بوی گل مریم (قسمت بیست و پنجم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۴
ادامه عملیات طریق القدس و فتح بستان
با خودم فکر میکردم اگر از یک عراقی سؤال کنیم که چرا با ایرانیها میجنگی؟ چه جوابی خواهد داشت؛ حتماً هیچ پاسخ قانع کننده ای ندارد؛ زیرا بی هدف و بیانگیزه؛ تنها به دلیل هوسهای صدام دیوانه به ما حمله کرده بودند. شاید خودشان هم این را میدانستند؛ اما نیروهای ما برای جنگ پاسخ قانع کننده داشتند. آنها برای دفع تجاوز دشمن میجنگیدند برای بیرون راندن کسانی که سرزمین مقدسشان را به اشغال در آورده بودند برای جهاد در راه خدا و حفظ اسلام و قرآنی که از جانب دشمنان انقلاب اسلامی تهدید شده بود برای دفاع از مردم مظلوم و بیگناهی که با بی رحمی هدف بمبها و موشکهای صدام قرار میگرفتند و در نهایت برای به اهتزاز درآوردن پرچم الله اکبر بر فراز همۀ کاخهای ستم ـ ان شاء الله. آری؛ چنانکه امام عزیز فرموده بود همۀ اسلام با همۀ کفر در حال جنگ بود.
بچه ها در تمام عرض تنگ چزابه مشغول جنگیدن و دفاع بودند. گروهان دوم و سوم در امتداد خط و داخل رملها .بودند سرباز کبابی را که بچه زرنگی بود با یک دستگاه نفربر به آنجا .فرستادم اول خاکریزی که در کنار جاده بستان قرار داشت سنگری با الوار درست کردم و روی آن هم چند گونی پر از خاک قرار دادم کمی بالاتر در دل خاکریز آمبولانسها و نفربر را قرار دادم تا مجروحان را با آنها سریعاً تخلیه کنیم.
ستوان منصور قورئیان هم که از دوستانم و دیده بان توپخانه بود شبها به سنگر ما میآمد و پیش ما بود. او دو روز پیش ما بود و بعد میرفت و دیده بان دیگری به جای او می آمد .در چزابه موقعیتمان را تثبیت میکردیم هر روز ابعاد گسترده تری از عملیات طريق القدس منتشر میشد. خبرنگاران گاهی تا چزابه هم می آمدند. بچه ها گورستانهای متجاوزان را به آنها نشان میدادند گاهی هم مسئولان کشور برای بازدید از چزابه میآمدند سنگر ما که اولین سنگر روی خاکریز بود همیشه میزبان مهمانهایی بود که برای بازدید می.آمدند یک روز ،بارانی آقای ناطق نوری وزیر کشور آمده بود. روز بعد مهندس میر حسین موسوی نخست ،وزیر ،آمدند. مسئولان دیگر هم مرتب میآمدند و بازدید میکردند و به رزمندگان خسته نباشید می میگفتند آنها از دیدن رزمندگان با روحیه و با نشاط خوشحال میشدند وقتی هم ثمره فداکاری و ایثار رزمندگان در آزادی سرزمین اسلامی را میدیدند تعجب میکردند و میپرسیدند چگونه توانسته اید سرزمینهایی که در دست نیروهای عراقی بوده است را دوباره بازپس بگیرید بچه ها میگفتند تنها نیروی ایمان و اتکای به خداوند سبب پیروزی ما بوده است. در حقیقت چیز دیگری هم جز این نبود.
خرابه دهی در نزدیکی چزابه بود عراقیها در آنجا سنگرهای بتونی زیادی ساخته بودند و آنجا را به صورت یک شهرک درآورده بودند. کف سنگرها موزاییک و سقفش تیر آهنی و در کنار آن حمام و دستشویی جداگانه ای قرار داشت. آشپزخانه هایی مجهز به اجاق گاز و پر از وسایل و مواد غذایی نظیر گونیهای برنج حلبهای روغن و غیره از امکانات دیگر این سنگرها بود و حتی برق کشی هم شده وسایل استراحت تخت و لحاف و تشک نیز در آنها مهیا بود. روی سنگرها آنقدر خاک ریخته بودند که اصابت بمب هم بر آنها اثری نمیگذاشت. علاوه بر این، سنگرهای تأمینی آنان فقط به اندازه یک تیربار پنجره ای رو به بیرون داشت تا جنبنده ای را درو کند. با این همه کاش بودید و میدیدید که چگونه عراقیها با این همه امکانات در دریایی فلاکت بار غرق شده و به هلاکت رسیده بودند.
کم کم با تثبیت مواضع و تحکیم سنگرها و عادی شدن اوضاع میتوانستیم به مرخصی برویم من هم به مرخصی .رفتم این مرخصی از دفعه های قبل برایم شیرین تر بود شاید برای اینکه توفیق یافته بودم در جهاد مقدس در مقابل متجاوزان شرکت و ادای دین کنم خاطرات بسیار جالبی هم از عملیات داشتم که همه مشتاقانه گوش میکردند.
در خانه برای اینکه مریم کوچک با من آشنا ،باشد مرتب عکس مرا به او نشان داده و گفته بودند این «باباست من که به مرخصی رفته بودم وقتی از او میپرسیدم مریم جان بابا کو؟ فوراً عکسی را که روی تلویزیون قرار داشت نشان می.داد اگر می:گفتم بابا را ببوس عکس را می.بوسید میخندیدم و میگفتم دخترم بابا ،منم آن هم عکس .است خیلی زحمت کشیدم تا یاد گرفت؛ اما همین که به منطقه برگشتم و مدتی پیش او نبودم همان آش و همان کاسه پیش .آمد به هر حال همین بابا گفتن به عکس هم برای من شیرین بود.
همسرم در طول عملیات هیچ خبری از ما نداشت و اخبار عملیات را که روز به روز میشنید خیلی نگران بود و غصه میخورد و دایم نگران بود. با آمدن من نگرانیهایش برطرف و حالش خوب شده بود.
با همسرم و مریم به تهران هم رفتیم مادرم مرا که دید بغلم کرد و طبق معمول گریه کرد و گفت حسین جان ،آمدی خوبی پسر مرتب هم مرا ورانداز میکرد تا ببیند برایم اتفاقی نیفتاده است به منزل بستگان و آشنایان هم سر زدیم وقت ما در مرخصیها کم بود آشنایان هم انتظار داشتند که حتماً به آنها سر بزنیم و اگر نمیرفتیم گلایه میکردند
به منطقه که برگشتم ستوان سلطانی هم آمده بود نسبتاً سلامتی خود را به دست آورده بود از او پرسیدم چرا نماندی استراحت کنی؟ مانند همیشه از ته دل خندید و گفت: «خوب دلم برای شما و جبهه تنگ شده بود به او گفتم :پس همین جا در خرابه ،بمان لازم نیست به خط بیایی صبح به خط رفته بودم که سر و كله هواپیماهای عراقی پیدا شد مقداری پشت سر ما را بمباران کردند ستونی از آتش و دود به هوا برخاسته بود. تقریباً محل بنه گردان ما را زده بودند سریعاً تماس گرفتم گفتند: «سنگر بهداری را زده اند.» سریع به آنجا رفتم همه وسایل و داروها و وسایل پزشکی کاملاً از بین رفته بود. خوشبختانه بچه ها همه بیرون رفته و به کسی آسیب نرسیده بود.
داروهای زیادی را از یکی از سنگرهای بهداری عراقی که در ده خرابه قرار داشت آورده ،بودم که همه از بین رفته بودند سرباز اشتری تا گردن به زیر خاک رفته بود یکی از سربازها هم بر اثر انفجار مویرگهای داخل بینی اش پاره شده بود و مرتب خونریزی می.کرد ماشین آیفای سرباز دادخواه آتش گرفته بود و میسوخت و از ناراحتی گریه می.کرد بچه ها را دلداری دادم
بمب حفره ای به قطر ۲۰ متر و عمق ۵ متر ایجاد کره بود. به طوری که اگر کسی داخل آن می افتاد بدون کمک کسی نمیتوانست بیرون بیاید. دوباره به خط .برگشتم سنگر ما محل تقسیم آب و غذا و تدارکات گردان .بود ماشین غذا که میآمد راننده سریع میپیچید پشت خاکریز و خودش به داخل سنگر ما میآمد بعد با بیسیم یا تلفن قورباغه ای به گروهانها اطلاع میدادیم که بیایند غذایشان را بگیرند. آب هم که می آمد گروهانها ظرفهایشان را که گالنهای ۲۰ لیتری بود پر میکردند و میرفتند ما مرتب صبحانه و ناهار و شام مهمان .داشتیم دو تا فلاسک چای هم بود که هر وقت مهمانی میآمد به او چای داغ میدادیم هوا سرد و نوشیدن چای لذت بخش بود فایده اش هم این بود که هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردیم و همیشه سرمان شلوغ بود.
گاهی اوضاع خنده دار میشد؛ زیرا به خاطر شلوغی جلو سنگر مرتب آنجا را میکوبیدند بچه ها به محض شنیدن صدای گلوله به طرف داخل سنگر هجوم میآوردند و با پوتینهای گلی تا روی پتوها می آمدند به دلیل عجله آنها در سنگر همیشه خراب میشد و باید درستش میکردیم در سنگر کوتاه بود بچه ها میبایست دولا دولا وارد میشدند و گاهی فقط سرشان را درون سنگر میکردند و قسمت پایین دنشان بیرون میماند آن وقت من داد میزدم بابا موتورت را هم بیار تو ترکش میخوره و همه میخندیدند.
عکس بسیار بزرگی از امام بالای سنگر گذاشته و پرچمی هم نصب کرده بودیم این منظره توجه هر بیننده ای را بلافاصله جلب یکرد گاهی شدت آتش خیلی زیاد بود و ما مجبور میشدیم نمازمان را در سنگر و به صورت نشسته .بخوانیم وقتی آتش سبکتر ،بود سریعاً بیرون می آمدیم، وضو میگرفتیم و نماز میخواندیم صبح خورشید پشت سر ما بود مشکلی نداشتیم؛ اما بعد از ظهرها که خورشید سمت عراقیها ،بود هم دید ما کمتر میشد و هم هر خودرویی که از بستان به سمت ما می آمد بلافاصله مورد هدف قرار میگرفت راننده های خودمان که بلد بودند شیشه هایشان را گل مالی میکردند و تنها روزنۀ کوچکی برای دید باقی می اما آنها که نمیدانستند سخت به خطر می افتادند.
روز دوازدهم دی ماه رادیو از حمله نیروهای ایران به شهرهای طویله و بیاره عراق خبر داد. این عملیات نفوذی با رمز «لا اله الا الله و محمداً رسول الله» انجام شده بود و هدف از آن شبیخون زدن و ایجاد تلفات و ضایعات به دشمن بود. نیروهای ایرانی دهها کیلومتر به داخل خاک عراق رفته بودند و دوباره برگشته بودند. در جریان این حمله حدود ۷۰۰ نفر از نیروهای عراقی کشته و ۱۵۰ نفر هم اسیر شده بودند. دشمن اصلاً انتظار چنین حمله ای نداشت؛ لذا غافلگیر شده و از شدت عمل نیروهای ایرانی شدیداً تعجب کرده بود.
در تنگ چزابه معمولاً از ساعت ۱۲ شب تانکهای هر دو طرف شروع به تیراندازی می.کردند دو طرف برای جلوگیری از پیشروی یکدیگر مرتب تیراندازی میکردند چند بار عراقیها شبانه قصد پیشروی داشتند که با هوشیاری بچه ها موفق نشدند و متوقف گردیدند یک بار هم که تا نزدیکی خاکریزهای ما آمده بودند با دادن تلفات تعدادی اسیر مجبور به عقب نشینی شدند. و یک بار در چزابه یک افسر و یک درجه دار عراقی و بار دیگر یک سرگرد فرمانده گردان تانک عراقی به ما پناهنده شدند آنها می :گفتند: «نیروهای عراقی گرچه از لحاظ سلاح و مهمات کمبودی ندارند؛ اما به دلیل فشار روانی ای که رژیم بعثی برای حضور در جبهه بر آنها وارد میکند وضع روحی مناسبی ندارند. خیلی از آنها مایلند به نیروهای ایرانی بپیوندند؛ اما میترسند که شما آنها را بکشید. از آن گذشته بخشنامه هم کرده اند که هر کس به سمت ایرانیها رفت او را بزنند.
بارندگیهای شدید زمستان شروع شده بود چون در کنار هور واقع شده بودیم وزش باد و بارندگی نسبتاً بیشتر .بود زمینهای آنجا وقتی گلی میشد حالت چسبندگی شدیدی .داشت قدم گذاشتن روی گلها خیلی سخت بود ماشینها با کوچکترین بی احتیاطی در گل میماندند و بعد باید به طریقی آنها را در می آوردیم. برای این کار نفربری را با یک سیم بکسل آماده گذاشته بودم تا هر وقت درخواست کمک کنند راننده نفربر را به کمک بفرستم در این عملیات من یک لندرور ۸ سیلندر عراقی به غنیمت گرفته بودم و از آن به عنوان آمبولانس استفاده میکردم کمکهای خوبی داشت و هیچوقت جا نمی ماند.