banner

بوی گل مریم (قسمت سیزدهم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۵

ساعت ٣ و ٣٠ دقيقه بامداد بود. همه داشتند آماده ميشدند. ٢ ركعت نماز خواندم. تقريباً ساعت ٣ و ٤٥ دقيقه سكوت شب يكباره شكسته شد. انگار زلزله شده است. آتش تهيه توپخانه آغاز شده بود. غرش رعدآساي توپها يك لحظه متوقف  نميشد. منورها آسمان را نور باران كرده بود و هواي تاريك مثل روز […]

ساعت ٣ و ٣٠ دقيقه بامداد بود. همه داشتند آماده ميشدند. ٢ ركعت نماز خواندم. تقريباً ساعت ٣ و ٤٥ دقيقه سكوت شب يكباره شكسته شد. انگار زلزله شده است. آتش تهيه توپخانه آغاز شده بود. غرش رعدآساي توپها يك لحظه متوقف  نميشد. منورها آسمان را نور باران كرده بود و هواي تاريك مثل روز روشن شده بود .  بيسيمها به كار افتاده بود. گروه چريكي داشت زير آتش تهيه تلاش ميكرد . بچههاي مهندسي داشتند معبري را از داخل ميدان مين باز ميكردند تا گرو ه چريكي بتوانند از آن عبور كند و بر دشمن بعثي حمله كند . دو نفر با انفجار مين به هوا بلند شدند و  بدنهايشان تكه تكه شد و فناء في االله شدند . با اينكه بچهها اين صحنهها را ميديدند  امّا خيلي جديتر و مصممتر جلو ميرفتند. خدايا اين چه روحيهاي بود!

بچهها ميخواستند از ميدان مين عبور كنند؛ امّا تيربار عراقيها جلوي حركت  آنها را گرفته بود. ناگهان ستوان حجازي فرمانده گروه چريكي فرياد زد : «چرا ايستادهايد. همراه من بياييد تا از منطقه بگذريم .» گفتند: «مگر رگبارهاي تيربار را 

نميبيني.» ستوان حجازي شروع به دويدن كرد، بقيه نيز جرئت يافتند و تكبيرگويان  پشت سر او شروع به دويدن كردند و بيباكانه بر سر دشمن متجاوز فرود آمدند .  بعدها دربارة آن لحظات از ستوان حجازي سؤال كردم . او گفت: «در آن لحظه مانده بوديم و نميدانستيم چه كنيم. ناگهان انگار به من الهام شد، احساس كردم يك ن فر جلوي من ميگويد بيا، نترس و چنين شد كه من فرياد زدم بچهها بياييد . ان شاء االله امام زمان (عج) به ما كمك ميكند.» 

بعد از عبور از ميدان مين گروهانها از هم باز شدند و از دو سو به طرف  سنگرها و نفرات تانكهاي دشمن يورش بردند . دشمن مستأصل شده بود. عدّهاي از افرادش مقاومت ميكردند. برخي تسليم شده بودند و بعضي هم قصد فرار داشتند كه  به رگبار بسته شدند. آهنگ حمله خيلي سريع شده بود . رگبار گلولهها و انفجار نارنجكها يك لحظه هم قطع نميشد . بيشتر شبيه يك فيلم جنگي بود . مرتب زخميها را برميداشتم و زخم آنها را ميبستم و داخل نفربر ميگذاشتم. برايم فرق نميكرد كه دشمن است يا خودي، نميگذاشتم مجروح روي زمين بماند . مجروحان را برميداشتم و به عقب ميبردم و دوباره برميگشتم . حسابي عرق كرده بودم. كمكم 

هوا روشن شده بود و آفتاب از افق سر زده و صحنه جدال شب پيش را روشن كرده  بود. لابهلاي ارتفاعات و شيارها و داخل سنگرها پر از جنازه عراقيها بود . لاشههاي تانكها، نفربرها، پي.ام.پيها و خودروهاي سوخته و يا سالم گوشه و كنار افتاده بودند .  بعضي هنوز داشتند در آتش ميسوختند و شعله ميكشيدند . در حال بلند كردن مجروحي بودم، ستوان سلطاني هم مشغول بستن زخم يك اسير مجروح عراقي بود  كه صداي نالههاي دو نفر زخمي ديگر را شنيدم . نزديك رفتم. عراقي بودند. آنها بهشدت زخمي شده بودند و يكي از پاهاي يك نفر از آنها هم قطع شده بود . نفر اول

را بغل كردم و به داخل نفربر بردم . خون زيادي از محل زخمش به روي لب اسم ريخت. برگشتم و نفر دوم را با پاي قطع شدهاش بغل كردم . خيلي سنگين بود. مرتب «وا اسلاما و الدّخيل» ميگفت. گفتم: «خيلي خوب فرياد نكن، من كه بغلت كردم،  چرا ناراحتي.» اشك از چشمانش سرازير شد؛ اصلاً انتظار چنين برخوردي را نداشت .  چند نفر اسير عراقي را هم سوار كردم مرتب ميگفتند: «ماء ماء» داخل كلمن شربت آب ليمو داشتيم. به هركدام يك ليوان دادم. آنها را به ده جلديه بردم و با ساير  زخميها تحويل دادم. سرباز طُرفي را ديدم. گفتم: «از آن زخمي كه پايش قطع شده  سؤال كن چرا گريه ميكند.» سؤال كرد و او هم پاسخ داد و گفت : «به ما گفته بودند اگر دست ايرانيها به شما برسد شما را شكنجه ميكنند و ميكشند؛ امّا من رفتار يك  افسر ايراني را با خودم ديدم و از اينكه به كشور شما حمله كردهام ناراحتم و گريه  ميكنم.» 

حمله سبكتر و آتشها كمتر شده بود . گاهي گوشه و كنار صداي شليك  گلولهاي به گوش ميرسيد. به بالاي تپههاي االله اكبر رفتم؛ همانجايي كه يك روز  عراقيها وحشيانه به ما حمله كردند. ياد لحظهاي افتادم كه هيچ نداشتيم و گريهام  گرفته بود. ٢ گريه در زندگي براي من خاطرهانگيز شد؛ يكي هنگام از دست دادن  ارتفاعات االله اكبر و ديگري هنگام باز پسگيري آن. چه شيرين بود گرية دوم؛ خاك  

وطن و ميهن عزيز را آزاد كرده بوديم . آنجا دقيقاً فهميدم كه «حب الوطن من الايمان» يعني چه؟ در همين لحظه جناب سرهنگ حسيبي فرمانده عمليات را ديدم .  انصافاً خيلي خوب گردان را رهبري و هدايت كرده بود . من شاهد بودم كه چقدر با مهارت و تاكتيك صحيح عمل ميكرد. وقتي ديدمش او را بغل كردم. او خاكآلود بود و من علاوه بر خاك خونآلود هم بودم؛ امّا در آن موقعيّت اهميت نميدادم كه لباسم  خوني است. به او گفتم به عنوان يك هموطن ايراني به شما تبريك ميگويم و از  فرماندهي خوب شما براي پس گرفتن خاك ميهن متشكرم. او گفت: «البته تو هم بودي و نقش داشتي من هم از تو سپاسگزارم .» سپس گفت: «به عنوان افسر بهداري

گردان فكري به حال جنازههاي عراقي كه همه جا افتادهاند بكن تا بهداشت منطقه به  خطر نيفتد.» بنابراين قرار شد تا غروب نسبت به پاكسازي منطقه اقدام كنيم. برابر دستور فرمانده گردان براي دفن جنازههاي عراقي با بچههاي بهداري  حركت كرديم. چند نفر ديگر هم به كمك ما آمدند؛ از جمله ستوان منصور قورئيان  كه افسر توپخانه بود و هميشه با موشك سهند به دنبال ردگيري هواپيماهاي عراقي  بود، ستوان احمد كشوري، افسر مخابرات گردان و ستوان سلطاني، گروهبان ايزدي و  استوار صادق كارگر راننده نفربر، دو سرباز به نامهاي مختار باقري و چكاوك نيز  همراه ما بودند. 

جنازه عراقيها را جمعآوري و در محلي كه بولدوزر آماده كرده بود دفن  ميكرديم. روي آنها هم مواد ضدعفوني كننده ميريختيم. تابلويي هم بعداً نصب شد كه روي آن نوشته بود «گورستان متجاوزان بعثي». ساعت ٤ بعدازظهر شده بود و ما خسته و خونآلود بر بلندي االله اكبر نشسته بوديم و نگاه ميكرديم . جنازههاي زيادي 

دفن شده بود. االله اكبر با همت و تلاش و ايثار رزمندگان اسلام و سربازان امام زمان  (عج) آزاد شده بود. نيروهاي ما با قدرت بر فراز تپهها سرود پيروزي سر ميدادند و  دعاي وحدت ميخواندند. در ميان نمازها طنين خوش «وَحدهُ وَحدهُ وَحدهُ وَحده، نَصَّرَ نَصَّرَ نَصَّرَ عبده، اَنجَزَ اَنجَزَ اَنجَزَ وعده » به گوش ميرسيد و همگان سر بر درگاه  خداوند نهاده بودند و او را شكر ميكردند. 

يگانهاي پياده سريع مواضعشان را شناسايي كردند و مستقر شدند . مواضع نفربرها، پي.ام.پيها و ساير ادوات را لودرها كندند تا از گزند تركشها در امان باشد .  تجهيزات را هم پشت تختهسنگها و لابهلاي شيارها استتار كرديم . بچهها سنگرها را تهيه كردند. منتظر تلافي عراقيها بوديم. ميدانستيم دشمن كينهتوز به اين سادگي  ما را رها نميكند. ضرب شست عجيبي از نيروهاي ما چشيده بود . راديو مرتب مارش پيروزي و سرودهاي حماسي پخش ميكرد كه در تهييج و ترغيب ما بسيار مؤثر بود .  همه خوشحال بودند. هيچكس به فكر خودش نبود، اصلاً خستگي را احساس 

نميكرديم. خرداد از ماههاي گرم خوزستان است؛ امّا رزمندگان آنقدر سرگرم  كارهاي خود بودند كه گرمي هوا را احساس نميكردند . عدهاي با كلمنهاي پر از آب ليمو و يخ به رزمندگان شربت ميدادند. 

از صبح پيكرهاي شهدايمان را هم جستجو ميكرديم و بعد از پيدا كردن،  آنها را با خودروهايي كه براي اين كار اختصاص داده بوديم با درود و صلوات و فاتحه  به ده سوگل منتقل ميكرديم. 

باز در گوشهاي چند جنازة عراقي افتاده بود؛ درحاليكه نگاههايشان هراسان،  قيافههايشان سياه و وحشتناك بود، مرگ به سراغ آنه ا آمده بود. بعضي از ناحيه شكم زخمي شده بودند و زخمهايشان حالتي تهوعآور داشت . سرباز باقري و چكاوك 

حالشان دگرگون شد. رانندة نفربر (صادق كارگر) هم رفت و گوشهاي نشست و سرش  را در ميان دستانش گرفت. من و سلطاني و ايزدي عراقيها را بلند كرديم و كنار هم  گذاشتيم و بولدوزر روي آنها را پر از خاك كرد . همينطور كه عراقيها را جابهجا كرديم با آنها ميگفتم: «آيا شما ميدانيد قرباني مطامع و هواي نفس شخص  جاهطلبي شدهايد كه فريب ابرقدرتها را خورده و به جمهوري اسلامي حمله كرده  است، صدام از شما سوء استفاده كرده، او حتي به مل ت خودش هم رحم نميكند؛ اگر 

ذرهاي رحم و مروت داشت اينگونه شما را به كام مرگ نميفرستاد.» ميگفتند: «صدام سعي ميكند كشتههايش را از منطقه خارج نكند تا آمار  تلفات پايين باشد و از سوي ديگر كمتر پاسخگوي خانوادهها باشد .» ياد شعارهاي مردم افتادم كه چه زيبا ميگفتند: «خوزستان، خوزستان، بر دشمن بعثي شوي  گورستان» و آنجا واقعاً گورستان عراقيها شده بود. 

حدود ١٥ جنازة عراقي را دفن كرده بوديم، تقريباً داشت غروب ميشد كه  ناگهان ضد حمله شديد عراقيها شروع شد. بولدوزر بالاي تپهاي كار ميكرد و از دور  ديده ميشد. عراقيها هم همان نقطه را نشان كرده بودند و مرتب اطراف ما را با  خمپاره و گلولههاي مستقيم تانك ميكوبيدند . خودمان را روي زمين انداختيم، 

اطراف را نگاه كرديم و جان پناهي يافتيم . سينهخيز به سمت آن حركت كرديم .  صداي انفجارها يكي پس از ديگري بلند ميشد و گلولهها اطرا ف ما به زمين ميخوردند. انگار عراقيها خيلي عصباني بودند. در همينوقت خمپارهاندازهاي ما هم 

شروع به كار كرد. يكي از سربازان شجاع با گروهبان دستهاش جلو رفته بود و  ديدهباني ميكرد. خمپارهاندازها نيز با هدايت او شليك ميكردند. بهجاي فرمان آتش (دَرْ رُوْ ) همه تكبير ميگفتيم و با هر تكبير گلولة خمپارهاي به طرف عراقيها شليك  ميشد. گلولههاي همراه با تكبير به هدف هم ميخورد . در حقيقت «ما رميت اذْ رميت» بود. گلولهها انگار هدايت ميشدند و به هدف ميخوردند . پس از نيم ساعت آتش عراقيها خاموش شد. ستونهاي دود از مواضع عراقيها بلند بود. هوا هم تاريك شده بود. به سرعت با بچهها حركت كرديم و از تپه پايين آمديم . رانندة بولدوزر هم از جايش برخاسته بود و با بولدوزر به طرف پايين ميرفت . به لطف خداوند با اينكه كاملاً در تيررس عراقيها بود، فقط چند تركش خورده بود.

فرمانده گردان نگران ما شده بود. زود پيش او رفتم و گزارشي از كارهاي  انجام شده ارائه دادم و ايشان را از سلامت بچهها آگاه كردم . فرمانده خوشحال شد و تشكر كرد. دوباره پيش بچهها برگشتم. همه از خستگي گوشه و كنار لابهلاي تپه و  شيارهاي آن ولو شده و دراز كشيده بودند . من هم با همان تجهيزاتي كه به همراه  داشتم گوشهاي كنار تختهسنگي دراز كشيدم. چشمهايم را بسته بودم. راديو يكي از بچهها روشن بود، منتظر بودم اذان مغرب را بگويد تا نماز مغرب و عشاء را بخوانيم .  هنوز چشمانم كاملاً گرم نشده بود كه ناگهان صداي انفجار مهيبي را در كنا ر خود شنيدم. لابهلاي گرد و خاك گم شدم، عينكم از چشمم افتاد . معمولاً گلولههاي توپ بعد از شليك صدايي داشتند كه از رسيدن آنها خبر ميداد؛ امّا گلولههاي خمپاره  اينگونه نبود. اين هم گلولة خمپارهاي بود كه ناگهان در كنار ما منفجر شد . سريع از جا برخاستم. به اطراف نگاه كردم. ديدم با وجود اينكه بچهها در قيف انفجار خمپاره  بودند به كسي آسيب زيادي نرسيده بود. از پشت نفربر صداي ناله و درخواست كمك 

ميآمد. به سرعت به طرف آن صدا دويدم. گروهبان آتشكار كه درجهدار مخابرات بود روي زمين افتاده بود و ناله ميكرد. باند را از فانسقهام باز كردم و زخمش را بستم و  او را به داخل نفربر بردم. به همراه رانندة نفربر و گروهبان ايزدي حركت كرديم . هوا تاريك بود. عبور خيلي مشكل بود؛ زيرا مسير پر از پستي و بلندي بود . در عبور از ميدان مين هم بايد از همان معبري كه ديشب باز كرده بوديم عبور م يكرديم. پيدا كردن آن هم كار مشكلي بود. با توكل به خداوند راه را پيدا كرديم و آهسته آهسته از  آن گذشتيم و توانستيم گروهبان آتشكار را به ايستگاه تخليه كه در ده سوگل قرار  داشت برسانيم. بعد از رساندن مجروح وضو گرفتم و نماز خواندم و روي نفربر دراز  كشيدم. از شدت خستگي تقريباً از هوش رفتم و خوابم برد. 

هنوز هوا تاريك بود و سپيده نزده بود كه به سمت االله اكبر حركت كرديم .  وقتي به االله اكبر رسيديم بچهها هنوز خواب بودند . آنها را بيدار كرديم تا نماز  بخوانند. استوار رحيمي و ستوان سلطاني يكي از كنسروهاي غنيمتي عراقي را ك ه گوشت گاو كنسرو شده بود باز كردند، خيلي خوشمزه بود . مواد خوراكي زيادي از عراقيها به غنيمت گرفته بوديم از جمله : انواع كنسرو و خورشهاي مختلف مانند  بادمجان، لوبيا و قيمه، نوشابههاي كوچكي كه روي آن نوشته شده بود «بيبسي كولا» قوطيهاي شير خشك ٥ كيلويي، چاي و روغن؛ مثل اينكه براي عراقيها غذاي گرم نميآوردند و همه چيز را به آنها ميدادند تا خودشان طبخ كنند و براي اين كار  چراغهاي خوراكپزي نفتي ٥ شعله هم داشتند.  

بچهها خيلي خوشحال بودند و شادي و نشاط در چشمانشان ديده ميشد .  خدا را شكر ميكردند و مصمم بودند تا با هرگونه ضد حمله عراقيها مبارزه كنند. آنها روحيه خيلي خوبي داشتند. 

براي بهداري جاي جديدي را انتخاب كردم . بولدوزر آمد و مواضع را داخل  زمين كند. سنگر بهداري و سنگرهاي بچهها را كنار شيب بلندي ساختيم . ارتفاع شيب بين ما و عراقيها براي سنگرها مانع خوبي بود . تا شب سنگرها را درست كرديم. 

چند روزي گذشت. مواضع پدافندي را محكم كرده بوديم . گاهي لابهلاي كوههاي  االله اكبر جنازه عراقيها پيدا ميشد كه يا پر از كرم شده بود يا اسكلت . گاهي هم حيوانات قسمتي از آنها را خورده بودند. بوي تعفّن جنازهها نشاندهندة جاي آنها بود.

منبع : بوي گل مريم / غلامحسين دربندی؛ هيئت معارف جنگ شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. ـ تهران انتشارات عرشان

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign