دکتر بُدو (19)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۱۵
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی
معنویت در جبهه
دعای کمیل عراقی ها را تسلیم کرد
شب های جمعه که می شد عادت کرده بودیم دعای کمیل بخوانیم. بچه ها رادیو را روشن می کردند و به دعایی که با صدای محزون «حجت الاسلام رستگاری» خوانده می شد، گوش می کردند. همگی همراه با آن زمزمه می کردیم و اشک می ریختیم.
کم کم در تمام طول خط بلندگو کشیدیم. اذان را در سه نوبت پخش می کردیم و شب های جمعه دعای کمیل از بلندگوها پخش می شد. این کار باعث بالا رفتن روحیه ی بچه ها و تضعیف روحیه ی دشمن شده بود. گاهی گزارش می کردند که چند نفر از عراقی ها روی خاکریز خودشان نشسته اند و دعا را گوش می کنند. یک بار چند نفر از آنها در گروهان مجاور ما خود را تسلیم کردند. معلوم شد این حرکت خوب ما باعث یک عملیات روانی هدایت گونه شده بود. آنها می گفتند وقتی می خواستند دعای کمیل را گوش کنند فرماندهان آنها مانع می شدند و آنها هم ترجیح داده بودند که تسلیم شوند.
شب های قدر و احیاء حال و هوای عجیبی داشتیم. در سنگر برای اولین مظلوم عالم مولای متقیان حضرت علی علیه السلام مجلس روضه بر پا می کردیم. چه شور و حالی داشت! «علی علی» می گفتیم و قران به سر می گرفتیم . اشک می ریختیم. شب های قدر جبهه با جاهای دیگر خیلی تفاوت داشت چون در جبهه بودیم و برای احیای دین خدا می جنگیدیم و هم سنگران ما به شهادت می رسیدند یا مجروح می شدند لذا همه خود را به خدا نزدیک تر می دیدند وا مناجات در آن شرایط حال و هوای دیگری داشت.
شب ها کلاس قرآن تشکیل می دادیم. در سنگر تعدادی دور هم جمع می شدند و قرآن می خواندند. سربازان دسته بهداری عبارت بودند از «علی ایزدی» اهل خرامه فارس، «رمضانعلی اختر زند» اهل اصفهان و «خداورد سادین» که اهل گنبد ترکمن بود.
سادین که راننده آمبولانس بود، خیلی دلش می خواست قرآن یاد بگیرد و به او یاد می دادیم. قرآنی قدیمی با کاغذ کاهی داشت. روزی چند صفحه پیش من تمرین می کرد و بعد از آن یاد گرفت و خیلی خوشحال بود.
کم کم با آرام شدن اوضاع، نماز جماعت هم می خواندیم. بچه ها مرا جلو انداخته امامه جماعت کرده بودند در حالی که من خودم را لایق نمی دانستم، برای برگزاری نماز جماعت و حفظ وحدت و بالا بردن روحیه ی بچه ها پذیرفتم. ابتدا پنج یا شش نفر بیشتر نبودیم اما کم کم صف طولانی شد به همین دلیل بعد ها مجبور شدیم برای احتیاط نماز را در چند نقطه اقامه کنیم.
بعد به «روستای سعیدیه » نقل مکان کردیم. در آنجا رودخانه ی کرخه کور در مجاورت ما قرار داشت.
در سعیدیه گاهی برای ماهیگیری از تور استفاده می کردیم و معمولا با غذا ماهی هم داشتیم. نمازها را به جماعت می خواندیم و کلاس های قرآن دایر کرده بودیم. بچه ها مشغول یادگیری قرآن بودند و هر شب یک ساعت قرآن می خواندند. شب ها از فانوس استفاده می کردیم. پنجره ها را هم با پتو پوشانده بودیم که به هیچ وجه نور از آن بیرون نرود. زیارت عاشورا هم برقرار بود. سه شنبه ها دعای توسل و پنجشنبه ها دعای کمیل می خواندیم. بچه ها هم که مداح بودند ذکر مصیبت می کردند و حالی پیدا می کردیم.
گاهی شدت آتش خیلی زیاد بود و ما مجبور می شدیم نمازمان را در سنگر و به صورت نشسته بخوانیم اما وقتی حجم آتش دشمن کمتر بود، سریعاً بیرون می آمدیم و نماز می خواندیم. زمین بازی هم داشتیم. هنگامی که اوضاع بهتر بود، بچه ها با توپی که تهیه کرده بودند، حسابی فوتبال یا والیبال بازی می کردند.
منبع : دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران