حسام (قسمت هجده)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۳۰
خاطرات سال63 در قرارگاه شمالغرب تیراندازی به هدف با یک گلوله توپ (ما رَمَیتُ اذا رَمَیت) در اواخر سال1363، نیروی زمینی دو گردان توپخانه اِن45 با برد بلند (حدود 40 کیلومتر) از اتریش خریده بود. یک آتشبار چهارتوپۀ آن را به توپخانه لشکری لشکر64 ارومیه دادند و این آتشبار زیر ارتفاعات تمرچین در مسیر ارتفاعات قمطره به حاج عمران روانه […]
خاطرات سال63 در قرارگاه شمالغرب
تیراندازی به هدف با یک گلوله توپ (ما رَمَیتُ اذا رَمَیت)
در اواخر سال1363، نیروی زمینی دو گردان توپخانه اِن45 با برد بلند (حدود 40 کیلومتر) از اتریش خریده بود. یک آتشبار چهارتوپۀ آن را به توپخانه لشکری لشکر64 ارومیه دادند و این آتشبار زیر ارتفاعات تمرچین در مسیر ارتفاعات قمطره به حاج عمران روانه شده بود. یک روز با حجت الاسلام حسنی جهت بازدید رزمندگان عازم منطقه حاج عمران بودیم. از کنار این آتشبار توپخانه که رد میشدیم، لولههای بلند این توپها، توجه حاج آقا حسنی را جلب کرد و گفت آقای هاشمی این چه توپی است، من تا حالا چنین توپخانهای را ندیده بودم؟! توضیح دادم اینها توپهای با برد بلند اتریشی هستند که تازه خریدیم. درخواست کردند که برویم از نزدیک آنها را ببینیم. به کنار آتشبار رفتیم. فرمانده آتشبار شروع به توضیحاتی در مورد مشخصات و مختصات توپ کرد. سپس حاج آقا گفتند آقای هاشمی میشود من یک گلوله تیراندازی کنم؟ گفتم چرا که نشود. فوری بچهها یک گلوله آماده کردند و حاج آقا طناب ترقهکش را کشیدند و شلیک انجام گرفت. ما به طرف حاج عمران حرکت کردیم. در بین راه، از محدودیتهای گلولههای این توپ صحبت کردم و گفتم حاج آقا هر گلوله این توپ شاید به اندازه 15-10 گلوله توپهایی که خودمان گلوله آن را تولید میکنیم، ارزش دارد. پرسید مثلاً قیمتش چقدر است؟ گفتم شاید حدود 75 هزار تومان. خیلی ناراحت شد. گفت پس من 75 هزار تومان را به هدر دادم آقای هاشمی. اصلاً کل پوست بدن حسنی به 75هزار تومان میارزد. جالب است بدانید اسفندماه بود. منطقه پوشیده از برف بود. وقتی به قرارگاه تیپ در خط رسیدیم، از طرف دیدبان روی ارتفاعات حاج عمران گزارش رسید که یک گلوله بدون درخواست دیدبان شلیک شد و اتفاقاً به یک انبار مهمات دشمن برخورد کرد و صدای انفجار منطقه را پر کرده است. گفتم حاج آقا حسنی چون شما نیت پاک و قلب صافی داری، خداوند همان یک گلوله شما را به هدف هدایت کرد. ما رمیتُ اذا رمیت…
چگونه دختربچه ششسالهای پدرش را به جبهه فرستاد
نیمه دوم اسفند روزهای 15 یا 16 اسفندماه، به اتفاق برادر مصطفی ایزدی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدای سپاه و جناب سرهنگ بهرامپور فرمانده ناحیه ژاندارمری کردستان، قرار گذاشتیم یک بازدید مشترک از پایگاههای استقراری ارتش، سپاه و ژاندارمری از مسیر مهاباد، بوکان، سقز، دیواندره تا سنندج داشته باشیم. روز آفتابی خوبی بود. با هلیکوپتر در اختیار جناب سرهنگ بهرامپور، به راه افتادیم و در مسیر از چندین پایگاه ارتش و سپاه و ژاندارمری بازدید داشتیم. معمولاً به پایگاههای در عمق سرکشی کردیم. در هر پایگاه حداکثر نیمساعتی توقف داشتیم. غروب به سنندج رفتیم. من به ستاد لشکر28 و ایزدی هم به سپاه و بهرامپور هم به دفتر خودش رفت و قرار شد فردا صبح حوالی 9 صبح به ارومیه برگردیم. هلیکوپتر ژاندارمری هم معمولاً در پد هلیکوپتری ارتش مینشست. صبح روز بعد، برادر ایزدی پیام فرستاد که من کارم تمام نشد و در سنندج میمانم. شما خودتان بروید. من و بهرامپور سوار هلیکوپتر شدیم و همین که هلیکوپتر از زمین کمی بلند شد، دیدم افسر رکن سوم لشکر به طرف هلیکوپتر میدود و با دست اشاره میکند بنشینید. گفتم آقای خلبان بنشین ببینیم چه شده. آن افسر جلو آمد و گفت، جناب سرهنگ هاشمی همین حالا خبر رسید که پادگان بانه به شدت بمباران شده است و شهدا و مجروحین زیادی داشته است. گفتم جناب سرهنگ بهرامپور اگر موافق باشی، مستقیماً از مسیر مریوان و شیلر به بانه برویم. ایشان هم قبول کرد و ما مستقیماً کمتر از 20 دقیقه در پادگان بانه نشستیم. فرمانده تیپ لشکر23 جناب سرهنگ اردشیر زوالت بود که به جای سرهنگ2 دادبین در بانه مستقر شده بود. یک مرکز گردان ژاندارمری هم در همین پادگان بود. گویا در همین فاصله 20 دقیقهای که گذشته بود، یک بار دیگر پادگان توسط هواپیماهای عراقی بمباران شده بود. کلیه پرسنل ارتش و ژاندارمری داخل سنگرهای پدافند هوایی بودند. با فرود هلیکوپتر، جناب سرهنگ زوالت که تمام لباس و سر و صورتش گِلی بود، (شب قبل باران باریده بود و سنگرها گلی شده بودند) فریاد میزد هلیکوپتر بلند شو برو. وقتی جلو آمد، من و جناب سرهنگ بهرامپور را دید. هم متعجب و هم خوشحال شد. گفت از صبح تا به حال در فاصله کمتر از 20 دقیقه، دو بار بمباران سختی شدیم. تعداد شهدا و مجروحین زیاد است. هنوز آمار دقیق نداریم. گفتیم مجروحین بدحال را با همین هلیکوپتر به ارومیه ببرند و شهدا و مجروحین دیگر را با آمبولانس اعزام نمایند. جناب بهرامپور با فرمانده گردان ژاندارمری برای بازدید اماکن و پایگاههای ژاندارمری رفت و من هم با جناب سرهنگ زوالت برای بازدید گردانها که بیشتر روی ارتفاعات سورکوه، تازه مستقر شده بودند، رفتیم. آن شب را من در بانه پیش فرمانده تیپ ماندم.
فردا صبح به جناب زوالت گفتم یک وسیله خودرویی به من بدهید تا به ارومیه بروم. ایشان خودرو خودش را با سرباز راننده در اختیارم گذاشت و از بانه به سوی سقز حرکت کردیم. در مسیر بانه به گردنه خان در حرکت بودیم. داشتم به اطراف جاده نگاه میکردم. در پیچاپیچ جاده، درختان جنگلی بلوط، فکرم را به سوی حوادث خرداد ماه سال59 و حوادثی که در این جاده اتفاق افتاده بود، برد. اینکه گروهان سوارزرهی لشکر16 چگونه اینجا تار و مار شده بود. شهادت جناب سرهنگ معصومی و دیگر بچهها، آن روز و همه حوادثی را که شنیدم بودم، جلو چشمم رژه میرفت. جلو ماشین کنار راننده نشسته بودم. ناگهان چشمم به سرباز راننده دوخته شد. دیدم قیافهاش به سن سربازی نمیخورد. کمی مُسن به نظر میرسد. سر حرف را با او باز کردم. خوب برادرم اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ متأهلی یا مجرد؟ چند سال داری؟ چقدر از خدمتت مانده؟ گفت من سرباز شمشیری اهل گرگان و متأهل، دارای یک دختر و یک پسر هستم. حدود 40 روزی به پایان خدمتم مانده است و حدود 29 سال سنم است. خوب چی شد؟ چرا دیر به خدمت سربازی آمدی؟ گویا منتظر فرصتی بود تا حرف بزند، هم حوصلهاش سر نرود و هم در رانندگی خوابش نبرد. با همین لحن گفت جناب سرهنگ حالش را داری تا داستان سربازیم را بگویم؟ گفتم حتماً خوشحال خواهم شد.
گفت من تحصیلاتم تا شش کلاس است. شاگرد راننده تریلی بودم. میبایستی در سال1354 به سربازی میرفتم. نرفتم. سرباز فراری بودم. بعداً ازدواج کردم. انقلاب هم که شد و جنگ هم آغاز شد، من به سربازی نرفتم و چون شاگرد راننده بودم، اصولاً به فکر سربازی و پایان خدمت نبودم. زندگی فقیرانه و مختصری با زن و دو فرزندم در تهران داشتم. فروردینماه سال62 یک شب مهمان پدرخانمم بودیم. بعد از اخبار، شب با بچهها پای تلویزیون نشسته بودیم. ما در منزل تلویزیون نداشتیم. آن شبها بعد از اخبار معمولاً اخبار و گزارشی از جبههها پخش میشد. از ارتش سپاه، بسیج و… این دخترم که آن زمان تازه شش ساله بود، مرتب از من سوال میکرد بابا اینها کی هستند؟ چرا لباسهایشان با هم فرق میکند؟ اینکه به سرشان بستهاند چیست؟ چرا بعضیها دستمال به گردن دارند و بعضیها ندارند؟ مرتب سوال میکرد، و تا قانع نمیشد، دست برنمیداشت. معمولاً بچهها در سن 6-5 سالگی خیلی جستجوگر هستند و زیاد سوال دارند. گفت یکی یکی را پاسخ دادم، که اینها مثلاً بسیجی هستند، اینها سربازند، دشمن به خاکمان حمله کرد و اینها برای دفاع از کشور و اسلام دارند با دشمنان میجنگند. تا این توضیحات را دادم، این دختر با حالتی خاص پرسید، بابا شما هم به سربازی رفتی؟ شما هم با دشمن جنگیدی؟ گفت، این سوال دخترم چون پتکی محکم بر سرم فرود آمد و تمام وجودم را سوزاند. نمیدانستم چه پاسخی باید بدهم. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. از خانه خارج شدم. مقداری قدم زدم. حالت عجیبی داشتم. با خود کلنجار میرفتم. خدای من امروز نمیتوانم پاسخ یک بچه ششساله را بدهم، فردای قیامت جواب تو و این ملت و حتی بچههایم را چگونه باید بدهم؟ بعد از مدتی قدم زدن، به خانه برگشتم و پس از صرف شام به منزل خودمان برگشتیم. گرچه دخترم دیگر فراموش کرده بود که چه سوالی را مطرح کرد و آیا من جواب دادم یا خیر، ولی این سوال و مطالبه دخترم ولم نمیکرد و دست از سرم برنمیداشت.
آن شب تا صبح نخوابیدم. بعد از نماز صبح به حوزه نظام وظیفه رفتم (آن روزها مرتب اعزام سرباز به جبهه داشتیم. مثل حالا نبود که در اول ماه و یا نیمه ماه اعزام صورت گیرد. اعزام دائمی بود. در مرکز آموزش، وقتی تعداد یک گروهان تکمیل میشد، آموزش شروع میشد.) گفتم من آمدم تا به سربازی اعزام شوم. نگهبان گفت بابا نیامدی، نیامدی، حالا اذان صبح میخواهی اعزام شوی؟! برو ساعت 9-8 صبح بیا. خلاصه اینکه آن روز ثبت نام کردم و فردا نوبت اعزامم بود. در موقع ثبت نام گفتم میخواهم به دورترین مرکز آموزش سربازی بروم. اتفاقاً ما را به مرکز آموزش بیرجند فرستادند. مدت آموزش دو ماه بود. موقع تقسیم، گفتم میخواهم در سختترین یگان ارتش خدمت کنم. شنیده بودم که لشکر23 نیروی مخصوص خدمتش از همه مشکلتر و سختتر است. داوطلب خدمت در این لشکر شدم. ما را به پسوه فرستادند. در تیپ یکم هم داوطلب خدمت در سختترین پایگاه بودم و در تمام کمینها و گشتیهای شناسایی شرکت کردم، تا اینکه اخیراً جناب سرهنگ زوالت، متوجه وضعیت داوطلبی من در مأموریتها و همچنین وضعیت خانوادگی من قرار گرفت و مرا به رانندگی خودش انتخاب کرد، تا جلو چشمش باشم. حالا که دارم با شما صحبت میکنم، حدود 28 روز به اتمام خدمتم مانده است. نمیدانم حالا که برگردم، اگر بار دیگر دخترم که کلاس دوم ابتدایی است از من بپرسد که بابا تو برای کشورم در زمان جنگ چه کار کردی، حرفی برای گفتن دارم یا خیر. من همه تلاشم را کردم، ولی نه شهادت نصیبم شد، نه مجروحیت و جانبازی. سرباز شمشیری مرتب حرف میزد. من هم ساکت بودم و چشمانم به پیچ و خمهای جاده کوهستانی خیره شده بود. گفتم آقای شمشیری درود بر تو و درود خدا بر آن دختر ششسالهای که موجب بیداری و عاقبتبخیری پدرش شد. این را بدان تا این روحیه در ملتی باشد که گوش به فرمان رهبر و امام و مقتدایش باشد، پدر و مادر و پیر و جوان نانآور خانواده را به جبهه بفرستد و یا دختر ششساله پدرش را روانه جبهه کند، این ملت قطعاً سرافراز و پیروز است.
چگونگی تهیه 90هزار دست لباس بادگیر برای سربازان
زمستان سال63 در کردستان زمستانی پربرف و همراه با سرمای شدیدی بود. یگانهای ما موظف بودند از ساعت 8 صبح تا 4 بعدازظهر برای تأمین امنیت جادهها نیروهای تأمینی را بنا به موقعیت جادهها در هر یکصد متر، کمی بیشتر و یا کمتر، برقرارنمایند. این وظیفه هر پایگاه بود که صبحها این نیروها را به سرِ پست مربوطه ببرد و عصرها آنها را جمعآوری کرده و به پایگاه بیاورد. در بازدیدهایی که از یگانها و پایگاهها داشتم، همواره درخواست فرماندهان، لباس بادگیر بود که معمولاً بچههای سپاه داشتند. سربازان ارتش و ژاندارمری یا پانجو و یا پالتوهای پشمی کلفت و زمختی داشتند، که هم سنگین بود و هم مانع تحرک آنها بود؛ ولی لباس بادگیر معمولاً از پارچه بسیار نازک و غیرقابل نفوذ باران و دارای کلاهی از همان جنس بود و علاوه بر گرمای مناسب، بر تحرک سرباز هم افزوده میشد، ولی لباس سازمانی سرباز نبود که ارتش به سرباز بدهد. به دوستان گفتم بگردید و جستجو کنید این پارچه را از کجا میتوان تهیه کرد. خبر رسید که در انبار گمرک جلفا مقدار زیادی از این پارچه بادگیر و مقداری کالای متروکه دیگر وجود دارد. مسئول کالای متروکه جلفا در آن زمان حجت الاسلام رضوی بود. با ایشان از زمان انقلاب آشنایی و دوستی داشتم. ایشان امام جماعت مسجد حضرت علیاکبر خیابان هاشمی در غرب و جنوب خیابان آزادی بود. برآورد دوستان این بود که علاوه بر 90هزار متر پارچه بادگیر، مقدار زیادی لوازم خانگی از قبیل تلویزیون، رادیو، ضبط صوت، ظرف و ظروف خانگی، پارچههای لباس زنانه و مردانه و… وجود دارد که همه آنها را میتوان یکجا به قیمت ارزان خرید. با حاج آقا رضوی صحبت کردم و مسئولین آنجا برآورد قیمت 60میلیون تومان را دادند. گفتم اشکالی ندارد. همه را یکجا بخرید و با توافق با حاج آقا رضوی یک چک 60 میلیونی دو ماهه نوشتم و همه این اجناس را خریداری کردیم.
نمایندگان قرارگاه، ستوانیار جهادی نژاد از بازرسی قرارگاه، حاج آقا حسینی مسئول عقیدتی سیاسی و یک نفر هم از حفاظت بودند. به آنها گفتم این اجناس را به فروشگاههای تعاونی لشکر64 و 23 و پادگان توپخانه مراغه با درصدی سود بفروشید و سعی کنید ظرف مدت یک ماه پولها را دریافت کنید. پرسنل یگانها میتوانند از این فروشگاهها خرید نمایند. ضمناً خرید این اجناس به طور مستقیم برای شما سه نفر و من حرام است. من که چیزی نیاز ندارم، شما هم اگر خواستید چیزی بخرید، میتوانید از فروشگاههای یگانها خریداری نمایید. به طور مثال یک پیراهن مردانه خارجی که آن روزها حداقل در بازار 300 تومان بود، ما آن را حدود 100 تومان و یا کمتر خریده بودیم. از مجموع اجناسی که به فروشگاهها داده بودیم، آن مقدار 90هزار متر بادگیر به علاوه مبلغ یک میلیون و 800هزار تومان سود عاید قرارگاه شد. پول گمرک هم قبل از موعد مقرر پرداخت شد. حدود 30 هزار متر از این پارچهها را به ژاندارمری ناحیه کردستان و آذربایجان هدیه دادم و 60هزار متر آن را به فرماندهی لجستیکی نیروی زمینی در تهران فرستادم و با سرهنگ منتظری فرمانده لجستیکی صحبت کردم و گفتم مبلغ 30هزار تومان پاداش به پرسنل خیاطخانه شما میدهم، تا در اسرع وقت از این پارچهها برای سربازان لباس بادگیر تهیه کنند. از آن مبلغ یک میلیون و هشتصد هزار تومان، تعداد 13 دستگاه وانت سیمرغ با پلاک شخصی خریداری کردیم،که یک دستگاه آن را در قرارگاه گذاشتم و به هر فرمانده تیپ و لشکر نیز یک دستگاه واگذار کردیم. معمولاً آن سالها اقلام کالای متروکه گمرکات را سپاه پاسداران خریداری میکرد و در نظر داشتند کالای متروکه جلفا را هم خریداری نمایند. منتها وقتی متوجه شدند، که کار از کار گذشته بود و ما پیشدستی کردیم.
همان سال، یک روز جمعه یک کامیون مرغ از کمکهای مردمی به ارومیه رسید. راننده آن به قرارگاه ما مراجعه کرد. من به ستوانیار جهادینژاد گفتم فوراً این کامیون مرغ را به پادگان مهاباد و سردشت ببر تا برای سربازان پخت نمایند. این دو مورد، یعنی خرید کالای متروکه و توزیع مرغ، باعث شد برای ستوانیار جهادینژاد در سال64 پرونده درست شود. زمانی که من مجروح شده بودم و در تهران دوران نقاهت را میگذراندم، تلفنی به من خبر دادند که برای جهادینژاد پروندهای در سازمان قضایی ایجاد شده و ایشان مدت 48 ساعت است که در بازداشت به سر میبرد. بلافاصله به دادستانی ارتش رفتم و با جناب سرهنگ اتابکی دادستان سازمان قضایی ارتش، تمام این دو موضوع را مطرح کردم و گفتم به دستور من بوده، اگر قرار است کسی بازداشت و زندانی شود من هستم، نه آقای جهادینژاد. داستان خرید از گمرک را برایشان تشریح کردم و خواهش کردم همین فردا، شما یک تیم به سرپرستی جناب سرهنگ الیاس محمودی به ارومیه بفرستید تا موضوع را بررسی نمایند. اگر آنچه من گفتم درست بود، آقای جهادی نژاد را آزاد نمایید و اگر غیر از این بود، من شخصاً مسئولیت آن را میپذیرم. این را هم خدمتتان عرض کنم دادستان شما در ارومیه، وقتی به برادران ارتش میرسد فوری دستور بازداشت میدهد، ولی اگر در این قضیه حرف ما درست بود، موضوع پیگیری نمیشود. اتفاقاً جناب سرهنگ محمودی و یک نفر دیگر فردای آن روز با هواپیما جهت بررسی به ارومیه رفتند و با یک توجه و بررسی مختصر، به حرف ما رسیدند و آقای جهادینژاد آزاد شد.
خاطرهای را از شهید عزیز سید مهدی موسوینژاد میخواهم خدمتتان عرض کنم. برادرمان آقای سید مهدی موسوینژاد که خدمت سربازیش را در سالها 59 و 60 در لشکر64 ارومیه به پایان رسانده بود، به هنگام خدمت سربازی در سالهای آخر در قسمت کمکهای مردمی شعبه جهاد یا شعبه کمکهای مردمی لشکر مشغول انجام وظیفه بود. بعد از پایان خدمت سربازی، داوطلبانه در قسمت کمکهای مردمی لشکر یکی دو سال خدمت کرد. البته سازمان عقیدتی سیاسی هم حقوقی را به صورت قراردادی و خیلی جزئی به ایشان میدادند، که فقط اموراتش را بگذراند. این برادر بزرگوار، شب و روزش را در لشکر میگذراند. تمام فکر و ذکرش این بود که در جذب کمکهای مردمی برای سربازان ارتش اسلام، بخصوص لشکر64 تلاشی بکند. در اوایل سال63، ما چون فعالیت ایشان را در لشکر به صورت گستردهای دیدیم، دنبال این بودیم که در قسمت جهاد مردمی قرارگاه از ایشان استفاده کنیم و از فرمانده لشکر64 و همچنین از مسئول عقیدتی سیاسی لشکر64 خواهش کردیم که ایشان را به قرارگاه بدهند، تا فعالیتشان را در قرارگاه شمالغرب انجام بدهد و نماینده قرارگاه باشد و برای گرفتن کمکهای مردمی و شرکت در جلسات کمکهای مردمی که در سطح استان، بخصوص استان آذربایجان غربی تشکیل میشد، شرکت بکند. این برادر توان و قدرت خاصی داشتند و در این جلسات خیلی خوب از ارتش دفاع میکردند. همینطور در قرارگاه مشغول انجام وظیفه بودند که در مهرماه سال63 به من اصرار کردند که دلم میخواهد با شما در مناطق عملیاتی که میروید، من را هم ببرید. دلم نمیخواهد مدام در قرارگاه باشم. گاه قبلاً هم که در لشکر بود، خودش این کمکهای مردمی را میگرفت و میآورد توی خط به دست سرباز میرساند. حالا در قرارگاه وظیفهاش این بود که این کمکها را به شعبههایی که در لشکرها بود، بدهد. لذا علاقه خاصی به سرکشی یگانها داشت. تقاضا کرد موقعی که میروم در خط برای بازدید یگانها، ایشان را هم با خود ببرم.
یادم است که از منطقه لشکر64، همچنین از بانه بازدید داشتیم. 21 مهرماه بود که من به اتفاق رئیس ستاد، سرهنگ چرخکار و همین شهید سید مهدی موسوینژاد، با یک فروند هلیکوپتر به سنندج رفتیم و از آنجا پس از حضور در مرکز لشکر، کارهایی که آنجا لازم بود را انجام دادیم. ایشان هم هماهنگی مربوط به کارش با لشکر28 را انجام داد و بعد عازم مریوان، منطقه لشکر30 گرگان شدیم. سرپرست لشکر30 گرگان بعد از مجروح شدن سرهنگ کمانگری، سرهنگ مهدی نخعی بود. به اتفاق ایشان ما اول صبح از منطقه والفجر4 و ساعت 9 الی 2 بعدازظهر از تیپ1 لشکر88 مستقر بر ارتفاعات گرمک و لری بازدید داشتیم و ناهار را در مرکز تیپ2 عملیاتی خوردیم. یک بازدید هم از خط گردان805 قدس روی ارتفاعات لَری داشتیم. شهید موسوینژاد اینجا با سربازان، بخصوص سربازان همشهری خودش خیلی گرم گرفته بود. در برگشت، به محل ستاد لشکر و از آنجا به خط جلویی، حُدود خط گردان805 رفتیم. حدود ساعت 5-5/4 بعدازظهر بود که ما داشتیم از این گردان بازدید میکردیم. یک گردان از گردان های قدس بود. سرگرد نخعی گفت که اینجا مقابل ارتفاعات کلهقندی است. تقریباً شرق خود شهر پنجوین میشود. اینجا یک منطقه جنگلی بود. گفتند که ما اینجا یک راه نفوذی را پیدا کردیم که از اینجا قشنگ میشود دشمن را شناسایی کرد و تسلط خوبی روی ارتفاعات کلهقندی دارد. یک عملیات نظامی را این منطقه پیشبینی کرده بودند و در حال بررسی بودند که از این طرف بتوانند بعدها تک انجام بدهند. فرمانده لشکر میخواست که ما را به جلو ببرد و آن منطقه را نشان بدهد. از خط پدافندی بچهها در اینجا گذشتیم. فاصله خط پدافندی ما با عراقیها مقدار قابل توجهی بود و یک جاده باریکی بود که در این جاده باریک و مالرو قدم میزدیم. به این ترتیب، جلو سرهنگ نخعی و یک ستوان همراه ایشان بود که از همان گروهان در خط بود. پشت سرش دو نفر دیگر بودند و بعد من، به اضافه افسر حفاظت و بعد از ما دو نفر دیگر. سرهنگ چرخکار با شهید موسوینژاد که همشهری هم بودند، با هم میآمدند. در این جاده، دشمن مین ضدنفر (گوجهای) کار گذاشته بودند. همه از روی این مین به صورت قدمرو گذشتیم. قسمت این بود که موسوینژاد و چرخکار که از اینجا رد میشدند، پایشان را روی مین بگذارند و مین منفجر بشود. وقتی مین منفجر شد، آن لحظه همه احساس کردیم که کمین خوردیم و بلافاصله از جاده خارج شدیم و پناه گرفتیم. صدای خاصی داشت. صدای مین گوجهای بود. در کردستان هم در منطقه، اولین چیزی که آدم یک صدایی را میشنود، تصور میکند که به کمین دشمن افتاده. موضع گرفتیم و بعد دیدیم خبری نیست. فریاد آقای موسوینژاد بلند شد. دیدم که این منطقه مینگذاری شده است و حتی سیمهای آنجا و تلههایی که بود را مشاهده کردیم. بعد آمدیدم و دیدیم ایشان از ناحیه پاشنه پا آسیب دیدند. تخلیهشان کردیم و آمدیم در قسمت مریوان. در حوالی دریاچه یک بیمارستان صحرایی بود، که در آنجا دکترها عمل جراحی سرپایی انجام میدادند. حتی گفتیم که وضعشان چطور است؟ گفتند چیزی نیست، پاشنه پایشان رفته. من بلافاصله با تهران تماس گرفتم و با یکی از دکترهایی که آشنا بود صحبت کردم که مشورتی با او کرده باشم. گفت نه، پاشنه پا چیزی نیست. یک موقع پایش را قطع نکنند. میشود ترمیم کرد. با همین وضعیت، آقای موسوینژاد را بردند اتاق عمل و عمل جراحی را روی او انجام دادند. ما هم خیالمان راحت شد. چون پزشکان گفتند که مسئله آنچنان مهمی نیست.
برای بازدید تیپ یکم رفتم و نماز مغرب و عشاء را در تیپ1 لشکر30 به فرماندهی سرهنگ تخمهچی خواندم، تا بازدیدی از تیپ و صحبتی هم با فرمانده تیپ، فرماندهان گردانها داشته باشم. همچنین، گفته بودیم که آقای چرخکار، که در بیمارستان کنار آقای موسوینژاد مانده بود، ما را از وضعیت ایشان مطلع کند.
حدود ساعت 9-5/8 شب بود. گفتند که عمل با موفقیت انجام شد و ایشان را از اتاق عمل بیرون آوردند، اما الآن بیهوش است. ساعت 10 بود که به ما اطلاع دادند موسوینژاد شهید شد. باورمان نمیشد. مرحوم نارسایی قلبی داشت و این را اطلاع نداده بود و کسی هم نمیدانست. دکترها هم بدون توجه به این موضوع، بیهوشی دادند و او دیگر به هوش نیامد. سرهنگ چرخکار که آن روز دوتایی با آقای موسوی نژاد در مسیر در ماشین نشسته بودند، صحبتهای زیادی با هم کرده بودند. میگفت مثل اینکه به او الهام شده بود، که این آخرین دیدارش از این خطه است و چنین صحبتهایی میکرد. ناگفته نماند آقای چرخکار هم یک جراحت سطحی در اثر این انفجار برداشتند و چند ترکش به پایشان خورده بود. البته چیز مهمی نبود، ولی آن بزرگوار آنجا به شهادت رسید.
خاطره دیگری که دارم، این است که فردای آن روز، جنازه شهید را سوار هلیکوپتر کردیم که به ارومیه بیاییم. از سقز گذشته بودیم. بالای سر این جنازه نشسته بودیم. سرهنگ چرخکار و کروچیفهای هلیکوپتر بغل ما نشسته بودند. من مشغول قرآن خواندن بودم. در آن زمان یک حالت خاصی را در قیافه این کروچیف دیدم. استواری بود خیلی گرفته و مبهوت. گفتم چی شده؟ گفت ببینید ما پریروز شما و ایشان را سالم به این منطقه آوردیم، حالا داریم جنازهاش را میبریم. گفتم خب روزگار اینطور است. بالأخره هرکسی یک قسمتی دارد. یک سرنوشتی دارد. کسی چه میداند سرنوشتش چیست. کمی صحبت کردیم تا اینکه هلیکوپتر در پادگان ارومیه نشست. خلبان و گروه پروازی بعدازظهر ناهارشان را خوردند. قرار بود که هلیکوپتر بعدازظهر به سقز برگردد. دوباره بلند شد. هوا نامساعد بود. مجدداً نشستند. برج مراقبت اجازه پرواز نداد. خلبان و کمک خلبان و کروچیف هلیکوپتر، آن شب را در قرارگاه ماندند، تا اینکه فردا صبح پرواز نمایند. ما آن روز رفتیم برای تشییع جنازه پیکر شهید موسوینژاد در شهر، چون امام جمعه حاج آقا ملاحسنی و دیگر مسئولین هم این شهید را میشناختند و با همه آنها همکاری داشت. بنابراین، یک تشییع جنازه بسیار باشکوهی برایش از طریق لشکر و استانداری و امام جمعه و نهادهای شهر ارومیه گرفته شد، تا پیکر پاکش از ارومیه تشییع و به زادگاهش تربت جام منتقل شود.
ما در حین انجام مراسم تشییع جنازه بودیم. پیغامی برایم آمد و اطلاع دادند که با قرارگاه تماس بگیریم. گفتیم چه شده؟ گفتند که هلیکوپتر سقوط کرده. همین هلیکوپتری که همان خلبان و کروچیفی که آن روز با آن حالت به شهید نگاه میکرد. اینها بلند شدند که به سقز بروند. هنوز به جاده شهر مهاباد، قسمت شرقی ارومیه، وارد نشده بودند که در حوالی خانههای سازمانی سپاه، آن بالا، یک بال ملخ هلیکوپتر کنده شد و بال دیگر ملخ این هلیکوپتر در هوا به بدنه هلیکوپتر میخورد و تمام بدنه هلیکوپتر را قیچی میکند و هلیکوپتر آتش میگیرد. کروچیف و خلبان و کمک خلبان تکه تکه شدند.
یک سانحه بسیار دلخراش و تلخی بود. از آن تشییع جنازه هنوز برنگشته بودیم که این وضعیت پیش آمد. خدا رحمت کند شهدای هوانیروز ما را که واقعاً در طول جنگ، برادران خلبان، کمک خلبان، خدمه هلیکوپتر زحمات زیادی را کشیدند و شهدای زیادی را تقدیم انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی کردند.
شهید موسوینژاد انسانی واقعاً برجسته، جوانی پرشور و عاشق شهادت بود و ما بعد از شهادتش فهمیدیم که این برادر هنوز هیچجا اسمش ثبت نیست. حقوقبگیر رسمی جایی نیست و اصلاً نه استخدامی است و نه وضعیتش روشن است و به صورت بسیجیوار دو سال و اندی در لشکر خدمت کرد. البته اقداماتی را بعدها انجام دادند، برای اینکه خانواده شهید بزرگوار تحت پوشش بنیاد دربیاید. پیکر پاکش نیز به زادگاهش منتقل شد. روحش شاد.
دستور همینه تا آخرین نارنجک و فشنگ بجنگید
خاطرهای دارم تحت عنوان اینکه چقدر شما خونسردید یا اینکه چرا اینقدر خونسردید. فرماندهی قرارگاه ژاندارمری حمزه سیدالشهدا را جناب سرهنگ بهرامپور و جناب سرهنگ قرقی به عهده داشتند. اما چون این دو برادر فرمانده ناحیه بودند و کارشان زیاد بود، یک افسری را به عنوان نماینده در قرارگاه گذاشته بودند و اختیارات تام داده بودند که از نظر هماهنگی با قرارگاه ارتش، کارها را انجام بدهد. روزی از منطقه به جناب سرهنگ دومی که تازه مأموریت پیدا کرده و در قرارگاه بود، اطلاع داده بودند که یکی از پایگاههای ژاندارمری، فکر کنم حاج جفان بود، با ضدانقلاب درگیر شد. ضدانقلاب به پایگاه حمله کرد. غروب بود، حوالی اذان مغرب بود که به پایگاه حمله شده بود و آنها درخواست کمک کردند. این افسر رابط به قرارگاه ما اطلاع داد و درخواست پشتیبانی هوایی و سپس اعزام یگانهای کمکی را داشت. گفتم جناب سرهنگ در این وضعیت هیچ کاری نمیتوانیم انجام بدهیم. بگویید بچهها با امکانات خودشان مقاومت بکنند و تا آخرین فشنگ بجنگند. ایشان رفت و چند لحظه بعد آمد. فکر میکنم بعد از نماز بود. دوباره آمد و گفت جناب سرهنگ پایگاه دارد سقوط میکند. بچهها دارند تلفات میدهند. کمک کنید، هواپیما و هلیکوپتر بفرستید. گفتم آخه جناب سرهنگ این موقع شب که نمیشود هواپیما فرستاد. اولاً هواپیما نمیشود، برای این عملیات هم هلیکوپتر نیست. گفت، پس یگان کمکی بفرستید. گفتم که ضدانقلاب شیوهاش در کردستان این است که این موقعها به پایگاه حمله میکند تا ما یک نیروی کمکی را بفرستیم و در مسیر این نیروی کمکی، در بین راه کمین بگذارد و بیشتر ضربه را به این نیروی کمکی بزند. نیروی کمکی هم نمیتوانیم بفرستیم. البته نیروی کمکی که درخواست داشتند، میبایست از سلماس یا از ارومیه میرفت. پس برادران سپاه ما بایستی با آنها هماهنگ میشدند. من گفتم این هم امکان ندارد. خلاصه یکی دو بار رفت و آمد و این دفعه نشست. من و سرهنگ دربندی مشغول خوردن شام بودیم. داشتیم آبگوشت میخوردیم. گفتم بفرمایید شام. خیلی ناراحت شده بود. گفت شما همینطور راحت نشستید و دارید شام میخورید. آنجا بچههای مردم دارند قتل عام میشوند. گفتم جناب سرهنگ آرام باشید. هیچ کاری نمیتوانید بکنید. از جانب من، همین الآن به فرمانده پایگاه همان قسمت و گروهان مربوطه بگویید که بچهها باید مقاومت کنند و آخرین نارنجکشان باید در دفاع از سنگرشان منفجر شود و عقب نشینی و تسلیم برای ما قابل قبول نیست و هیچ عذری پذیرفته نمیشود. دستور همینه. به همین شدت برخورد کردیم و ایشان دید که چارهای نیست، رفت و با ناامیدی دستورات قرارگاه را ابلاغ کرد.
بالأخره ساعت 11 و 12 شب آمد و گفت بله، درگیری خاتمه پیدا کرد. خوشبختانه در آن عملیات، بچه های ژاندارمری ضربه خوبی به ضدانقلاب زده بودند. یعنی فرمانده پایگاه وقتی دید که فقط خودش باید از خودش دفاع کند و در این موقع شب کمکی هم به او نخواهد رسید، دستور صرفهجویی در مهمات را داده بود و تأمین خوبی را برقرار کرده بود. ابتدا گذاشت که ضدانقلاب به او نزدیک شدند؛ خیلی نزدیک پایگاه شدند (بعدها بچههای بازرسی رفتند و تعریف کردند). در فاصله خیلی نزدیکی وقتی ضدانقلاب رسید، اینها آتش شدیدی را روی ضدانقلاب گشودند و از ضدانقلاب تلفات بسیار خوبی را گرفتند. این جناب سرهنگ آمد و در حضور جناب سرهنگ دربندی که خدا رحمتش کند، سه سال قبل فوت کردند و در سِمَت کمک رئیس ستاد قرارگاه کار میکرد، گزارش داد که بله تلفات بسیار خوبی گرفته شد و ما هم حالا فهمیدیم، چرا شما با آن خونسردی دستور میدادید و نگران اوضاع نبودید.
موارد مشابه از این نوع در کردستان زیاد داشتیم. آن اوایل که تجربه نداشتیم، بلافاصله وقتی شب در پایگاهها درگیری میشد، سعی میشد از قسمت دیگر کمک فرستاده شود و بیشترین تلفات در کمکرسانی را نیروهای کمکی که میرفتند، داشتند، زیرا ضدانقلاب برای نیروهای کمکی کمین میگذاشت و حمله به این پایگاهها به این طریق بود. البته بعضی مواقع بنا به وضعیت موجود، وارد عمل میشدیم، یا از پشتیبانی آتش توپخانه استفاده میشد. از پایگاه دیگر و یا توپخانه و خمپاره درخواست میشد ضدانقلاب را زیر آتش قرار میدادند. گاهی اوقات هم چنین وضعیتی را تحمل میکردند. در هر صورت، با تجربه دریافته بودیم که باید این برنامهها روی حساب باشد و اگر قرار است کمکی بشود، باید اول آن جاده تأمین شود، از پایگاههای مختلف در مسیر، راهنما گذاشته شود و تأمین ستون برقرار شود و بعد ستونی برای کمک برود.
یکی از افسرانی که لازم است از او نام ببرم، شهید علیرضا سنجابی است. سرهنگ دوم علی سنجابی از افسران ویژه و بنام نیروی مخصوص بود. انواع دورههای چتربازی، رنجری و دورههای سخت نیروی مخصوص را در داخل کشور و آمریکا و حتی اسرائیل در درجات پایین طی کرده بود. بعد از انقلاب، بنا به دلایلی نامعلوم به فرماندهی لجستیکی منتقل شده بود. جناب سرهنگ صیادشیرازی که اوصاف ایشان را از افسران نیروی مخصوص، بخصوص از شهید شهرامفر و اصغر نوری شنیده بود، بلافاصله بعد از انتصاب به فرماندهی نیروی زمینی، سرهنگ دوم علی سنجابی را احضار و با ایشان مصاحبه کرد. ابتدا ایشان را به عنوان جانشینی تیپ پیرانشهر منصوب و پس از مدتی هم به فرماندهی تیپ منصوب نمود.
در سال62، هنگامی که من به فرماندهی قرارگاه منصوب شدم، ایشان به دوره فرماندهی و ستاد اعزام شده بود. پس از طی دوره فرماندهی و ستاد با پیشنهاد جناب صیاد در اوایل سال63 ایشان به عنوان جانشین من در قرارگاه شمالغرب مشغول خدمت شد. ایشان علاوه بر ورزیدگی جسمانی و دورههای مختلفی که دیده بود، افسری باسواد بود و فوقلیسانس علوم سیاسی را هم از دانشگاه تهران داشت. فقط یک ضعف عمده داشت، آن هم اینکه روابط عمومی بسیار ضعیف داشت و ارتباطش با مجموعه زیردست خیلی مناسب نبود. زود عصبانی میشد و عکسالعمل نشان میداد. خودش میگفت من برای شغل دوم مناسبترم. دستور را خوب اجرا میکرد. ایشان از اوایل سال63 تا پایان آذر65 جانشین من در قرارگاه عملیاتی شمالغرب بود. پس از مدت کوتاهی، رابطه خوبی با من پیدا کرد و خدمات خوبی را در عملیاتهای مختلف در طرحریزیها داشت. در پایان عملیات قادر، ایشان مجروحیت شیمیایی پیدا کرد که در آن زمان اقدامی نکرد. بعدها در سالهای 75 و 76 که کارش به بیمارستان کشید، صورتجلسه سانحه شیمیایی ایشان را ابتدا تیمسار صیادشیرازی و بعد من امضا کردیم. سرانجام در اول اسفند 1391، پس از تحمل بیماری طولانی به شهادت رسید. ارتباطش با من تا روزهای آخر حیاتش بود و به خانوادهاش وصیت کرد در موقع مشکلات و یا هر کاری داشتند به من رجوع نمایند. مزارش در مزار شهدا در قسمت جنوبی قبر شهید بزرگوار سپهبد علی صیادشیرازی قرار دارد. روح این شهید و شهید صیاد و همه شهدا شاد و با شهدای کربلا محشور باشد انشاءالله.