بوی گل مریم (قسمت چهاردهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۷
رفع خستگي پس از حمله – شهادت دکتر چمران
رفع خستگي پس از حمله
عراق چندين بار ضدحملههاي ديگر ميكرد كه همه ناموفق بودند . رزمندگان خيلي خوب مقاومت ميكردند.
لباسهايم كاملاً خوني شده بود و از شدت عرقهاي روزانه و گرد و خاكي كه بر روي آن نشسته بود آزارم ميداد . دست و بدنم نيز در تماس با كشتهها ي عراقي كثيف و آلوده شده بود و گرچه مرتب با صابون ميشستم؛ امّا كاملاً تميز و ضدعفوني نميشد. با همان وضع نماز هم ميخواندم. تا اينكه يك روز مرخصي روزانه به مقصد شهر اهواز گرفتم و همراه سرباز احمد طُرفي كه عرب هم بود به طرف شهر اهواز حركت كرديم. ميخواستم هرچه زودتر به خانوادهام تلفن كنم و آنها را از سلامت خود آگاه سازم. آنها اخبار حمله را ميشنيدند و ميدانستند كه من هم در االله اكبر هستم و حتماً نگران بودند. تلفنخانه خيلي شلوغ بود، ناچار شدم دو تلگراف يكي براي تهران و ديگري براي اصفهان بفرستم.
طُرفي گفت: «بيا امشب به خانة ما برويم . فردا صبح دوباره براي تلفن ميآييم.» با او حركت كردم و به كوت صالح كه در جادة اهواز ـ آبادان و نزديكي كوت عبداالله بود رفتيم. اهالي كوت صالح قبلاً به خانوادة احمد اطلاع داده بودند كه
او ميآيد. نزديك خانة آنها كه رسيديم با منظرة عاطفي و زيبايي مواجه شديم. مادر پير احمد درحاليكه دو نفر بغلهايش را گرفته بودند و گريه ميكرد و دستهايش را به طرف آسمان بلند كرده بود، از خانه بيرون آمده بود و بلند بلند و مرتب ميگفت : يُمّا يُمّا احمد (مادر، مادر احمد) وقتي به او رسيديم احمد ايستاد و با عصبانيت گفت: «چرا گذاشتيد او بيايد» و ناراحت به طرف او دويد و خودش را در آغوش او انداخت و
شروع كرد دست و صورت مادرش را بوسيدن . از ديدن اين صحنه خيلي متأثر شده بودم و گريهام گرفته بود. صحنهاي كه نهايت عشق و علاقة مادر و فرزند را نشان ميداد. ديگران هم گريه ميكردند. آهسته آهسته به دنبال احمد و مادرش داخل خانه شديم و من سريع داخل اتاقي شدم تا مادر و پسر راحت بتوانند دلتنگيهايشان را تسلي دهند.
شب ميخواستم استحمام كنم. آب لولهكشي نداشتند و در هر خانه فقط يك شير آب بود كه براي همه مصارف از آن استفاد ه ميكردند. لگن بزرگي را پر از آب كرده، بعد از گرم كردن، آن را داخل اتاق كوچكي كه براي حمام استفاده ميكردند گذاشتند. رفتم و با كاسه روي سرم آب ميريختم . بدين ترتيب استحمام كردم. همه لباسهايم را هم عوض كردم و يك دست لباس بلند عربي (دشداشه) پوشيدم. لباس برادر احمد بود. چند عكس يادگاري با دشداشه و چفيه و عقال گرفتم. شام مفصلي درست كرده بودند. بستگان و دوستان احمد يكييكي به ديدنش ميآمدند. صبح ديدم زحمت كشيدهاند و لباسهاي من و احمد را شسته و تميز كردهاند و حتي كفشهاي خاكي را هم واكس زدهاند . خيلي شرمنده شدم و گفتم: «چرا اين كار را كردهايد؟ شما را به زحمت انداختهايم .» سپس با فرج برادر احمد به اهواز رفتم و بعد از تماس تلفني با خانوادهام دوباره راهي منطقه االله اكبر شدم. به االله اكبر رسيدم، گفتند پيكر ستوانيار بخشي را كه مفقود بود، پيدا كردهاند. شهيد بخشي تيرانداز موشك تاو بود. او در تعقيب تانكهاي عراقي وارد دشتي شده بود كه بعد از تپههاي االله اكبر قرار داشت . در آنجا پس از زدن چند تانك، نفربر آنها هدف گلولههاي عراقي قرار گرفته بود و پيكر او و دو سرباز ديگر سوخته بود و مقداري زغال سياه از آنها برجاي مانده بو د. آنها از روي پلاكهاي هويت شناسايي شدند و ترتيب انتقال آنها به زادگاهشان داده شد.
مدتي در االله اكبر و مواضع پدافندي جديد مانديم . عراقيها چون مختصات دقيق منطقه را داشتند، گاهي ما را گلولهباران ميكردند . با ياري خداوند تا آنجا
بوديم تعداد مجروحان و شهدايمان بسيار كم بود. علت آن هم رعايت نكات ايمني، اصل پراكندگي و تهيه سنگرهاي مناسب بود . چندين بار گلولههاي دشمن در نزديكي ما فرود آمد؛ اما عنايت خداوند شامل حال ما و بچهها بود.
خداوند شاهد است كه مرگ در سنگر را جز سعادت و خوشبختي نميدانستم؛ اما فكر ميكردم هنوز به آن درجه از يقين و ايمان نرسيدهام كه اين افتخار نصيبم شود. وقتي دقت ميكردي ميديدي آنهايي كه دارند به شهادت ميرسند همه از اسوههاي اخلاق و نيكان و صالحان روي زمين هستند كه گلچين
ميشوند؛ البته دعاي شب و روز ما اين بود : «اللهم ارزقنا الشهاد في سبيلك تحت رايت نبيك مع اوليائك.»
شبي نامهاي از همسرم به دستم رسيد . عكسي از دخترم مريم كه در ميان گلها و چمن ميدان امام اصفهان نشسته بود و داشت ميخنديد ضميمه نامه بود . اين عكس وسيلة مزاح و شوخي بچهها شده بود و مرتب سربهسر من ميگذاشتند . گاهي
گروهبان ايزدي اداي نشستن او در عكس را درميآورد و همه ميخنديديم . تصنيفهايي هم ميخواندند و دست ميزدند از جمله:
ز دوريت خون بود روان از دو ديدگان مريم جان، مريم جان
ز دوريت دل بود غمين يار مهربان مريم جان، مريم جان
«مريم جان» را همه با هم ميخواندند و ميخنديدند و مرا به دنيايي از ياد و خاطرهها ميبردند. ياد همسرم و مريم و ياد خندههاي آنان مانند فيلمي به سرعت از جلو چشمانم ميگذشت.
شهادت دكتر چمران
بعد از مدتها در جبهه ماندن اول تير ماه عازم مرخصي بودم كه اطلاع پيدا كردم، روز پيش از آن سردار عارف و قهرمان جب ههها دكتر مصطفي چمران به همراه دو نفر از يارانش، سرگرد ايرج رستمي و سرگرد مقدم در منطقه دهلاويه به شهادت رسيدهاند . ما در شرق سوسنگرد و كرخه بوديم و آنها در غرب كرخه و سوسنگرد در منطقه
دهلاويه مستقر بودند. تقريباً جبهههاي ما نزديك به هم بود. همه غرق در غم و اندوه شديم. دكتر چمران در عاشورا و روزهاي بعد تلاش و مجاهدت بسياري كرده بود . جايجاي غرب و جنوب كشور ما ياد حماسهها و دلاوريهاي اين مرد خدا را در سينه
داشت. شهيد چمران با ياري خداوند باعث نجات سوسنگرد شده بود. با دريايي از خاطرات عمليات االله اكبر به اصفهان رفتم؛ اما هرگاه صحبت ميكردم و از دوستان و همسنگريهاي شهيدم ياد ميكردم شديداً متأثر ميشدم و اشك ميريختم. نميدانم چرا اين جوري شده بودم. با كوچكترين مسئله احساسي اشك ميريختم. تجربه هم كرده بودم، گريه واقعاً باعث تلطيف روح ميشود و انسان را كاملاً سبك ميكند. بههمين خاطر با گوش دادن به نوارهاي روضه بر ستمي كه بر اباعبداالله الحسين روا داشتند و مظلوميت او اشك ميريختم . اين اشكها معجزه ميكند؛ باعث جلاي روح ميشود؛ به چشمها نور ميدهد و قلب با صفا ميشود . يا حسين
از مرخصي كه برگشتم ديدم از طرف انجمن اسلامي پادگان روحاني باصفايي به نام حاج آقا رضواني به گردان آمده است . نمازهاي جماعت را از آن به بعد به امامت ايشان برگزار ميكرديم. ايشان هم بين دو نماز سخنراني ميكرد و به
سؤالات شرعي رزمندگان پاسخ ميداد. محل استراحت حاج آقا را هم در سنگر خودم قرار دادم. ايشان اهل كرمان بود و بچههاي گروهان و گردان شبها به سنگر ما ميآمدند و دورش مينشستند و سؤالهايشان را با او در ميان ميگذاشتند . او يك ماه پيش ما بود و بعد از خاتمه مأموريتش رفت ـ هركجا هست خدايا به سلامت دارش.
بعد از گذشت ١١ ماه از جنگ تقريباً به زندگي در منطقه عادت كرده بوديم و به پيروزي بر دشمن نيز بيشتر اميدوار ميشديم . روزي سرهنگ الماسي فرمانده تيپ ما كه از افسران شجاع و بسيار لايق بود در بازديد از خط مقدم زخمي شد، بلافاصله فرمانده گردان ما سرهنگ حسيبي به صورت موقت به عنوان فرمانده تيپ و سرگرد مختار راعي به عنوان فرمانده گردان انتخاب شدند.
منبع : بوي گل مريم / غلامحسين دربندی؛ هيئت معارف جنگ شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. ـ تهران انتشارات عرشان