بوی گل مریم (قسمت دوازدهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۱
برگشت از هوفل و آزادي االله اكبر
برگشت از هوفل و آزادي االله اكبر
كمكم شايعة حمله به كوههاي االله اكبر قوت ميگرفت . نيمه دوم فروردين سال ٦٠ بود كه از هوفل به طرف جاييكه آن را «شهرك خوشنامي» ناميده بوديم حركت كرديم. بنه گردان در آنجا بود. مانند يك اسبابكشي شده بود؛ بايد همه سنگرها و وسايل را جابهجا ميكرديم. خيلي سخت بود؛ امّا ما از جابهجاييها استقبال ميكرديم؛ زيرا هر جابهجايي و حركتي سرآغاز ماجراهاي تازهاي بود كه اتفاق ميافتاد و هميشه نيز خاطرهانگيز ميشد.
الوارها، جعبههاي مهمّات و گونيهاي پر از خاك و غيره را نيز جابهجا كرديم . روز حركت طوفان شن درگرفت. اين طوفان در اهواز، خوزستان و بيابانهاي اطراف آن تقريباً هر روز و مرتب ميوزد؛ امّا طوفان آن روز چيز ديگري بود، چشم چشم را
نميديد. اگر كمي از هم فاصله ميگرفتيم يكديگر را گم ميكرديم . من كه تنها كمي از سنگرها فاصله گرفته بودم نيم ساعت گشتم تا دوباره به آنه ا رسيدم. اصلاً نميشد
چشم را باز كرد؛ زيرا چشمها پر از شن و ماسه ميشد . غذايي كه آمده بود پر از خاك و ماسه بود. همه اسباب و وسايل پر از ماسه بود . نزديك غروب طوفان آرام شد. نقل و انتقال هم پايان پذيرفت و در جاي خود مستقر شديم.
در هوفل دوستان جديدي به ما مل حق شده بودند؛ دو نفر درجهدار وظيفه احتياط به نامهاي اصغر يوسفي كه در تهران با ما هممحله بود و در خيابان دامپزشكي، چهارراه قصرالدشت زندگي ميكرد و گروهبان سيد علي مورتي كه يزدي بود؛ چند سرباز وظيفه هم به ما ملحق شده بودند به نامهاي احمد طُرفي كه عرب و اهل سوسنگرد بود، ابراهيم صفايي اهل اهواز، مصلينژاد اهل شيراز و مختار باقري،
زماني و فغاني هر سه شمالي و اهل ساري بودند . بعدها مختار باقري با لهجه شمالي لطيفه تعريف ميكرد و ميخنديديم. در جمعهاي چند نفره معمولاً بعضي شاخص و عدهاي شادي بخش ميشوند و هميشه اسباب نشاط ديگران را با شوخيها و مطايبات فراهم ميكنند؛ باقري هم از آنها بود.
در محل جديد بلافاصله بنابر دستور سرگرد حسيبي فرمانده گردان مأمور شدم محلي را براي تشكيل بهداري گردان انتخاب كنم و سنگر بهداري را داير نمايم . يك تخت و يك برانكارد و كمي دارو و وساي ل پزشكي از اهواز گرفتم و بهداري مناسبي را تشكيل دادم. فرمانده گردان كه يك درجه هم ارتقا پيدا كرده و سرهنگ دوم شده بود خيلي با من مأنوس و صميمي بود، هرگاه تنها ميشد با تلفن قورباغهاي
زنگ ميزد و از من ميخواست پيش او بروم تا با هم صحبت كنيم . ستوان دوم سلطاني هم كه به همه كارها مسلط بود جانشين من شده بود.
كمكم شناساييها شروع شد. حالا همه ميدانستيم ميخواهيم به ارتفاعات االله اكبر حمله كنيم؛ ولي زمان آن را نميدانستيم، حتي در مرخصيهاي كوتاه يكروزه كه به شهر اهواز ميرفتيم مردم سؤال ميكردند پس اين حمله ك ي صورت ميگيرد؟
راديو عراق شبها ميگفت: «مگر اين كه ايران در خواب ببيند كه االله اكبر را از دست ما بگيرد.» دشمن مرتب مشغول تحكيم مواضع و ايجاد موانع خودش در االله اكبر بود؛ تانك ميآورد؛ خاكريز و سنگر درست ميكرد؛ ميدانهاي مين را تقويت ميكرد و بر نيروهايش ميافزود. سرهنگ حسيبي هر روز به اتفاق فرماندهان براي شناسايي ميرفتند و شب برميگشتند و گزارش ميدادند كه مثلاً امروز عراق چند تانك اضافه نموده يا چه تغييراتي ايجاد كرده است . ما هم به دقت گوش ميداديم و يادداشت ميكرديم. گاهي هم همراه او به شناسايي ميرف تيم و تا نزديك عراقيها ميشديم خود را پنهان ميكرديم. در همين فاصله به مرخصي كوتاهي رفتم و به اصفهان و تهران سر زدم و برگشتم . به نظرم ميرسيد شايد اين آخرين سفر باشد و ديگر برگشتي در كار نباشد. با دقت به صورت زيباي مريم نگاه ميكردم . چه معصومانه مينگريست و با زبان بيزباني با من سخن ميگفت . در برگشت به اهواز در اتوبوس هنگامي كه چشمانم را بسته بودم او را ميديدم و به او ميانديشيدم و آهسته اشك ميريختم. از خداوند متعال سپاسگزار بودم كه توفيق جهاد در راهش را به من عطا فرموده بود تا بتوانم به عنوان يك سرباز ا سلام در جبهههاي حق عليه باطل حاضر شوم و با دشمنان نبرد كنم. اين توفيق و سعادت بزرگي بود.
جلسات هماهنگي مكرر برگزار ميشد. فرمانده گردان نكات لازم را مرتب گوشزد و يادآوري ميكرد. همه سعي ميكردند در كار خود كاملاً توجيه شوند و از همه دربارة چگونگي وضعيتشان سؤال ميشد. دوباره يك روز با سرهنگ حسيبي براي شناسايي رفتم و وضعيت جاده، مسير حمله، مسير برگشت و برگرداندن
مجروحان را شناسايي كردم. مسير پر از شن و ماسه بود. خودرو چرخدار به هيچوجه نميتوانست عبور كند. بنابراين تقاضا كردم ٢ دستگاه نفربر زرهي 113M كه شنيدار بود به ما بدهند. وسايل كمكهاي اوليه و زخم بندي و تعداد زيادي برانكارد تهيه كردم. گروههاي تخليه مجروحان را سازماندهي كردم و به هر گروهان پياده يك گروه فرستادم. وظايف همه را برايشان كاملاً يادآوري نمودم و به آنها توصيه كردم . گفتم:
«با اسرا مهرباني كنند، مصدومين را ياري نمايند و مراقب وسايل و تجهيزات مجروحان خودي باشند.» ٣ نفر را هم براي جمعآوري و يادداشت برداري از مجروحان و افراد زخمي تعيين كردم. ستوان دوم حجازي كه يكي از افسران وظيفه
بسيار متعهد، با تقوا و متدين و اهل تنكابن بود بهدليل رشادت بيش از ح د از درجه ستوان دومي به ستوان يكمي ارتقا پيدا كرده بود . او داوطلبانه جزء گروه چريكي خطشكن و فرمانده آن گروه بود و با من خيلي دوست بود . روز قبل از حمله درحاليكه قرآني در دستش بود و داشت ميخواند آمد و گفت : «امروز غسل شهادت
كردم و آمادهام.» دو نفر از سربازان بهداري من هم به نامهاي سرباز احمد طُرفي و سرباز مهدي صالحي داوطلب عضويت در گروه چريكي شدند تا خطشكن باشند. با نزديك شدن ساعت حمله، دلهره و اضطراب افراد بيشتر ميشد؛ زيرا دشمن بعثي ٨ ماه در ارتفاعات االله اكبر و شيارهاي آن مواضعش را محكم و تمام پدافندها را درست و آماده كرده بود . پدافندهاي دشمن به انواع موشكهاي ماليوتكا، كاتيوشا و حتي موشك ميلان تجهيز شده بودند . با وجود دلهره و اضطراب، بچهها خوشحال بودند و در عمق نگاهشان شادي و اميد به پيروزي موج ميزد . روحيهها بسيار خوب بود. همه از ته دل خوشحال بودند . من هم خوشحال بودم؛ زيرا ميدانستم به حمله سرنوشتسازي دست خواهيم زد و ارتفاعاتي از ميهن اسلاميمان را كه روزي با آن همه مقاومت و سختي از دست داده بوديم باز پس ميگيريم . از اينها گذشته وضعيت جبههها از حالت ركود و سكوني كه مدتها بر آن سايه افكنده بود خارج ميشد. من برابر مقررات و شرح وظايفي كه داشتم ميبايست در ايستگاهي كه بههمين منظور در دهي به نام جلديه نزديك االله اكبر تشكيل داده بوديم ميايستادم و هماهنگيهاي لازم را انجام ميدادم؛ امّا دلم طاقت نياورد، سفارشهاي لازم را به بچههايي كه در ايستگاه تخليه بود ند كردم و وظايف هركدام را براي آنها يادآوري نمودم و به اشكالات و ابهامات و سؤالات آنها پاسخ دادم و سپس با يك دستگاه نفربر، ٢ نفر بيسيمچي و ٢ نفر حامل برانكارد با اتكا به خداوند متعال همراه
گردان حركت كردم تا همه جا پابهپاي گردان باشم . ستوان سلطاني را با يك گروه تخليه به گروهان يكم و استوار رحيمي را نيز با يك گروه تخليه به گروهان دوم فرستادم. خودم نيز گروهان سوم و اركان و ستاد گردان را پشتيباني ميكردم و پوشش ميدادم.
حمله، شب سي و يكم ارديبهشت ماه سال ١٣٦٠ بود. همانند شب عاشورا، همه عجيب با يكديگر صميمي شده بودند، بيشتر مزاح ميكردند و سربهسر هم ميگذاشتند. چهرة بعضي خيلي نوراني شده بود، به قول بچهها نور بالا ميزدند، آنها بيشتر ميخنديدند. همه به يكديگر سفارش ميكردند كه اگر شهيد شدند ديگري چه كند و اول به چه كسي اطلاع دهد و دوستان نيز متقابلاً به ديگر ي سفارش ميكردند. همه وصيتنامه مينوشتند. در نيمههاي شب كه ميخواستيم حركت كنيم، يكديگر را سخت در آغوش ميفشردند؛ انگار ميخواستند يكي شوند . هيچكدام نميدانستيم صبح فردا يكديگر را خواهيم ديد يا نه . بچهها همديگر را ميبوييدند و ميبوسيدند و زير لب زمزمه ميكردند: «الهي عَظُمَ البلاء و برح الخفاء…»
گروهان يكم و دوم حركت كرد، ستوان محمد سلطاني و استوار رحيمي را با اميد ديدار دوباره، با لبخندي همراه با قطرههاي اشك بدرقه كردم . خيلي از بچهها از روز قبل پيش من آمده بودند و در كنار آخرين سفارشها، وصيّتنا مههايشان را به من
داده بودند. من تصميم گرفته بودم بروم و نميدانستم با آن وصيّتنامهها چه كنم . ستوان همتاالله جوانفر افسر آشپزخانه بود و مسئوليت حمل و نقل و رساندن غذاي گردان را برعهده داشت. گاهي با او شوخي ميكردم، همه وصيّتنامهها را به او دادم و سفارشهاي لازم را كردم. رانندة نفربر من استوار صادق كارگر بود، او مردي كاركشته و در كار رانندگي نفربر بسيار ماهر بود . حركت كرديم تا به دهي به نام جلديه رسيديم. ايستگاه تخليه مجروحان را در آن تشكيل داده و چند دستگاه آمبولانس چرخدار آنجا گذاشته بودم. عدهاي هم با سازماندهي مرتب گمارده شده بودند . از نفربر پياده شدم. سفارشهاي لازم را در تسريع كمك به مجروحان و انتقال و حفظ
وسايلشان كردم و راه افتادم تا به پشت تپههاي االله اكبر رسيديم . جاييكه يگانها به اصطلاح در نقطة عزيمت بودند. آن شب از شبهاي آخر ماه بود و مهتاب صبح طلوع ميكرد، تاريكي همه جا را فرا گرفته بود . قرار بود ساعتي بعد از نيمه شب حمله را آغاز كنيم. دكتر چمران هم با تعدادي از نفرات گروه چريكي و جنگهاي نامنظم در كنار ما حضور داشت. يك ساعت مانده بود تا حمله شروع شود . كلاه آهني را زير سرم گذاشتم و دراز كشيدم. همة صحنههاي زندگي مانند فيلمي سريع از جلو چشمانم رد ميشد. مادرم را ميديدم كه پس از فوت پدرم مرتب در حال تلاش است و براي بقيه مخارج زندگي خانواده كوشش ميكند . زن زحمتكشي را ميديدم كه همه موهايش سفيد و پير شده بود. روزي به او ميگفتم: «مادر! اگر من شهيد شدم، اصلاً ناراحت نباش و بيتابي نكن؛ زيرا من راه علياكبر حسين (א (را ميروم و غصهاي ندارم.» او مرا بوسيد و گفت: «نه پسرم! من ناراحت نيستم برو ولي مواظب خودت باش، بههرحال من مادرم.» به همسر و دخترم فكر ميكردم كه پس از ازدواج هميشه از يكديگر دور بوديم. يا من در مأموريت بودم و يا در جبهه . كمكم چشمانم خسته شد و خوابم برد.
منبع : بوي گل مريم / غلامحسين دربندی؛ هيئت معارف جنگ شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. ـ تهران انتشارات عرشان