بوی گل مریم (قسمت پانزدهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۲
حركت به سمت شحيطيه – آتشبس قلابي صدام – پواقعه جانگداز هفتم تير –
حركت به سمت شحيطيه
١٩ ديماه ١٣٦٠ سرگرد راعي، فرمانده گردان، ما را احضار كرد؛ صحبت از رفتن به سمت ارتفاعات روبهرويمان يعني شحيطيه بود . عراقيها در آنجا مستقر بودند. يك گروهبان هم قبلاً به منطقه رفته بود و بعد از پاكسازي منطقه در آنجا مستقر شده بود. سرگرد راعي به ما هم دستور داد حركت كنيم . ما هم بعد از آماده شدن به آنجا رفتيم و استقرار يافتيم.
ماه رمضان فرا رسيده بود. اوايل ماه براي ما خيلي ناراحت كننده بود؛ زيرا مرتب در حال جابهجايي و تردد بوديم و نمازها را شكسته ميخوانديم و ميتوانستيم روزه بگيريم. موقع افطار راديو روشن ميكرديم و سحر نيز بيدار ميشديم و به نواي سحر گوش ميداديم.
شبهاي قدر و احيا حال و هواي عجيبي داشتيم . در سنگر براي اولين مظلوم عالم مولاي متقيان حضرت علي (ع) مجلس روضه برپا كرديم. چه شور و حالي داشت! «علي علي» ميگفتيم و قرآن بر سر ميگرفتيم و اشك ميريختيم . شبهاي
قدر آن سال با سالهاي گذشته خيلي تفاوت داشت . در جبهه بوديم و براي احياي دين خدا ميجنگيديم، همسنگرانمان يا به شهادت ميرسيدند يا مجروح ميشدند . به ياد شب ١٩ ماه رمضان سال پيش افتاده بودم . براي عزاداري و احيا به مسجد رفته بودم. موقع وضع حمل همسرم بود. براي همه بيماران و سلامت و راحتي او هم دعا كردم و به خانه برگشتم و سحري خوردم . ساعتي بعد درد همسرم را بيتاب كرد . سريع او را به بيمارستان سيناي اصفهان رسان دم. همراه با طلوع آفتاب داشتم به صورت زيباي دخترم مينگريستم و خدا را سپاس ميگفتم.
خاطرة آن شب فراموش ناشدني بود. شب قدري كه خداوند اولين فرزند را به ما عطا فرمود و ما شبهاي قدر بعدي را با آرامش خيال برگزار كرديم و اينك شب نوزدهم ماه مبارك سال ،٦٠ ما بوديم و جبهه و سنگرها و اشكها، ما بوديم و نالههاي جانسوز «علي علي» كه از همه جا به گوش ميرسيد.
آتشبس قلابي صدام
صدام پيشنهاد آتش بس داده و گفته بود ماه رمضان از ماههاي حرام است و نبايد جنگيد. او اصلاً رسم ماههاي حرام را نميدانست؛ زيرا خود در محرم الحرام جنگ را شروع كرده بود و حال به دليل اينكه در فشار بود، ميخواست با تظاهر به اسلام و فريب مردم و مسلمانان، تجديد قوا كند و به تقويت نيروهايش بپردازد . امام خميني كه با رهبري و هدايتشان هميشه راهگشاي ما بود با آتشبس قلابي صدام نيز كه همانند ساير پيشنهادهاي فريبندهاش بود موافقت نكردند و گفتند: ما ميجنگيم؛ زيرا ما شروعكنندة جنگ نبوديم و تنها در مقابل هجوم و تجاوز بيگانگان مزدور از اسلام دفاع ميكنيم و دفاع نيز در همة ماهها حلال و جائز است . اينگونه بود كه شعار
«جنگ، جنگ تا پيروزي» امت مسلمان ايران قويتر از قبل ادامه يافت. عراقيها در شحيطيه بيشتر شبها از ترس حمله نيروهاي ايراني فشنگهاي منور شليك ميكردند. گاهي نيز با كاتيوشا كه به چلچله معروف بود ما را زير گلوله ميگرفتند. آنها هيچ محدوديتي از نظر سلاح و مهمات نداشتند و بدون هيچ دغدغة خاطري در هر اجراي آتش حداكثر تيراندازي را ميكردند؛ آنقدر گلوله بر سر ما ميريختند كه زمين سياه و سوراخ سوراخ ميشد؛ اما نيروهاي ايراني به دليل حفظ استقلال و عدم وابستگي به خارج در تهية سلاح و محدوديت و كمبود مهمات در تيراندازي انواع سلاحها خصوصاً سلاحهاي سنگين و ضد تانك ً كاملا صرفهجويي ميكردند.
برنامة آتش عراقيها هر روز از ساعت پنج بعدازظهر شروع ميشد و ما به آن عادت كرده بوديم. نزديك غروب كه ميشد منتظر اجراي آتش عراقيها بوديم . در سنگرها پناه ميگرفتيم تا تيراندازي قطع شود.
سنگرهاي بهداري را در درهاي قرار داده بودم . دو طرف دره را تپهاي كوتاه فراگرفته بود. سنگرهاي اورژانس و استراحت سربازان را با الوار و گونيهاي شن درست كرديم. بولدوزر براي آمبولانس و نفربر هم مواضعي درست كرد تا از تركشها در امان
باشند. سرباز مختار باقري كه خيلي قويهيكل بود، لخت شده بود و الوارهايي را كه ما چهار نفره بلند ميكرديم به تنهايي روي پشتش ميگذاشت و از دره و تپه بالا و پايين ميبرد و خسته هم نميشد. اين كار او تعجب همه را برانگيخته بود.
روز بعد سرهنگ حسيبي آمد و گفت : «روي سنگرها را يا خاك بريزيد يا گوني شن بگذاريد تا از ايمني بيشتري برخوردار ب اشد.» بعدها ديديم كه درست ميگفت؛ زيرا ما نتوانستيم يك هفته بيشتر در آنجا بمانيم؛ چون منطقه ثبت تير شده بود و دشمن دقيقاً آنجا را ميكوبيد . آنقدر گلوله به آن نقطه خورده بود كه بشكههاي روغن موتور و تانكر آب و وسايل ديگر هم سوراخ سوراخ و مثل آبكش شده بود. يك شب يك نفر زخمي شد. هر بار ميخواستيم حركت كنيم گلولهاي كنارمان به زمين ميخورد و منفجر ميشد، با زحمت آمبولانس را روشن كرديم و مجروح را به عقب انتقال داديم.
صبح به فرمانده گردان گفتم: «ما بايد محل سنگرهاي بهداري را تغيير دهيم.» ايشان هم موافقت كرد. محلي را انتخاب كردم و بعد از شناسايي سنگرها را خراب كرديم و وسايل را به محل سنگرهاي جديد انتقال داديم . الوارها را با نفربر به محل سنگر جديد برديم و تا عصر سنگرهاي جديد را درست كرديم . هوا خيلي گرم بود. حسابي عرق كرده بوديم. تا ميخواستيم دراز بكشيم و استراحت كنيم، تلفني اطلاع دادند در گروهان سوم يك نفر مجروح شده است، سريع رانندة نفربر سرباز داريوش لركي را صدا كردم و با دو سرباز برانكاردبر حركت كرديم . زخمي يك درجهدار بود. او را برداشتيم و لركي سريع ما را به ايستگاه امداد تيپ رساند و دوباره برگشتيم و روي وسايل پراكندهمان خوابمان برد. آنقدر خسته بودم كه آن شب دشمن هرچه گلوله شليك كرده بود اصلاً نفهميده و تا صبح خوابيده بودم.
پواقعه جانگداز هفتم تير
هفتم تير ماه سال ٦٠ بود. من در مرخصي بودم كه واقعة جانگدازي اتفاق افتاد . منافقان از خدا بيخبر در دفتر حزب جمهور ي اسلامي بمبگذاري كرده بودند و بر اثر انفجار آن بمب اعضاي حزب كه آن شب در جلسه بودند و همه نيز از مقامات و مسئولان و خدمتگزاران به مملكت و مردم بودند به شهادت رسيده بودند؛ از جمله شهيد مظلوم دكتر سيد محمد بهشتي، حجت الاسلام محمد منتظري و تعداد زيادي از نمايندگان مجلس و وزراي كابينه.
آن روز من و خانوادهام در مشهد بوديم كه راديو اين خبر را اعلام كرد . در سراسر كشور غوغايي به راه افتاد. همه خون ميگريستند و ناراحت و عزادار بودند . آن روز با چشماني گريان با همسرم و مريم به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتيم. داخل همة صحنها مردم زيادي اجتماع كرده بودند و شعار مرگ بر آمريكا و مرگ بر منافق سر ميدادند. حجت الاسلام هاشمينژاد كه خود نيز بعداً در مشهد به دست منافقان كوردل ترور شد و به شهادت رسيد، در اجتماع مردم و زائران حرم امام رضا (غ) حضور يافت و سخناني آتشين ايراد نمود و مردم را به صبر و آرامش دعوت كرد.
از مشهد برگشته بوديم. شب جمعه مراسم پرشور دعاي كميل در دانشگاه تهران برگزار شده بود، با حسن آقا دامادمان و برادرم محمود و خواهرانم طيبه و طاهره و زهرا و همسر و دخترم به دعاي كميل رفتيم . مصادف با شب سوم شهيدان واقعة حزب جمهوري اسلامي بود. مردم سينه ميزدند و عزاداري ميكردند . تا نيمههاي شب مناجات و اشك بود و راز و نياز به درگاه قاضي الحاجات . از مراسم دعا برگشتيم. حال همسرم خوب نبود. او را به دكتر بردم. گفتند چون باردار بوده نبايد
سوار هواپيما ميشد. سريع او را براي معالجه به اصفهان بردم و بستري كردم؛ اما اين سفر و شوك ناشي از واقعة جانسوز هفتم تير باعث شد تا همسرم سقط جنين كند.
انتخابات در جبهه
سي و يكم تيرماه راديو اعلام كرد دومين دوره انتخابات رياست جمهوري برگزار خواهد شد. شركت در انتخابات واجب و لازم بود و ما ناراحت بوديم كه چگونه رأي بدهيم. دعا ميكرديم خداوند توفيق رأي دادن را نصيب ما نمايد . بچهها هم مرتب سؤال ميكردند كه ما چگونه رأي ميدهيم؟
روز رأيگيري، ٢ مرداد، سرباز عزيز يزدي كه دزفولي بود و برعكس فاميلي اش با لهجة غليظ دزفولي صحبت ميكرد ، از دستة خمپاره زنگ زد و گفت : «صندوق رأي را به اينجا آوردهاند، اگر ميخواهيد رأي بدهيد به اينجا بياييد .» گفتم: «يزدي جان تعداد بچهها زياد و تجمع خطرناك است، اگر ميتواني صندوق را پيش ما بياور تا يكييكي رأي بدهيم. » قبول كرد. ساعت ٨ صبح اولين نفري بودم كه راي خودم را به نام خدا به آقاي رجايي دادم و از لطف خداوند كه شامل حال ما شده بود شاكر و خوشحال بودم.
شناسنامه همراه ما نبود؛ بههمين دليل معرفينامهاي با امضاي فرماندهي گردان ميداديم و آنها هم در مقابل به هركدام از ما رسيدي مزيّن به مهر جمهوري اسلامي ميدادند تا سند افتخاري براي ما باشد.
نتيجه آرا كه اعلان شد، آقاي رجايي با ١٣ ميليون رأي به رياست جمهوري انتخاب شدند.