banner

بوی گل مریم (قسمت ششم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۲۱

روزهاي پس از نبرد حميديه

روزهاي پس از نبرد حميديه

چند روزي در پادگان مشغول تجديد سازمان و قوا بوديم . همه نيروهايي كه ساكن داخل پادگان بودند، مشغول تخليه خان ههاي سازماني بودند و خانوادهها و زنان و  كودكان و افراد مسن را با اتوبوسهايي كه از قبل پيشبيني شده بود به عقب  ميفرستادند. من هم ماشين ژياني داشتم كه در محل خانههاي سازماني قرار داشت .  

چمدان و وسايلم را هم كه از اصفهان آورده بودم درون آن بود . هنوز وقت نكرده بودم وسايلم را باز كنم؛ زيرا به محض رسيدن به پادگان به مأموريت االله اكبر اعزام شده  بودم و بعد هم كه جنگ شروع شده بود . يكي از پزشكياران عازم اصفهان بود و به  

دنبال خانوادهاش ميگشت. باك ماشين را پر از بنزين كردم. يك ظرف بنزين اضافي هم پشت آن گذاشتم و به پزشكيار گفتم: «با همين ماشين به اصفهان برو و اگر  توانستي آن را به خانه ما ببر و به همسرم بده تا عصاي دستش باشد.» گفت: «شايـد بين راه ماند.» گفتم: «هرجا ماندي ماشين را بگذار و برو.» او از اهواز به شيراز رفته و  خانوادهاش را پيدا كرده بود و ماشين را با وسا يلم تحويل همسرم داده بود. ٢ نامه هم نوشته بودم؛ يكي براي همسرم و يكي براي مادر و بستگان در تهران . در آن نامهها 

ضمن وداع و خداحافظي وصيت كرده بودم كه هيچوقت از امام دست برندارند و  همواره از انقلاب پشتيباني كنند. از شكست خودمان هم برايشان نوشته بودم . به دوستم، رحيمي گفته بودم كه به خانوادهام بگويد : «من ديگر به اصفهان نميآيم و  اگر اينجا هم نشد بجنگم به خرمشهر و آبادان خواهم رفت . به دليل اين شكستي كه گرچه تنها من مسئول آن نبودم، روي بازگشت به منزل و نزد خانواده و هموطنانم را  ندارم؛ زيرا بخشي از خاك ميهنمان را از دست دادهايم. بايد در اينجا يا شهيد شوم و  يا خاك از دست رفته را باز پس بگيريم.» 

سـنان بـبارد اگـر بر عـمود قـامت مـا گمان مبر به يمين و يسار برگردد بيار مركب بيزين و جوشن و بيپشت كه مـرد جنگ نه از كارزار برگردد از ايـن مرافعـه بيفتـح برنميگـرديـم مگر كه مركب ما بيسوار برگردد 

شماره تلفن بيمارستان اهواز را داده بودم كه هر وقت خواستند خبر مرا از  دوستم جناب سروان محمودي بگيرند. 

وقتي رحيمي با ماشين من به خانهام رسيده بود و نامهها را داده بود،  غوغايي برپا شده بود. آنها گمان كرده بودند كه من يا شهيد شدهام يا اتفاق ديگري  افتاده است؛ زيرا همه وسايل مرا نيز برده بود، حتي مسواك و …. بعداً كه تلفن كردم خيالشان راحت شد و از نگراني درآمدند. 

كمكم در جبههها داشت ابتكار عمل به دست نيروهاي ايراني ميافتاد و  قدمبهقدم جلو ميرفتند. نيروهاي كمكي هم مرتب از راه ميرسيدند . لشكر ٧٧ مشهد و توپخانه اصفهان آمده بودند. نيروهاي ما تا آبانماه عقبنشيني داشتند و از  آن به بعد هم با منسجم شدن نيروهاي ايراني اعم از ارتش و سپاه مرتب عنايات  خداوند شامل حال ما ميشد و پيروزيهايي نصيب ما ميگرديد . تقريباً داشتيم سرزمينهاي از دست رفته را باز پس ميگرفتيم . دوباره به سوسنگرد و اطراف آن  رسيديم. عراقيها هنوز در االله اكبر بودند و مرتب نيروهايشان را تقويت ميكردند .  شبي ما را زير آتش بسيار شديد گرفتند . از آسمان مرتب آتش و گلوله ميباريد .  ماندن و مقاومت كردن بسيار سخت بود؛ اما با اتكاي به خداوند بچهها مقاومت كردند  و از جايشان تكان نخوردند. شب خيلي سختي بر ما گذشت؛ اما به لطف خداوند حتي  يك مجروح هم نداشتيم. 

روزي نزديك ساعت ١٢ بعدازظهر هواپيمايي آمد. ابتدا گمان كرديم خودي است، اما ناگهان به ما كه رسيد منطقه را شديداً ب مباران كرد؛ هواپيماي عراقي بود. ٢ نفر شهيد و ٧ نفر مجروح نتيجه اين حمله بود. يكي از پرسنل گردان هر دو پايش از  كشاله ران قطع شده بود و هنگامي كه او را به سمت بيمارستان اهواز ميبردم  درحاليكه دستهايش در دستانم بود به شهادت رسيد . بعداً هر دو پايش را زير خاكها پيدا كردم و به اهواز بردم و به بدنش ملحق نمودم. 

فرداي آن روز عراقيها بهداري را زير آتش شديد توپخانه قرار داده بودند .  همه به گوشهاي پناه برده بوديم. چهار نفر پزشك و پزشكيار از تهران به جبهه آمده  بودند. آنها داوطلبان بسيجي و بسيار مؤمن و متدين و با اخلاص بودند. يكي از آنها پزشك جواني بود با نام دكتر چهاردهي؛ با محاسني مشكي و صدايي محزون . از همان ابتداي ورودش به بهداري در نمازهاي جماعت به او اقتدا ميكرديم . اذان را هم خودش ميگفت. دعاي بعد از نماز را نيز با صداي غمناكي ميخواند . بهگونهاي كه دل انسان ميلرزيد. هنوز طنين زيباي دعايش در گوشم است كه دستها را بلند  ميكرد و ميگفت: «واجعل النور في بصري و البصير في ديني و اليقين في قلبي و  الاخلاص في عملي و السلامة في نفسي و السعة في رزقي و الشكر لك ابدا ما  ابقيتني…» 

در همان بمباران بهداري دكتر چهاردهي و سرباز ي به شهادت رسيدند. همه ناراحت و گريان شدند؛ انگار يكي از عزيزانشان را از دست دادهاند . من افسر بهداري بودم و ميبايست همه مجروحان و شهدا را از صحنه درگيري يا لجمن  ميبردم. گرچه با ديدن اين مناظر و صحنهها قلبم متأثر ميشد؛ اما روحيهاي قوي  پيدا كرده بودم و تحمل ميكردم. يادم هست قبل از هر عمليات بچهها پيش من  ميآمدند و ميگفتند: «دكتر جان اگر ما زخمي شديم، سريع ما را به عقب ببر تا  روي زمين نمانيم.» بعضي هم وصيت ميكردند و آدرس ميدادند يا سفارشهاي  

ديگري ميكردند كه مثلاً اگر شهيد شديم جنازه ما را به دست خانوادهمان برسان. با خودم ميگفتم: «خدايا مگر دل من چه اندازه است، پس من سفارشهايم را به كه  بگويم.» چه مشكل بود ديدن صحنههايي كه تا پيش از آن تنها در فيلمها ديده  بوديم. صحنههايي از جنگ، درگيري، نبرد، عقبنشيني، پيشروي، بمباران هوايي،  جنگ توپخانه و تانك و….

منبع : بوي گل مريم / غلامحسين دربندی؛ هيئت معارف جنگ شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. ـ تهران انتشارات عرشان

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign