banner

بوی گل مریم (قسمت هجدهم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۱

ادامه حمله به تپه سبز

يك دستگاه نفربر شنيدار در جاييكه ايستگاه تخليه مجروحان گردان قرار  داشت مستقر كرديم تا همة بازديدكنندگان را به آنجا بياورد و برگرداند؛ خودروهاي  چرخدار به هيچوجه در رملها و ماسهها قادر به حركت نبودند. 

عمليات حدود هجده ساعت طول كشيده بود. اخبار مرتب نتايج عمليات و ضايعات دشمن را اعلام ميكرد. تيمسار فلاحي ماجراي حمله را دقيقاً و بدون كم و  كاست از راديو شرح داد. من هم با يك راديو كوچك كه همراهم بود به آن گوش  

ميدادم. نيروهاي ما ٣٢ تانك و ٨ نفربر دشمن را منهدم كرده بودند. حدود ٥٠٠ نفر از نيروهاي عراقي هم كشته يا زخمي شده بودند . همچنين ٥٠ نفر از عراقيها به اسارت درآمده بودند كه بيست نفر از آنها همانهايي بودند كه بچههاي بهداري اسير  كرده بودند. 

١٢ نفر از بچههاي ما هم كه به صورت گروه چريكي به داخل خاكريزهاي  عراقي نفوذ كرده بودند بهدليل آگاهي قبلي عراقيها از حمله به اسارت درآمده بودند  كه بعد مشخص شد چند نفر از آنها نيز شهيد شدهاند؛ از جمله شهيد حجازي كه  پيش از اين دربارة او صحبت كرديم. 

دشمن تصميم جدي گرفته بود تا همة ما را قتل عام كند و مرتب با كاتيوشا  بر سر ما آتش ميريخت. خبر دادند كه ستوان شكاري كه از دوستان شهيد حجازي  بود به شهادت رسيده است. بالاي سرش رسيدم؛ مانند گلي كه از شاخه جدا شده  

است، روي زمين پرپر شده و خون پاكش ماسهها را رنگين كرده بود . چشمانش بسته بود انگار به خوابي آرام فرو رفته است . به كمك بچهها بلندش كرديم و داخل نفربر گذاشتيم. چند سرباز هم زخمي شده بودند. زخمهاي آنها را هم بستم. با سر و دست بانداژ شده دوباره به سر كارشان رفتند . بچهها گفتند: «اينجا مار زياد دارد و ديشب هم يك نفر را نيش زده است.» گفتم: «به او بگوييد بيايد.» وقتي آمد يك سرم ضد زهر مار به او تزريق كردم و گوشهاي خوابيد . وضع عمومياش خوب بود و فقط درد  داشت. مسكني هم به او تزريق كردم. 

آتش عراقيها بسيار زياد بود. چارهاي هم نبود، نميتوانستيم نيروها را به  عقب ببريم. خودشان هم اصرار داشتند كه با وجود خطر زياد بمانند و آنجا را خالي  نكنند. دست هيچ نويسندهاي نميتوانست اين فداكاريها را بنويسد و هيچ هنرمندي  توانايي به تصوير كشيدن آن را ندارد. 

بعد از انتقال شهيد شكاري و چند مجروح به عقب، برگشتم . سرگرد راعي و سرهنگ حسيبي هم آمده و مشغول بررسي اوضاع بودند . آتش شديد عراقيها منطقه را به جهنمي تبديل ك رده بود. ما به دنبال پناهگاهي ميگشتيم كه ناگهان  هواپيماهاي دشمن سر رسيدند و شروع به بمباران خطوط كردند . فهميدم اوضاع خيلي وخيم است؛ زيرا هواپيماها به دليل نزديكي دو طرف به هم و احتمال اشتباه  گرفتن، هيچوقت خط مقدم را بمباران نميكردند . مثل اينكه بمبها از نوع ناپالم يا آتشزا بود؛ زيرا به محض انفجار ستوني از آتش و دود شديد به هوا برميخاست . يكي از بمبها جلوي خاكريز ما به زمين خورد و ناگهان پردهاي از آتش ميان ما و دشمن  ايجاد شد. 

در همان روز دشمن چند بار با موشك نيروهاي ما را هدف قرار داد .  خوشبختانه به قدرت خداوند موشكها كمي دورتر در بيابان افتاده و منفجر شدند. در تپة سبز گروهان سوم به كمك گروهان يكم رفته بود . فرمانده گروهان يكم يعني ستوان تاجمحرابي زخمي شده بود . در مسيري كه به سمت تپة سبز  ميرفتم به عاقبت عمليات فكر ميكردم. به تپة سبز كه رسيديم، آتش دشمن كمتر شده بود؛ اما هنوز ادامه داشت . وقتي صفيرگلولهاي به گوش ميرسيد خودمان را  جمع و ماهيچهها را منقبض ميكرديم و منتظر ميمانديم تا گلوله بهجايي اصابت  كرده و منفجر شود.

با هر گلولهاي كه ميرسيد نصف عمر ميشديم . نميدانم در چنين موقعيتي قرار گرفتهايد يا نه؟ موقعيتي كه انسان هر لحظه مرگ را در جلو چشمان خود  ميبيند و هيچ كاري هم نميتواند انجام دهد؛ تنها قدرت خداوند بود كه انگار  گلولهها را منحرف ميكرد و جاي ديگري ميانداخت. 

بچهها از دل و جان مقاومت ميكردند . آنها ميگفتند: «ما نان و آب و غذا  نميخواهيم فقط براي ما نيرو بفرستيد»؛ بسياري از نيروها شهيد و يا زخمي شده  بودند و تنها با نيروهاي تازه نفس ميشد آن منطقه را حفظ كرد. 

در نفربر بهداري براي بچههاي بهداري صحبت ميكردم و گاهي با لطيفهاي  يا حركات دست و صورت، سربهسرشان ميگذاشتم و آنها را ميخن داندم. همة ما ميدانستيم كه در دلهايمان طوفاني برپا است؛ اما باز لبخند از روي لبها كنار  نميرفت. با اين خندهها سختي و مشقت كار را فراموش ميكرديم . به بيرون از نفربر رفتم و در يك كتري بزرگ شربت آبليمو درست كردم . از كلمن هم مقداري يخ درآوردم و داخل كتري ري ختم و گفتم: «بچهها شربتش را آوردم.» ميگفتند:  «منظورت شربت شهادت است» و همه ميخنديدند. گفتم: «اول به آنهايي ميدهم كه نور بالا ميزنند.» كتري را مقابل هركدام گرفته و ميگفتم : «بگذار به تو شربت شهادت بنوشانم.» آنها هم هركدام يك ليوان از آن مينوشيدند و ميخنديدند. سرباز عبدالهادي مصلينژاد از نفربر ديگري پيش ما آمده بود . به او هم شربت دادم. در اين لحظه يكي از بچهها از بيرون از نفربر مرا صدا زد و گفت : «بيا كارت دارم.» از نفربر خارج شدم و همينكه پايم به زمين رسيد . صداي انفجار مهيبي از روي نفربر برخاست. تا آن وقت صدايي به آن مهيبي نشنيده بودم . موج انفجار باعث شد روي زمين بيفتم. فكر ميكردم در دنياي ديگري هستم و شهيد شدهام .  گلولة خمپارهاي روي سقف نفربر خورده بود. تكاني خوردم و بلند شدم. دست و پايم را نگاه كردم زخمي نشده بودم. صداي ناله و فرياد بلند بود. داخل نفربر پر از دود  شده بود. همه كمك ميخواستند و مرتب مرا صدا ميزدند . دستهاي احمد طُرفي زخمي شده و از چشمانش خون ميآمد و فرياد ميكرد : «كور شدم، كور شدم.»  سرباز شهرام منصورآبادي چشمش را گرفته بود. مصلينژاد دست و پايش زخمي شده بود. سرباز باقري هم پشت دستش، زخمي شده بود. چه مصيبتي! همه دوستان داخل نفربرم كه همراه و كمك و يارم بودند به اين روز افتاده بودند . صداي يا حسين 

 و يا ابوالفضل و يا خدا بلند بود . براي چند لحظه حال خودم را  نميفهميدم. در طول جنگ اولين بار بود كه چنين حالتي پيدا كرده بو دم. زود بر خودم مسلط شدم و شروع به بستن زخم بچهها كردم . به هركدام ميرسيدم 

درحاليكه زخمهايش را ميبستم به او دلداري هم ميدادم . ميگفتم: «چيزي نيست.  يك زخم سطحي است، زود خوب ميشوي.» زخمهاي راننده نفربر را هم بستم و به  كابين رفتم و نفربر را روشن كردم. فكر ميكردم با آن ضربهاي كه خورده است روشن  

نشود؛ اما نفربر مردانگي كرد و روشن شد . حركت كردم. خداوند به ما رحم كرده بود و ما شانس آورده بوديم كه گلولهاي كه به نفربر خورده بود گلولة خمپاره ٦٠ ميليمتري بود و قدرت آن را كه به داخل نفربر نفوذ كند نداشت و تنها تركشهاي آن از در سقف نفربر وارد شده بودند . باك گازوئيل هم تركش خورده بود و گازوئيل  داشت به روي وسايل من و بچهها ميريخت . سرباز طُرفي با صداي بلند و تندتند  عربي صحبت ميكرد. فكر ميكنم داشت وصيت ميكرد و گاهي هم به من  سفارشهايي ميكرد كه به خانوادهاش چه پيامي بدهم. رضا باقري هم مرتب فرياد ميزد: «مُردم، مُردم»؛ اما مصلينژاد كاملاً ساكت بود و ذكر ميگفت . منصورآبادي هم دستهايش را روي چشمها گرفته و هيچ نميگفت . به بچهها كه نگاه ميكردم قلبم  آتش ميگرفت. بغض راه گلويم را بسته بود. شما اگر سانحه يا تصادفي را ببينيد با ديدن زخميهايي كه نميشناسيد گريه يكنيد و متأثر ميشويد؛ اما تصور كنيد  دوستان من كه مدت زيادي با آنها همسنگر بودم و كاملاً با همة آنها مأنوس شده  بودم، زخمي شده و در خونشان غوطهور بودند و داشتند وصيت ميكردند . تعجب

كرده بودم كه با وجود غوغايي كه در دلم بود چگونه داشتم به آنها دلداري ميدادم و  آنها را به عقب ميبردم. 

به ايستگاه تخليه مجروحان كه رسيديم، بچهها با ديدن رفقاي زخمي خود  خيلي ناراحت شدند و آنها را سريع از نفربر خارج كرده، روي برانكارد گذاشتند و با  آمبولانس حركت كردند. 

وقتي ميخواستم برگردم، درخواست كردم كه دو نفر از سربازان پزشكيار و  يك راننده از ايستگاه تخليه همراه من بيايد . در راه برگشت خيلي ناراحت بودم .  بغضم تركيده و گريه امانم را بريده بود . وقتي رسيدم سروان نبي كريمي فرمانده  

گروهان اركان را ديدم. مشغول تدارك خط بود. تا مرا ديد بغلم كرد. سرم را روي دوشش گذاشتم و حسابي گريه كردم. سرگرد راعي و ستوان احمد كشوري، افسر  مخابرات گردان هم مرا دلداري دادند و خواستند كه پيش آنها بنشينم و چاي بنوشم. 

بچههاي ما مقاومت كردند و مواضع خود را تحكيم كردند . عراقيها هم فهميدند ما آن منطقه را به هيچ وجه رها نخواهيم كرد. روز سوم يا چهارم عمليات ٢ هلي كوپتر عراقي نيرو آورده بودند و در ارتفاع كمي پرواز ميكردند . ستوانيار اژدري و 

ستوانيار ملنگ شيخويسي كه هر دو تيرانداز موشك تاو بودند و در تپه سبز حضور  داشتند هر دو هلي كوپتر را زدند . بعد از گزارش خبر بلافاصله براي هر دوي آنها از طرف فرمانده نيروي زميني يك درجه تشويقي آمد. 

چند روز بعد از عمليات به اهواز رفتم و به اصفهان تلفن زدم و با همسرم  صحبت كردم. از شنيدن صدايم خوشحال شد. احساس كردم دارد گريه ميكند. مريم را هم آورد كه با من صحبت كند چند بار نامفهوم «بابا، بابا» گفت و سر و صدايي كرد. از شنيدن صدايش خيلي خوشحال شدم. به همسرم گفتم: «شب در منزل يكي 

از دوستانم به نام آقاي توكلي هستم به آنجا زنگ بزنيد تا بيشتر صحبت كنيم.» به ستاد معراج شهدا هم رفتم. گفتند: «سرباز مهدي صالحي چون بيهوش بوده، نتوانسته مشخصاتش را بدهد و بعداً در بيمارستان مشهد به شهادت رسيده است.» مشخصات و آدرس كاملش را دادم. از ستاد معراج شهدا به هتل آستوريا رفتم.  هتل آستوريا به بيمارستان پشت جبهه تبديل شده بود و در اتاقها و سالنهاي آن  مجروحان جنگ را بستري كرده بودند. سرباز احمد طُرفي آنجا بستري شده بود. يكي از چشمها و دستش را بسته بودند. ميگفت: «چند تركش در صورت و بالاي ابروي او  بوده كه درآوردهاند.» الحمد الله به چشمش آسيبي نرسيده بود. آن روز دو سه بار به او سر زدم.  

شب به منزل محمد توكلي رفتم. در اهواز با او آشنا و دوست شده بودم. همة  خانوادهاش رفته بودند. تنها مانده بود و منزل را با تلفن در اختيار رزمندگان قرار داده  بود. جوان مؤمن، بسيجي و متديني بود. همسرم از شاهينشهر اصفهان زنگ زد. پدر و مادر همسرم هم بودند. با آنها هم صحبت كردم. باز مريم را آوردند با او هم به  همان زبان خودش صحبت كردم و به قول معروف قربان صدقهاش رفتم كه دارد «بابا بابا» ميگويد. 

صبح به منطقه برگشتم. بهجاي بچههاي مجروح ٤ نفر سرباز وظيفه جديد به بهداري واگذار كرده بودند. سه نفر گروهبان سوم به نامهاي عبدالرضا مزدباف،  محمود عارفيان، محمد عليآبي و سرباز وظيفه شجاعي دوستا ن جديد ما بودند. چند آمبولانس ديگر هم به ما اضافه شد تا كار تخليه مجروحان را سريعتر انجام دهيم. كمكم مقداري الوار چوبي و گوني هم آوردند و سنگر ساختيم و تقريباً  امنيت بيشتري بهوجود آمد.

منبع : بوي گل مريم / غلامحسين دربندی؛ هيئت معارف جنگ شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. ـ تهران انتشارات عرشان

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign