banner

بوی گل مریم (قسمت بیست و چهارم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۳

سه شنبه ۱۰ آذر عراق دست به ضد حمله سنگینی زد؛ اما موفق نشد روز بعد هم با هواپیما حمله کرد و دوباره تعدادی از واپیماهایش را از دست داد. روز پنج شنبه ۱۲ آذر ماه عراقیها باز دست به ضد حمله دیگری زدند. این بار با آتش شدید تانک و پشتیبانی توپخانه پیش می آمدند […]

سه شنبه ۱۰ آذر عراق دست به ضد حمله سنگینی زد؛ اما موفق نشد روز بعد هم با هواپیما حمله کرد و دوباره تعدادی از واپیماهایش را از دست داد.

روز پنج شنبه ۱۲ آذر ماه عراقیها باز دست به ضد حمله دیگری زدند. این بار با آتش شدید تانک و پشتیبانی توپخانه پیش می آمدند مثل اینکه قصد داشتند حتماً دوباره منطقه را پس بگیرند خیلی کوشش میکردند حتی عده ای از نیروهای ویژه و کماندویی خود را وارد عمل کرده بودند؛ اما بچه های ما هم به خوبی مقاومت می کردند با اینکه فشار از ناحیه دشمن خیلی زیاد بود با چنگ و دندان مقاومت می.کردند در چزابه روزی تاریخی و بیاد ماندنی به وجود آمده بود. دشمن تلاش زیادی کرد اما موفق نشد از تنگ چزابه قدمی جلوتر بگذارد.

تنگ چزابه از سمت شمال به ارتفاعات رملی و ماسه ای غیر قابل عبور منتهی میشود در جنوب آن نیز هور العظیم قرار گرفته است که پوشیده از مردابها و نیزارهای صعب العبور است بین این دو مانع طبیعی معبری با عرض ۳ تا ۵ با کیلومتر وجود دارد که همین تنگ چزابه .است دشمن سعی داشت از این معبر یک لشکر وارد شود؛ اما بچه های ما جلوی او ایستاده و با ایثار و مقاومت درس جانانه ای به او دادند.

عراقیها پیوسته پاتک میکردند؛ بنابراین از یگانهای دیگر به کمک ما آمدند. از سپاه و بسیج نیز مرتب نیروهای تازه نفس می.آمد سراسر خاکریزها پر از نیرو شده بود. دو نفر بسیجی کم سن و سال را دیدم حدود ۱۴ تا ۱۵ سال سن بی اختیار جلو رفتم و با آنها سلام و علیک و احوالپرسی گرمی کردم. آدرس گروهانی از سپاه را میپرسیدند نمیدانم گروهان شهید بهشتی یا شهید رجایی، یکی از این گروهانها را میخواستند با دیدن آنها احساس غرور کردم و در دل به آنها آفرین گفتم و زیر لب دعایشان کردم مشتاقانه آنها را به نوشیدن چای دعوت کردم. نشستند و چای خوردند و رفتند یکی از آنها کوچکتر ،بود شاید به اندازه تفنگی که روی دوشش قرار داشت؛ اما با این وجود هیچ هراسی از گلوله ها و ترکشهایی که اطراف آنها بر زمین میخورد نداشتند مرگ را بازیچه ای قرار داده و به آن میخندیدند. با خودم میاندیشیدم و میگفتم اینها در مراتبی بالاتر از آدمیزادند و انگار فرشتگانی هستند که برای روحیه دادن به ما آمده اند. ساعتی بعد پیرمردی را پای خاکریز ،دیدم تفنگی بر دوش و خشاب و قمقمه ای هم به فانسقه بسته بود؛ مثل کوه ایستاده بود؛ انگار میخواهد به شکار پلنگ .برود با محاسنی سپید، خنده دلنشینی داشت به او سلام .کردم با مهربانی جواب داد صورت و محاسنش را بوسیدم و بغلش .کردم چقدر خوشبو .بود .:گفتم پدر جان چند دقیقه ای کنار ما مینشینی؟ راحت نشست و شروع کرد با ما صحبت .کردن وقتی گلوله های توپ عراقی به زمین میخورد میگفت مواظب ترکشها باشید از او پرسیدم: «پدر جان شما چرا به جبهه ،آمدی جای شما که اینجا نیست شما باید در خانه و شهر بمانی و به ما دعا کنی :گفت من نانوا» هستم و در یکی از شهرهای اصفهان زندگی میکنم. پسرم با سن کمی که داشت به جبهه آمد و شهید شد. وقتی او را تشییع و دفن کردیم عده ای که مخالف بودند طعنه میزدند و میگفتند ببین پسرت را فرستادی شهید شد. گفتم که چه میگویید؟ خودم نیز ثبت نام کرده ام و به جبهه میروم او به راه حق رفته است. من نیز دنباله رو راه او .هستم به جبهه آمدم اینجا هم اگر نمیتوانم روی خاکریز بروم و ،بجنگم حداقل میتوانم جعبههای مهمات و گلوله ها را پای خاکریز به دست رزمندگان برسانم.

گوشه خاکریز با چند نفر از دوستانم داشتم صحبت میکردم ناگهان در کنارمان صدای انفجار مهیبی بلند شد انگار زمین را زیر و رو کردند. خروارها خاک به هوا برخاست و بر سر و صورتمان ریخت. هر کدام از ما به گوشه ای پرت شدیم. بعد از لحظاتی با کمک دوستانم از زمین .برخاستم لبم پاره و دهانم پر از خون شده بود. خودم را تکان ،دادم دیدم سالم .هستم ترکشی به چشم سرباز کاشفی خورده بود و صورتش را خون آلود کرده بود انگار گلوله تانک یا خمپاره به پشت خاکریز اصابت کرده و این حادثه را به وجود آورده بود.

آن شب به ما اطلاع دادند که باید حرکت کنیم و به سمت دهانه بستان برویم دشمن از سابله و جنوب بستان تحرکاتی انجام داده و آنجا را به خطر انداخته بود دشمن دیده بود از سمت چزابه نمیتواند کاری انجام دهد تصمیمش را عوض کرده و میخواست از سمت پل سابله پیشروی .کند بچه های ما آنجا هم مقاومت زیادی ،کرده موفق شده بودند راه دشمن را سد کنند و جلو پیشروی او را بگیرند به نزدیکی پل فلزی بستان .رسیدیم عراقیها یک پل شناور نظامی هم روی آن انداخته بودند و از آن تردد می.کردند این پل ارتباط بستان را با زمینها و آبادیها و جاده شمال کرخه برقرار میکرد

مردم بستان بعد از آزادی شهرستان به سمت ما و شهرهای سوسنگرد و اهواز در حرکت .بودند ،گاو ، گوسفند ،شتر ،الاغ ،اسب سگ و حتی مرغ و خروسهایشان را هم با خود میآوردند مردم از آزادی شهر خوشحال بودند. زنها مرتب عراقیها را نفرین می.کردند همه عجله داشتند و اصلاً به تذکرات ما گوش نمی کردند. جمعیت زیادی بود سعی میکردیم از پراکندگی آنها جلوگیری کنیم از همه میخواستیم که از روی جاده خاکی ای که به سمت ارتفاعات الله اکبر میرفت حرکت کنند؛ زیرا اطراف جاده پر از زمین بود گاهی شترها یا گاوهایی که از جاده خارج می شدند بر اثر انفجار مینها روی زمین میافتادند و ناله میکردند. هیچ کس هم حاضر نبود جان خود را به خطر بیندازد و آنها را برهاند تنها راه چاره هدف گرفتن سرشان بود تا از درد و رنج راحت .شوند گاهی هم برخی از حیوانات در آب می.افتادند مردم ما را که میدیدند خوشحال میشدند گاهی اصرار میکردند یکی از گوسفندهایشان را هدیه بگیریم میخواستند از ما تشکر کنند. آنها ما را دعا می کردند.

در حالی که سیل عبور مردم از روی پل و کنار رودخانه ادامه داشت ناگهان هواپیماهای عراقی سر رسیدند آنها که از بالا این صحنه ها را دیدند، ناجوانمردانه به مردم حمله کردند آنها به زمین نزدیک شده بودند و مردم را هدف رگبار تیربار قرارداده بودند همه خودشان را روی زمین انداخته بودند مادران برای در امان ماندن فرزندانشان خودشان را به روی آنها انداخته بودند حیوانات از وحشت سر و صدا میکردند و به اطراف میدویدند هواپیماها بالا رفتند دور زدند و دوباره برگشتند. این بار شروع به بمباران منطقه .کردند خوشبختانه بمبهایشان به ردیف در رودخانه افتاد و با انفجار آنها ستون آب و ترکش به هوا بلند شد دو نفر عکاس مشغول عکس انداختن از حمله هواپیماها .بودند ما ضد هوایی نداشتیم و بچه ها با تیربار به سمت هواپیماها شلیک میکردند

تعداد زیادی از مردم زخمی شده بودند سریع زخم آنها را پانسمان کرده و .می.بستیم کامیونهای زیادی برای بردن مردم آمده بودند سریع مردم را سوار کرده و راهی اهواز میکردیم هواپیماهای عراقی هم مرتب برای زدن پل می آمدند و منطقه را بمباران میکردند یک لحظه از دست آنها در امان نبودیم.

چند روز بعد فشار دشمن در چزابه زیاد شد و گردان ما دوباره به تنگ چزابه برگشت برای اینکه دیده نشویم شبانه حرکت کردیم گردان تانک سرهنگ صفوی آنجا بود پشت خاکریزی موضع .گرفتیم عده ای از برادران سپاه هم آمدند و در کنار ما سنگر .زدند روبه روی ما با فاصله ۳۰۰ الی ۵۰۰ متر عراقیها مستقر شده بودند. آتش عراقیها خیلی زیاد بود و یک لحظه هم قطع نمیشد حجم آتش آنها بسیار زیاد بود و بی حساب شلیک میکردند؛ اما ما مجبور بودیم در مصرف مهمات صرفه جویی کنیم بچه ها میگفتند که در یکی از سنگرهای فرماندهان عراقی نامه ای پیدا کرده اند و در آن صدام خطاب به آنها گفته بود آنچه میخواهید تیراندازی کنید و از مصرف مهمات نگران نباشید عراقیها همان طور که قبلاً گفته ام به انواع و اقسام سلاحها مجهز بودند و به تازگی هم هواپیماهای میراژی از فرانسه گرفته بودند این هواپیماها بدون اینکه در تیررس ضد هوایی باشند توانایی بمباران از ارتفاع زیاد را داشتند؛ اما با وجود این دشمن از غلبه بر یک کشور تازه انقلاب کرده ای که هنوز سر و سامانی نداشت عاجز بود رمز پیروزی ما ایمان به خدا و رهبری امام عزیز بود.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign