ارتش در دیده و شنیدهها (5)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۷
فشرده ای از دیدهها و شنیدههای سرهنگ سید محمد علی شریفالنسب قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی / دانشکده فرماندهی و ستاد
دعوت به همکاری
در این هنگام یوسف رشته سخن را به دست گرفت و گفت: یادم میآید سال 44 که شما سال سوم دانشکده و سرگروهبان من و اقاربپرست بودی، ما را با جلسات نامجو و ناصر رحیمی آشنا کردی و یکی از نیمه شبها نیز ما را به میدان چمن بردی و دانشجو احد رمضانی، وصیت نامه تکاور شهید سروان شفیع عبداللهیزاده را با هیجان برایمان قرائت کرد. در آن روزها میفهمیدیم که میخواهی ما را برای اهداف بزرگتری آماده کنی. حالا وقت آن است که ما نیز سهم خود را بپردازیم.
سروان شفیع عبداللهیزاده از فرماندههان برجسته تکاور و از جمله نظامیانی است که در عملیات جنوب، در دوم اردیبهشت 1342به شهادت رسید. دارای وصیت نامه مشهوری است که در آغاز دورههای تکاور برای تقویت روح شجاعت و فداکاری دانشجویان خوانده میشد.
یوسف کلاهدوز ادامه داد که من و حسن اقاربپرست، در یک تشکیلات سیاسی مذهبی تحت نظارت نامجو ماموریت داریم با ایجاد هستههای مقاومت در یگانهای نظامی، هم رزمانمان را برای نهضتی که به رهبری حضرت امام (ره) در پیش است آماده کنیم.
با شنیدن این سخن یکه خوردم و گفتم یوسف این چه حرفی است که میزنی ! رژیم تا دندان مسلح است و اطلاعات در تمامی سطوح جامعه نفوذ دارد. شما که با اصول حفاظتی آشنایی ندارید، همه را به کشتن میدهید. میخواستم بگویم من نیستم، جلسه امشب را فراموش کن.
یوسف گفت: همه اصول ایمنی را رعایت کرده و میکنیم و از تجربه کافی برای کار سیاسی و تشکیلاتی برخورداریم، در حال حاضر کار خاصی هم از شما نمیخواهیم، برنامههای قبلی خود را ادامه بده. من که میدیدم با یک تشکیلات مخفی پیوند خورده و بایستی در انقلابی که در پیش است سهمی داشته باشم، سرگردان و نگران بودم. برخود نهیب زدم و به یوسف گفتم اگر لیاقت داشته باشم در کنار شما خواهم بود.
یوسف کلاهدوز، شوهرخواهر همدوره خود، سروان اقاربپرست را رابط من قرار داد. جلسات ما با حسن اقاربپرست به طور هفتگی و در پوشش ارتباطات خانوادگی در شیراز برگزار میشد.
از فردای آن روز مصمم تر از گذشته، در میان افسران لایق دوره عالی و مقدماتی پیاده و حتی واحدهای لیسانسیه وظیفه، شناسایی و دوست یابی میکردم و اگر شخصی را واجد شرایط مییافتم به تشکیلات معرفی میکردم.
هرکس در این تشکیلات میبایستی از نظر شخصیت انسانی و منش نظامی و کار و تلاش نمونه میبود که اگر سازمان لو رفت دیگران به حقانیت راه و هدف مان پی ببرند و نگویند آدمهای بیکارهای بودهاند. یکدیگر را تشویق میکردیم، علاوه بر زبان انگلیسی که زبان روز ارتش بود، زبانهای عربی و آلمانی، فرانسه را بیاموزیم تا از امکانات تحصیلی دانشگاههای نظامی خارج نیز برخوردار شویم و بتوانیم در انقلاب نقش موثرتری ایفا کنیم.
در آن زمان شرط ورود به دانشکده فرماندهی و ستاد، موفقیت در کنکور بود. من و اقاربپرست در نظر داشتیم به اتفاق هم به دانشکده برویم. بنابراین، علاوه بر شرکت در کلاسهای آزاد عربی و فرانسه، با مطالعه کتابهای نظامی و متون آموزشی، آماده ورود به دافوس میشدیم.
عربی را در یکی از حوزههای علمیه در بازار شیراز میخواندیم و فرانسه را در انجمن ایران و فرانسه. در آنجا با مجید رئیس دانا از افسران نخبه مرکز زرهی، همکلاس بودیم.
از قضا کنکور در آن سال برداشته شد و گزینش برای طی دوره به نظر فرماندهان بستگی پیدا میکرد. وضع ما بد نبود، و هر دو به اتفاق، یکی از مرکز پیاده و یکی از مرکز زرهی، به دانشکده فرماندهی و ستاد راه یافتیم.
شهریور ماه ۵۷ در دانشکده فرماندهی و ستاد با سرگرد مهدی کتیبه روبرو شدیم که همان دوره را تمام کرده و انتقالی و به روایتی تبعیدی به سنندج بود.
او میگفت: چند روز آینده جشن فارغ التحصیلی در حضور شاه برگزار میشود و بعد از آن به مناطق مأموریت عزیمت خواهیم کرد. کتیبه ما را با اوضاع و احوال دانشکده توجیه کرد و از مقررات انضباطی شدید و سختگیری اساتید و اینکه کمترین گذشت و ارفاقی در کارشان نیست، برای ما صحبت کرد.
جشن فارغ التحصیلی افسران در پاییز سال ۵۷ انجام شد و شاه در ابتدای سخنان کوتاه خود دچار لکنت زبان گردید که نشانه آشکاری بود از نگرانیهای او.
در تهران، من و اقاربپرست و یوسف کلاهدوز به آسانی دور هم جمع میشدیم. ملاقاتها اغلب در خانه ما در حوالی میدان توحید بود. گاهی نظامیان دیگری هم در جلسات حضور پیدا میکردند که آنان را برای اولین بار میدیدم. در این جلسات، اعلامیههای حضرت امام،اوضاع و احوال روز،تغییرات در سطح ارتش و تحولات در درون رژیم مطرح میشد وهرکس فعالیتهای خود را در محیط خدمتی و یا در سطح جامعه گزارش میداد و چهرههای جدیدی را که شناسایی کرده بود معرفی میکرد.
با گسترش مبارزات مردمی و فراگیر شدن تظاهرات در تهران و شهرهای بزرگ ایران و به موازات آن، استقرار حکومت نظامی و ممنوعیت رفت و آمد، جمع مان بیشتر و جلسات به هم نزدیکتر میشد و به همین دلیل خانوادههایمان را اغلب به بهانه کار و تکلیف زیاد به شهرستان میفرستادیم و کوشش میکردیم که از پادگانهای بزرگ مرکز، نمایندهای در جلسات داشته باشیم.
مقارن تشکیل شورای انقلاب بود که رابط من و حسن اقاربپرست گفت: دستور دادهاند برای ردههای بالای ارتش انقلاب، فرمانده معرفی کنیم. با تعجب گفتم آیا انقلاب تا این حد نزدیک شده است؟ گفت: در هر حال از ما خواسته اند. دو سه روزی گذشته بودکه پرویز شعاردوست و همدوره من در راحت باش مرا کنار کشید و گفت پیروزی حکومت اسلامی را به شما تبریک میگویم. در عین خوشحالی گفتم چرا به ما تبریک میگویی؟ گفت: یعنی من نباید بدانم شما دو نفر چه میکنید؟ و ادامه داد، سران کشورهای بزرگ به این نتیجه رسیدهاند که مقابله با این انقلاب غیر ممکن است و شاه نیز رفتنی است. با شنیدن این خبر از یک طرف نگران شدم که پرویز شعاردوست چگونه به برنامههای ما پی برده، گرچه انسانی وارسته و دوستی مطمئن بود. یادم آمد دایی او از افسران نخبه ارتش بود و به سیاستهای جهانی آشنایی داشت. خود را قانع کردم که احتمالا خبر رفتن شاه و موقعیت انقلاب را باید از او گرفته باشد. به هر حال باید فرماندهان را معرفی میکردیم.
سرتیپ فلاحی را برای ردههای بالای ارتش معرفی کردم. دلیل آن را پرسید؟ گفتم: ایشان را از مرکز پیاده شیراز میشناسم. معاونت سرلشکر دهپناه را برعهده داشت و کاملا موفق بود و پیش از آن نیز در دانشکده فرماندهی و ستاد، مدتها تدریس میکرده و سمت بالایی داشته و در مجموع، نظامی برجسته و انسانی دانشمند، متین و خوش بیان است و گفتم: یکی از همدورههای من به نام “سرگرد هاشم قرقی” که در مأموریت ویتنام با ایشان بوده میگوید: اغلب، وقت آزاد خود را با مطالعه یا ورزش میگذراند و روزههای خود را میگرفت و در ادای فرایض مذهبی پیشقدم بود. سرگرد قرقی از افسران متدین، دانشمند و فداکار ژاندارمری است که در آغاز پیروزی انقلاب با آیتالله انواری، نماینده حضرت امام در آن یگان همکاری داشت و در راه اندازی بسیج، نماینده ژاندارمری بود. با آغاز دفاع مقدس به جبهههای نبرد پیوست و مدتی فرمانده ناحیه ژاندارمری ارومیه را برعهده داشت، هم اینک(1390) با درجه سرتیپی در راس بازرسی ریاست جمهوری قرار دارد. بعد از او، سپهبد حجت فرمانده سابق مرکز توپخانه را معرفی کردم که در آن روزها معاونت نیروی زمینی را برعهده داشت و گفتم که ایشان در اصفهان با علما در ارتباط نزدیک بود و میدانم که پسر او نیز در آمریکا علیه شاه فعالیت دارد و هرگاه اطلاعات به او فشار وارد میکرد میگفت: برای او نامه نوشتم و از او خواسته ام دست از کارهای خلاف خود بردارد و به وطن باز گردد.
اقاربپرست گفت: دیگر که را میشناسی؟ گفتم: سپهبد نجیمی که او هم معاون نیروی زمینی و نظامی برجسته و انسان با شخصیتی است. چند نفر دیگر را هم معرفی کردم و میدانستم از دیگران هم خواهند خواست و لیست فرماندهان آتی ارتش کامل خواهد شد.
تا آن موقع از رده بالای تشکیلات غیر از نامجو و کلاهدوز و اقاربپرست کسی را نمیشناختم و به خود هم اجازه نمی دادم که بپرسم، میدانستم هرچه کمتر بدانم مسئولیتم کمتر است.
در یکی از روزها، بعد از خاتمه دانشکده، با اقاربپرست به طرف میدان حُر آمدیم. به من گفت، دقایقی تأمل کن، من باکسی کاردارم. بعدها فهمیدم با محمدرضا رحیمی، رده بالاتر تشکیلات ملاقات داشته است و رحیمی در درجه سرگردی به اتهام همکاری با نهضت دو سال زندانی بوده است. از طرفی میدانستم اقاربپرست با یکی از علمای بزرگ نیز در ارتباط تشکیلاتی است و بعدها در خاطرات دکتر پیشگاهی فرد، داماد آیتالله مفتح خواندم و فهمیدم که از طریق ایشان با مرکز رهبری انقلاب مرتبط بوده است.
منبع : ارتش در دیدهها و شنیدهها - سرهنگ سید محمدعلی شریفالنسب - انتشارات ایران سبز1401