تلاش زندگی (21)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۲۱
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384
فصل سوم اعزام به آمریکا
تعطیلات در واشنگتن
در روز 22/3/44 ساعت 6:30 با اتوبوس به طرف واشنگتن حرکت کردیم. در بین راه ابتدا در یک محلی که به اصطلاح شکل قهوه خانههای ما داشت توقف نمودیم. مدت نیم ساعتی آن جا بودیم و سپس راه را ادامه دادیم. ساعت حدود 10 نیم ساعتی در یک پادگان نظامی به اسم فورت بلوارد توقف کردیم. و از آن جا که در 25 مایلی واشنگتن قرارداشت بدون توقف حرکت در ساعت 11 وارد شهر زیبای واشنگتن پایتخت ایالت متحده شدیم. شهری که مرکز صلح و صفا و یا جنگ دنیا است. نمایندگانی که در پارلمان این شهر هستند، سرنوشت جهان در دست آنها است. اگر آنها یک نظریه خوب بدهند، دنیا در صلح و صفا می ماند. همین اشخاص هم قادرخواهند بود که جنگ و بدبختی را در آن واحد در سراسر جهان جاری سازند.
رئیس جمهور که در کاخ سفید زندگی میکند، میتواند بهترین کار و بدترین کار را در یک چشم به هم زدن انجام بدهد. کلید صلح و صفای دنیا در دست این شخص قرار دارد. من یک دفعه او را دیدهام. خیلی بی آلایش مانند یک شخص عادی، بی تکبر و ساده رفتار میکند. به جای تمام القاب و عناوین مردمش او را جانسون خطاب میکنند.
امروز اولین روز است که وارد واشنگتن، این شهر عظیم می شوم. به محض ورود چشمم به خیابانهای طویل و میدانهای عالی منطبق با اصول شهر سازی رو به رومیشود. در سراسر شهرسبزه و درخت قرارگرفته است. در هر نقطه وسائل تفریح و گردش مهیا است. با وجود این که مردم بی کارکمتر پیدا می شوند و ملیونها ماشین در این شهر در حرکت است، ولی چون خیابانهایش طولانی و با میدانهایش با اسلوبی بسیار دقیق درست شده، خیابانهایش خالی از ماشین است. تا دلت بخواهد از یک خیابان دهها خیابان منشعب شده و احتیاجی نیست که ماشینها پشت سر هم و فقط از یک خیابان عبور کنند و می توانند از مسیرهای دیگر بگذرند.
اتوبوس ما مقابل کاخ سفید توقف نمود. مطابق برنامه اولین جائی که باید می دیدیم، کاخ سفید بود. این کاخ همان طوری که از اسمش پیدا است، رنگش سفید و دریک بلندی ساخته شده. دیوار بزرگی با پنجرهها و میلههای آهنی در اطرافش کشیده است. کف حیاط چمن و سراسر این حیاط توسط درختان سرسبز و خرم پوشیده شده است. یک خط طویل به اندازه نیم کیلومتر توسط مردم درست شده بود که با نظمی هر چه آرام تر به طرف قصر رئیس جمهور حرکت میکردند. جمعیت مشخص نبود و تا جایی که می دیدم از دور مردم وارد و به این صف طویل اضافه میشدند. ما هم در آخر این صف قرار گرفتیم. بعد از چند دقیقه ای پشت سرما هم از مردم پر شد. مدتی با صف حرکت کردیم، به در کاخ رسیدیم. برخلاف کاخهای سایر بزرگان دنیا خیلی ساده فقط تعدادی معدود پاسبان با اسلحههای کوچک مجهز به چشم می خوردند.
نزدیک ساعت 12 وارد کاخ شدیم. دارای چندین اطاق و سالن است. در هر کدام از این سالنها مجسمه و عکسهای بزرگی از بزرگان، رئیس جمهورهای پیشین آمریکا کشیده و یا قرار داشت. موضوع مهم اطاقهای رنگینی سفید و آبی و قرمز بود که از اختصاصات این کاخ بود. جمعیت با همان خط طویل از یک طرف وارد و از طرف دیگر خارج میشدند. بازدید ما هم تمام شد و از در که خارج شدیم. تعدادی عکس از مناظر ساختمان و درختها گرفتیم.
با اتوبوس به محلی به اسم J.M.E.A رفتیم. آن جا یک ساختمان بسیار بلند و به اصطلاح مهمانخانه ای برای اقامت سربازان و درجه داران آمریکایی است که در موقع مسافرت به آن جا می روند و از اتاقهای ارزان آن که شبی یک دلار است، استفاده میکنند. وارد این ساختمان شدیم. کلید اتاقهائی که باید اقامت میکردیم، به هر کدام از ما دادند.ساعتی در میدانها و خیابانها گردش کردیم. وارد یک مغازه بزرگی شدم که هم جنس می فروخت و هم غذا داشت. ناهاری صرف کردیم.
از آن جا بیرون امده قدری گردش کردم و عاقبت، خسته به مهمان خانه برگشتیم. در نزدیک مهمانخانه به یک میوه فروشی وارد شدم، مبلغ 20 تومانی میوه خریدم. بعد از استراحت کوتاهی در مهمان خانه بار دیگر به خیابان رفتیم.
در روز23/3/44 دومین روز اقامت در واشنگتن ساعت 9 با اتوبوس به طرف مقبره کندی رفتیم. قبر در یک بلندی قرار دارد که سراسر و دور و پشت آن قبرستان است. حتی قبرستان هم در این مملکت نظم و ترتیبی دارد. تمام سنگ قبرها با هم نظم دارند. روی قبرها سبزه و درخت رویانیده اند، به طوری که انسان دلش میخواهد در موقع مردن همچنین جایی را برایش در نظر بگیرند. روی بعضی از قبرها هم دسته گلهایی قرارداشت. مانند سایر چیزهای آمریکا وارد شدن به قبرستان هم باید در یک خط منظم وارد میشدیم. مردم هم برای زیارت این قبرستان آمده بودند. قبر کندی رئیس جمهور آمریکا در بین قبرها بدون هیچ دخمه و تشریفاتی قرارداشت، دور آن با چوب به شکل پنجره پوشانده شده بود که دو نفر سرباز آن جا با لباسهای بسیار عالی نگهبانی میدادند. روی قبر آتش روشن بود، دود کمی هم از آن برمی خواست. نمی دانم چه چیزی بود که می سوزاندند. در این حین چند نفر مرد و زن که معلوم بود از اشخاص سرشناسی هستند، دسته گلی نثار قبر نمودند و با تشریفات از آن جا رفتند.
از این جا به قبر سرباز گمنام رفتیم. ساعت 11 بود. درست موقعی بود که داشتند نگهبان آن را عوض میکردند. یک نفر سرباز آمریکائی با بهترین لباس مانند لباس دانشجویان در آن جا نگهبانی میداد. میدان کوچکی رو به روی قبر سرباز گمنام درست کرده بودند که نگهبان در آن در یک خط مستقیم نگهبانی میداد. دور تا دور این محوطه را زنجیر کشیده بودند و دور تا دور زنجیر تماشاچیان از هر کشوری و هر ایالتی در آن جا برای دیدن این قبر آمده بودند. موقع تعویض نگهبانی با تشریفاتی عجیب جای سربازان را عوض کردند.
در تعویض نگهبان گروهبانی آمد و چند کلمه حرف زد و با تشریفات خاصی که معنی آن را نفهمیدم نگهبان اولی رفت و نگهبان دیگری جایش را گرفت. این نگهبان که روی خط حرکت میکرد، به آخر خط که رسید، یک عقب گرد و به راست و پافنگ میکرد و سپس به طرف دیگر میرفت و همین عمل را انجام میداد. دقایقی آن جا توقف کرده، سپس به سر قبر ابراهام لینکلن رفتیم. مدتی هم آن جا مانده و بعد به سر قبر جفرسن دیوایس که دارای یک بارگاه عظیم بود، رفتیم. ساختمان این بارگاه نزدیک رودخانه ای بود. تمام در و دیوار و پلههایش از سنگ ساخته شده بود. به جای دیگری که مجسمه ای از چند سرباز بود، رفتیم و عکسی برداشتیم. ولی دوربین ما از روی پایه اش به زمین افتاد و بساط ما را به هم زد.
برای خوردن ناهار به کافه ای رفتیم که متعلق به نیروی هوائی بود. بعد از صرف ناهار به یادگاری جرج واشنگتن رفتیم. برجی که دارای 920 پله و سیصد متر بلندی است. جمعیت زیادی برای دیدن آمده بودند و اگر می خواستیم با آسانسور برویم، خیلی در صف میماندیم، بنابراین این کار را نکرده با پای پیاده این همه راه را طی کردیم. در بین راه گاهی می دویدیم، هوایش خیلی گرم و تقریبا تاریک هم بود. در حالی که عرق از سرو کله ما سرازیر شده بود، خود را به بالای برج رساندیم. در آن جا حفرههایی وجود داشت که تماشاچیان میتوانستند تمام شهر زیبای واشنگتن را ببینند. قدری شهر را تماشا کردیم.
بعد از این جریان با پای پیاده عازم M.S.A (مهمانخانه و تفریحگاهی برای نظامیان) شدیم. چون موقع نماز ظهر و عصر بود، ناچار آن جا وضو گرفته، بیرون این محوطه خیابانهای بزرگی بود که زمینهای خالی و سبز و خرمی داشت،. نمازم را روی علفها خواندم. یکی از جاهائی که امروز باید می دیدیم، دیدن پارلمان و محل کنگره ایالت آمریکا بود. جائی بود که تمام نمایندگان آمریکا برای تعیین سرنوشت کشور خویش، در آن جا جمع میشدند. گروه ما توسط یک خانم راهنمائی میشد. سالن اولش شکل مسجد شاه اصفهان و قدری در و دیوارش عکس بزرگان آمریکا آویزان بود. سالن دومش هم شبیه اولی، تنها کمی کوچک تر بود. مانند مسجد شاه اصفهان اگر کسی در وسط آن حرف می زد صدایش میپیچید شده، در سایر قسمتها هم مردم می توانستند آن را بشنوند. این عمل را خانم راهنما انجام داد. سایر قسمتهای مجلس از قبیل سالن سخنرانی و جای نمایندگان و جای سناتورها را به ما نشان داد و بازدید تمام شد.
بعدازظهر ساعت 6 شام را مهمان رئیس سرویس بودیم و در USA صرف کردیم. ساعت 7:30 به طرف فورت ایوستیس حرکت کردیم. خدایا چه نعمتهائی که به این ملت عنایت فرموده ای. چه قدر اینها در نعمت غرق هستند. سراسر کشور سبز و خرم، تمام دریاهای دنیا به این نقطه رو آورده اند. زمین همیشه مرطوب حتی حیوانات و پرندگان و چرندگان هم از این نعمت و آزادی برخوردار هستند.کبوترها هر جا بخواهند می نشینند، گنجشگها هر طور مایل باشند، پرواز میکنند، روی زمین راه می روند، کسی با آنها کاری ندارد و این فاصله راه همیشه سبز و خرم آثاری از بیابان کوه نبود.
ساعت 10 در یک قهوه خانه ای بین راه به اسم میکزیکو توقف نمودیم. یکی از اتوبوسها نقص فنی پیدا کرده بود. چون تعمیر ماشین طولانی شد و موقع نمازم دیر میشد، ناچار بودم جائی برای نمازم پیدا کنم. قدری گشتم پیدا نکردم. برای وضو به روشوئی رفتم دیدم برفرض اگر جا پیدا کنم، لباسهایم کثیف میشود. قدری جستجو کردم. چند حمام حسابی در این روشوئی قرارداشت، فرصت را غنیمت شمرده، وارد یکی از حمامها شدم و نماز را ایستاده خواندم. باز هم به این ملت خوشبخت حسرت بردم که حتی در قهوه خانههای بین راه هم وسائل نظافت کامل دارند. که اگر در ایران انسان بخواهد همچنین محل نظافتی پیدا کند، باید پنج تومان بدهد، آن هم به این نظیفی نیست.
ساعت 11 ماشین حرکت کرد. قدری با دوست ایرانیم حرف زدیم، ولی از دیدن مهتاب و منظره درختان کنار این جاده هم غفلت نمیکردیم. بین راه یک چرت چند دقیقه ای زدم، وقتی از خواب بیدار شدم، به پادگان رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدیم. ساعت یک بعد از نصف شب بود به سرعت به طرف اتاقهایمان رفتیم. در طول مسافرتم همیشه به یاد خانوادهام بودم هر بچه ای می دیدم، دلم می خواست او را ببوسم با او حرف بزنم گاهی هم روحم پرواز میکرد و در عالم خیال زن و فرزندم را می دیدم.
روز 31/3/44 قرار بود به ویلیامز بورک میرفتیم. ساعت حدود یک بود که گروه ما که 21 نفر بودیم، توسط اتوبوس ارتشی به طرف ویلیامزبورک رفتیم. هوا خوب و سراسر جاده از درختان سرسبز و خرم پوشیده بود. هرکجا میرفتیم، همه اش جنگلهای سرسبز و خرّم بود که اطراف جاده را مانند چتر احاطه کرده بود. در یک صندلی تک نشسته بودم. در یک قسمت جاده تعدادی گاو شیرده دیدیم که مشغول خوردن علف بودند. مسیر ما به تدریج به کنار دریا رسید. یعنی جاده از کنار دریا عبور میکرد. تعدادی زن و مرد و پسر و دختر دیده با خیالی آرام در مقابل این آفتاب سوزان ماهی میگرفتند. یک طرف محل پارک بود که ماشینهایشان را پارک کرده بودند، به محلی رسیدیم که مرکز اطلاعات نامیده میشد. یک ساختمان بزرگی بود که سینمایی در آن قرار داشت. در سالن این سینما محوطه بزرگی بود که انواع و اقسام کتابها و اطلاعات در باره ویلیامز بورک به فروش می رسید. فروشندگان هم دختران جوانی بودند که پشت ماشین حسابی نشسته بودند.
ساعت سه در سینما باز شد. سینمای بزرگی بود که میلیونها تومان ارزش داشت. محل پرده سینما را طوری با برق نورانی کرده بودند که شکل طبیعی آسمان را داشت. بعد از چند دقیقه با طرزی عالی نمایش فیلم شروع شد. موضوع فیلم تاریخ اولین جنگ مردم آمریکا و اولین اتحاد آنها برعلیه مالیات چایی با انگلستان بود. بازی کنندگان این داستان تاریخیهانری جفرسن دیوایس و جرج واشنگتن بودند که تصمیم گرفتند دیگر به دولت انگلستان مالیات ندهند. بلکه مالیات را در راه آبادانی داخلی مملکت خود صرف کنند. در یک جایی که کایتال نامیده میشد، یک شب پرچم انگلستان را پایین کشیده، پرچم جدید خود را آنجا آویزان و تمام صندوقهای چایی کشور انگلستان را به دریا انداختند و با این عمل خود سرنوشت ملت خود را تعیین و از همان موقع شروع به ساختن یک مملکتی نوین و جدید نمودند. نقشه آن مردان بزرگ باعث شد که آمریکا از زیر سلطه انگلستان خارج و بعد از صد و چند سالی به این ترقی و تحول نائل گردد و این مملکت به افتخار آن سرداران بزرگ تمام محلهایی را که آنها جنگ را شروع کرده اند و تمام وسائل آن دوره را کماکان حفظ و نگهداری میشود.
فیلم که تمام شد وارد محلی شدیم که دو تا بچه 8 و 7 ساله موزیک زمان جنگ را که ابتدا آمریکاییها ساخته بودند، مینواختند. اشخاصی که در این ساختمانها خدمت میکردند، با همان لباس سبک قدیم بودند. یک خانم راهنما تمام ساختمان و جایی را که ابتدا جنگ شروع شده بود، به ما معرفی کرد. همه چیز به حالت طبیعی چند سال قبل در این ساختمان نگهداری میشد. بعد به جایی رفتیم که پناهگاه بود و در قدیم در زیر ساختمانها برای دیدبانی ساخته میشد، این پناهگاهها خیلی تاریک بودند و هر کدام با یک پنجره و یک شمع روشن میشد. جلو در این پناهگاه چند گیوتین برای اعدام قاتلین تعبیه شده بود که زنان و مردان از پیر و جوان به آن جا رفته، سر خود را از سوراخ بیرون آورده، در حالت کسی که به دارش می زنند، قرار میگرفتند تا توسط همراهانشان از آنها عکس گرفته شود. خیلی دیدنی بود.
در جمع ما یک سرباز جوان کوتاه قد بود که بسیار خوشمزه و ادا اطوار خود در سراسر این گردش ما را به خنده میآورد. به هر دختر می رسید کلاهش را برمی داشت، به هر زن می رسید دست تکان میداد. این تور مدت چند ساعتی طول کشید. ساعت 4:30 از محل تور حرکت و ساعت 5 وارد پادگان اقامتگاه خود شدیم.
منبع : تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران