سفر به سقز، در فروردین 58 (ارتش در دیده و شنیده ها)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۷
خاطرات سرهنگ شریفالنسب درسفر به سقز در معیت آیتالله محمد یزدی – برگرفته ازپایگاه خبری مشرق اردیبهشت 94
صبح یکی از روزهای پایانی فروردین ماه 58 در محوطه ستاد مشترک، بطور اتفاقی با یک روحانی خوش سیما و میانسال و سه نفر همراه ایشان روبرو شدم.
بعد از عرض سلام، دلیل حضورشان را پرسیدم. ضمن معرفی خود، فرمودند به نمایندگی از طرف حضرت امام آمده ایم تا با سرهنگ فروزان دیدار کرده و با صلاحدید ایشان برای بررسی ناآرامیهای شهر و تحصن پادگان سقز به این منطقه سفر کنیم.
ایشان آیتالله محمد یزدی از علما و مدرسین بزرگ حوزه علمیه و رئیس بعدی قوه قضاییه نظام جمهوری اسلامی ایران بودند.
و اما دلیل ناآرامیها؟ هنوز عرق پیروزی بر تن ملت فداکار و قهرمان ایران خشک نشده بود که دشمنان قسم خورده انقلاب از فروپاشی نیروهای نظامی و انتظامی و نبود سازمانهای اطلاعاتی سوءاستفاده کرده و در اغلب نقاط مرزی و به خصوص مناطق غرب کشور، مردم را به رویارویی با نظام نوپای اسلامی و خودمختاری و تجزیه طلبی تحریک کرده بودند.
شهر سقز نیز از این توطئه برکنار نمانده و در آن زمان یکی از کانونهای بزرگ ناآرامی در کردستان شده بود. گروهکها و تعدادی از نظامیان بومی، فتنه و آشوب به پا ساخته و با تحصن در مسجد جامع، خواستار تعویض فرمانده تیپ و انتقال نیروهای انقلابی شده و با ارعاب و تهدید، نظامیان بومی وفادار به انقلاب را وادار به سکوت کرده و یکه تاز میدان شده بودند.
در آن زمان، دولت موقت، سیاست آشتی ملی را برای کنترل بحران در پیش گرفته و روزهای خوب و بدی را پشت سر گذاشته بود. شهید قرنی نیز موقعیت خود را به دلیل قاطعیت در مقابل ضد انقلاب و مخالفت با مماشات و گفتگو و امتیازدهی به گروهکها از دست داده بود و سرانجام بعد از 43 روز خدمت شجاعانه و صادقانه با برجای گذاشتن رنجنامه غم انگیزی استعفای خود را در هفته اول سال 58 به حضرت امام تقدیم کرده بود، که البته حوادث و اتفاقات بعدی، خلاء حضور و صحت نظرات و عمق افکار دور اندیشانه وی را ثابت میکرد.
اینجانب بعد از آشنایی با نماینده حضرت امام و همراهان، آنان را به کمیته نظامی انقلاب ارتش هدایت کردم. سرهنگ فروزان و دوستانمان از ایشان استقبال کردند، ترتیب کارها داده شد و به اتفاق سرگرد شریف عسکری (مترجم عربی اداره دوم) برای راهنمایی تیم و کسب اطلاع از آخرین وضعیت بحرانی منطقه با آنان همراه شدیم.
در معیت حضرت آیتالله شیخ محمد یزدی و همراهان، با هواپیما عازم کرمانشاه شدیم و از آنجا با یک فروند بالگرد 214 در پادگان سقز فرود آمدیم و مورد استقبال فرماندهی تیپ، سرگرد اسماعیل سهرابی و نیروهای انقلابی که از قبل در جریان مأموریت ما بودند قرار گرفتیم.
سرگرد سهرابی که خود اهل کرمانشاه و آشنا به منطقه بود، بنا به ضرورت در نیمه دوم اسفند ماه 57 حدود یک ماه قبل از مسافرت ما در حالی که در دانشکده فرماندهی و ستاد مشغول تحصیل بود توسط کمیته انقلاب ارتش احضار و روز 19/1/58 به فرماندهی تیپ سقز منصوب شده بود.
امام جمعه سقز (ماموستا ملا عبدالله محمدی) مردم را برای دیدار با نماینده حضرت امام دعوت نموده بود و با زمینه سازی و تشویق گروهکها، جمعیت انبوهی از مردم کُرد، شب هنگام در مسجد جامع شهر اجتماع کرده بودند. من و سرگرد شریف عسگری نیز هیئت اعزامی را به سوی مسجد همراهی کردیم.
قبل از عزیمت به مسجد، خلبان بالگرد با حالتی ناراحت نزد من آمد و گفت: در این محیط اصلاً امنیت نداریم. همین دو ساعتی که در پادگان هستیم با وجود سرباز نگهبان، خساراتی به بدنه بالگرد وارد آمده و توصیه میکرد مراقب باشید، ممکن است در میان نگهبانان عناصر نفوذی و ضد انقلاب وجود داشته باشند.
من که میدانستم سرگرد سهرابی افسر انقلابی و متدین ارتش با چه مشکلات و مخمصههایی مواجه و بیش از همه در معرض خطر است، موضوع را مکتوم نگاه داشتم که به دلهره و نگرانی موجود دامن نزده باشم و البته به نیروهای انقلابی سفارش لازم را کردم.
ابتدای ورود به مسجد، با سکوت و آرامش جمع حاضر که همگی مسلح و ملبس به لباس محلی بودند مواجه شدیم. اما هنگامی که آیتالله یزدی پشت میکروفون قرار گرفتند، سر و صدا و همهمه حاضرین آرامش موجود را به هم زد.
کاملا مشخص بود که گروهکها برای مقاصد خاص سیاسی خود ابتکار عمل را به دست گرفته و میخواهند قدرت و نفوذ خود را به نمایش بگذارند.
جمعیت حاضر در مسجد، سرود کردستان آزاد سر دادند و در شعارهایشان خواستار خودمختاری منطقه و خود گردانی شهر و پادگان بودند. کلمات چندان مفهوم نبود وصدا به صدا نمی رسید. عصبانیت و اعتراض آنان ممکن بود جمعیت دو هزار نفری حاضر را به انفجار بکشاند.
آیتالله یزدی لحظاتی را سکوت فرمودند و هنگامی که احساس کردند حاضرین درصدد برهم زدن نظم مجلس و بیاحترامی به نماینده حضرت امام هستند، با فریادی رسا و شجاعتی بیمانند بر جمعیت نهیب زدند و گفتند: «ساکت! ادب داشته باشید و احترام خانه خدا را نگهدارید.
این جمله آبی شد بر روی آتش.سرو صداها به یکباره خاموش شد، ایشان بر بینظمی و اخلال غلبه نمودند و اقتدار حکومت اسلامی را نشان داند. آنگاه با شجاعت و آرامش، مأموریت خود را بیان داشتند و فرمودند با بزرگان و روحانیون شهر گفتگو خواهیم کرد و نظرات، کمبودها و نارسائیها را به عرض حضرت امام خواهیم رساند و مطمئن باشید برای برطرف کردن مشکلات اقدام خواهد شد. مجلس شورای اسلامی نیز در آینده نزدیک تشکیل میشود و شما هم مثل دیگر مناطق نماینده خواهید داشت و آنچه ما نتوانیم حل کنیم آنان در مجلس قانونی پیگیری خواهند کرد.
سخنان آیتالله یزدی پایان پذیرفت و با آنکه بیم برخورد مسلحانه و گروگانگیری میرفت، بدون هیچ اتفاقی رهسپار پادگان شدند. اگر خدای ناخواسته در میان جمعیتِ پرخاشگر، تیری به هوا شلیک میشد قطعاً فاجعهی بزرگی رخ میداد.
با مراجعت ایشان یکی از اعضای تیم که از وزارت کشور همراه شده بود، میکروفن را به دست گرفت و با زبان کُردی و لحنی ملایم جمعیت را به مجلس آینده و طرح قانونی خواستههایشان امیدوار کرد.
ناگاه سرگرد شریف عسکری که قرار نبود صحبت کند، رشته سخن را در دست گرفت و بعد از مقدمه کوتاهی گفت «و اما خودمختاری!» با این جمله نظم مجلس بار دیگر به هم ریخت وهمگی غرق در هیجان شدند. دست میزدند و پای میکوفتند.هرچه سعی کرد جمعیت را وادار به سکوت کند و بگوید این خواسته باید در مجلس قانونی آینده طرح و دنبال شود، دیگر جایگاهی نداشت و از اونمیپذیرفتند وانتظار داشتند، خودمختاری را شخصاً و فیالمجلس اعلام کند.
او که فهمیده بود چه اشتباه بزرگی کرده و در چه دامی افتاده، با زرنگی و چرب زبانی مسجد را ترک گفت. فقط من ماندم و یک درجهدار محافظ از نیروهای انقلابی پادگان که با لباس شخصی در جلو جمعیت نشسته بودیم و حالا که میخواستیم خانه خدا را ترک کنیم، میگفتند کجا؟ شما آمده بودید مثل همه وعدههای توخالی بدهید! و سرِ ما را شیره بمالید. دیدم از بختِ بد تمامی اعتراضات، فریادها و مطالبات جمعیت خشمگین متوجه من است و در محاصره کامل آنان قرار گرفتهام.
درجهدار محافظ چند قدم خود را به عقب کشیده بود تا شناخته نشود و بتواند وضعیت مرا به پادگان خبر دهد. یکی از آشوبگران با محکم گرفتن یقه من گفت: بگو بدانیم اصلاً چه کاره هستی؟ و در این جمع چه میکنی؟
دیدم اگر کلمهای خلاف بگویم و خود را درست معرفی نکنم، ممکن است از دانشجویان قدیم خودم یا نظامیان هوادار ضد انقلاب مرا در میان جمعیت شناسایی کرده باشند. در این صورت دشمن شماره یک آنان محسوب میشدم.
این بود که با شهامت گفتم، من سرگرد شریفالنسب میهمان شما و افسر ارتش هستم، همراه نماینده حضرت امام آمدهام تا وضعیت نظامی و امنیتی منطقه را از نزدیک ببینم. صداها بلندتر شد و آنچه نتوانسته بودند از نماینده حضرت امام و دیگران بخواهند، با عصبانیت از من میخواستند. و هر لحظه عرصه را بر من تنگتر میکردند.
عقل حکم میکرد بردبار و آرام باشم و چارهای هم جز این نبود. هرچه آنان کوشش میکردند مرا به عکسالعمل شدید وا دارند، راه مدارا در پیش میگرفتم و میگفتم برادران این خواستهها در صورتی که از راههای قانونی مطرح شود میتواند به نتیجه برسد. مملکت در حال بحران و انقلاب است و صبر و تحمل ما را به روزهای خوب خواهد رساند. مراقب باشیم بیگانگان سوءاستفاده نکنند.
این جرو بحثهای بی نتیجه بین من و محاصره کنندگان بیش از دو ساعت به درازا کشید. پیرمردها کمکم خسته میشدند و مجلس را ترک میکردند. حالا من مانده بودم و تعدادی جوان خشمگین و بیمنطق که دستبردار نبودند.
به مدد الهی راه کاری بنظرم رسید. با اعتماد به نفس گفتم اگر مایل باشید همراه هم به مهمانسرای ارتش برویم و خواستههای هموطنان کُردمان را صریح و صادقانه در مقابل چشم خودتان مکتوب کنیم. ما کاری بیش از این از دستمان بر نمیآید.
به سمت خروجی مسجد خیز برداشتم و با تسلط بر خود و غلبه بر نگرانیهای فراوان وانمود کردم که جمعیت از این به بعد مهمان ما هستند. میدیدم که درجهدار محافظ بیش از من مضطرب است، چرا که حوادث و اتفاقات منطقه را بهتر از من و به خوبی میشناخت.
از پشت سر خود خبر نداشتم اما احساس میکردم هرچه به پادگان نزدیکتر میشویم جمعیت کمتر میشود. نزدیک پادگان که رسیدیم روحیه من و محافظ همراه بهتر شده بود و بخوبی معلوم بود جمعیت معترض احساس نگرانی کرده و لحن کلامشان عوض شده است. لحظاتی بعد، باقیمانده جمعیت ازبرخورد تند خود در مسجد عذرخواهی کردند و در انعکاس خواستههای مردم، مرا وکیل قرار داده و به خانههای خود رفتند.
هنگامی که وارد پادگان شدیم، سرگرد اسماعیل سهرابی فرمانده وقت و رئیس بعدی ستاد مشترک ارتش مرا در آغوش گرفت و گفت خدا را شکر که سالم برگشتی، من آماده باش داده بودم که در صورت تعرض و گروگانگیری، تعدادی از سران ضد انقلاب را دستگیر کرده و برای آزادی شما تحت فشار قرار دهم و این در شرایطی بود که یگانهای نظامی در کردستان تحت تأثیر و فشارآشتی ملی اجازه دخالت در امنیت شهرها را نداشتند و ایشان فداکاری میکرد.
آن نیمه شب، همگی از اینکه چنین حادثه هولناکی را پشت سر گذاشته بودیم و هر لحظه امکان داشت بدون داشتن فرصت دفاع از خود، کشته شویم سپاسگزار حق تعالی بودیم و از هیجان و خوشحالی خوابمان نمیبرد.
روز بعد، آیتالله یزدی از فرمانده تیپ خواستند که افسران و درجهداران را برای شنیدن پیام حضرت امام احضار کند. این کار انجام شد و تمامی کارکنان در سالن اجتماعات پادگان جمع شدند.
ناگفته نماند تحصن نظامیان طرفدار گروهکهای جدائی طلب در مسجد جامع، یکی دور روز قبل از سفر ما به سقز، با حضور و ارشاد و تهدید فرمانده وقت لشکر، سرهنگ ایرج سپهر ]وفات 11 مرداد 1398[ که از نظامیان فداکار و تاریخ زنده حوادث کردستان آن زمان است و تا این اواخر با درجه سرتیپی در دفتر مشاورین مقام معظم رهبری فعالیت داشت، شکسته شده بود. در این جلسه سرگرد اسماعیل سهرابی نیز حضور داشته است.
به محض آغاز سخنرانی نماینده حضرت امام؛ همان سر و صداها و اعتراضات و بینظمیهای شب گذشته در مسجد جامع تکرار شد. نظامیان آشوبگر با قیافههای خشمگین و ایجاد هیاهو و داد و فریاد خواستار تعویض سرگرد سهرابی و تخلیه پادگان از درجهداران و سربازان انقلابی و خلاصه فرماندهی بلامنازع بر پادگان بودند.
ستوان یکم حسین ادبیان (تولد 20/05/1330؛ شهادت 02/02/1360در ارتفاعات بازی دراز،کشف پیکر شهید در 12/04/1398) فرمانده یگان انتظامات و سرپرست نیروهای انقلابی که در تمام مدت بحران در حراست از پادگان و مقابله با تهدیدات و مشکلات، همراه فرمانده تیپ، فداکاریها کرده بود، مانند شیری خشمگین از میان جمعیت برخاست و با اشاره به مبارزات و مجاهدتهای خود علیه رژیم گذشته با آنان به شدت برخورد کرد و گفت شما تا دیروز از رژیم ستمگر و فاسد پهلوی اطاعت و فرمانبرداری کامل داشتید و صدایتان در نمیآمد. چه شده است که اکنون در مقابل ملت ایستاده وآشوب به پا کردهاید و دم از انقلابیبودن میزنید. آیا از عملکرد ننگین خویش خجالت نمیکشید. از خشم انقلاب بترسید و دست از کارهای زشت خود بر دارید.
با گفتار وی بیدرنگ سکوت برقرار شد و آیتالله یزدی حرفهای خود را در جوی آرام ایراد کردند.
عجیب اینکه یکی از فرمانده گردانهای تیپ که در سال 55 در دوره عالی پیاده شیراز دانشجوی من بود و فردی آرام و بیدست و پا به نظر میرسید، در این آشفته بازار، سردسته اخلالگران و نماینده گروهکها در پادگان شده بود.
در این جلسه، من نیز صحبت کردم وضمن تقدیر از فداکاریهای فرماندهی تیپ و نیروهای انقلابی که با عزمی راسخ و ایمانی قوی از پادگان دفاع کرده بودند، اهمیت احترام به سلسله مراتب و مقررات نظامی را یادآور شدم و هشدار دادم که کوچکترین رفتار غیر اصولی افراد نظامی اعم از بومی و غیر بومی مخالفت با نظام تلقی شده و سروکارشان با دادگاه انقلاب خواهد بود.
فرمانده تیپ بعد ازظهر یا فردای آن روز از آیتالله یزدی درخواست کرد به اتفاق از شهر و بازار دیداری داشته باشند، موافقت شد و به اتفاق عازم شهر شدیم.
شهر چهره آرامی داشت و مردم به زندگی عادی خود مشغول بودند و با نماینده حضرت امام و همراهان با احترام برخورد میکردند. گویی هر چه هرج و مرج و آشفتگی بود، زیر سر گروهکهای وابسته بود.
گذر ما به بازار افتاد و با کمال تعجب به مغازههای اسلحه فروشی برخورد کردیم که انواع و اقسام فشنگها، مانند سیب زمینی و پیاز در برابرشان روی زمین ریخته بود. در قفسهها انواع سلاحها از تفنگ و تیربار و آرپیجی و کلت، برق میزد و جلب توجه میکرد. آنچه نداشتند هواپیما، بالگرد، توپ و تانک و نفربر بود.
فرمانده تیپ که با لباس شخصی همراه ما بود، از یکی از مغازهداران پرسید، فشنگها چه وضعیتی دارد، فروشنده قیمتها را به کیلو عنوان کرد. سپس قیمت سلاحها را پرسید، تا آنجا که در خاطر دارم قیمت کلت سه هزار تومان و تفنگ ژ-3 پنج هزار تومان بود.
فرمانده تیپ سوال کرد، اگر تعداد بخواهیم چی؟ جواب داد: مشکلی نیست، هر تعداد در هر محل سریعاً تحویل خواهد شد. مغازههای اسلحه فروشی یکی یا دو تا نبود، چنین به نظر میرسید که پر رونق ترین کسب و کار در بازار سقز، اسلحه فروشی است.
در آن روزهای بحرانی، علاوه بر سلاحهای پادگان مهاباد و برخی از پاسگاههای ژاندارمری که به دست گروهکها افتاده بود، مردم اغلب شهرهای کردستان به دلیل علاقه تاریخی و به سبب باز بودن مرزها، توانسته بودند با بهای کمی بهترین سلاحها را خریداری نمایند. جوانان اغلب مسلح بودند و با اشاره و اغفال گروهکهای سیاسی، پادگانها و ستونهای نظامی را هدف قرار میدادند.
در چنین شرایطی هر لحظه ممکن بود، افراد مسلح بر سر تقسیم قدرت و غنائم با هم درگیر شوند و در این میان تعداد زیادی از هموطنان بی گناه کرد کشته و شهر نیز به آتش کشیده شود. کما اینکه کمتر از یک ماه بعد در شهرستان نقده از توابع آذربایجان غربی چنین اتفاقی روی داد.
در همین ایام، در پادگان مهاباد یک روز شیخ عزالدین حسینی رهبر گروهک کومُله و روز دیگر عبدالرحمن قاسملو رهبر گروهک دمکرات پشت میز فرماندهی تیپ نشسته و دستور میدادند.
در سفر کوتاه مدت نماینده حضرت امام و همراهان به سقز، وخامت اوضاع منطقه غرب و دشواری وظیفه نیروهای مخلص و جان بر کف ارتش و سپاه پاسداران در بازگرداندن امنیت به این خطه بحرانزده از کشورمان به خوبی آشکار شده بود.مقارن با همین ایام، گنبد و مناطق مرزی بلوچستان و خوزستان نیز با تهدیدات مرزی مشابه غرب کشور روبرو بود که بار سنگین مسئولیت فرماندهان و رزمندگان را دوچندان میکرد.
نماینده حضرت امام در پایان سفر و بازدید از شهر و پادگان و گفتگو با نمایندگان مردم، چنین مصلحت دیدند که برای پایان بخشیدن به ناآرامیها و بهانه جوئیها، فرمانده تیپ را با خود به تهران ببرند و مدیریت پادگان را تا تعیین فرمانده جدید برعهده نیروهای انقلابی واگذار کنند.
در بازگشت از این سفر، هر یک از همراهان، گزارشی برای مسئولین تهیه کردند. من نیز هنگامی که شرح مسافرتم را با هیجان برای دوستان و همکاران کمیته انقلاب ارتش بیان میکردم، سرهنگ فروزان به شدت عصبانی شد و از من توضیح خواست که چرا کوتاهی کردی؟ همانجا باید دادگاه صحرایی تشکیل میدادی و تکلیف ضد انقلابیون پادگان را روشن میساختی.
تمامی این تجربیات ارزشمند، در ماموریتهای بعدی اینجانب در کردستان و بخصوص در فرماندهی تیپ مهاباد از نیمه دوم شهریور 60 تا بهمن ماه سال 61 به مدت 18ماه به کار آمد.
در مسیر بازگشت و در هنگام ارزیابی سفر خوشحال بودم که در این دو سه روزه از مصاحبت حضرت آیتالله یزدی برخوردارو از واکنش قوی وحکیمانه ایشان در مسجد جامع شهر درسگرفته و علاوه بر آن، توفیق آشنایی با افسری جوان، فداکار و شجاعی به نام ستوان یکم حسین ادبیان توفیق بزرگی بود که نصیب من شده بود.
با کاهش بحران در سقز، سرهنگ فروزان، ستوان یکم ادبیان را به تهران احضار کرد و به عنوان تشویق و تقدیر او را برای زیارت خانه خدا به سازمان حج و زیارت معرفی نمود. این سرباز مخلص و وفادار به انقلاب از تربیت یافتگان سرلشکر شهید سید موسی نامجو استاد نقشه خوانی و فرمانده انقلابی دانشکده افسری بود. وی در شهریورماه سال 60 در رویا رویی با متجاوزان بعثی در ارتفاعات «بازی دراز» کرمانشاه قهرمانانه جنگید و سرانجام با دنیایی حماسه و نام نیک در میان همرزمانش به کاروان بزرگ شهیدان سرافراز هشت دفاع مقدس پیوست.
در آن ایام فرمانده تیپ سرگرد اسماعیل سهرابی بیش از همه احساس مسئولیت میکرد و لحظات بسیار دشواری را گذرانده بود و به کمک نیروهای مؤمن و انقلابی، شجاعانه در برابر عناصر مسلح غیرقانونی (متجاوز از ده گروه با نامهای مختلف)مردانه ایستاده و اجازه نداده بود حتی یک قبضه تفنگ و یک عدد فشنگ پادگان به دست دشمنان انقلاب بیفتد.خدایش یار و نگهدار باد.
از حق نگذریم، در میان نظامیان بومی مناطق بحرانزده و بخصوص کردستان، انسانهای برجسته و مومن به انقلاب و نظام کم نبودند و در فداکاری و اخلاص از غیربومیها چیزی کم نداشتند.
امید آنکه تجدید یاد و خاطره آن دوران پر حادثه و آنچه برخطه سرافراز کردستان رفته است برای پژوهشگران تاریخ و هم میهنان عزیزمان مفید و موثر باشد و کار بزرگ و بی منت رزمندگان و ایثارگران و شهیدان والامقامی که جان خود را در راه ماندگاری اسلام و حراست از مرزهای این سرزمین کهنسال فداکردهاند سر مشق گرانبهایی برای نسل حاضر و فردای میهن اسلامیمان باشد.
منبع : ارتش در دیدهها و شنیدهها - سرهنگ سید محمدعلی شریفالنسب - انتشارات ایران سبز1401