banner

بوی گل مریم (قسمت بیست و ششم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۵

ادامه عملیات طریق القدس و فتح بستان

شب جمعه ای مرخصی گرفتم و با دوستان به حسینیه اعظم اهواز رفتیم. حاج صادق آهنگران آمده بود و آن شب مصادف با چهلم شهدای بستان بود. عزاداری خیلی خوبی برگزار شد بعد از مراسم به خانه دوستم احمد خوانساری رفتم. عمویش آقا مهدی هم بود صبح هم یک ساعتی در شهر گردش کردم کار خاصی نداشتم. بعضی وقتها این جوری بود هیچ کاری نداشتم؛ اما میدیدم از نظر روحی نیاز به آن دارم که به شهر بیایم و در خیابانها قدم بزنم و با مردم تماس داشته باشم. آن روز چند بار مسیر خیابان امام خمینی را رفتم و آمدم استوار نوبخت انسان متعهدی بود که داوطلبانه از یگانش در تبریز به جبهه اعزام و به عنوان راننده به ما مأمور شده بود.

همراه با او چند نسخه مجله و روزنامه خریدم عادت داشتم هر وقت به شهر میرفتم

روزنامه ها و مجلات آن چند روز را میخریدم و به منطقه میبردم تا بچه ها با خواندن آنها و حل جدولهایشان سرگرم .باشند بعد از آن هم از روزنامهها برای سفره و کارهای دیگر استفاده میکردیم در سنگر تعدادی هم کتاب داشتیم که بچه ها در فرصتهایی که داشتند مطالعه می.کردند هر شب سه چهار نفری در سنگر جمع میشدیم برای هم تعریف میکردیم هر شب بعد از نماز زیارت عاشورا میخواندیم. آنجا امکان برقراری نماز جماعت ،نبود خیلی هم خطرناک بود؛ بنابراین تک تک از سنگر بیرون میرفتیم، نماز میخواندیم و برمیگشتیم. قرار بود یگان دیگری جایش را با ما عوض .کند میگفتند گردانی از لشکر ۱۶ زرهی قزوین و تیپ زنجان به چزابه میآید. فرمانده گردان ۱۲۵ ،زنجان سرگرد ،مخبری به همراه فرماندهان گروهانها نیز برای شناسایی منطقه آمده بودند توضیحی درباره منطقه دادم و بعد آنها را به طرف سنگر فرماندهی که سرگرد وفایی و سروان گوهری مقدم در آنجا بودند هدایت کردم. نیمه های شب دوشنبه ۲۸ دی گردان جدید آمد و ما گروهان به گروهان تعویض میشدیم گروهان جدید که میآمد گروهان قدیم به عقب میرفت. تا صبح استقرار گردان جدید تمام شد صبح بعد از همه من سنگر را به آنها تحویل دادم و حرکت کردم شب باران زیادی آمده .بود همه جا گلی شده بود. بعضی جاها آب شده بود. دسته ای از پرندگان پلیکان فارغ از هرگونه حادثه ای که در روی زمین اتفاق میافتاد آزادانه و دسته دسته در آرایشهای بسیار زیبا در آسمان پرواز میکردند و دور سر ما میچرخیدند و لابه لای نیهای هور مینشستند. هوا خیلی سرد بود. یکی از پلیکانها کنار ما نشسته بود. بالهایش خونی بود انگار زخمی شده بود. بچه ها با این پرنده عکس میگرفتند.

گردان ما روزهای سختی را در عملیات چزابه و دفاع از آن گذرانده بود؛ بنابراین برای تجدید قوا و بازسازی مجدد به فولی آباد منتقل شد. فولی آباد در شرق جاده اهواز – حمیدیه قرار داشت وقتی جاده اهواز – حمیدیه را طی میکردیم تپه های فولی آباد سمت راست ما قرار می.گرفت آنجا باران آب زیادی را جمع کرده و دریاچه کوچکی را به وجود آورده بود پرندگان بر فراز این دریاچه پرواز میکردند ومیخواندند زیبایی طبیعت دو چندان شده بود.

منطقه فولی آباد امنیت بیشتری داشت؛ بنابراین کلاسهای آموزشی به صورت دستهای گروهانی و گردانی برگزار میشد شبها زیر نور ماه دعای توسل و دعای کمیل میخواندیم هر سه وقت هم نماز جماعت برگزار میشد. بچه ها تازه فرصت کرده بودند دور هم باشند و از حال یکدیگر باخبر گردند یاد دوستان شهیدشان را گرامی دارند و برایشان اشک بریزند وقت دعا همه با هم همصدا میشدند و از ته دل میخواندند «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد یا اباعبدالله (علیه السلام) یا اباعبدالله (علیه السلام) یا اباعبدالله (صدایشان دشت را می لرزاند؛ مثل اینکه مولایشان را جلو چشمانشان میدیدند و او را صدا می زدند.

وقتی در فولی آباد بودیم سعی کردیم تجهیزاتمان را نیز تعمیر و سرویس کنیم سرباز یامی راننده) (نفربر نفربرها را برای سرویس کلی به پادگان برد. پادگان تیپ ۳ دشت آزادگان نزدیک ما بود یامی کارش را خیلی خوب انجام داده بود؛ بنابراین ۴۸ ساعت مرخصی تشویقی به مرخصی ده روزه اش اضافه کردم در پادگان سرباز ایمانی را دیدم که زخمی شده بود و دستش در گچ بود و داشت تصفیه حساب میکرد استوار محمود رستمی را ،دیدم او سرپرست باقیماندههای در پادگان بود و امور تدارکات و پشتیبانی را هم انجام میداد و از بچههایی که از منطقه می آمدند نیز پذیرایی میکرد؛ البته با همان چای و غذای سربازی؛ ولی آن قدر با محبت بود که خستگی را از تن همه در می آورد.

نزدیک به ۳۵ روز بود که به مرخصی نرفته بودم نوبتم شده بود. برگ مرخصی را گرفتم و به ایستگاه راه آهن اهواز .رفتم بلیت تمام شده بود و «بلیت ایستاده می.فروختند این کار در زمان جنگ رواج گرفته بود وقتی بلیت تمام میشد بلیت ایستاده میفروختند مسافر میبایست تا مقصد بایستد یا مقوا و روزنامه ای پیدا کند و روی آن بنشیند کار خیلی سختی بود؛ اما خوشحالی دیدار نزدیکان آن را راحت میکرد داخل سالن انتظار ،ایستگاه روحانی سیدی را دیدم که منتظر دوستش بود. قطار داشت حرکت می.کرد به او گفتم اگر دوستتان نیامد من حاضرم بلیت او را بخرم و اگر اجازه دهید با شما همسفر باشم قبول کرد به کوپه او رفتیم. ۴ نفر دیگر هم در کوپه بودند با اصرار پول بلیت را به او دادم همه جوان بودند شاید ۲۵ ساله سید روحانی هم جوان بود یکی از آن جوانها مسئول یک گروه حج بود خاطرات زیبایی از حج تعریف میکرد در دل دعا کردم ان شاء الله خداوند زیارت حج را نصیب همه مشتاقان و این حقیر بفرماید. دیگری مهندس جوانی بود که با جهاد سازندگی همکاری می.کرد او هم صحبتهایی می.کرد نوبت به من رسید و گفتند جناب سروان حالا نوبت شماست تعریف کنید. نمیدانم چقدر صحبت کردم؛ ولی احساس کردم سر همه را به درد آورده ام؛ البته آنها گفتند خیلی لذت بردیم وقتی صحبت میکردم و از عنایات خداوند و توکل بچه ها صحبت میکردم روحانی جوان هم در تأیید ،آن حدیث و روایتهای بجا و قابل استفاده ای بیان میکرد

هوا که تاریک ،شد قطار به ایستگاه اندیمشک .رسید در ایستگاه اندیمشک توقف کردیم و نماز خواندیم مسجد ایستگاه خیلی شلوغ بود اکثر مسافران قطار رزمندگانی از ارتش و سپاه و بسیج بودند که به مرخصی میرفتند؛ حتی آن برادر روحانی هم از جبهه می.آمد قطار سوت کشید و آماده حرکت شد. همه دوباره سوار .شدند قطار در حال حرکت بود در راهرو قطار کسی سید روحانی را صدا میزد. دوست روحانیاش بود که خودش را به ایستگاه اندیمشک رسانده بود و سوار قطار شده بود آمد و در کنار ما .نشست او هم سیّد بود البته از روحانی اول پخته تر به نظر میرسید و سابقهٔ عملی بیشتری داشت بحثهای جالب و داغی را مطرح کرد که خيلى لذت .بردیم بعد هم همان روحانی دوم از ساکش بستهای پر از نان و حلوای تازه بیرون آورد و گفت خودم این حلوا را با شیره خرما پخته ام.» خیلی بامزه بود به همه تعارف کرد من گفتم حاج آقا تبرکاً یک لقمه می.خورم. ولی بعد دیدم خیلی خوشمزه است و با حلواهای دیگر فرق دارد؛ بدون هیچ صحبتی شروع به خوردن کردم آنها مرتب شوخی میکردند و میخندیدند اما من هیچ نمی گفتم هرچه هم از من سؤال کردند جواب نمیدادم کلکهایشان را میدانستم سیر که شدم گفتم: «حاج آقا به هر حال من جهت تبرک خوردم چون سید بودید و برکت داشت. آنها مرتباً شوخی میکردند و میخندیدند همه از آن نان و حلوا به عنوان شام خوردند و سیر شدند.

باز هم صحبتها ادامه یافت و بحث و گفتگو طولانی شد تا خوابمان گرفت یکی از ما هفت نفر بالای کوپه و جای ساکها خوابید و بقیه هم یکی در میان برعکس که شد آن دو نفر روحانی در شهر قم پیاده شدند و رفتند. خوابیدیم. صبح قطار رفت و رفت تا به تهران .رسید این قطار هم در ایام دفاع مقدس حکایتی داشت وقتی از تهران به سمت منطقه حرکت میکرد میگفتند دلاور آمد؛ یعنی دلآور این قطار را «دلدار» هم می .گفتند وقتی هم که رزمندگان را از منطقه به شهرستانها میبرد به آن «دلبر» میگفتند.

در تهران دوباره مادرم با دیدن من گریه کرد. دو روز در تهران ماندم و بستگانم را دیدم بعد هم عازم اصفهان شدم همسرم مرتب تب میکرد و حال خوشی نداشت او را به دکتر بردم و به توصیه پزشک آزمایش خون .داد. بعد از آنکه جواب آزمایش را ،گرفتم مشخص شد حصبه یا تیفوئید .دارد دسته ای گل و جعبه ای شیرینی گرفتم و به خانه رفتم .:گفتم چیزی نیست – ان شاء الله حالت خوب میشود از پزشک دارو آمپول و سفارشهای لازم را گرفتم با بودن من مشکل تقریباً حل شده بود دستورات پزشک را مرتب انجام میدادم حال همسرم خیلی بهتر شد. یک روز با او و مریم به عکاسی ای در اصفهان رفتیم و با هم عکس یادگاری گرفتیم. تا آن موقع وقت نکرده بودم با دختر و همسرم عکس بگیرم

بعد از دوازده روز مرخصی روز پنج شنبه به فولی آباد .برگشتم گردان آنجا نبود به پادگان .رفتم گفتند عراق تک مذبوحانه ای در چزابه انجام داده و بچه ها را دوباره به چزابه برده اند.

رادیوی عراق و رادیوهای بیگانه نظیر بی بی سی غوغا به راه انداخته بودند و گفتند که عراق دوباره در حملهٔ وسیعی شهرستان بستان را گرفته است. مردمی که گوششان به رادیوهای بیگانه بود و خبر از جایی نداشتند باور کرده بودند و گاهی :گفتند راستی» میدانید عراق دوباره بستان را گرفته است. ما میگفتیم نه این طور نیست رزمندگان ما در خط چزابه هستند و دارند میجنگند.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign