بوی گل مریم (قسمت هشتم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۲۴
زمستان و برگشت به جبهه – سربازان جمع ما
زمستان و برگشت به جبهه
كمكم زمستان از راه رسيد و گاهگاهي بارانهاي تند و سيلآسايي ميباريد و سيلاب به راه ميافتاد. شبها هوا خيلي سرد بود و سوز عجيبي داشت . ما هم كه همه وقتمان در صحرا و بيابان ميگذشت هميشه پر از گل و لاي ميشديم . وقتي راه ميرفتيم پوتينهايمان به گل ميچسبيد و راه رفتنمان را مشكل ميكرد.
قسمتي را كه من فرماندهي ميكردم پرسنل زيادي داشت و برطرف كردن اشكالات كار همه آنها در ابتداي كار بهدليل محدود بودن امكانات راحت نبود؛ اما من به زودي از عهده اين كار برآمدم و استوار خاتمي را به عنوان سرگروهبان دسته معرفي كردم تا كارهاي تداركاتي نظير تهيه پوشاك، آذوقه، آب و وسايل بچهها را پيگيري نمايد و كمك كند.
از خلفآباد حركت كرديم. چند روزي در منطقهاي به نام منطقه پراكندگي بوديم و سپس عازم جبهه شديم و به عنوان نيروي احتياط در ٣ كيلومتري خط مقدم مستقر شديم. اين منطقه در لابهلاي تپههاي روبهروي كوههاي االله اكبر قرار داشت و يگانها در آن موضع گرفته و سنگرهايي ساخته بودند . نام خانوادگي فرمانده گردان خوشنامي بود و اصطلاحاً اين منطقه را «شهرك خوشنامي» ناميديم. كمكم هوا خيلي سرد شد. سرماي اهواز خشك است و تا مغز استخوان نفوذ ميكند . شبها چند ساعت برنامه داشتيم و كلاس قرآن تشكيل ميداديم . در هر سنگر تعدادي دور هم جمع ميشدند و قرآن ميخواندند. سربازان دسته عبارت بودند از علي ايزدي اهل خرامه فارس، رمضانعلي اخترزند اهل اصفهان و خداورد سادين كه تركم ن بود. سادين خيلي دلش ميخواست قرآن ياد بگيرد و ما به او ياد ميداديم . قرآني قديمي با كاغذ كاهي داشت. روزي چند صفحه پيش من تمرين ميكرد و بعد كه ياد گرفته بود خيلي خوشحال بود. او راننده آمبولانس بود. علي محمد فرامرزي اهل بجنورد و خيلي ساكت و كم حرف بود. حسن دروار و اسماعيلي از اهالي بوشهر و همشهري رئيسعلي دلواري از تنگستان بودند. دروار مؤذن بود و هميشه در سه نوبت صبح و ظهر و شب اذان ميگفت. در آخر هر اذان هم صدام را لعنت ميكرد و سپس براي
رزمندگان دعا ميكرد. بچهها سربهسر او ميگذاشتند و ميگفتند دروار كم ي به صدام فحش بده. او هم شروع ميكرد به صدام بد و بيراه گفتن و همه ميخنديدند؛ البته تنها لعن و نفرين ميكرد و كلمات زشت بر زبان نميبرد . شبها استوار خاتمي بچه ها را جمع ميكرد و برايشان آواز ميخواند و خاطره تعريف ميكرد . از من هم ميخواستند برايشان تعريف كنم و لطيفهاي بگويم. سعي ميكردم بچهها روحيهاي قوي داشته باشند؛ بهگونهاي كه تا حدودي دوري از خانواده و فاميل و سختي منطقه را از يادشان ميبرديم. آنقدر به آنها خوش ميگذشت و زندگي در جبهه را برايشان با نشاط كرده بوديم كه همه ميگفتند: «وقتي به مرخصي ميرويم دلمان ميخواهد دوباره به اينجا برگرديم.»
كمكم با آرام شدن وضعيت، نماز جماعت ميخوانديم . بچهها به پيشنهاد خودشان مرا به امام جماعت انتخاب كرده بودند . من خودم را لايق نميدانستم؛ اما براي حفظ وحدت و بالا بردن روحيه بچهها و برگزاري نماز جماعت امام جماعت ميشدم. ابتدا پنج يا شش نفر بيشتر نبوديم؛ اما كمكم به محض شروع شدن نماز صفها طولاني ميشد؛ بههمين دليل بعدها مجبور شديم براي احتياط در چند نقطه نماز را اقامه نماييم.
سربازان جمع ما
جمع ما جمع خوبي بود و تنها يك اشكال داشت، آن هم اين بود كه تقريباً نيمي از افراد تشكيل دهنده آن سربازاني بودند كه دوره احتياط را ميگذراندند . آنها بنا بر فراخوان عمومي به خدمت آمده بودند و پس از ٦ ماه خدمت تصفيه حساب ميكردند و ميرفتند. آن ٦ ماه خيلي زود گذشت و آنها با كوله باري از خاطرات به شهرهاي خودشان بازگشتند. آنها گاهي نامههايي مينوشتند و من هم آنها را جواب ميدادم . خداورد سادين بعد از ترخيص نامهاي نوشته بود و گفته بود «هنگامي كه نامه را مينويسد در مشهد و كنار حرم امام رضا (א (است و دارد قرآني را كه در جبهه ياد گرفته ميخواند و براي ما دعا ميكند .» چند تا تسبيح نيز برايم فرستاده بود كه بين بچهها تقسيم كردم. آنها خيلي خوشحال شدند.
در ميان سربازاني كه دوره احتياط را ميگذراندند سرباز ايزدي كه اهل خرامه فارس بود همراه بقيه تصفيه حساب نكرد و گفت كه ميخواهد سه ماه ديگر در جبهه خدمت كند – هركجا هست خداوند توفيقش دهد- بسيار متدين و با ايمان بود و خيلي به ما كمك ميكرد. عصاي دستم بود و من خيلي با او مأنوس شده بودم . بعد از درخواست او و ارسال آن به رده بالاتر بلافاصله يك درجه گروهبان سومي هم براي او آمد و از آن به بعد به او ميگفتيم سرگروهبان ايزدي . خودش هم خيلي خوشحال بود.
شب در سنگر درجهاش را برايش دوختم . سربهسرش ميگذاشتيم و ميخنديديم. بعداً در عمليات فتح كوههاي االله اكبر رشادت و فداكاري بسياري كرد، بههمين دليل درجه ديگري برايش درخواست كردم كه موافقت شد و ايزدي
گروهبان دوم شد. ايزدي با وضعيت خوبي خدمتش تمام شد و رفت. بعد از آن مرتب با من مكاتبه داشت.
روزهاي زمستان ميآمد و ميگذشت و خاطرات زيادي براي ما به يادگار ميگذاشت. تعدادي افسر وظيفه ليسانس با درجه ستوان دومي نيز به ما ملحق شدند. محمد سلطاني اهل محمديه نايين يكي از آنها بود . او ليسانس روانشناسي داشت و بسيار متدين و محجوب بود . اوايل كم حرف ميزد؛ اما كمكم كسي در همصحبتي حريفش نميشد. جوان خونگرم، با احساس و مهرباني بود. همه دوستش داشتند. يكي ديگر از بچههاي نيروي هوايي كه به جمع ما پيوسته بود، ستوان نعمت براهيمي اهل نظامآباد تهران بود. افسري مؤمن و حزب اللهي بود و من با او خيلي دوست شده بودم. بعدها او، محمد سلطاني و من سه نفري همه جا با هم بوديم. پشت پاي سلطاني كورك بزرگي زده بود كه من هر روز پانسمانش ميكردم . هر روز هم سر ظهر ميآمد. تا از دور پيدايش ميشد بچهها ميخنديدند و ميگفتند باز هم سر ظهر و ناهار پيدايش شد . محل كورك خيلي درد داشت. او هم در راه رفتن عمداً به خود تكان ميداد و دست به كمر ميگرفت و راه ميرفت . با ديدن او همه از ته دل ميخنديدند و تا مدتها اسباب شادي بچهها را فراهم ميكرد . گاهي هم كه يكي از بچهها ميخواست از پشت سرش رد شود آهسته محل كورك را فشار ميداد او هم خيلي سريع عكس العمل نشان ميداد و آخ بلندي ميگفت و تكان ميخورد. در اين لحظه همه ميخنديدند و دوست داشتند سربهسرش بگذارند . كمكم ستوان سلطاني كارها را ياد گرفته بود و در آموزش كمكهاي اوليه شركت ميكرد . او كمكهاي اوليه، زخم بندي، تزريقات و كار در بهداري را به خوبي آموخته بود و در كارها بسيار به من كمك ميكرد. هر وقت ميخواستم به مرخصي بروم او را بهجاي خود ميگذاشتم. منزل پدر همسرش در نظامآباد بود. يك بار كه در مرخصي بودم به منزلشان رفتم و از او تعريفها كردم، هنگ ام خداحافظي مقدار زيادي مغز گردو و بادام و پسته دادند كه برايش سوغات ببرم . جاي شما خالي در برگشت كه با هواپيماي 130C از تهران به اهواز ميرفتم با همراهان حسابي دلي از عزا درآورديم و تنها كمي از آن به دست سلطاني رسيد، آنجا هم بچهها نگذاشتند چيزي به او برسد . سلطاني گفت: «باشد من هم به مرخصي ميروم و طوري دل خانوادهات را ميسوزانم كه كلي سوغاتي براي تو به همراهم بفرستند.» از قضا وقتي رفته بود به منزل ما هم سري زده بود، موقع خداحافظي هم كه گفته بود كاري نداريد همسر زرنگ من گفته بود «فقط سلام مخصوص برسانيد و بگوييد دعايش ميكنم.»
منبع : بوي گل مريم / غلامحسين دربندی؛ هيئت معارف جنگ شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. ـ تهران انتشارات عرشان