banner

بوی گل مریم (قسمت شانزدهم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۴

گرماي طاقت فرساي شحيطيه – حمله به تپه سبز 

گرماي طاقت فرساي شحيطيه 

شحيطيه تپههاي رملي بود و امتداد آنها تا نزديك بستان ميرسيد . روزها از پي هم ميآمدند و ميگذشتند. تابستان بود و گرما به اوج خود رسيده بود . بعضي وقتها تانكر آب كه ميآمد بعد از آنكه تانكرهاي ثابت را پر ميكرد از باقي مانده آن آب تني كرده  و خود را شستشو ميداديم. آب آنقدر داغ ميشد كه پوست را ميسوزاند . در طول روز اصلاً نميشد بيرون رفت؛ زيرا پوست پاها تاول ميزد . براي قضاي حاجت و تجديد وضو هم داخل آفتابه يخ ميانداختيم تا قدري از سوزش و داغي آب كاسته  شود و يا بهگونهاي تنظيم كرده بوديم كه بعد از غروب يا نزديك صبح از سنگر خارج  شويم كه آب و هوا داغ نباشد. مصرف پمادهاي نرم كننده و سوختگي زياد شده بود .  همراه عرق زياد نمك بدنمان نيز خارج ميشد و بعد از خشك كردن عرق  لباسهايمان شوره ميانداخت. كارخانة نمك شده بوديم. تعداد زيادي قرص نمك تهيه كرده بودم و روزانه به هركدام از پرسنل يك عدد قرص نمك ميدادم . گاهي نيز براي كساني كه بر اثر حرارت زياد گرمازده ميشدند، علاوه بر تزريق فوري سرم تعدادي هم قرص نمك خوراكي ميدادم تا الكتروليت بدنشان تنظيم گردد و دچار شوك  ناشي از گرمازدگي نشوند. 

كارخانههاي يخ اهواز فعال بودند. چند كارخانه هم به كمك نيروهاي مردمي  ساخته شده بود. رساندن حجم بسيار زيادي يخ به رزمندگان در تمام طول جبهه كا ر دشواري بود. در هر گردان فقط يك خودرو به اين كار اختصاص داشت كه روزها به  همه يخ برساند.  

روزها از زمين و آسمان آتش ميباريد، نميشد روي رملها بدون كفش راه  رفت. چنانچه پا برهنه هم حركت ميكرديم كف پاهايمان تاول ميزد . اسلحهها آنقدر داغ ميشد كه نميتوانستيم آنها را در دست نگه داريم . اگر در روز كسي مجروح ميشد جابهجايي او با نفربر خيلي سخت بود؛ هوا گرم، رملها داغ، داخل نفربر  هم كه دور تا دور آن آهن بود مثل كوره بود . مجروحي را كه داخل نفربر ميگذاشتيم از شدت سوزش گرماي آن اظهار ناراحتي ميكرد . روزي براي كوبيدن ميخ چادر قلاب بزرگي را كه مال نفربر بود، برداشتم تا با آن ميخ چادر را بكوبم .  ناگهان دستم سوخت و تاول زد و تا چند روز احساس درد و سوزش و ناراحتي  ميكردم. 

 از همة اينها بدتر، پشهها بودند كه شبها حمله ميكردند . روزها از شدت گرما استراحت غيرممكن بود، شبها هم از درد سوزش نيش پشهها اصلاً نميتوانستيم  بخوابيم و فقط به سر و گردن و صورت ميزديم . صبح كه بيدار ميشديم، سر و  صورتمان ورمهاي قرمز رنگي داشت. پشهها هيچ علاجي نداشتند و با نيشهاي خود  

هر شب از ما پذيرايي ميكردند. بعضي از پشهها از نوع آنوفل بودند. بههمين سبب از رده بالاتر بهداري قرصهاي مالاريا دادند كه بين گردان توزيع كنيم؛ زيرا امكان  سرايت بيماري زياد بود. اين هم يكي از مشكلات جبهه بود. 

 

حمله به تپة سبز 

اوايل شهريور ماه ١٣٦٠ بود. قرار بود عمليات كنيم. نفرات جديدي به ما اضافه شده بودند كه زياد به منطقه و عمليات آشنا نبودند . سريع آنها را آموزش داديم. شب هشتم شهريور منطقه را سريعاً شناسايي كرديم . گروههاي تخليه را در هر گروهان  سازماندهي كردم و وظايف و مأموريت هركدام را شرح دادم . شبانه دو دستگاه نفربر به دسته بهداري دادند كه از يگانهاي ديگر مأمور شده بودند. آماده حركت بوديم كه نيمههاي شب سرهنگ حسيبي كه سرپرست تيپ بود آمد و گفت : «حمله لغو شده است.» تعجب كرديم و گفتيم: «علت چيست؟» گفت: «فعلاً تا اطلاع ثانوي عمليات به تأخير افتاده است و بايد بچهها به مواضع خودشان برگردند .» ديري نپاييد كه در 

اخبار ساعت ٨ شب هشتم شهريور راديو اعلام كرد بر اثر انفجار بمبي كه در  ساختمان نخست وزيري اتفاق افتاده است رئيس جمهور عزيز محمدعلي رجايي و  حجت الاسلام محمدجواد باهنر و تعداد ديگري از مسئولان به شهادت رسيده اند . شايد علت لغو عمليات همين حادثه بود . نميدانم، ديگر حال خودم را نميفهميدم و گريه ميكردم. اي ننگ و نفرين ابدي همه ملت ايران بر منافقان خائن  باد كه چنين ضربه بر پيكر انقلاب و روحيه مردم و رزمندگان ميزدند . و اينطور مسئولان ما را ترور ميكردند. 

ظهر شد، هوا گرم و داغ بود؛ انگار آتش ميباريد و از دل ما شراره غ م زبانه ميكشيد. از خداوند طلب صبر و مقاومت براي خودمان و مردم و حضرت امام  ميكرديم. ساعت ٢ بعدازظهر آن روز اخبار سخنان گرم، تسلي بخش و آرام كننده امام را پخش كرد كه فرموده بودند «اگر رجايي و باهنر نيستند خدا هست » با سخنان امام دلهايمان آرام گرفت خدايا در كلام امام چه بود و چه معجزهاي نهفته  بود كه با كلماتي پيامبرگونه اينطور ملتي را آرامش ميداد، آهسته زير لب دعا كردم :  «خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار.» 

دو روز گذشت، شب يازدهم شهريور ماه ١٣٦٠ بود. قرار شد حمله كنيم. با نام شهيدان رجايي و باهنر حمله را آغاز كرديم. ساعت ٤ و ٣٠ دقيقه صبح بود. مثل اينكه عراقيها زودتر متوجه شده بودند؛ چون از ساعت ٤ صبح آنها بودند كه آتش  كاتيوشا را روي سر ما ميريختند؛ اما بچهها واهمهاي نداشتند . يكپارچه آتش بودند و بيهيچ ترس و دلهرهاي يورش ميبردند گرچه عراقيها سرسختا نه مقاومت ميكردند، مغلوب شده بودند. آنها استحكامات و موانع زيادي درست كرده بودند؛ مانند  ميدانهاي مين و سيمهاي خاردار و خاكريزهايي كه پشت آنها تيربار گذاشته بودند و  از دريچهاي كه به سمت ما داشت به ما تيراندازي ميكردند. 

در بيسيم صداي تكبير ستوانيكم فيرو ز عباسپور شنيده ميشد. عباسپور فرمانده گروهان يكم بود؛ افسري بيباك، شجاع و نترس . با لهجة آذري داشت فرياد ميزد: «االله اكبر، االله اكبر» و ميگفت: «تپة سبز را تصرف كرده است»، تپة سبز آخرين تپة بلندي بود كه در امتداد تپههاي شحيطيه و مشرف به بستان بود . بعد از آن هم دشت بود و در دور دست جنگلهاي اطراف بستان ديده ميشد. در سمت چپ تپه سبز گروهان سوم به فرماندهي ستوان فريبرز تاجمحرابي  عمل ميكرد. آنجا زمين باز و بدون عارضهاي بود . خاكريز عراقيها از دور پيدا بود و  نيروهاي ما ميبايست از همين دشت به سمت عراقيها يورش ميبردند. دشت و زمين بدون عارضه و تيربار و تانكهاي عراقي مانع پيشروي گروهان سوم شده بود و آنها  مجروحان زيادي داده بودند؛ اما مانند شير مقاومت ميكردند . مرتب مجروحان گروهان سوم را از روي زمين جمعآوري ميكردم، زخمهايشان را ميبستم و با نفربر  آمبولانس به عقب ميبردم. آتش و دود و بوي باروت همراه با صداهاي مهيب  انفجارها همه جا را فراگرفته بود. همه خاكآلود و خوني بودند. 

مرتب زخميها و شهدا را جمع ميكردم، نفربر را كاملاً پر ميكردم و به عقب  ميرفتم. تيمهاي ديگر تخليه هم شديداً فعاليت ميكردند. ستوان سلطاني هم با يك نفربر فوق العاده تلاش ميكرد. گاهي كه شهدا و مجروحان را به عقب ميبردم او را  ميديدم و با هم سلامي ميكرديم و دوباره برميگشتيم . يك بار كه زخمي آورده بودم و خيلي هم خسته شده بودم، استوار كارگر را كه در االله اكبر رانندة نفربر بود، ديدم. ميگفت: ستوان سلطاني از ناحيه پا مورد اصابت تركش قرار گرفته و به علت  خونريزي زياد به عقب تخليه شده است. آه از نهادم برآمد. انگار پتكي بر سرم خورد، سلطاني دوست صميمي من در جبهه بود و با من همكاري خوبي داشت و كمك  بسيار بزرگي بود. 

سرم از ناراحتي گيج رفت. روي زمين نشستم. قطرات اشك از چشمانم جاري شد. نميدانم شايد اين حقيقت را ندانيد كه در جبهه دوست خوب همه كس  آدم است؛ هم پدر است؛ هم برادر است و هم مادر . سلطاني هم براي من اينطور بود. كارگر ليوان آبي به دستم داد، بازويم را گرفت و گفت : «ان شاء االله حالش خوب ميشود. ناراحت نباش، به ادامة عمليات فكر كن.» به صورتش نگاه كردم و درحاليكه بغض داشتم با سر تشكر كردم. سوار نفربر شدم و به راننده گفتم: «حركت كن. بايد دوباره جلو برويم و اين بار مجروحان گروهان يكم را هم بايد ما جمعآوري كنيم .» همراهان من در اين حمله خيلي مرا ياري كردن د. آنان عبارت بودند از: سرباز احمد طُرفي، گروهبانسوم احمد كبابي كه ديپلم بهياري گرفته بود و كمكهاي اوليه را بلد  بود و با قد بسيار كوتاهش خيلي چابك و زرنگ بود . رضا باقري اهل نورآباد ممسني بود و بيسيمچي ما بود. رانندة نفربر هم شهرام منصورآبادي اهل شيراز بود. حمله ما در دو قسمت در جريان بود . سمت كله قندي در تپه سبز كه تخليه  مجروحانش با ستوان سلطاني بود و قسمت ديگر محور چپ كه تخليه مجروحانش با  من بود و حالا با زخمي شدن سلطاني بايد تخليه مجروحان سمت راست را نيز انجام  ميدادم. مجروحان زيادي را تخليه كرده، روز سختي را پشت سر گذاشته بوديم. نوار سفيد رنگي دور سرم بسته بودم تا از دور مشخص شوم . مرتب در حركت بودم. يكبار كه به عقب آمده بودم گفتند : «سرباز مهدي صالحي شديداً مجروح شده است .»  صالحي را ميشناختم. اهل نجفآباد اصفهان بود و در بهداري خدمت ميكرد . قبل از حمله داوطلب حضور در گروه چريكي و خط شكن شده بود . روز قبل از حمله قرآني به دست گرفت و دورتر از سنگرها كنار بلندي رفت و مشغول خواندن قرآن شد .  آهسته نزديكش رفتم، بهگونهاي كه خلوتش را به هم نزنم . سلام كردم و گفتم:  «اجازه ميدهي چند دقيقه كنارت بنشينم.» انسان وارسته و خوش فكري بود. نماز شبش را هم ديده بودم. خيلي ساكت بود و زياد با كسي صحبت نميكرد . با دست اشارهاي كرد و زمين را براي نشستن صاف كرد؛ يعني بنشين . كنارش نشستم و گفتم: «چند روز قبل مبلغ كمي پاداش دادهاند تا به كساني كه ميخواهند به  مرخصي بروند بدهم. جمعاً حدود ٥ هزار تومان است كه ميخواهم ٢٥٠٠ تومانش را به تو بدهم.» به من نگاه كرد و گفت : «نه به ديگري بدهيد من احتياج ندارم .»  ميدانستم وضعيت مالي خوبي ندارد و پدرش روستايي فقيري است؛ اما ايمان و  تقواي زياد و بلند طبعياش اجازه نميداد آن پول را بگيرد . گفتم: «بگير و به هركس ميخواهي بده». گفت: «نه شما فرمانده هستي من دخالت نميكنم . خود شما انتخاب كنيد و بدهيد.» اصرار نكردم. برخاستم و او را تنها گذاشتم تا شب حمله كه او هم به همراه ستوان حجازي در گروه چريكي قرار گرفت . بعد از اينكه مجروح شده بود او را به بيمارستان اهواز برده و از آنجا به مشهد منتقل كرده بودند . صالحي در آنجا گمنام به شهادت رسيده بود كه بعد از مشخص شدن هويتش او را به زادگاهش  نجفآباد منتقل كرده بودند ـ روحش شاد. 

هوا داشت تاريك ميشد. عراقيها هنوز سرسختانه مقاومت ميكردند. سرگرد مختار راعي فرمانده گردان با يك دستگاه موشك ميلان كه از عراقيها غنيمت گرفته  بوديم، دو سنگر تيربار آنها را از كار انداخت . آنها ديگر نميتوانستند روي بچههاي ما تير تراش اجرا كنند؛ اما هنوز تانكها و نفرات آنها مقاومت ميكردند . مانع ديگر ميدان مين بود كه بچههاي مهندسي نتوانسته بودند معبر را كاملاً باز كنند . گروهبان كريمزاده راننده نفربر موشك تاو عصباني شد. در پناه آتش ما داخل معبر شد و خود  را به نزديكي عراقيها رساند و هشت دستگاه از تانكهاي آنها را با موشك هدايت  شونده تاو زد. كريمزاده خاكريز عراقيها را به آتش كشيده بود . بچهها در معيت او وارد خاكريز عراقيها شدند و نبرد تنبهتن آغاز شد . من هم كه پشت سر آنها با نفربر تا  پشت خاكريز رفته بودم با تفنگ ژ ٣ تيراندازي ميكردم. عراقيها عقبنشيني كرده بودند. همينطور كه جلو ميرفتم نفربر كريمزاده را ديدم كه مورد اصابت قرار گرفته  بود و داشت ميسوخت. كريمزاده اين شير مرد دلاور هم به شهادت رسيده بود . همه بچهها از ديدن اين صحنه متأثر شده بودند و اشك ميريختند . آنها پيروزي خود را به سبب رشادت و شجاعت او ميدانستند . همه بياختيار احساس ناراحتي ميكردند.  شوق پيروزي با غم از دست دادن دوستاني چون كريمزاده در هم آميخته بود. سرگرد راعي با بيسيم به من گفت: «بال چند تا از جوجههاي عباس شكسته  است. برايم مفهوم بود حركت كردم. با بيسيم با قسمتهاي ديگر گردان در ارتباط  بوديم و هر گروهي كد مخصوصي داشت . در اوج حمله ديگر كدها را فراموش كرده  بوديم و فقط اسمهاي خودمان را به صورت ناقص ميگفتيم.

منبع : بوي گل مريم / غلامحسين دربندی؛ هيئت معارف جنگ شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. ـ تهران انتشارات عرشان

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign