بیل زدنها که مدت چند ساعت طول می کشید، بیل زنها اصلاً خسته نمیشدند، بلکه هر دقیقه و هر لحظه که میگذشت، از دقیقه پیش با قدرت و شور و شوق بیشتری ادامه میدادند.
منظره جالب دیگر این بود که بعد از بیل زدن تعدادی مردم جمع شده، به صورت حلقه دست بدست هم داده، دایرهای درست کردند و یک قدم جلو می گذاشتند، شخصی میگفت حیدر و قدم دوم را به عقب گذاشته، جماعت جواب میدادند علی. چون باران آمده بود و زمین گل شده بود، این مراسم را جالبتر نموده بود که همه با هم در میان هوای بارانی بدون هیچ گونه نگرانی و خستگی مراسم سخت خود را ادامه میدادند. من در میان یک شبستانی ایستاده بودم و این منظره جالب را تماشا میکردم و گاهی هم گریه کرده به قدرت ایمانی که این مردم را با هم یک جا جمع نموده، فکر میکردم. ناهار را در خانه یکی از عزاداران خوزف صرف نمودیم. این ناهار بسیار ساده و با مزه بود. با مردم رفت و آمدی داشتم و کم کم در مجالس مذهبی آنها شرکت میکردم. گاهی از اوقات از من خواهش میکردند سخنانی ایراد نمایم.
چون قصد داشتم، برای آوردن خانوادهام به تهران بروم، دوری از زن و بچه مرا رنج میداد. تقاضای مرخصی نمودم، امّا با این تقاضا مخالفت شد. بار دیگر 25 اسفند تقاضای مرخصی دادم و گویا 27 اسفند مورد تصویب قرار گرفت و به تهران رفتم. بعد از سپری شدن سال کهنه و آمدن سال نو وسایل منزل را به گاراژ مسافربری بردم و بعد همراه خانواده به بیرجند حرکت کردیم. البته یک شب در مشهد مقدس توقف نمودیم و روز بعد به بیرجند رفتیم. اما از اتاقی که اجاره کرده بودم، خبری نبود. زیرا در غیاب من منزل را از من پس گرفته به دیگری کرایه داده بودند. مدت یکی دو روز دنبال منزل گشتم و حیاطی سه اتاقه کرایه نمودم.
افسر امور دینی و فعالیتهای مذهبی
مدتی گذشت تا این که یکی از افسران وظیفه اهل بیرجند و از فامیلهای آقای علم وزیر دربار برای اتمام خدمت وظیفه به پادگان بیرجند منتقل شد. از این تاریخ به بعد هرگونه سخنرانی که باب میل و خواسته فرمانده بود، توسط این افسر وظیفه تهیه و ارایه میشد و من خلاص شدم.
یکی از قوانین و مقررات پادگان این بود که همه ماهه یک نفر از افسران می باید متنی برای یک سخنرانی تهیه و آن سخنرانی را در اجتماع افسران در سالن آمفی تئاتر در حضور همه ایراد میکرد. تا آن که نوبت به من رسید. سعی کردم زیر بار نروم، ولی سرانجام قبول کردم، برای این سخنرانی مطالبی تهیه کنم که اثرگذار باشد. به نظرم رسید در مورد تولید موالید که در آن روزها بازارش خیلی گرم بود، زیرا در مورد سخنان شاه که عنوان نموده بود(فرزند کمتر، زندگی بهتر ) این فرمان نقل مجالس و محافل روز شده بود.
درطول تحصیل در مدت 4 سال در دانشکده الهیات با استادانی بزرگوار درس داشتم و از هرکدام که در مبحث درس مطالب انقلابی و ضد دستگاه مطرح میکردند،از کلمات آنان مطالب ارزشمند زیادی یاد گرفتم. در این مورد طرح سخنرانی با الهام گرفتن از درسهای استاد دکتر ناصرالدین صاحب زمانی، جامعه شناس معروف یک سخنرانی مفصل آماده نمودم.
بعد از تهیه سخنرانی مراحل زیادی باید طی میشد تا اجازه داده شود مطالب تهیه شده در حضور جمع مطرح شود. مرحله اول اجازه ریاست بازرسی بود، اگر وی اجازه میداد آن وقت به ضد اطلاعات ارسال بعد از تایید آن قسمت، از طریق ضد اطلاعات به تهران ارسال میشد. از تهران که مهر تایید میآمد، آن وقت سخنرانی انجام میشد. در این پادگان فقط یک نفر خانم بود که نامهها را تایپ میکرد. مطالب جمع آوری شده را به وی دادم. بعد از تایپ در چند نسخه توسط ماشین نویس، یک نسخه از آن را برداشته به حوزه طلاب بیرجند تحویل دادم و در کلاس دعای سمات و جلسه قرائت قران که به صورت نوبتی در منازل پرسنل نظامی دایر میشد، و من یکی از اعضای آن بودم و امام جمعه شهر هم خیلی از اوقات در آن حضورمی یافت تحویل دادم. جلسات مورد بحث توسط استوار زاد تقی اداره میشد. توسط شرکت در این جلسات با امام جمعه شهر حاج آقا ربانی به طور منظم ارتباط نزدیک داشتم.
در این زمان یک نفر کارمند روحانی به نام آقای فصیحی در استخدام ارتش در پادگان خدمت میکرد. آشنایی من با مدرسه طلاب و امام جمعه از طریق ایشان صورت گرفت و تا پایان دو سال و چند ماه خدمت من در بیرجند، از هر نظر به من کمک میکرد. ضمن آشنا نمودن من با علمای شهر بیشتر کتابهای مذ هبی و آثار امام خمینی در منزلش را در اختیار من قرار میداد. وی در جلسات قرآن و دعای سمات هم شرکت میکرد و این همدلی تا زمان انتقالی من به هوانیروز درمرحله دوم، حتی سا لهای پیروزی انقلاب ادامه داشت.
بعد از تحویل متن سخنرانی به طلاب، خیلی از آن استقبال نمودند. یک نسخه تحویل ریاست بازرسی سرگرد امامی پور دادم. وی بعد از مطالعه مرا به دفترش احضار و با حالت عصبانی اظهار داشت این مطالب که شما تهیه کرده اید بر خلاف فرمایشات اعلیحضرت است. نسخه ای که ارایه نموده بودم، به من برگردانید. این موضوع خیلی برایم ناراحت کننده بود، چون برای تهیه آن خیلی زحمت کشیده بودم. با ناراحتی که دست به گریبان شده بودم، شب در منزل خیلی در باره آن فکرکردم. سرانجام فکرم به این جا رسید که مطالب را به صورت دو نظریه شکل بندی نمودم. یک نظریه موافق و دیگری مخالف. در نظریه موافق تولید موالید زیاد از چند نفر مهم اسم بردم که اگر ما جلو موالید را بگیریم دکتر برناردها، ابو علی سیناها و رضا شاهها را از دست داده ایم و درمورد رضاشاه چند جمله با این عنوان که وی از نظر نظامی نابغه بود و با وجود این که دانشگاه طی نکرده بود، ولی موفق شد خیلی از کارهای مهم را با نبوغی که داشت، به مرحله عمل در آورد. این چند جمله بسیار کوتاه تعریف از رضا شاه باعث شد که بازرسی و ضد اطلاعات، نوشته را به تهران ارسال نمایند.
طولی نکشید نوشتههای من از تهران عودت داده شد. افسر مسئول ضد اطلاعات به نام سروان بهمنی مرا به دفترش احضار نمود وعین نوشته ام را به من برگردانید. وقتی آن را ملاحظه نمودم که مطالب مهم از جمله درج تعداد 11 فرزند سناتور کندی، تعداد 300 ملیون جمیعت آمریکا،250 ملیون نفر جمعیت اتحاد جماهیرشوروی، تعداد جمعیت 800 ملیونی کشور چین، مسائل پزشگی، مسئله اسرائیل و از سوی دیگر عقب ماندن کشور ایران و ترکیه از تمدن دنیای غرب و چند ایراد دیگر و با این ایرادها از مطرح نمودن درجمع جلوگیری شد. ولی من خوشحال بودم که قبل از این مخالفت، نوشته من بین طلاب و روحانیون بیرجند پخش شده بود.
بعد از این جریان بار دوم از من خواسته شد در جمع افسران سخنرانی کنم. این بار مطالبی در مورد ایمان تهیه کردم. در این مرحله به وضوح شرح داده بودم که اگر در جامعهای ایمان حاکم باشد، چه صدماتی که اجتماع با آن روبرو نخواهد شد. مثالی عنوان نموده بودم که اگر ایمان در اجتماعی رعایت شود نیازی نیست خودروهایی که روزانه از درب پادگان خارج و داخل می شوند هر بار شماره صفحه سوخت آن یاداشت شود. همین موضوع کوچک چقدر برای آن وقت صرف میشود؟ مطلب دیگری درمورد بی ایمانی در آمریکا بود که در آن کشور مدعی رهبری جهان را در سر می پروراند با چند موضوع روز که به ایمان مربوط میشد، بیان داشتم. این بار در نوشته ام بامشکلی زیاد مواجه نشدم، ولی در پایان سخنرانی تیمسار خاکساری میکروفون را در دست گرفت و بالهجه اصفهانی گفت سخنرانی ستوان امیریان خوب بود، ولی بهتر بود ایشان در خصوص شجاعتهای حضرت علی علیه السلام بحث میکرد.
من در طول 2 سال و چند ماهی که در بیرجند مشغول خدمت بودم، چون زیر بار ظلم و حرف ناحساب نمیرفتم و آن چه را حقیقت می دانستم، بر زبا ن میآوردم، همیشه مورد مواخذه فرمانده پادگان قرار میگرفتم. حتی به نیروی زمینی گزارشی بر علیه من ارسال نموده بود که این افسر نحوه خدمتش مورد رضایت نیست. برعکس گزارش وی چون کسانی که در آن جا من را از قبل می شناختند، درجواب نامه تیمسار نوشته بودند این افسر جوان است، این جزء وظایف فرمانده است که او را رهبری و به انجام وظیفه آشنا کند.
منبع : تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران