بوی گل مریم (قسمت بیست و یکم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۹
عمليات طريق القدس و فتح بستان هم از تحرکات رفت و آمدها و تدارکات پیدا بود که باید خبرهایی باشد. در جبهه رسم شده بود که هر وقت شام مرغ میدادند می :گفتند حتماً» حمله است»؛ اما از مرغ خبری نبود و همان غذای معمولی بود مناطق شناسایی میشد و هر کسی وظایف مربوط به خودش […]
عمليات طريق القدس و فتح بستان
هم از تحرکات رفت و آمدها و تدارکات پیدا بود که باید خبرهایی باشد. در جبهه رسم شده بود که هر وقت شام مرغ میدادند می :گفتند حتماً» حمله است»؛ اما از مرغ خبری نبود و همان غذای معمولی بود مناطق شناسایی میشد و هر کسی وظایف مربوط به خودش را تمرین میکرد تا آمادگی بیشتری داشته باشد. من هم برابر روال حمله های قبل و با استفاده از تجربیاتی که داشتم گروههای تخلیه مجروحان را سازمان .دادم یک گروه را به سرپرستی گروهبان سوم علی اصغر ایمانی و سرباز ابراهیم صفایی به گروهان دوم ،فرستادم، فرمانده گروهان دوم محرم نوری زاده بود گروهان یکم پیاده ما هم با گردان ۲۹۳ تانک یک گروه رزمی تشکیل داده و قرار بود از جاده ۹ کیلومتری وارد عمل شوند. خود من هم در گروهان ارکان عملیات مقر عملیات و ستاد گردان قرار گرفتم
برای گروه چریکی داوطلب میخواستند سه نفر از بچه های بهداری داوطلب بودند؛ سرباز حسین ،شجاعی سرباز حسین بهرامی و گروهبان سوم ایمانی میخواستند با گروه چریکی خط شکن .باشند به گروهبان ایمانی گفتم: «اینجا به
وجود تو که تخصص بهداری هم داری بیشتر نیاز داریم سرپرستی یکی از گروههای تخلیه مجروحان هم با تو است :گفت من میخواهم جایی باشم که بتوانم خدمت بیشتری کنم :گفتم پس تو بمان قبول کرد دو نفر دیگر سرباز شجاعی و سرباز بهرامی رفتند تا همراه با گروه چریکی عمل کنند آن شب همه آماده بودیم؛ ولی حمله انجام نشد. صبح شنبه هفتم آذرماه ،۶۰ همه بی صبرانه منتظر بودیم تا باز هم با یاری خداوند و عنایت ائمه معصومین (علیهم السلام) برگ زرین دیگری را به تاریخ افتخارات کشورمان اضافه .کنیم از پیروزیهای قبلی خیلی خوشحال بودیم؛ زیرا با هر عملیات قسمت دیگری از سرزمین اسلامیمان آزاد میشد و مردم آن منطقه از دست دشمن نجات پیدا می.کردند حملهٔ وسیع و گسترده ای بود میدانستیم که عملیات در روز انجام نخواهد شد بچه ها حال و هوای دیگری یافته بودند؛ میدانستند که با هر حمله تعداد زیادی از دوستان ایثارگر و فداکارشان به لقاء الله میپیوندند. هر کسی در دنیای خودش بود بچه ها خیلی کم با هم صحبت میکردند بیشتر بچه ها در کنار تخته سنگهای دره نشسته و به افق دور دست خیره شده بودند بعضی هم وصیت نامه مینوشتند و درباره رساندن وصیت نامهها به خانواده شان سفارش میکردند. بعضی بچه ها وصیت نامه شان را به من میدادند دعایشان میکردم و میگفتم: «ان شاء الله هیچ خطری متوجه شما نخواهد شد؛ از این گذشته خود من نیز ممکن است شهید ،شوم وصیت نامه ام را هم نوشته ام؛ بنابراین دربارهٔ وصیت نامههایتان با دیگر دوستانتان هم صحبت کنید. عده دیگری هم سر در گریبان هم فرو برده، آهسته نجوا می.کردند هر کسی زمزمهای .داشت برخی مشغول نماز بودند من هم عالمی .داشتم چند دقیقه ای که وقت گیر آوردم در خودم فرو رفتم با خودم فکر میکردم خدایا چرا
برخی به خود اجازه میدهند برای هوا و هوسهای دنیایی و جاه طلبی به کشور دیگری تجاوز کنند و باعث کشته شدن عده ای بیگناه و بی سرپرست شدن خانواده های بسیاری گردند. سعی کردم سیمای مریم را جلو چشمانم مجسم .کنم نمی توانستم حافظه ام یاری نمیکرد گیج شده بودم گویا هیچ چیز را به یاد نمی آوردم. چند روز پیش از اهواز به شاهین شهر تلفن زده بودم بعد از پایان هر مرخصی وقتی میخواستم به جبهه برگردم همسرم میخندید؛ اما اشک در چشمانش حلقه میزد و با تلنگری سرازیر میشد بعضی وقتها فکر میکردم کاش اصلاً ازدواج نکرده بودم تا اینگونه یک نفر دیگر را هم گرفتار .نکنم انتظار و دل نگرانی خیلی سخت است. شاید دوست داشتم یک بار دیگر آنها را ببینم؛ اما نه امکان داشت با دیدن آنها عزمم سست شود و از انجام وظیفه باز مانم شاید عشق دیدن روی آنها مرا از دیدن روی یار اصلی
محروم کند.
مادرم دستهایی پینه ،بسته موهایی سپید و قلبی مهربان داشت. تا به یاد دارم با رنج و مشقت زندگی را گذرانده بود؛ اما هیچ وقت گلایه ای نکرده بود. با دیدن من اشک میریخت وقتی هم میخواستم برگردم پشت سرم دعا میخواند و مرتب به من فوت میکرد؛ شده بود «مامان فوتی.» پدرم در کودکی ما را تنها گذاشته بود و به دنیای دیگری نزد مولایش اباعبدالله الحسین (علیہ السلام) رفته بود سال ۴۲ فوت کرده بود از هیئتیهای قدیمی و ذاکر و مداح اهل بیت (علیه السلام) .بود دست ما را میگرفت و از این مجلس به آن مجلس و از این مسجد به آن مسجد می.برد وقتی میخواند همه را به گریه میانداخت قدیمی و پیشکسوت بود همه خادمان اهل بیت (علیهم السلام) و قدیمیهای محل برای او احترام خاصی قایل بودند میگفتند مرحوم ابو طالب دربندی عمرش را فدای امام حسین کرد روی مزارش هم نوشته اند پیر و غلام حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) اما چه زود ما را تنها گذاشت و رفت. وصیت نامه ام را که نوشتم ستوان جوانفر افسر آشپزخانه را صدا کردم و آن را به او دادم به بچه ها گفتم و وصیت نامههایشان را به ستوان جوانفر دادم تا به بنه گردان ببرد و نگهداری کند.
سرباز ابراهیمی گوشه ای نشسته بود آرام و خندان نگاه میکرد گروهبان ایمانی داشت مناجات می.کرد گروهبان آرایش هم با تعدادی از بچه ها دور کوره ای بودند که از آتش درست کرده بودیم و بسیار گرم ،بود نشسته بودند و چایی میخوردند و میخندیدند. شاید در شعله های گرم آتش تصاویر ذهنی خودشان را مرور میکردند؛ داستان آن روز و آن شب حکایتی بود غروب :گفتند همۀ فرماندهان برای توجیه بیایند به سنگر سرگرد علی وفایی فرمانده گردان رفتیم نقشه را باز کرد و همه را کاملاً توجیه کرد. مسائل جزئی را برایمان شرح داد. بعد هم با همه فرماندهان روبوسی کرد و برای هر کدام آرزوی توفیق نمود فرماندهان نیز با یکدیگر خداحافظی کردند. دعا خواندیم و دست نیاز به سمت خالق بی نیاز دراز کردیم و از او خواستیم که یاریمان کند. به سنگر خودم برگشتم و فرماندهان گروههای تخلیه و بچه های تیمها را كاملاً توجیه کردم با همه روبوسی کردم وقتی یکدیگر را در آغوش می گرفتیم دیگر دلمان نمیخواست از هم جدا شویم گروهبان ایمانی و سرباز صفایی با نفربر و لوازم و دارو حرکت کردند و در تاریکی شب خود را به گروهان دوم رساندند گروهان دوم به فرماندهی سروان نوری زاده قرار بود در قسمت وسط عمل کند.
سروان نبی ،کریمی فرمانده ،گروهان که در غیاب ستوان یکم زروانی فرماندهی دسته خمپاره را هم بر عهده گرفته بود نزد من آمد و گفت: «ساعت ۱۲ به یاری خداوند حمله آغاز خواهد شد. مسیری را که باید میرفتیم دوباره با هم مرور کردیم. لطف خداوند شامل حال ما شده بود و از سر شب باران میبارید هوا سرد شده بود و همین باعث میشد تا دشمن بیشتر در سنگرها بماند و تحرک زیادی نداشته باشد باران جاهایی را که امکان داشت گرد و خاک بلند شود خیس میکرد و یکی از عواملی را که دشمن میتوانست به تحرک ما پی ببرد از بین میبرد.
هیچ کدام از بچه ها آن شب چشم روی هم .نگذاشتند. وضو گرفته و نماز شهادت میخواندند به ساعت ۱۲ نزدیک میشدیم. همه جا آرام بود. نفسها در سینه ها حبس شده بود. گوشها به بیسیم بود و چشمها در تاریکی محض به جلو دوخته شده بود ابرها بر تاریکی افزوده بودند همه منتظر اعلام رمز حمله بودند. صدای مقدس یا حسین (علیه السلام) یا حسین (علیه السلام) در بیسیمها پیچید. بچه ها باید حرکت میکردند قرار بود ابتدا گروه چریکی و خط شکن از جاده ۹ کیلومتری بروند و توپخانه دشمن را از کار بیندازند و بعد از باز کردن معبر و بریدن سیمهای خاردار و شکافتن خاکریز ما وارد شویم. این عملیات بعد از انتخاب سرهنگ صیاد شیرازی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش انجام میشد و طرح جالبی داشت ابتکار نیروها در این بود که اولاً جاده ای در سمت راست دشمن احداث و از آن عبور میکردند؛ ثانیاً توپخانه دشمن را از کار می انداختند؛ ثالثاً برخلاف عملیاتهای قبلی که ابتدا نیم ساعت آتش تهیه اجرا میشد و سپس رزمندگان وارد عمل میشدند این بار آتش تهیه ای در کار نبود در واقع اصل غافلگیری به خوبی استفاده شده بود؛ زیرا دشمن گمان میکرد ما ابتدا آتش تهیه اجرا کرده سپس حمله خواهیم کرد.
استفاده بچه ها خیلی زود توپخانه دشمن را از کار انداختند دشمن اصلاً انتظار چنین تک غافلگیر کننده ای را آن هم بر روی توپخانه اش .نداشت در واقع با از کار افتادن ،توپخانه دشمن فلج شد نوبت پیشروی ما بود از زمین و هوا گلوله میبارید بیشتر گلوله ها کالیبر سبک و کالیبر ۵۰ میلیمتری بود از گلوله های رسام هم میشد انگار همه در یک آتشبازی و نورافشانی شرکت کرده بودند. گلوله های دو طرف همه جا را آماج خود کرده بودند. تانکها و خمپاره ها هم مرتب تیراندازی می کردند منورها تاریکی را شکافته و منطقه را نور باران میکردند ناگهان توپخانه های کاتیوشای نیروهای ما هم به غرش در آمدند و موشکهای کاتیوشا همانند صاعقه یکی پس از دیگری بر سر دشمن فرود می آمد.
صدای تکبیر همه بچه ها بلند شده بود همه خدا را به بزرگی و عظمت یاد می کردند بچه های پیاده با تیراندازی مداوم جلو میرفتند امان دشمن بریده شده .بود یک لحظه آنها را راحت نمیگذاشتیم از خاکریز دشمن و منطقه مین گذاری و سیمهای خاردار که بریده شده بود عبور کردیم شده یکی از عوامل بسیار مهم موفقیت رزمندگان در این حمله جاده ۹ کیلومتری ای بود که احداث شده بود در سمت شمال جبهه دشمن ارتفاعات میشداغ واقع شده بود و تپه های دار الشیاء و نبعه معروف بود بر اساس طرح عملیاتی ماسهها و رملهای این ،ارتفاعات جاده ای به طول ۹ کیلومتر از شحیطیه تا نزدیک توپخانه دشمن احداث میشد تا نیروها از آن عبور ،کرده دشمن را غافلگیر کنند بعد از احداث این جاده به دست نیروهای تلاشگر جهاد سازندگی و قرارگاه جنوب و لشکر ۹۲ زرهی ،اهواز، یگانها در تاریکی شب از آن عبور کردند و روی توپخانه دشمن فرود آمدند و آن را از کار انداختند و نیروهای آن را یا به هلاکت رسانده یا اسیر کردند. برای اینکه یگانها در آن تاریکی راه را گم نکنند در کنار جاده با فاصله های منظم تیرکهای چوبی ای نصب شده بود و روی آن هم استوانههای فلزی ای مانند قوطی قرار .داشت داخل این استوانه ها فانوسهایی گذاشته بودند که نورشان از روزنه ای از استوانه که به سمت نیروهای خودی بود نمایان بود و سوسوی آن دیده میشد این استوانه ها از اطراف کاملاً پوشیده و غیر قابل رؤیت بود اسم این جاده را جاده فانوسی گذاشته بودیم گروهان یکم به فرماندهی سروان فیروز عباسپور و گردان ۲۹۳ تانک به فرماندهی سرهنگ علی صفوی از این جاده عبور کردند و بر دشمن تاختند عراقیها گیج و غافلگیر شده بودند و دیوانه وار تیراندازی می.کردند توپخانه ما منور میزد باران و سرمای هوا تأثیری در حرکت رزمندگان ایجاد نکرده بود؛ بلکه خیلی هم به ما کمک کرد. گوشه و کنار عراقیها مقاومتهایی میکردند و نمیدانستند دقیقاً چه اتفاقی افتاده و چه خبر است. حدود ساعت ۳ بعد از نیمه شب بود که در بیسیمها اعلام شد همه چراغهای نفربرها تانکها و خودروها را روشن .کنید خیلی تعجب کردیم کار خطرناکی بود؛ امّا دستوری که از رده بالاتر صادر شده بود حتماً بررسی شده و منطقی بود، باید اطاعت میکردیم به راننده نفربر گفتم چراغها را روشن .کن ابتدا به من نگاهی کرد؛ یعنی درست میگویی؟ گفتم بله چراغها را روشن کن چراغها را روشن کرد. در یک لحظه به قدرت نیروهای خودمان پی.بردیم با روشن شدن چراغها معلوم شد همه دشت پر از نیروهای خودی است تازه علت این دستور را .فهمیدیم سراسر منطقه روشن شده بود دشمن دچار وحشت عجیبی شده بود خیلی از عراقیها که در تاریکی شب پشت خاکریزها مقاومت میکردند یک دفعه دیدند که نیروهای اسلام از آنها عبور کرده و تا کیلومترها در منطقه آزاد شده پشت سرشان هستند. یکی از بهترین جلوههای این عملیات وحدت کامل بین نیروهای ارتش و سپاه بود. همه با هم مانند ید واحده عمل میکردند صمیمیت یکرنگی و مهربانی چون باران بهاری بر دلها باریده و همه را سیراب کرده بود اخلاص و صفای بین رزمندگان باعث شده بود عنایت خداوند بیش از پیش شامل حال ما شود.
آن شب تویوتا وانتهای سپاه زبانزد شده بودند خیلی خوب کار میکردند با سرعت در حال تردد بودند و مجروحان را منتقل می.کردند مهمات میآوردند و نفرات را جابه جا میکردند چنان از خاکریزها بالا و پایین میرفتند که انگار نفربرهای شنیدار هستند. هوا داشت کم کم روشن میشد و باران هم بند آمده بود. تانکها و ادوات عراقی گوشه و کنار داشتند در آتش می.سوختند با آب قمقمه وضو گرفتم و نماز صبح را با همان وضعیت خواندم بچه ها هم یکی یکی گوشه و کنار نمازها را خواندند. دلم نمیخواست سرم را از سجده شکر .بردارم با همه وجود خدا را شکر کردم صورتم را روی خاک گذاشتم و لحظه ای چشمانم را بستم و سپاس خداوند رحمان را به جا آوردم. هوا کمی روشنتر شده بود که به ستاد یکی از گردانهای عراقیها رسیدیم عراقیها شروع به تیراندازی کردند چند نفر از بچه ها را گذاشتیم تا پاسخ تیراندازی آنها را بدهند و ما هم سوار نفربرها شدیم و در یک لحظه همگی با سرعت به طرف آنها حرکت کردیم مانند برق به سمت آنها تاختیم و مانند اجل معلق بر سرشان فرود آمدیم خیلی تعجب کرده بودند و اصلاً انتظار نداشتند که یک دفعه به سمت آنها برویم عراقیها که این صحنه را دیدند از سنگرها بیرون ،آمدند، دستها را روی سر .گذاشتند گفتیم کنار هم و به ستون یک بر روی شکم بخوابند تا کنترل آنها راحت تر باشد چند تا چند تا میآمدند و تسلیم می میشدند