تلاش زندگی (11)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۳
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384
فصل سوم اعزام به آمریکا
26 فوریه یا 8 اسفند ماه 1343
صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم. امروز برای سومین روز در سر کلاس حاضر شدم خیلی از دو روز قبل بهتر بودم. 6 ساعت از 8 ساعت را تا اندازه ای می فهمیدم ولی دو ساعت آخر به طور کلی خوب نبودم یعنی استاد ما یک نفر گروهبان سیاه پوست بود که حرفش را متوجه نمیشدم. امروز بسیار جالب بود زیرا برای اولین مرتبه روز جمعه را کار کردم. اولین روز، همه در این جا در روز شنبه و یکشنبه تعطیلی را می گذرانیم. معلوم نیست چه برنامه ای را بایستی اجرا کنم. به قرار معلوم تصمیم دارم به ورزش بروم علاقه ام به ورزش خیلی زیاد است.
در تاریخ8 اسفند مطابق با 27 فوریه امروز اولین روز تعطیلی من بود. ساعت 6 از خواب بیدار شدم. بعد از ادای نماز دو مرتبه خوابیدم. ساعت 7:30 از خواب بیدار شدم خود را برای خوردن صبحانه آماده نمودم بعد از صرف صبحانه ( که در روزهای تعطیل ساعت 8 صبحانه می دهند)کمی مطالعه کردم. سپس با دوستان ایرانی برای گرفتن عکس از خانه بیرون و بعد از عکس گرفتن ساعت 11:30 ناهار خوردیم. بعد از ناهار به PX رفتیم(PX مغازه بزرگی است که انواع و اقسام اجناس ارتشی و شخصی به فروش می رسد و تمام فروشندگان آن زن هستند و هر کدام ماشین حسابی دارند که اجناس را جمع و تفریق میکنند.) کار این مملکت همه اش ماشینی است. حساب کار همه را ماشین انجام میدهد. انسان در این مملکت فقط ناظر بر ماشینها میباشد.
بعد از تمام شدن کار به طرف کمیسری که به اندازه نیم کیلومتر از PXدور بود، عازم شدیم. این کمیسری جائی است که تمام میوه جات و مواد غذائی در آن نگهداری میشود. تمام میوهها حتی میوه چهار فصل یعنی در این روز ما در آن انواع میوه به قیمتهای مناسب خریداری نمودیم. من کارت شناسایی ام را فراموش کرده بودم و بیرون در ماندم. در موقع صرف صبحانه قدری صحبت کردیم و ایشان به من مژده داد که دولت آمریکا با گذاشتن تور شما را به شهرها ی نزدیک میبرد. اگر نبرد من خودم شما را خواهم برد و قرار گذاشت مرا به کلیسا ببرد. میل داشتم از مذهب و دین این مملکت از نزدیک آشنا بشوم این رفیق جدید من مذهبش پروتستان بود.
یکشنبه 9 اسفند مطابق با 28 فوریه
امروز هم دومین روز تعطیلی من بود بعد از نماز صبح ساعت 8 برای صبحانه رفتم. بعد از صبحانه دنبال گروهبان آمریکایی رفتم که بنا بود با من به کلیسا برود. بعد از نیم ساعت سرگردانی عاقبت اطاق خواب او را پیدا کردم و ایشان قول دادند که بعد از اصلاح سر و صورت بیاید. حدود ساعت 10:50 به ساختمان مسکونی من آمد و به اتفاق او با خودروی او به کلیسا رفتیم. در کلیسا به محض ورود یک نفر به هر کدام از ما کتابی کوچکی داد که برنامه دعا را درآن نوشته بود و من چون بلد نبودم، بنا شد که از آمریکاییها تقلید کنم. تعداد زیادی زن و مرد و بچه سال و بزرگ سال حضور داشتند و تعداد چند نفر چاپلین که بچه ملاها باشند بالای یک سکویی که شبیه سن سینما بود، قرار داشت و یک نفر کشیش جوان که گویا ارتشی و سرگرد هم بود، نشسته بود. بعد در موقع زدن زنگ کلیسا حاضرین بلند شدند و من هم با پیروی از آنها بلند شدم و بنای دعا خواندن را گذاشتند. ولی من در عوض دعا صلوات بر محمد و آل محمد می فرستادم. تا ساعت 11:30 دقیقه مراسم تمام شد.
یکی از برنامهها در کلیسا جمع آوری پول بود که توسط تعدادی جوان انجام گرفت و حرفهایی مانند جام چهل کلید که درویشهای ایرانی بیشتر از آن استفاده میکنند، برای جمع آوری پول به کار رفت و هر کس به سهم خودش قدری پول داد و من هم 25 سنت دادیم. تعجب من از این بود تمام شخصیتها با ماشین آخرین مدل آمده بودند و جلو کلیسا مانند جلو سینماهای ایران از ماشین مملو بود و هنگام خروج از کلیسا منظره بسیار عالی داشت، زیرا هر کدام از این مردم با لباس مخصوص آمده بودند.
دوشنبه تاریخ 10/12/43 مطابق با 1 مارس 65
امروز ساعت 5:35 دقیقه از خواب بیدار شدم. بعد از صرف صبحانه در ساعت 8 به کلاس رفتم. تا ظهر سر کلاس بودم. یک نفر گروهبان سیاه پوست استاد ما بود که از حرفهای او هیچ فایده درسی نبردم خیلی غلیظ صحبت میکرد.
ساعت 18:40 دقیقه با اتوبوس عازم محلی به اسم سرویس کلاب شدیم. در جای مخصوص که اسم من نوشته شده بود، نشستم. سالن بسیار بزرگی بود. تعدادی آمریکایی با خانواده و بچههایشان نشسته بودند. دختری پیش آهنگ ابتدا از هر یک از ما در باره خوش آمد گویی به زبان کشورمان، تقاضا کرد از هر کشوری، خوش آمد به زبان همان کشور نوشته و به او بدهیم. ساعت شروع ابتدا پرچم آمریکا همراه پرچم ایالتی که شرکت کرده بودند، وارد شد همه به احترام پرچم از جا بلند شدیم. بعد بلندگو شروع برنامه را اعلام نمود. سپس یک رقص آلمانی شروع شد که بسیار جالب بود. بعد رقص و آواز اسرائیلی و بعد رقص و آواز به زبان آمریکایی آغاز شد. بعد از این مراحل نمایش و رقص سرخ پوستان بود. آخر این رقصها همگی از جا بلند شدیم، تمام جمعیت دو هزار نفری دست به دست هم دادیم، پنجهها را به نام اتحاد حلقه کردیم و بعد از این مراسم بچههای کوچک دور ما خارجیان را گرفته با زبان شیرین خود تقاضای آنها را قبول کرده با دست امضای دوستی خود را به آنها نشان میدادیم. من اسم خودم را هم به انگلیسی و هم به فارسی می نوشتم و اسم ایران را هم در آخر آن می نوشتم. شب خوبی بود، برای من تازگی داشت. ما خارجیان با یونیفورمهای مخصوص (هر کدام متعلق به کشور خود) حاضر شده بودیم. منظره و مراسم جالب و دیدنی بود.
13 اسفند ماه مطابق با 4 مارس امروز چون شب دیرتر خوابیده بودم، زودتر از خواب بیدار شدم. یعنی ساعت 5:50 بعد از صبحانه مانند هر روز به کلاس رفتیم. درسها را تا ساعت9:50 ادامه دادیم چون امتحان داشتیم. اولین امتحان رسمی ولی نتیجه اش خوب نشد. به خاطر این که فقط 50 دقیقه وقت داده بودند. زبان بیگانه خیلی مشکل بود. بعد از این امتحان ما را به فیلد کلاس بردند. آن جا آشیانه ای است مملو از بالگرد و تعمیرگاه بود. هر قدم که می گذاشتی چیز تازه تری نمایان میشد. نیم ساعت وقت ما آن جا صرف شد و بعد از صرف ناهار دو مرتبه به آشیانه رفتیم. بزرگترین بالگرد را برای اولین مرتبه دیدم. واقعا عجیب بود. به اندازه ساختمانی بلند و دارای ملخی بزرگ و یک ملخ کوچک بود. تعدادی زیاد بالگرد از انواع و اقسام وجود داشت. بعد از پایان بازدید از آشیانه با اتوبوس به سر کلاس برگشته، درسها را ادامه دادیم.
بازدید از کارخانه خودروسازی
15 اسفند یا 6 مارس ساعت 8:50 دقیقه توسط ماشین ارتشی عازم Norforlk کارخانه اتومبیل فورد شدیم. در طول فاصله بین فورد تا کارخانه به اندازه یک ساعت و نیم راه بود. در این فاصله جای ویرانی به چشم من نخورد، همه اش آباد بود. در بین راه به فاصلههای معینی پلهائی ساخته شده بود، زمانی از روی پل و گاهی از بالای پلها رد میشدیم. از همه عجیب تر پل بزرگی بود بین دو قسمت شهر که روی دو رودخانه زده بودند. قدری که از روی پل گذشتیم، بعد از آن وارد تونل شدیم و بعد محلی بود که مالیات میگرفتند.
ساعت 10:30 به کارخانه رسیدیم. ابتدا به هر کدام از ما کارتهایی دادند که اسم خود و کشور مان و آدرس محل سکونتمان در آمریکا را روی آن نوشتیم. بعد از آن وارد دفتر کارخانه شدیم. یک خانمی آن جا کار میکرد. به هر کدام از مایک عدد عینک دادند که به چشم بزنیم. عینکها سفید بود. بعد دو قسمت شدیم، از کارخانه اتومبیل سازی دیدن کردیم. ابتدا از جایی که ماشینها قطار ایستاده بود و جنسها را خالی میکردند، تمام کارها توسط ماشین انجام میگرفت. فعالیت عجیبی حکم فرما بود. قطعات ماشین تمام در هوا توسط گیرهها و قلابهای مخصوص با نظم و ترتیبی خاص در حرکت بودند. اول یک شاسی ماشین توسط گیرههای متحرک به متصدی آن قسمت می رسید. او آن را پیاده و یک کارهای جزئی روی آن انجام میداد. بعد به جلو روانه اش میکرد. در یک مکان دیگر بدنه ای به او سوار میشد. در قسمت دیگر دنده و ترمز و بعد قطعات دیگر سوار میشد، تا جایی می رسید که نوبت موتور بود. دو نفر مسئول نصب موتور بودند.
در جایی دیگر اطاق ماشین می رسید. برای هر ماشین اتاق به رنگ خودش بود. جای دیگر کاپوت و سپر و جلوتر از آن تشکها می رسیدند. بعد از تشکها نوبت تایرها که توسط وسائلی متحرک به نزدیک ماشین می رسید و کارگری آن را سوار و یک آچار مخصوص در دستش بود که به یک چشم به هم زدن تمام مهرهها را توسط آن آچار که برقی بود، نصب و ماشین برای دریافت قطعات دیگرش حرکت میکرد حالا دیگر آن تیکه آهن پاره ای که من در اول کارخانه دیده بودم شکل ماشین به خود گرفت. بعد به محلی رسید که چراغهای آن آزمایش میشد. بعد یک راننده سوار آن شده آن را در محل مخصوص پارک میکرد تا توسط قطارها و ماشینهای مخصوصی به جاهای دیگر و کمپانیهای ماشین فروشی برای فروش میرفت. آن چه که من درک کردم در این کارخانه که ده ساعت کارمیکرد 420 ماشین فورد از هر نوعی درست میشد.
چون نزدیک ظهر شده بود ما را به کمیسری کارخانه که محل غذای کارگران بود، دعوت کردند. انواع واقسام غذاها چیده شده بود که من ناهار ساده انتخاب و 46 سنت به پول ایران، یا 3 تومان و نیم پرداخت کردم. بعد از ناهار از کارخانه مراجعت نموده به فورتیوستیس رفتیم.
روز 16 اسفند مطابق با 7 مارس امروز ساعت6 از خواب بیدار شدم. بعد از نماز یاداشتهای روز گذشته را به روی کاغذ آوردم. امروز چند تا نامه نوشته برای ایران فرستادم و شب هم مثل شبهای قبل به شنا رفتم.
منبع : تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران