حماسه نبرد والفجر1 (ارتش در دیده و شنیده ها)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۰۳
فشرده ای از دیدهها و شنیدههای سرهنگ سید محمد علی شریفالنسب قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی
دو روز بود که رفتوآمد به خطمقدم به دلیل برهم خوردن میدان مین قطع شده بود و رزمندگان با کمبود آب و غذا و مهمات روبه¬رو بودند. تلاش برای ایجاد معبر¬ جدید با آتش پرحجم عراقیها مواجه بود.
از سرهنگ اسدالله حیدری ]جانشین خود در تیپ84[، رئیس کنونی کانون بازنشستگان [سال1395] پرسیدم، تیم کمکرسانی به خط مقدم کجا هستند؟ گفت: پشت خطمقدم و در حال مینبرداری. پرسیدم فرمانده آنان کیست؟ گفت سروان رفعتی آلاشتی. یادم آمد روزهای آغاز خدمتم در تیپ84 برای شکایت از انقلابینماها نزد من آمده بود و می¬گفت هر زمان فرمانده عوض میشود، پرونده¬ مرا علم می¬کنند. پرسیدم کدام پرونده؟! پاسخ داد: شما نمیدانید؟! یادم آمد که در گزارش یکی از نهادها به او که از بستگان شاه است و صلاحیت ادامه خدمت ندارد اشاره شده بود. به او فرصت دادم تا صحبت کند، گفت همانطور که از اسم من پیداست همشهری رضاشاه هستم و با پهلویها نسبت دارم، اما این خویشاوندی جز دردسر چیزی برایم نداشته است. گفتم گوش من به این حرفها عادت دارد. برو به کارت ادامه بده.
به سرهنگ حیدری گفتم، چند روز است پلکهایم به هم نرسیده. بیآبی و بودن شهدا در خط، صبرم را به انتها رسانده، میروم کمی استراحت کنم. به من خبر دهید، رفعتی موفق شده یا نه؟ اگر نشده، دسته دیگری آماده کنید، با آنها خواهم رفت. ساعت 12 شب بود و از خستگی بی¬تاب بودم. به سنگرم رفتم اما از خستگی و صدای پای نگهبان خوابم نمی¬برد، گلولهی توپی در آن نزدیکی فرود آمد و قسمتی از دیوار سنگر را بر سر و صورتم ریخت. قدرت برخاستن نداشتم. لحظاتی صدای پای سرباز شنیده نمیشد. دقایقی با نگرانی که مبادا زخمی شده باشد، سر کردم. با شنیدن صدای پای او به خواب رفتم. هنوز چشمم گرم نشده بود که امربر آمد و گفت: می¬گویند رفعتیآلاشتی در حال برگشت میباشد. به هر سختی بود برخاستم. آبی به صورتم زدم. تیم جدید با گالنهای 20 لیتری آب و ظروف غذا و جعبه مهمات آماده بود. سرهنگ حیدری پیام داد کمی تأمل کنید و از اطلاعات تیم رفعتی استفاده کنید. او خسته و کوفته رسید و مشکلات کار را شرح داد. گفتم من هماکنون با این تیم خواهم رفت. گفت شما چرا؟ گفتم از اینکه نگران تشنگی و بلاتکلیفی همرزمانم در خط مقدم باشم خسته شدهام. رفعتی گفت مگر میگذارم تنها بروید هر چه باشد یکبار این راه را رفتهام. قطعاً حضور من مفید خواهد بود.
چیزی به صبح نمانده بود که به میادین مین و سیمهای خاردار دشمن رسیدیم. رفعتی به کمک تیم همراه ادامه معبری را که ایجاد کرده بود بر عهده گرفت. دو نفر سرباز میان سیم¬های خاردار دست در گردن هم جان داده بودند. به نظر میرسید عراقیها از آنان تله انفجار ساختهاند.
پیش از طلوع آفتاب، کار گشودن معبر باید تمام میشد وگرنه عراقیها ما را زیر آتش خود نابود میکردند. سرباز بلندقدی از میدان مین تلوتلوخوران به طرف ما میآمد. با تحکم فریاد زدم: چرا خط مقدم را ترک کردهای؟ با مظلومیت گفت: موج انفجار مرا گرفته است. پیشانی او را بوسیدم و پرسیدم چگونه از میدان مین آمدی؟ گفت کمی جلوتر بروید، نوار معبر عراقیها را خواهید دید.
کار مینبرداری سرعت گرفتهبود که ترکش خمپاره به سینهی رفعتی اصابت کرد و غرق در خون شد. او را به سرعت به عقب فرستادیم و خوشبختانه جان به سلامت برد. به هر سختی، از میدان مین گذشتیم و نفراتمان در میان باران گلوله¬های دشمن به سمت خطمقدم پیش میرفتند. چهار نفر دوربین بر دوش را مشاهده کردم که برای ضبط آمده بودند. حضورشان خالی از خطر نبود. از آنان خواستم به قرارگاه برگردند. ستون تدارکات با رگبار سنگین دشمن، خود را به عقب کشید و معلوم شد از این نقطه در دید و تیر دشمن هستیم و باید احتیاط کنیم. گروهی از نوجوانان بسیجی کمسن وسال با روحیه ای شاد، درحال رفتن به خط مقدم بودند. به آنان گفتم سنگر بسازید و منتظر باشید تا آتش کاهش یابد.
هر دقیقه حجم آتش افزوده میشد. ناچار دو نفر از آنان را برای ایجاد کانالی که محفوظ از دیدوتیر دشمن باشد بهکار گماردم و بقیه همکاری کردند. هنگامی که فهمیدم از گردان علیاصغر میباشند، یاد تشنگی شهدای کربلا افتادم.
در این لحظه انفجار بزرگی روی داد و مغز مرا برای چند ثانیه از کار انداخت. تصورکردم شهید شدهام. تکانی به خود دادم و دیدم زنده ام. دود غلیظی فضا را تیره و تار کرده بود، کمی دورتر، دو شمع فروزان توجه مرا جلب کرد. دو نوجوان بسیجی ناظر بر ایجاد کانال، از ناحیه سر در حال سوختن بودند. تمام وجودم درهم شکست. برخورد صمیمانه آنان که مرا فرمانده خطاب میکردند، هنوز در ذهنم زنده است. فرماندهان خط، به توقف طولانی ما پی برده و بر آتش دشمن غلبه کردند تا به خط مقدم رسیدیم. وقت آن رسید که دیداری با فرماندهان و رزمندگانمان داشته باشم.
درخطوط رابط عراقیها که حدود 80سانت عرض و 2متر عمق داشت ناچار بودم از روی پیکر شهیدانمان عبور کنم. روحیه نفرات عالی بود و شور و نشاط به برکت کلام سحرآسای حضرت امام همهجا به چشم میخورد.
هرگاه میخواستم سرم را بالا بیاورم و نگاهی به سنگرهای دشمن بیندازم با تذکر شدید فرماندهان روبرو میشدم. عراقیها از مواضع دفاعی خود بر ما تسلط کامل داشتند.
به این نتیجه ¬رسیدم که اگر نیرویی برای عبور از خط و اشغال مواضع مرتفع دشمن نداشته باشیم، ماندنمان در این منطقه بی¬فایده است.
درحالیکه دست و بازوی فرماندهان و رزمندگان را میفشردم، با ستوان یکم مرتضی زرکش که از افسران پرتلاش و شجاع ما بود روبهرو شدم. قبل از عملیات، به عمق دانش نظامی او پی برده بودم. او را در آغوش گرفتم و بر چهره آفتابسوخته وی بوسه زدم و گفتم عملیات که پایان پذیرفت به مرخصی میروی و با حلقه نامزدی برمیگردی. او این گفتگو را برای سربازانش با آبوتاب نقل کرده بود. متأسفانه هنگام جابهجایی رزمندگانش از منطقهی خطر هدف اصابت ترکش خمپارهی قرار گرفت و جان خود را در راه نجات آنان گذاشت.
سرهنگ پرویز شرفیان که از نظامیان کارامد تیپ84 خرمآباد و عصاره تجربیات ارزنده صحنههای غرب و جنوب میباشد میگوید: “در آن زمان با درجهی سروانی فرمانده گردان111 بودم. و با گردان انصار سپاه به فرماندهی برادر فراهانی ادغام بودیم. شب عملیات با دو ساعت راهپیمایی، پای سیمهای خاردار دشمن رسیدیم و با تلاشی کشنده و طولانی، موفق به گشودن معبر شدیم. گردانهای ما و لشکر محمد رسولالله به فرماندهی برادر رضا چراغی، عراقیها را به عقب رانده و در کانالهای دفاعی آنان مستقر شدند. یگانهای چپ و راست ما به دلیل عمق میادین مین، کارشان به روشنایی روز کشید و با تیر مستقیم و خمپارهبارانهای دشمن متوقف گردید. معبر گشوده شده قبلی نیز به هم ریخت و راه رفت و آمد و تدارک نیروها مسدود گشت. دو روز بر این منوال گذشت و درحالیکه به دلیل نرسیدن آب و مهمات، در فشار روحی بودم، ناگهان با شما روبرو شدم. وقتی از بازگشایی معبر جدید خبر دادید، در پوست خود نمیگنجیدم و با خوشحالی حضور شما و اثرات آن را در روحیه رزمندگان به قرارگاه رده بالا اطلاع دادم و میافزاید من که در نبردهای بزرگی مانند فتحالمبین شرکت داشتم، چنین موانع پیچیدهای با این عرض و عمق و کانالهای مجهز به بشکههای انفجاری ندیده بودم.”
فرماندهان خط مقدم میگفتند قبلا برای گشایش معبر یک تا دو ساعت بیشتر وقت نمیگذاشتیم و این بار ایجاد معبر به روز کشیده می¬شد، حالا هم دشمن به شدت درصدد بازپسگیری سنگرهایش بوده و آمار شهدا و زخمیها بالاست و سرمان را نیز از خطوط رابط نمی¬توانیم بیرون بیاوریم.
در مجموع دریافتم، ارتش صدام بعد از شکستهای بزرگ، به این نتیجه رسیده که در مقابل ایمان، سرعتعمل و امواج شکنندهی ارتش اسلام، توان ایستادگی ندارد و بایستی در تقویت میادین مین و سیمخارادارهای خود سرمایهگذاری کلان کند.
از ارتفاعات که پایین آمدم، ستوان عباسعلی شهرکی، افسر مخابرات تیپ را ملاقات کردم که برای کاری به قرارگاه میرفت. از او خواستم با من باشد و سری به یگانهای همجوار بزنیم. در حال حرکت بودیم که خمپارههای دشمن اطرافمان فرود میآمد و گرد و خاک انبوهی برپا میکرد. درسمت چپ خط مقدم، تانکهای مجهزی را مشاهده کردیم که آمادهی حرکت بودند. به تصور اینکه متعلق به تیپ84 و یا تیپ37 زرهی میباشد به طرف آنها حرکت کردیم. دو یا سه بعدازظهر و هوا بسیار گرم بود. بوی ناراحت کننده و ظاهر بد توالت صحرایی آنان که از بالا به سمت پایین سرازیر بود، توجه مرا جلب کرد. یکباره از اینکه در چنگ دشمن هستیم به خود آمده و مسیرمان را تغییر دادیم. خدمه یگان تانک، برای فرار از گرما از محل دور شده بودند.
به اتفاق به قرارگاه رسیدیم. بعد از تبادل اطلاعات، معلوم شد گردانهای تیپ84 و تعدادی از گردانهای لشکر محمدرسولالله ازجمله یگانهای موفق این عملیات بوده که همزمان به اشغال سنگرهای دشمن نایل آمدهاند و یگانهای دیگر به دلیل عمق میادین مین و مشکل ایجاد معبر، موفقیت چندانی نداشته و زیر آتش و در فشار شدید دشمن اجازه بازگشت خواسته-اند.
بالارفتن آمار شهدا و زخمیها را مکرر به قرارگاه نجف منعکس میکردیم و منتظر مدرکی بودیم که پاسخگوی بازرسان و آیندگان باشد. پیام کوتاه “مقاومت تا اخرین نفر و تا اخرین نفس” تکلیف را روشن کرد. باید به هر قیمت میماندیم تا گشایشی حاصل شود.
قرارگاه نجف شامگاه روز 24/01/62 با حضور سرهنگ صیادشیرازی، برادر محسن رضایی، سرهنگ منوچهر دژکام، برادر ابراهیم همت، سرهنگ اسدالله حیدری، برادر رضا چراغی، اینجانب و مسئولین اطلاعات و عملیات جلسه داشت. مسأله پیدا کردن راهی برای عبور از خط مقدم و تصرف ارتفاعات حمرین و جبل فوقی در شمال فکه و حفظ مناطق آزاد شده بود. من نیز مشاهدات و دریافتهای خود را از آن گشت ده، پانزده ساعته یک به یک برشمردم که موردتوجه همگان قرار گرفت.
یکی دو هفته بود که با برادر رضا چراغی آشنا شده بودم. او فردی مؤمن، کاردان و بیادعا بود. یگانهای ما با یکدیگر ادغام شده و در اردوگاهی دور از منطقه نبرد با هم تمرین میکردند. صمیمیت بین ارتش و سپاه و بسیج در حد اعلا بود و پیروزی بزرگی را نوید میداد. چهار روز قبل از عملیات، برادر چراغی مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و خون زیادی از بدن وی خارج گردید. هرچه خواستیم در بیمارستان بستری شود موافقت نکرد و سرم از دست او جدا نمیشد. کمی که بهتر شده بود تصمیم گرفت برای هماهنگ کردن یگانهای رزمی تحت امر خود به خطمقدم برود.
صدای او را در حال راهنمایی همرزمانش می¬شنیدم. همه با صمیمیت از او حرف شنوی داشتند.در یک لحظه بیسیمچی روی خط آمد و با هیجان گفت چراغمان خاموش شد. این خبر ناگوار دنیا را بر سرم فرو ریخت. چراکه علاوه بر ارتباط عاطفی، از آن پس مسئولیت¬ها متوجه من میشد. او به راستی لایق شهادت بود و به آرزوی دیرین خود رسید.
در آخرین جلسه قرارگاه، که شامگاه 27/01/62 برگزار بود شرکتکنندگان به اتفاق به این نتیجه رسیدند که نیروها به مواضع اولیه خود بازگردند. فرمانده سپاه با دفتر حضرت امام تماس گرفت و با تشریح مشکلات، کسب تکلیف کرد و نتیجه آن شد که تمامی یگانها قبل از نیمه شب، با نظم و آرایش نظامی و بدون سروصدا خط مقدم را ترک کنند. تیپ84 و سپاه محمد رسولالله که سپر حفاظتی رزمندگان شده بودند، آخرین یگانهایی بودند که به مواضع قبلی بازگشتند.
منبع : ارتش در دیدهها و شنیدهها - سرهنگ سید محمدعلی شریفالنسب - انتشارات ایران سبز1401