تلاش زندگی (27)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۲۹
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384
فصل چهارم
تحصیل در دانشکده افسری و دانشگاه تهران
انتقال به پادگان قلعه مرغی و تحصیل در دانشگاه تهران
از اصفهان که دور شدیم، بچههایم به خواب رفتند. در بین راه گاهی با خدای بزرگ راز و نیاز میکردم، زمانی هم مواظب بچهها بودم. صبح زود وارد شهر تهران شدیم به منزل یکی از دوستانم رفتم. بچههایم را آن جا گذاشته، خودم را به سرکلاس رساندم. خیلی دقیق به درسهایم گوش دادم. سه روز سرکلاس حاضر شدم و روز 20/7 خودم را به پادگان قلعه مرغی معرفی کردم. در آن جا هم برخلاف آن چه را که تصورش را نمیکردم، به من گفتند ما شما را بعدازظهر به پادگان آورده و صبحها به کلاس دانشگاه می فرستیم.
مسئول رکن یکم یک سروان بود که قبول نکرد من در ستاد کار کنم. در آن هنگام استواری که مسئولیت فرودگاه قلعه مرغی را به عهده داشت، درخواست نمود من به عنوان نگهبان بعدازظهرها به قلعه مرغی بروم. با این برنامه هر روز از صبح تا ظهر سرکلا س دانشکده و همه بعداز ظهرها از ساعت دو بعدازظهرتا شب به مدت یک سال درقلعه مرغی باتمام مشکلاتش مشغول خدمت بودم. هم درس دانشگاه را ادامه میدادم، هم وظیفه نگهبانی به مدت یک سال را به اتمام رساندم.
این هم نظر کرم خداوند بود آن چه را که میخواستم، برایم درست کرد. با خیال راحت دو روز سرخدمت حاضر شدم. در تهران خانه ای اجاره کردم، اما به علت این که مرطوب بود، خانه دیگری اجاره کردم. هر روز بعد از پایان کلاس که از 8 و نیم تا 12بود، عازم محل خدمتم میشدم. محل خدمت من در پادگان قلعه مرغی بود. در این پادگان هواپیمایی نیروی زمینی تعدادی هواپیما و بالگرد دارد که به عنوان مأمور به منظور مأموریتهای فوری در تهران مستقر هستند و هر وقت احتیاجی باشد، از وجود آنها استفاده میشود. سال 1345 به این نحو گذشت. عید فرا رسید. مطابق نذری که با خدای خویش داشتم، به فکر مسافرت مشهد و زیارت امام رضا(ع) افتادم. روز یکم فروردین 1346 همراه خانوادهام و یکی از دوستانم برای چهار روز عازم مشهد شدیم. در این وقت فقط دو بچه داشتم. هر دو دختر، یکی سه سال و سه ماه و دیگری یک سال و 6 ماه بودند.
تابستان رسید و مدت7 روز از تیرماه هم گذشت، هوا خیلی گرم شد. تصمیم گرفتیم که همسرم را با بچههایم به کرمانشاه ببرم، تا از دست گرما رهایی یافته و در ضمن در موقع وضع حمل هم کسی را داشته باشد تا از او مواظبت نماید. روز بعد ساعت4 بعدازظهر واردخانه مادرخانم شدیم. او خیلی از دیدن ما خوشحال شد. من دو روز کرمانشاه بودم، در این مدت کوتاه به دیدن دوستانم رفتم.
در یکی از روزهای اواخر تیرماه در پادگان قلعه مرغی تیمسارسرتیپ قندهاری فرمانده هواپیمایی در حدود سا عت10 از پرواز برگشت. هنگامی که چشمش به من افتاد، احوال پرسی نمود و از وضع درسم سؤال کرد. وقتی گفتم بدون تجدید در دانشگاه قبول شدهام، تبریک گفت و در مورد رفتن من به دانشکده افسری سؤالی کرد و من هم اظهار علاقه کردم. در پایان دستور داد که فردای آن روز یعنی روز چهارشنبه 28/4/46 به ستاد هواپیمایی بروم تا در باره رفتنم به دانشکده افسری مکاتبه نماید. هنگامی که به ستاد رفتم، نامهای برایم نوشتند و خود تیمسار نامه را به نیروی زمینی برد. روز یکم مرداد به من اطلاع داده شد که از طرف رکن یکم نیروی زمینی مرا به دانشکده افسری معرفی کردهاند.
ورود به دانشکده افسری1346
روز چهارشنبه 4/5/46 بود هنگامی که برای اولین مرتبه وارد آجودانی دانشکده افسری شدم، یک استوار که مسئول نامه و اسم نویسی بود، گفت: برو یک برگ معرفی از دانشکده مربوطه ات مبنی بر این که شما دانشجوی سال اول هستید، بیاور. من هم با کوشش زیاد خودم را به دانشکده الهیات رساندم و توانستم یک برگ معرفی نامه به دانشکده بیاورم. اما هنگام برگشت برخلاف انتظارم گفتند برای ورود به دانشکده حداقل پایه خدمت 7 سال تمام و درجه گروهبان یکمی لازم است. در مدت 10 روز جواب نامه را که حاوی 7 سال سابقه خدمتم و همچنین سال ترفیع به گروهبان یکمی بود، آماده شد و به دانشکده تحویل دادم.
روز 22/5/46 برایم روز فرخنده ای بود چون به عنوان دانشجوی دانشکده قدم به محیط دانشکده افسری گذاشتم تا مراحل نهایی ثبت نام را انجام دهم. از خانهام تا دانشکده پیاده رفتم. با چه شوقی با چه امیدی راه میرفتم. (البته مدارک دیگری که لازم بود مثل برگههای معاینه پزشکی و رضایت نامه خدمتی از یگان و مدارک تحصیلی را در این مدت فراهم و تحویل دادم).
بعد از دوماه از هوانیروز قلعه مرغی مرخصی گرفتم تا به کرمانشاه بروم. دو ماه بود که همسر و فرزندانم در کرمانشاه بودند. فرزند سوم هنوز متولد نشده بود. تا آن که بعدازظهر روز 14/6/46 خداوند پسری بما عنایت فرمود. من همراه بچههایم در حیاط بودیم که مادر خانمم به من اطلاع داد که خداوند پسری به شما عنایت فرموده است. شکر خدا را به جا آوردم. روز جمعه 17/6/46 بعد از پایان مرخصی در ساعت 10 عازم تهران شدم. روز 25/6 برای اسم نویسی به دانشکده الهیات رفتم. چون پول می خواستند، اسم مرا ننوشتند روز 27/6/46 صبح زود به پادگان قلعه مرغی رفتم، چون قرار بود برای ارتقای درجه امتحان ورزش بدهم. بعد از پایان امتحان ورزش عازم دانشکده الهیات شدم. با صرف چندین ساعت وقت توانستم یک برگ گواهی قبولی و ریز نمرات برای دانشکده افسری دریافت کنم.
روز 28/6/48 امروز مطابق دستور قبلی باید در ساعت 8 در دانشکده افسری حاضر شوم. زودتر از این وقت رسیدم. برای پر کردن چند برگه وارد قسمت ضداطلاعات شدم. در آن جا ورقهای محرمانه به من دادند که پر کنم. هنگامی که از ضد اطلاعات بیرون آمدم، یکی از دوستان سابق خود را ملاقات کردم که سال سوم دانشکده افسری بود. و بعد ناگهان هفت نفر دیگر درجهدار را دیدم که تازه معرفی شده بودند. دو نفر آنها از دوستان من بودند، چون بعد از زحمات زیاد توانسته بودند به دانشکده معرفی شوند، خیلی خوشحال شدم. بعد از اتمام کارم در دانشکده افسری به منزل برگشتم.
در تاریخ 29/6 برای معرفی به دانشکده افسری مراجعه کردم. دستور دادند که برای تسویه حساب عازم اصفهان شوم، رفتن من به اصفهان به نوشتن نامهای از طرف ستاد هوانیروز مربوط بود. یک روز هم برای این نامه منتظر ماندم. عاقبت این نامه هم امضا شد، تحویل خودم دادند. نامه را به اصفهان بردم، خیلی زود کارهایم را به پایان رساندم و برگه تسویه حساب را گرفتم.
صبح روز بعد زود بعد نامه تسویه حساب را به دانشکده افسری تحویل دادم. بعد از تحویل این نامه تا روز11/7/46 کارم طول کشید. در روز یازدهم مهرساعت 5 صبح از خانه با لباس دانشجویی به طرف دانشکده افسری حرکت کردم. برای اولین مرتبه لباس دانشجویی پوشیده از درب جبهه وارد دانشکده شدم. اولین مرتبه با صف دانشجویان بیرون رفتم و از روز بعد کلاسهای ما شروع شد.
در دانشکده دو نوع دانشجو مشغول دوره بودند. قسمت عمده دانشجویان در دروس دانشگاهی خود دانشکده شرکت داشتند و بعدازظهرها هم دروس نظامی داشتند. تعدادی هم دانشجویان دانشگاه تهران بودند که به عنوان سهمیه ارتش در رشتههای مختلف مثل پزشکی، مهندسی و حقوق در دانشکدههای غیرنظامی مشغول درس خواندن بودند. به این نوع دانشجویان رسته ای میگفتند. آموزش اولیه دانشجویان (قبل از سردوشی) و همچنین شرکت در مراسم مختلف و صبحگاه عمومی با دانشجویان خود دانشکده مشترک بود، اما در سایر موارد، دارای گردان، خوابگاه و فرمانده جدا بودند. من هم در گردان رسته ای مشغول دوره شدم. چون از قبل در دانشگاه تهران(دانشکده الهیات، رشته فقه و حقوق اسلامی)، قبول شده و مشغول تحصیل بودم. در ورود به دانشکده افسری، سالِ دو محسوب شدم. چون سالِ دو، در دانشکده الهیات بودم.
منبع : تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران