banner

تلاش زندگی (13)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۴

خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فصل سوم اعزام به آمریکا

روزهای عید در غربت

یکشنبه روز 1 فروردین 44 یا 21 مارچ 65 روز عید ما بود، به دیدن دوستان ایرانی رفتم. مراسم ساده روز را برگزار و بعد هم به خانه افسران ایرانی رفتیم. مدت 5 ساعت آن جا بودیم. ساعت 2 منزل آنها را ترک کردیم، به ناهار هم نرسیدم. چند نفر از همکاران ایرانی به اتاق من آمدند، مدت نیم ساعتی هم به میمنت روز عید جشن گرفتیم و شادی کردیم.

روز دوشنبه دوم فروردین 44 یا 22 مارچ صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. امروز به کلاس رفتم. در موقع خوردن شام سر میز با سه نفر گروهبان ترکیه که مسلمان بودند، در مورد پیدا کردن قبله صحبت می‌کردیم که من مخالف نظر آنها بودم. عاقبت راضی شدند به اتاق من بیایند تا توسط قبله نما قبله را به آنها نشان بدهم.

روز 4 فروردین یا 25 مارچ صبح زود از خواب بیدار شدم. در کلاس، 2 ساعت اول امتحان داشتیم. دو ساعت بعد هم درس بعد از ظهر امروز موضوع درس اندازه گیری عمودی و افقی سیلندر و سایر قطعات بود. شب بعد از شنا به اتاقم که آمدم، ناگهان یک نفر آمریکایی با چند جلد کتاب وارد شد. کتاب‌ها برای من و رفقایم آورده بود. با او سر صحبت را باز کردم. از هر دری صحبت شد موضوع ازدواج مطرح شد و او رسم و آداب خودشان را برای من تشریح نمود.

روز6/1/44 امروز دیرتر همه روزها از خواب بیدار شدم. سرکلاس حاضر شدم. درس امروز در باره سوخت و کار براتور بود یک ساعت آن هم فیلم در مورد درس تماشا کردیم. امروز برای دریافت نامه به دفتر مراجعت نمودم، ولی اثری از نامه نبود.

مهمان دوست آمریکایی

روز شنبه 7 فروردین 44 یا 27 مارچ صبح زود برای انجام نماز از خواب بیدار شدم نمازم را خواندم. به سالن غذاخوری رفته صبحانه خوردم، از آن جا که برگشتم، ساعت 11 گروهبان آمریکایی که مرا به خانه اش دعوت نموده بود، در زد و من هم لباس‌هایم را پوشیدم و همراه او به کمیسری(فروشگاه) رفتم. در کمیسری قدری میوه خریدم. این همه نعمت از کجا به این سرزمین روی آورده است؟! اصلا زمستانی در این جا وجود ندارد، زیرا تمام میوه‌ها حتی خیار، توت همه چیز موجود بود. داخل کمیسری از جمعیت موج می زد هر کدام چهار چرخ کوچکی با دست می راندند و جنس مورد احتیاج خود را خریداری می‌کردند. نیم ساعت بعد از پادگان خارج شدیم. نیم ساعت بعد هم به نزدیک شهری که اسمش ویلیام زبورک است، رسیدیم.

گروهبان آمریکایی ماشینش را جلوی یکی از خانه‌ها متوقف کرد. به محض ورود به خانه، خانمش خود را معرفی نمود و به من خوش آمد گفت. من هم خود را معرفی نمودم. خانم باربارا بسیار مهربان بود. یک بچه کوچک 7 ماهه هم روی یک چهار چرخ کوچک سوار بود و به هر طرف خود را تکان می‌داد. سگ کوچکی هم پیش من آمد که نسبت به من محبت بکند، ولی صاحب خانه و خانمش او را از اتاق بیرون کرده، به جای دیگر فرستادند. اول به اتاق بچه‌ها رفتیم. خوشا به حال این بچه‌ها با این همه وسائل و اسباب بازی‌های مختلف. پدر بچه‌ها یک جعبه کوچک بیرون آورد که حامل یک قطار با ریل و تشکیلاتش بود که دارای یک ترانس با برق کار می‌کرد. بعد به سالن پذیرائی رفتیم. در آن جا یک دستگاه تلویزیون، مبل و صندلی راحت و یک دستگاه پیانوی برقی وجود داشت. کف اتاق با نوعی زیلو فرش شده بود. تعدادی کتاب و مجله روی میز و دو عدد عکس به دیوار آویزان بود. یکی از آنها عکس خانم صاحب خانه و دیگری یک منظره بسیار عالی بود. طرف دیگر سالن غذا خوری بود که بین آشپزخانه و سالن پذیرائی قرارگرفته بود و به اطاق بچه‌ها و روشویی هم راه داشت. قدری نشستیم، تلویزیون نگاه کردیم. سپس سینمایی آوردند که تاکنون نظیر آن را ندیده بودم. خیلی ساده دارای سه پایه برای آویزان کردن پرده و خودش هم با برق کار می‌کرد.

صاحب خانه عکس‌هائی از زندگی خانم و بچه‌هایش از مسافرت خودش در اروپا یعنی آلمان و انگلستان و فرانسه و بلژیک و عکس‌هایی از کره و روسیه به من نشان داد.

بعد از دیدن این فیلم و عکس‌ها ناهار آوردند. ناهار ساده ای بود. تخم مرغ و کاهو و قدری رشته سرخ شده بود. یک لیوان هم شربت آلبالو بود بعد از صرف ناهار، دسته جمعی با ماشین به شهر Wiliamosburg رفتیم. در آن جا ساختمان مدوری قرار داشت که جلویش نوشته بود مرکز اطلاعات؛ وارد این محوطه شدیم. تعداد زیادی جمعیت در آن جا حضور داشتند کتاب‌ها و عکس‌های زیادی به دیوار روی قفسه‌های مخصوص آویزان بود. در وسط این سالن محلی بود که دخترانی با پوششی مانند فرشته، پشت دستگاه نشسته جنس می فروختند. انواع و اقسام عکس بناهای قدیمی به دیوار‌ها آویزان بود. ما مدت چند دقیقه ای صبر کردیم، سینما شروع شد. یعنی در ساعت 4 تمام جمعیت به در سینما هجوم آوردند. من هم همراه دوستم، خانم و بچه‌هایش داخل شدیم. عجب سینمایی بود که تا کنون ندیده بودم. صندلی‌هایش عالی بودند. هر ردیفی از ردیف بعدی پایین تر و طوری قرار گرفته بود که در حدود چند هزار نفر می توانست جا بگیرد. با این همه ازدحام خبری از سر و صد انبود. همه مانند مجسمه بی روح وارد شده و انسان حس نمی‌کرد که در این جا جمعیتی با این زیادی حضور دارد. مدتی هم به تماشای فیلم گذشت. فیلم در باره جنگ‌هایی به فرماندهی جرج واشنگتن و جفرسن بود. جائی بود که برای اولین مرتبه مردم آمریکا تصمیم گرفتند پرچم انگلستان را از روی کلیسا بیرون آورده و پرچم خود را بر فراز آن آویزان کنند. همگی دعا کردند از خدا موفقیت طالب شدند تا عاقبت کشتی حامل چایی را به خاطر چای نابود کردند و پیروز شدند. فیلم تمام شد، به سالن آمدیم. قدری وسایل و آثار قدیمی آمریکائی‌ها را تماشا کردیم، سپس به خانه برگشتیم.خانم صاحبخانه پختن شام را شروع کرد. حدود ساعت 6 شام حاضر شد. این شام غذای مهم آنها محسوب می‌شد. روی میز یک کاسه سیب زمینی پخته، یک بشقاب پر از لوبیای سبز پخته شد،ه یک کاسه سالاد خیار و کاهو، یک کاسه نان قالبی، یک قالب کره، یک بشقاب پر از گوشت پخته شده، یک نمکدان و یک فلفل پاش قرار داشت.

یکی از بچه‌ها خوابیده بود و دیگری که هفت، هشت ماهه بود، روی صندلی مخصوصی نشسته و گریه می‌کرد و مادرش هم پشت سر هم به او سیب زمینی می‌داد. بچه نمی‌گذاشت مادرش چیزی بخورد. دختر بزرگی که 6 سال داشت، سر سفره نشسته بود. بسیار مؤدب قبل از شروع به غذا خانم صاحبخانه دعا خواند و ما همه از او پیروی کرده، غذا را شروع کردیم. برای اولین مرتبه در آمریکا مجبور شدم گوشت گاو بخورم. نماز ظهر و عصر امروزم در سینما همان طوریکه روی صندلی نشسته بودم، به جا آوردم. بعد از شام سؤالاتی در مورد وضع مدرسه‌های ما و الفبای ما کردند. الفبای فارسی را برای آنها نوشتم. ساعت حدود هشت از آنها خداحافظی کردم. موقع حرکت خانم صاحب خانه یک عدد کیک مخصوص که برای من درست کرده بود، به من هدیه داد و من هم خیلی از او تشکر نمودم. بعد هم صاحبخانه مرا با ماشین به پادگان آورد.

 

روز 9/1/44 یا 29 مارچ

امروز یکی از بهترین روزهای من در آمریکا بود. ظهر بعد از کلاس، به دفتر گروهان رفتم. تعداد سه نامه از خانواده‌ام داشتم. در یکی از آنها عکس همسر و فرزندم بود. با دیدن این عکس‌ها چه عالمی به من روی نمود فقط خدا می‌داند. بعد از صرف نهار به اتاقم رفتم. نامه‌ها را یکی بعد از دیگری باز نموده از خواندن در آن یک دنیا خوشی و سرور به من روی آورد. گاهی به عکس و زمانی به نامه تا وقت کلاس بعدازظهر رسید.

 

روز 5 شنبه 19/1/44

امروز هوا بارانی و مه آلود بود. تا محل کلاس در خارج از فورت پیاده رفتم. این محل را کهLest cell می گویند. تعدادی موتور هواپیما روی چهار پایه‌هایی مخصوص سوار شده و اتاق کوچکی که جای 5 الی 6 نفر است، روی آن نصب است. نزدیک این منطقه میدان دیگری با انبوهی از درختان در اطراف آن قرار دارد که یک آشیانه در آن ساخته شده و مملو از هواپیما‌های غول پیکر است. انسان قادر نیست از میان درختان بگذرد.

موقعی که راحت باش می‌دادند، تمام سربازان و حتی افسران که در همان جا دوره    می‌دیدند، برای تهیه خوراکی به محلی که یک ماشین سیار حامل خوردنی بود، می‌رفتند. من چون عادت نداشتم در بین ناهار و صبحانه خوراکی بخورم، در محلی نشستم تا مطالعه کنم. امروز بعدازظهر ساعت چهار که همه به راحت باش رفته بودند، روی تنه درختی که بریده شده بود، نشستم. رو به روی من محلی بود که ماشین‌ها زباله را آورده و در آن جا خالی می‌کردند. مثل این که زباله‌ها به کود تبدیل می‌شدند. در روی زباله‌ها هزاران پرنده که اکثر آنها سفید بودند، به آن جا هجوم آورده که هر کدام صدایی مخصوص به خود داشتند و جار و جنجالی بین آنها برقرار بود. من به عظمت خداوند درود فرستادم. از هر طرف صدایی به گوش می رسید. از هر پرنده ای آوازی شنیده می‌شد. از خود بی خود شده بودم. اگر ما به اطراف خود با نظر دقیق نگاه کنیم، همه چیز عجیب و دوست داشتنی است. حتی پرندگان هم عالمی دارند. آنها هم بین خودشان فرمانروایی دارند. حیف که زبان آنها را نمی‌دانستم. دقایقی به این پرندگان قشنگ و خالق آنها فکر کردم، بعد از راحت باش ادامه کار روی موتور، به خانه مراجعت نمودم. تنها بودم با پای پیاده آمدم هر طرف جاده که نگاه می‌کردم سبزه و درخت بود، چه درختانی که انسان نمی توانست از میان آنها عبور کند.

شب هم یک حکمتی دارد دنیا تاریک می‌شود. هر کاری که توسط بنی آدم انجام   می‌شود، همه در شب صورت می گیرد. فقط یک نفر ناظر جریانات است آن هم خداوند عالمیان که در همه جا و همه چیز وجودش هست، همه را می بیند  ولی بنی آدم بی خبر و غافل دست به جنایت می زند، ظلم و ستم می‌کند و گاهی هم برای اعمال زشت خودش دلیل و برهان می‌آورد.

 

منبع : تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign