بوی گل مریم (قسمت بیستم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۸
شهادت سرداران اسلام هفتم مهرماه از تهران به اصفهان رفتم كه همسرم و دخترم مريم را هم ببينم . اخبار خبر ناگواري را پخش كرد، دل همه به درد آمد؛ يك فروند هواپيماي 130C كه از اهواز به تهران ميآمده، در حوالي كهريزك سقوط كرده بود و جمعي از سرداران رشيد اسلام به شهادت رسيده […]
شهادت سرداران اسلام
هفتم مهرماه از تهران به اصفهان رفتم كه همسرم و دخترم مريم را هم ببينم . اخبار خبر ناگواري را پخش كرد، دل همه به درد آمد؛ يك فروند هواپيماي 130C كه از اهواز به تهران ميآمده، در حوالي كهريزك سقوط كرده بود و جمعي از سرداران رشيد اسلام به شهادت رسيده بودند؛ تيمسار فلاحي رئيس ستاد مشترك، سرهنگ نامجو وزير دفاع و فرمانده دانشكده افسري، سرهنگ فكوري فرمانده نيروي هوايي، برادر يوسف كلاهدوز قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، برادر محمد جهانآرا و جمعي از رزمندگان در اين سانحه به ديدار معبودشان شتافتند.
فرماندهان عاليرتبه براي گزارش پيروزيهاي عمليات ثامن الائمه به نزد امام خميني (ره) در تهران ميآمدند كه اين اتفاق ناگوار افتاد . خبر بسيار ناراحتكنندهاي بود، دلها پر از غم و اندوه شد.
حال خودم را نميفهميدم و مرتب گريه م يكردم و افسوس ميخوردم. چندين بار تيمسار فلاحي را از نزديك در جبههها ديده بودم . چه افسر شايسته و لايقي بود، متدين و بسيار منضبط. هميشه ميگفت: «ما با آنچه داريم ميجنگيم، ارتش ما حسيني و مظلوم است.»
جمعه دهم مهرماه تصميم گرفتم با همسر و دخترم به نايين ب رويم. ميخواستم ستوان سلطاني را كه در عمليات تپة سبز در شحيطيه زخمي شده بود ملاقات كنم. او اهل محمدية نايين بود و بعد از ترخيص از بيمارستان در منزل استراحت ميكرد. آن روز مصادف با رأيگيري ميان دورهاي مجلس شوراي اسلامي و رياست جمهوري هم بود؛ بنابراين قب ل از اينكه حركت كنيم در انتخابات شركت كرديم. من و همسرم هر دو به حجت الاسلام سيد علي خامنهاي رأي داديم . سه نامزد ديگر عبارت بودند از: دكتر شيباني، آقاي عسگر اولادي و آقاي علياكبر پرورش كه آقاي خامنهاي با بيش از ١٦ ميليون رأي به مقام رياست جمهوري رسيد . ايشان چند ماه قبل در يك حادثه بمبگذاري در مسجد ابوذر مجروح شده بودند و دست راستشان آسيب ديده بود. امامت جمعه تهران و نمايندگي مجلس شوراي اسلامي را هم برعهده داشتند. درود بر اين سيد حسيني، هميشه در جبهه ها بود؛ مرد جنگ و عبادت. انصافاً خوب كسي رئيس جمهور شده بود. خيلي خوشحال بوديم و افتخار ميكرديم.
از شاهينشهر به محمديه نايين رسيديم . در انتهاي خياباني كه خانة سلطاني واقع شده بود تپهاي قرار داشت كه روي آن قلعهاي ديده ميشد . سلطاني با چوبدستي حركت ميكرد. پدر سلطاني را هم ديديم، عبا بافي ميكرد . او خيلي مرد خوبي بود. تا روز شنبه نايين بوديم. خيلي خوش گذشت. براي گردش با دخترم مريم به يك باغ انار رفتيم. اولين باري بود كه با دخترم به گردش ميرفتم . در باغ دنبال هم ميدويديم او به زمين ميخورد و بلند ميشد . گريه هم نميكرد. او را بغل ميكردم و نوازش مينمودم. با سلطاني و پدرش چند عكس يادگاري هم گرفتيم و بعدازظهر شنبه از نايين حركت كرديم و به شاهينشهر برگشتيم.
روز دوشنبه سيزدهم مهر راديو و تلويزيون از ترور انور سادات رئيس جمهور مصر به دست خالد اسلامبولي يكي از انقلابيها و آزاديخواهان مسلمان مصر خبر داد . انور سادات، فرعون مصر، در جريان يك رژة نظامي كه در مقابلش برگزار شده بود كشته شد. سادات سرسپردة آمريكا بود، همان كسي بود كه در سازش با اسرائيل ننگ كمپ ديويد را در تاريخ به وجود آورد . او شاه فراري ايران را هم پناه داده بود؛ شاه خائني كه در همانجا سكته كر ده و به جهنم رفت. حالا خود سادات هم نزد
دوستش، شاه، رفته بود. مردم آن شب بر سر بامها آواي تكبير سر دادند. سهشنبه چهاردهم مهر از مرخصي برگشتم. در اين مرخصي اتفاقات زيادي افتاده بود. معمولاً هركدام از بچهها كه از مرخصي برميگشت شروع به تعريف كردن ميكرد؛ بنابراين من هم تا ساعتي از شب گذشته در سنگر براي دوستان از وقايع مختلف خصوصاً وضعيت سلامتي ستوان محمد سلطاني كه بچهها هم خيلي علاقهمند بودند بشنوند، تعريف ميكردم.
بچهها در سنگرها در كنار آموزش روزها را سپري ميكردند . اوضاع اين قسمت از جبهه تقريباً آرام بود سرباز گلبخش ـ سربازي كه سواد نداشت و مشغول آموختن بود ـ از مرخصي آمده بود . بستهاي را همراه با يك نامه آورد و به من داد . نامه را باز كردم، پدر گلبخش نوشته بود : «فرزندم را بعد از خدا به شما سپردم، او
جوان خجالتي و مظلومي است. من هم تنها همين يك فرز ند را دارم. مواظب او باشيد. از اينكه به او سواد ياد دادهايد تشكر ميكنم »؛ البته از خطش معلوم بود كه او هم سواد درست و حسابياي ندارد. بعد از آن بسته را باز كردم. پر از پسته بود. گفتم:
«گلبخش! پستهها را ببر بيرون از سنگر، بقيه سربازان را هم صدا كن و با ه م بنشينيد و بخوريد. سعي كن درست را هم بخواني.» گفت: «چشم» و رفت. پزشكياري تازه به ما ملحق شده بود. پيرمرد اولين بار بود كه به جبهه آمده بود. صداي گلوله كه ميآمد خودش را روي زمين ميانداخت . بچهها سربهسرش ميگذاشتند، از كنارش رد ميشدند و صوت ملايمي مانن د صفير گلوله ميكشيدند، او هم خودش را بلافاصله به زمين ميانداخت . اين حركات پيرمرد تفريح و شادي روحيه بچهها را درپيداشت. خودش هم ميخنديد. سرباز احمد كبابي بيشتر از همه سربهسرش ميگذاشت. از تربت حيدريه آمده بود و بعد از يك ماه مأموريت او هم تمام شد و رفت.
چند روز بعد از آنكه برگشتم شديداً تب كردم، درد شديدي را در همه بدنم احساس ميكردم. ابتدا زياد اعتنا نكردم و روز اول را با چند قرص گذراندم . روز دوم بهقدري حالم بد شد كه دچار هذيان ناشي از تب شديد گرديدم . بچهها سريع مرا با
آمبولانس به بهداري تيپ رساندند و از آنجا به بهداري پادگان دشت آزادگان منتقل شدم. تب سختي داشتم. همة استخوانها و كمر و دست و پايم درد ميكرد . دكتر گفت: «آنفولانزا گرفتي.» يك سرم به دستم وصل كردند. استوار تاجيك، پزشكيار بهداري به من رسيدگي ميكرد و خيلي برايم زحمت كشيد، غذا ميآورد، كمپ وت باز ميكرد و آمپولهايم را ميزد . مرتب به فكر مادر و همسر و دخترم بودم و ميانديشيدم كه اگر آنها بودند چطور رسيدگي ميكردند . مادرم را به ياد ميآوردم كه با كوچكترين درد و ناراحتي فوراً ميگفت : «حسين جان چيته؛ يعني ناراحتيات چيه» مرتب هم ميپرسيد: «چطوري پسر، بهتر شدي پسر.»
يك شب در بهداري ماندم و روز سوم بهتر شدم و با اولين وسيله روانه جبهه شدم.