بوی گل مریم (قسمت بیست و دوم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۱
ادامه عملیات طریق القدس – فتح بستان
یک دسته از داخل سنگری بیرون آمدند پارچه سفیدی را نوک چوبی زده بودند دستهایشان روی سرشان بود و به طرف ما میدویدند و فریاد میزدند «الدخیل الدخیل نزدیک که رسیدند می :گفتند انا ،مسلم انا مسلم» گفتیم «بگویید: الموت لصدام با فریاد این شعار را تکرار می.کردند با بچه ها دستهایشان را بستیم و سلاح و مهماتشان را جمع آوری کردیم چند نفر از عراقیها میخواستند فرار کنند که مورد اصابت تیرهای ما قرار گرفتند عراقیهایی که دورتر بودند هنوز به طرف ما تیراندازی میکردند یکی از سربازان که نام خانوادگیاش زارع بود فریادی زد و افتاد تیر به کمرش خورده بود. سریع بالای سرش رسیدیم زخمش را بستم و او را سوار نفربر کردم سه عراقی زخمی هم روی زمین افتاده و ناله میکردند آنها را هم سوار نفربر کردم داخل نفربر پر از اسلحه کلاشینکف بود که از عراقیها جمع آوری شده بود. دیدم دست یکی از زخمیهای عراقی آهسته به سمت کلاشینکف میرود، با پا تکان کوچکی به او دادم به یک طرف .افتاد .گفتم بیچاره در حالی که داری میمیری و من میخواهم نجاتت بدهم میخواهی تفنگ را برداری با نفربر پر از مجروح داشتیم به عقب میآمدیم و با ترافیک خودروهایی که در حال پیشروی بودند مواجه بودیم هوا کاملاً روشن شده بود و راهی که در تاریکی از آن گذشته بودیم به خوبی دیده میشد جنازه های عراقی چپ و راست افتاده بود؛ آن قدر زیاد بود که میبایست مارپیچ از لابه لای آنها عبور میکردیم. گوشه و کنار تانکها و ادوات دشمن افتاده بود و دود و آتش از آنها بلند بود.
همان طور که داشتیم میرفتیم ۲ تانک عراقی را دیدیم که پشتشان به ما بود و رو به جلو تیراندازی میکردند آنها فکر میکردند که هنوز در پشت سرشان نیروهای عراقی هستند در حالی که پشت سر آنها تا کیلومترها به تصرف نیروهای ما در آمده بود.
سلاح ضد تانک نداشتیم که آنها را ،بزنیم چند تا تفنگ داشتیم، زخمیها هم بودند. به نزدیکی آنها رسیده بودیم چند دقیقه ای توقف کردیم. سرباز یامی راننده به نفربر بود به او گفتم سریع حرکت ،کن آنها ما را نمیبینند و حواسشان کاملاً طرف جلو است. چند بار هم آیه «وَ جَعَلنا مِن بَينِ أَيْديهم سداً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سداً فَاغْشَيْنَاهُم فَهُم لا يُبْصرون را خواندم و از خداوند کمک خواستم.
سرباز یامی حرکت کرد ابتدا کمی آهسته .رفت نزدیک تانکها که رسید سرعت گرفت و سریع از کنارشان گذشت و چند متر آن طرفتر پشت خاکریز پیچید. آمبولانسها آنجا بودند گروهبان ،مزدباف سرباز کاشفی و سرباز حسین بهار مرتب زخمیها را با تلاش به بهداری تیپ میبردند و برمیگشتند. زخمیها را به آنها دادم تا .ببرند نمیدانستم چطور .برگردم باید از جلو دو تانک عراقی رد میشدم راننده گفت چه کار کنم نفربر سروان گوهری مقدم فرمانده گردان را دیدم به سمت او رفتم و گفتم ما باید برگردیم؛ اما این دو تانک مانع ما هستند.» گفت: «من داشتم میرفتم که این دو تانک را دیدم و متوقف شده،ایم الآن فکری میکنم هم دو نفر آر پی جی زن را فرستاد و گفت با دقت حساب تانکها را برسید.» آنها که حرکت کردند و رفتند به یامی :گفتم تو هم روشن کن و مانوری بده و آماده حرکت باش تا توجه عراقیها به ما جلب شود. در همین لحظه صدای آر.پی.جیها بلند شد و تانکها در آتش غوطه ور شدند تکبیر گفتیم و سریع حرکت کردیم و از کنار جهنمی که تانکهای عراقی در آن میسوختند عبور کردیم و با سرعت پیش بچه ها رفتیم.
در مسیر تانکهای عراقی را میدیدیم که یا در حال فرار بودند یا در تاریکی با یکدیگر تصادم کرده و چپ شده بودند؛ زیرا هم وحشت داشتند و هم عجله. سمت چپ شهر بستان دیده میشد و نخلهای اطراف آن خودنمایی میکرد. یاد شهریور ۵۹ افتادم که در بستان تحت محاصره تانکهای عراقی بودیم دشمن هم .۱ سوره یس آیه ۹
پیشروی می کرد؛ اما بعد از گذشت ۱۵ ماه در هشتم آذر سال ۶۰ دوباره بستان را میدیدم. گفتند: تیربارهای عراقی مرتب کار می.کرد پشت خاکریزی رسیدیم. «همینجا باید موضع بگیرید عراقیها پاتک کرده بودند و داشتند سرسختانه مقاومت می.کردند آنها معمولاً تا هوا روشن میشد با تکیه بر تجهیزات فراوان پاتکهای سنگین میکردند عراقیها در سلاح و مهمات هیچ محدودیتی نداشتند؛ آنها از طرف کشورهایی مانند آمریکا ،فرانسه انگلستان آلمان و شوروی تجهیز میشدند و کشورهای عربی هم به آنها کمکهای مالی میکردند؛ بنابراین همیشه بدون نگرانی از تمام شدن مهمات یا از بین رفتن تجهیزات می،جنگیدند در حالی که ما مجبور بودیم در کاربرد سلاح و مهمات صرفه جویی کنیم
یک عده از برادران سپاه به سمت خاکریز عراقیها یورش بردند و درحالی که بود که تکبیر میگفتند آنها را مقداری عقب راندند و برگشتند چند لحظه ای نگذشته صدای تکبیر ..شنیدیم عراقیها بودند که به تقلید از نیروهای ما تکبیر میگفتند فکر میکردند تنها رمز ما همین تکبیر .است میخواستند امتحان کنند که موفق نشدند آتش رگبارهای بچه ها بسیاری از آنها را به زمین ریخت و بقیه نیز فرار کردند.
و ساعت ۸ و ۳۰ دقیقه صبح بود. ما موفق شده بودیم زمینهای زیادی را از دست دشمن آزاد کنیم و مقدار زیادی از هدفهای از پیش تعیین شده را تصرف کنیم تانکهای سرهنگ صفوی به پاسگاه رسیده بودند سریع بهداری را در دهی به نام خرابه که در همان نزدیکی بود تشکیل دادم و چند آمبولانس را آنجا گذاشتم.
دشمن در چزابه موضع گرفته بود و داشت خودش را جمع و جور میکرد و با نیروهای کمکی که برایش رسیده بود در صدد ضدحمله بود این را از آتش تهیه ای که به وسیله کاتیوشاهای خود میریخت فهمیدیم آتش سنگینی بود و برای لحظاتی همه را زمین گیر کرده بود؛ اما خوشحالی نیروها از پیروزیهای به دست آمده آنقدر زیاد بود که اصلاً توجهی به این چیزها نداشتند خیلی عجیب بود، بچه ها به صدای وحشتناک انفجار موشکهای کاتیوشا که در کنارشان به زمین میخورد اعتنایی نمی کردند همه پیروزیها را به هم تبریک می ،گفتند گریه مان گرفته بود. گوشه و کنار پیکرهای مطهر شهدا افتاده بود؛ اما تعدادشان در مقایسه با کشته شدگان دشمن خیلی کم بود بچه های ما پس از نبرد دلیرانه ای جان به جان آفرین تسلیم کرده ،بودند چهره هایشان دیدنی بود؛ زیبا ملکوتی نورانی و متبسم شاید برای شما عجیب باشد باید آنجا بودید و می.دیدید برعکس کشته های دشمن سیاه و بدهیبت شده بودند گاهی ما پس از ۳ روز پیکرهایی از شهدایمان را پیدا میکردیم که هیچ تغییری نکرده بودند در حالی که کشتههای عراقی همان روز اول و دوم متعفن و پر از کرم میشدند