تلاش زندگی (12)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۳
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384
فصل سوم اعزام به آمریکا
روز 20/12 مطابق با 11 مارس
صبح خیلی زود بیدار شدم. بعد از نماز و اصلاح صورت، صبحانه خوردم، به کلاس رفتم. ظهر بعد از پایان کلاس به دفتر گروهان که محل توزیع نامهها بود، رفتم. آرزویی که یک ماه انتظارش را داشتم، عملی شد. نامه همسرم رسیده بود که به من قوت قلب میداد. نامهها را دو سه مرتبه خواندم، قریب یک ماه بود از وجود فرزندانم خبر نداشتم، ولی این نامه خیالم را راحت کرد.
23 اسفند یا 14 مارس
روز دوم تعطیلی هفته بود صبح برای نماز بیدار شدم. بعد از نماز خوابیدم و در ساعت 8 برای صبحانه رفتم قدری نان ذرت و شیر خوردم به دیدار دوستانم رفتم. ساعت 2 به استخر رفتم استخر شلوغ بود. ازدحامی از زن ومرد و بچه از بزرگ تا کوچک دختر و پسر خلاصه از هر قسمتی آمده بودند تا جائیکه در استخر جای شنا نبود. تا ساعت 3 بیشتر شنا نکردم. به اتاق دوستان ایرانی سرکشی نمودم. جلو در ساختمانی که اتاق من قرار داشت، با چند نفر پاکستانی که تازه آمده بودند، آشنا شدیم. آنها را به اتاقم دعوت کردم. توسط قبله نما قبله را به آنها نشان دادم. بعد به اتفاق آنها به سالن غذا خوری رفتیم. بعد از اتمام غذا به اتاقم مراجعت نمودم. یک نفر آمریکائی که مرد سیاهی بود، پیش من آمد قدری صحبت کردیم و بعد چون شب تولد امام رضا بود، یک شمع روشن کرده و جشن مختصری برقرار نمودم. بعد از این که رفقایم رفتند، وضو گرفته با خدای خود راز و نیاز کردم. زیارتنامه امام رضا را خواندم و قدری برای تزکیه نفس دعا کردم. این شب شب گریه نبود، ولی من دلم تنگ شد و قدری گریه کردم.
دعا هم یک عالمی دارد. تزکیه نفس کردن برخود مسلط شدن و قلب منقلب شدن آن هم حکمتی و لذتی دارد که فراموش نشدنی است. این هم رازی دارد گفتگو با خدای آسمانها با معبود، شخص را از خود بی خود میکند. انسان را وارد یک دنیای دیگر میکند. دنیائی که از تمام بدیها دور و همه اش صفا و نعمت جاودانی است که دست بشر در آن دخالت ندارد. سرانجام عمر ما فردا تمام میشود. عاقبت ما مرگ است. آخرش بایستی وسائل سفر فراهم کنیم، برویم و آیندگان جای ما را بگیرند.
در آن لحظه یک نفر سرباز آمریکایی هم داشت گیتار می زد. صداهائی عجیب و غریب به گوشم می رسید، ناگهان صدای ماشینهای پلیس به گوشم رسید. در آن واحد تعدادی ماشین پلیس در جلو یک ساختمان جمع شده، ولی من نمیدانستم چه خبر شده است. یک سرباز آمریکائی هم از پشت پنجره با دوربین آنها را می پایید. عاقبت ندانستم چه خبر بود. در هر صورت شب مقدس را به روز رساندم.
24 اسفند مطابق با 15 مارچ
مطابق معمول از خواب بیدار شدم و مانند هر روز به کلاس رفتم. امروز کاغذ برادر خانمم رسید، هنگامی که آن را خواندم، قدری گریه کردم، چون خیلی محبت کرده بود. بعد از نظافت قدری ورزش کردم. بعد هم نماز مغرب و عشا را خواندم. در همان موقع از آسایشگاه سربازان که در اتاق من به اتاق آنها باز میشود، صدای زیر و بم گیتار به گوش می رسید. آمریکا کشوری آزاد است، هر کسی به کاری علاقه دارد، وسائل برایش آماده است، میتواند به اصل مقصود برسد. به محض این که خدمت تمام میشود، هر سربازی به کاری که مورد علاقه اش است، مشغول میشود. یکی با هواپیمای کوچکش بازی میکند، یکی به استخر و دیگری به کافه می رود، یا همراه معشوقه اش به گردش می رود. خبری از غصه و ناراحتی در این قسمت بزرگ از دنیا وجود ندارد. چه قدر خوب بود ملت ما هم به این خوشبختی می رسیدند. از نوشتن خسته شدم. آن را رها کردم. دفتر زندگی امشب را بستم، ولی دلم برای فرزند و همسر مهربانم تنگ شده. فقط 6 روز به عید باقی مانده است و من هزاران فرسنگ از عزیزانم دور هستم واقعا دوری از وطن از خانه و زندگی از زن و فرزند خیلی گران تمام میشود.
25اسفند یا 16 مارچ
امروز صبح زود بیدار شدم بعد از نماز و صرف صبحانه به کلاس رفتم. درس امروز را تا اندازه ای فهمیدم خیلی از کار خودم راضی بودم. بعداز ظهر هم به کلاس رفتم. یک ساعت
زود تر درس ما تمام شده و به دفتر بال ثابت رفتیم. در آن جا یک نفر آمریکایی را برای رهنمایی من مشخص کرده بودند. مدت چند دقیقه ای هم پهلویم نشسته سوالاتی کرد و جوابهایی دست و پا شکسته از من دریافت داشت. در پایان از من دعوت نمود که شب 27 مارچ به خانه او بروم. این اولین دعوت بود که از طرف یک خانواده آمریکایی از من به عمل آمد. از این موضوع خیلی خوشحال بودم. بعد هم خداحافظی کرد.
26/12/43
برای کلاس حاضر شدم. درس درباره مغناطیس و فلوی مغناطیسی بود. 2 ساعت زودتر 4کلاس تمام شد. باران هم به شدتی هر چه تمام تر باریدن گرفت. از کلاس که بیرون آمدم تا خانه و از آن جا تا اداره دارایی زیر باران می دویدم. حسابی خیس شدم. به هر مکافاتی بود، خود را به دارائی رساندم، حقوقم را گرفتم، بعد هم زیر باران به خانه آمدم. تا این تاریخ فقط توانسته بودم 35 دلار برای بچههایم بفرستم و 45 دلار برای خودم پس انداز کنم. امروز یک نفر پاکستانی مسلمان به اتاق من آمد. با هم قدری درد دل کردیم.
شام در سالن غذاخوری فعالیت عجیبی حکم فرما بود. نمی دانم چه خبر بود. جشن یا چه رسمی بود که افسران گروهان همه جمع شده بودند، انواع و اقسام غذا و مشروب در اختیار همه بود. خودش یک عالمی داشت. من هم از این همه غذا فقط قدری سیب زمینی و نان و ترشی و سالاد خوردم. دو عدد کوکاکولا هم خوردم. نزدیک بود آبجو را با کوکا اشتباه بگیرم ولی رفیقم به من کمک کرد. این هم جشن سرباز خانه در موقع غذاخوری بود. خوش به حال مردم این مملکت خوشبخت که این همه نعمت برایشان مهیا شده است.
صبح روز بعد 29 اسفند یا 20 مارچ ساعت 6:30 از خواب بیدار شدم. بعد از نماز خوابیدم، ولی نیم ساعت بعد ساعت 7:15 دقیقه بیدار شدم. بعد از صبحانه ساعت 8:50 دقیقه با اتوبوس عازم شهر ریچموند شدیم. بیش از یک ساعت بین راه بود، سپس وارد شهر شدیم. ابتدا از ساختمانی که محل کنگره اولین جنگ داخلی آمریکاییها بود، و سپس از موزه و اشیا قدیمی دیدن کردیم. بعد به سالن نمایش فیلم رفتیم. تا جنگ داخلی صد ساله را ببینیم. هر نفری 15سنت پول دادیم تا فیلم را تماشا کردیم. برای دیدن هرپرده از آن بایستی تغییر جا میدادیم و از محلی به محل دیگر رفته، قسمت دوم یا سوم را تماشا میکردیم. تا ساعت یک هم آنجا گذراندیم، بسیار دیدنی بود. در داخل این ساختمان انواع و اقسام جاسیگاری و بشقابهای ظریف به فروش میرفت. برای خرید وارد شهر شدیم، ولی باران به شدت می بارید.
منبع : تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران