banner

حسام (قسمت نوزده)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۳

قرارگاه کمیل عملیات بدر روز 20 اسفند سال63 شروع شد و در تاریخ 26 اسفند خاتمه یافت. متأسفانه عملیات ناموفق و تعداد شهدا و مجروحین یگان‌های شرکت‌کننده بالا بود و ضایعات زیادی یگان‌ها وارد آمد. یگان‌های عمل‌کننده سپاه که عمدتاً افراد آن بسیجی بودند، منطقه را ترک کردند و از سپاه فقط تعداد معدودی گردان‌های عمل‌کننده به فرماندهی […]

قرارگاه کمیل

عملیات بدر روز 20 اسفند سال63 شروع شد و در تاریخ 26 اسفند خاتمه یافت. متأسفانه عملیات ناموفق و تعداد شهدا و مجروحین یگان‌های شرکت‌کننده بالا بود و ضایعات زیادی یگان‌ها وارد آمد. یگان‌های عمل‌کننده سپاه که عمدتاً افراد آن بسیجی بودند، منطقه را ترک کردند و از سپاه فقط تعداد معدودی گردان‌های عمل‌کننده به فرماندهی یا سرپرستی برادر حسین اعلائی در منطقه باقی ماندند و بقیه یگان‌ها و فرماندهان به تهران و یا عقبه سازمانی یگان‌هایشان برگشتند. از ارتش هم افسران فعال ستاد و بعضی از فرماندهان که از ابتدا با اجرای این عملیات مخالف بودند، منطقه را ترک نموده، به تهران و بعضی‌ها هم به منازلشان برگشتند. تنها کسی که هم خودش، هم یگانش از آخرین نفراتی بودند که از هور عقب‌نشینی کردند و خطوط دفاعی را بین کوشک و طلائیه تشکیل داد، جناب سرهنگ بهروز سلیمانجاه، فرمانده لشکر21 حمزه بود. جناب سرهنگ صیادشیرازی بلافاصله بعد از انحلال قرارگاه عملیات بدر، قرارگاه کمیل را در منطقه عمومی کوشک تشکیل داد و جناب سرهنگ سلیمانجاه را ضمن حفظ شغل سازمانی، به عنوان فرمانده قرارگاه جنوب و جانشینی خود در قرارگاه کمیل معرفی نمود و تعدادی از دوستان نزدیک و قدیمی خود را برای ترمیم تشکیلات قرارگاه و بعضی از فرماندهی‌ها احضار کرد؛ از آن جمله سرهنگ کریم عبادت، سرهنگ سیروس ستاری، سرهنگ عطاءاله صالحی، سرهنگ حسن آبشناسان، سرهنگ مهندس بهرام طاهری و اینجانب که فرمانده قرارگاه شمال‌غرب بودم. پس از دریافت دستور حرکت به منطقه، سفارشات لازم را به جانشین سرهنگ علی سنجابی دادم و یک روز قبل از عید نوروز، خود را به قرارگاه کمیل رساندم. فقط تلفنی توانستم به خانواده بگویم که ایام عید منتظر من نباشید. برای مأموریتی عازم جبهه‌های جنوب هستم.

ستاد قرارگاه خیلی زود سازمان یافت. سرهنگ سلیمانجاه جانشین فرمانده نیرو و فرمانده قرارگاه جنوب، سرهنگ عبادت به عنوان معاون عملیات و من هم به عنوان جانشین معاون عملیات و سرهنگ صالحی به عنوان فرمانده لشکر77 و سرهنگ رزمی هم به عنوان فرمانده لشکر21 منصوب شدند. فرمانده نیرو دستور داد که یگان‌های شرکت‌کننده نیرو در این عملیات، باید در همین منطقه بمانند و تلفات و ضایعات سریعاً ترمیم گردد. بدین صورت که کسری نیروی انسانی از باقیمانده یگان‌ها و بخصوص از مراکز آموزشی صورت پذیرد و معاونت لجستیکی هم سریعاً نسبت به تأمین اقلام و تجهیزات ضایعات اقدام نماید. دستور داد موقتاً دانشکده فرماندهی و ستاد تعطیل شود و افسران در حال دوره، در چهاردهم فروردین خود را به قرارگاه کمیل در جنوب معرفی نمایند. با حضور این افسران، هم قرارگاه و هم یگان‌ها فعال شدند. به این صورت که تعدادی از این افسران برای تقویت ستاد یگان‌ها مأمور و تعدادی به عنوان تیم‌های بازرسی از یگان‌ها، در قرارگاه سازماندهی شدند و دستور طرح‌ریزی یک عملیات را در زاویه کوشک و طلائیه داد. شناسائی شروع شد و برای یگان‌ها هم برنامه روزانه مانور گذاشت. هر روز یک تیپ، مانور و نمایش یک عملیات در حد تیپ را در منطقه انجام می‌داد. ناظر این مانورها اغلب جناب سرهنگ عبادت و یا من بودیم. تیم بازرسی از ستاد هم با در دست داشتن چک لیست بازرسی، معایب و نواقص یگان‌ها را یادداشت می‌کرد و عصر همان روز در جلسه با فرمانده یگان موضوعات تجزیه و تحلیل می‌شد، تا در نوبت بعدی مانور، حل شود. این وضع تا دهم الی دوازدهم اردیبهشت ادامه داشت.

 من حدود 45-40 روز در این مأموریت بودم. در این مدت، با مانورهای شبانه و روزانه از یک طرف و از طرف دیگر با شناسایی‌هایی که از طرف قرارگاه و یگان‌ها انجام می‌گرفت، نه تنها جلو پیشروی ادامه عملیات عراق بعد از پیروزی و موفقیت در عملیات بدر گرفته شد، بلکه این تصور برایش به وجود آمد که نیروهای ایرانی با این تمرینات قصد عملیات دیگری را در این منطقه دارند.

سرنوشت قرارگاه کمیل بعد از همین چهل روز مشخص شد و این قرارگاه تعطیل و مأموریت آن به قرارگاه جنوب واگذار شد، زیرا برادران سپاه آمادگی این عملیات را نداشتند و هر روز عصر در جلسه مشترک، برادر اعلائی گزارش می‌داد که این تعداد از گردان‌های سپاه منطقه را ترک کردند. یک روز هم گفت من فعلاً فقط دو گردان نیرو بیشتر در منطقه ندارم. مهمتر از قضیه کمبود نیرو، برادران عزیز و مسئولان سپاه اعتقادی به اجرای عملیات مجدد در اینجا را نداشتند. از طرفی، جناب سرهنگ صیادشیرازی هم اعتقادی به عملیات مجزا نداشت و شعار ایشان همیشه در وحدت و یکپارچه عمل کردن ارتش و سپاه بود. بعد از شهادتش، دوستانی که خیلی نزدیک در این عملیات بودند، ازجمله آنها جناب آذربون که مشاور و همراهشان در عملیات‌ها، بخصوص شاهد و ناظر این عملیات بود، می‌گفت در اجرای عملیات بدر، برادران ارتش در ستاد قرارگاه کربلا با اجرای این عملیات مخالف بودند. شهید صیاد هم مخالف این عملیات بود و موضوع حتی از طرف آقای هاشمی رفسنجانی به عرض امام(ره) رسید. امام فرمودند به سرهنگ صیاد بگویید، برادران سپاه را در اجرای عملیات کمک نماید. جناب سرهنگ صیاد پس از دریافت این دستور، طوری رفتار می‌کرد تا هیچ‌کس متوجه مخالفت و نارضایتی ایشان از اجرای عملیات نشود و همواره چه در آن زمان و چه بعدها، رفتارش طوری بود که همه مشکلات و حواشی این عملیات را به جان می‌خرید. جالب است بدانید فرماندهی این عملیات با برادر محسن رضایی بود و صیاد ظاهراً به عنوان جانشین ایشان عمل کرد.

یکی دو روز قبل از انحلال قرارگاه کمیل، یک جلسه عملیاتی در منزل آقای هاشمی رفسنجانی تشکیل شد. اعضای جلسه از ارتش: سرهنگ صیادشیرازی فرمانده نیرو و سرهنگ اصغر جمالی جانشین، سرهنگ موسوی قویدل معاون عملیات نیرو، سرهنگ مفید معاون اطلاعات نیروی زمینی، سرهنگ سلیمانجاه فرمانده جدید قرارگاه جنوب، سرهنگ علیاری جانشین و سرپرست قرارگاه عملیاتی غرب و اینجانب سرهنگ هاشمی فرمانده قرارگاه شمال‌غرب و اعضای سپاهی: برادر محسن رضایی فرمانده سپاه، برادر رحیم صفوی جانشین، برادر شمخانی و فرماندهان قرارگاه‌های عملیاتی جنوب و غرب (که در حال حاضر حضور ذهن ندارم  چه کسانی بودند) و فرمانده شمال‌غرب سپاه برادر مصطفی ایزدی بودند. در این جلسه، پس از گزارش مفصل، جناب سرهنگ صیادشیرازی بعد از عملیات بدر و آنچه در قرارگاه کمیل گذشت، گفت ما ناگزیریم دست به اجرای عملیات بزنیم و به دشمن فرصت ندهیم. سپس برادر محسن رضایی از وضعیت برادران سپاهی صحبت کرد و گفت عملیات آتی ما باید تکلیف را روشن کند، ما تا یک سال دیگر قادر به اجرای عملیات بزرگ و سرنوشت‌ساز نیستیم (عملیات بدر در 26 اسفند63 به پایان رسید. تا شروع عملیات بزرگ بعدی در تاریخ 22 بهمن سال64 یعنی عملیات والفجر8، سپاه پاسداران هیچ عملیاتی، حتی متوسط هم نداشت). البته دیگران هم، بیشتر بچه‌های سپاه نظراتی را بیان داشتند. جمع‌بندی جلسه توسط آقای هاشمی این بود که: اولاً قرارگاه کمیل به علت عدم آمادگی سپاه تعطیل، ثانیاً نمی‌توانیم جبهه را خاموش نگهداریم. اگر ما کاری نکنیم، دشمن به ما حمله خواهد کرد. بنابراین، فرماندهان قرارگاه‌های عملیاتی جنوب، غرب و شمال‌غرب به فکر عملیات مشترک و یا مجزا در سطح قرارگاه، منطقه و یا در حد لشکر و تیپ باشند و دشمن را درگیر نگهدارید و ظرف 15 روز تا یک ماه آینده طرح‌هایتان را از طریق نیروی مربوطه ارائه کنید. جلسه خاتمه یافت و من هم با یکی دو روز مرخصی بلافاصله به ارومیه برگشتم.

تقریباً دو ماه به خاطر مأموریت به جنوب، از اواخر اسفند تا اواخر فروردین به مرخصی نرفته بودم و فقط تلفنی با خانواده ارتباط داشتیم. در یکی از این مکالمات، همسرم گفت اگر شما به تهران نمی‌آیی، لااقل چند روزی ما را به منطقه جنوب ببر. گفتم اگر موقعیت اجازه بدهد شما می‌آیید؟ گفت چرا نمی‌آییم؟ ما هم یک سری به شهرهای اهواز و آبادان می‌زنیم، و هم دیدار می‌کنیم. بعد از تلفن ما، جناب سرهنگ دادبین که کنار ما نشسته بود، گفت فردا صبح خواهرزاده‌ام با خودرو لندکروز من از تهران به اهواز می‌آید. بچه‌هایت می‌توانند با ایشان بیایند. مجدداً با همسرم تماس گرفتم و موضوع را مطرح کردم. ایشان هم استقبال کرد. با هماهنگی‌های تلفنی که به عمل آمد، خواهرزاده جناب سرهنگ دادبین، اول صبح به منزل ما در لویزان رفت. همسرم ناهار و شام مسیر را آماده کرده بود و به اتفاق پسر دومم سید هادی (5 ساله) و دخترم که یک سال و دوماهش بود، اول صبح به راه افتادند و هنگام غروب به اهواز رسیده بودند. من هم بعدازظهر آن روز به اهواز رفتم و در مهمانسرای ژاندارمری، اتاق مناسبی را تهیه کردم و حدود 4-3 روزی در آنجا بودند و از شهرهای هویزه، سوسنگرد و اهواز دیدن کردند.

یک روز به قصد دیدن آبادان با راننده‌ام که یک استواریکم و اهل آبادان بود حرکت کردیم. کمی در خیابان‌های آبادان دور زدیم. آقای استوار محمودی گفت، منزل پدری ما در مجاورت سینما رکس آبادان بود (سینما رکس آبادان همان سینمایی بود که در زمان شاه در 28 مرداد59 به آتش کشیده شد و مردم تماشاچی در آتش سوختند). گفتیم خوب برو تا آنجا را هم ببینیم. همینکه وارد خیابان اصلی شدیم، در مسیر شمال به جنوب، ناگهان صدای انفجار شدیدی یا از توپخانه و یا به احتمال قوی خمپاره‌انداز 120میلیمتری در ساختمان مجاور خودرویمان شنیده شد. به طوری که از انفجار آن، خودروی ما لرزید و راننده ترمز شدیدی کرد. پسرم که در عقب لندکروز نشسته بود، از جایش پرت شد و کلمن آب هم واژگون شد. به راننده گفتم بلافاصله دور بزن. سید هادی که حدود پنج سال ونیم بیشتر نداشت، فریاد زد بابا چرا به اینجا آمدیم؟ ما که اسلحه نداریم. لااقل یک کلت و کلاش با خودمان می‌آوردیم! سید هادی تابستان سال63 مدت چند روزی به ارومیه آمده بود و لباس نظامی که مادرش از لباس‌های من برایش دوخته بود، می‌پوشید و گاهی اوقات همراهم به منطقه می‌آمد. حتی یک روز در عملیات پاکسازی منطقه سر شاخان آمده بود و گفت می‌خواهم تیراندازی کنم. بچه‌ها انگشت دستش را روی ماشه کلاش می‌گذاشتند و فشار می‌دادند و تیراندازی انجام می‌شد. روی همین اصل، با کلمه کلاش، کلت و تیراندازی عملاً آشنایی پیدا کرده بود. پس از دور زدن، به استوار محمودی گفتم به خرمشهر برو. جاده آبادان به خرمشهر هم در بعضی نقاط در دید عراقی‌ها بود و گاه تیراندازی خمپاره و بعضی مواقع توپخانه روی این جاده بود. صدای انفجار که به گوش می‌رسید، این بچه اعتراض می‌کرد. بالأخره وارد خرمشهر شدیم. پس از گذشت چند خیابان و دیدن آثار جنگی و خانه‌های ویران‌شده شهر، هنگام ظهر وارد مسجد خرمشهر شدیم و بعد از ادای نماز ظهر و عصر، ناهارمان را که نان و کنسرو بود در همان حیاط مسجد صرف کردیم.

عصر به اهواز برگشتیم. صدای انفجار به علاوه ترمز شدید راننده، روی این بچه اثر گذاشت. به طوری که از آن روز به بعد و هم‌اکنون که حدود 40 سال سن دارد، از کوچکترین صدا، از جایش ناگهان می‌پرد. همسرم دارای یک روحیه جنگی بود. دوست داشت به مناطق جنگ‌زده مسافرت نماید. مدت اقامت بچه‌ها فکر می‌کنم سه روزی بود و روز چهارم با راننده از اهواز به تهران برگشتند.

 

عملیات قادر

در جلسه عملیاتی که بعد از پایان مأموریت قرارگاه کمیل در منزل آقای هاشمی رفسنجانی داشتیم، دستور بر این بود به منظور حفظ درگیری و تداوم عملیات با دشمن، عملیات‌هایی در سطح قرارگاه‌ها و لشکرها طرح‌ریزی و پس از تصویب، اقدام گردد. در پاییز سال63،جناب سرگرد شاهپوری (سرتیپ شهید) فرمانده گروه اطلاعات رزمی لشکر64 که همزمان در رکن دوم قرارگاه هم کمک می‌کرد و کارهای اطلاعاتی نیروی بارزانی را بر عهده داشت، یک سفر یک هفته‌ای همراه با راهنمایی بارزانی به منطقه سیدکان عراق داشت و با دوربینی که همراه برده بود، یک فیلم کامل از منطقه، از شهر سیدکان، راه‌های مواصلاتی و گسترش نیروهای عراقی گرفت و یک برآورد اطلاعاتی خوبی را به قرارگاه ارائه نمود. نیروهای عراق در منطقه سیدکان به طرف مرز ایران در محور بِرکیم و کارکازین به طرف ارتفاعات کلاشین و اشنویه به استعداد فقط دو گردان پیاده به صورت پایگاهی بوده، که بچه‌ها توانستند از تمام پایگاه‌ها فیلمبرداری نمایند.

موضوع آزادسازی منطقه سیدکان را ابتدا رابطین ما با مسعود بارزانی مطرح کردند. خیلی مورد استقبال آنها قرار گرفت. منطقه شمالی، بخصوص منطقه سیدکان و به طرف مرز ترکیه، منطقه ذی‌نفوذ بارزانی‌ها بود و مردم اهالی از اکراد و طرفدار بارزانی‌ها بودند. با رایزنی که شد، یک شب من و سرهنگ ظهوری، مهمان مسعود بارزانی در روستای خُرِنه بودیم و مفصل در مورد آینده منطقه صحبت شد.

فردا صبح تا منطقه لولان و نزدیکی‌های ارتفاعات سرسیپندار رفتیم. هیچ آثاری از نیروهای عراقی دیده نمی‌شد. بعد از مراجعت از خرنه فوراً در قرارگاه شمال‌غرب طرح‌ریزی‌هایمان شروع شد. با برادران سپاهی در قرارگاه حمزه مشورت کردیم. گفتند ما باید با مرکز مشورت نماییم.

طرح اولیه‌ای که تهیه کرده بودیم این بود که ما با دو تیپ ویژه کماندویی، یک تیپ از لشکر23 نوهد و یک تیپ ویژه شهدا به فرماندهی برادر کاوه، با یک عملیات چریکی، دو گردان عراقی را که به صورت پایگاهی در دو محور مستقرند، منهدم کنیم و منطقه را به نیروهای کُرد بارزانی واگذار نماییم و یگان‌های خودمان نیز پس از اجرای عملیات برگردند. طرح اولیه را جهت تصویب به نیروی زمینی فرستادیم.

در قرارگاه کمیل که بودیم، من، جناب سرهنگ حسن آبشناسان و سرهنگ دوم دادبین و جناب سرهنگ بهرام طاهری در یک سنگر استراحت می‌کردیم. سرهنگ آبشناسان که نزدیک دو سال فرمانده قرارگاه شمال‌غرب بود، تجربه خوبی از مبارزه با ضدانقلاب و همکاری با سپاه داشت، و مرتب بحث شمال‌غرب و مبارزه با ضدانقلاب را می‌کردیم. من و دادبین مصر بودیم که آبشناسان باید به منطقه برگردد. پیشنهاد من این بود که حاضرم بیاید مجدداً فرماندهی قرارگاه را به عهده بگیرد، یا من جانشینش باشم و یا اینکه مسئولیت فرماندهی لشکر23 را بپذیرم. ولی سرهنگ دادبین نظرش بر این بود که جناب آبشناسان اگر فرماندهی لشکر23 را بپذیرند، هم بچه‌های نیروی مخصوص ایشان را قبول دارند و هم اینکه قرارگاه کارش طراحی و هماهنگی است و ما امروز به نیروی عمل‌کننده بیشتر نیازمندیم.

سرانجام آبشناسان قبول کرد که فرماندهی لشکر23 را بپذیرد. موضوع را با جناب سرهنگ صیادشیرازی فرمانده نیرو مطرح کردیم. معارفه آبشناسان درست زمانی بود که طرح مقدماتی قرارگاه با تغییراتی از طرف نیروی زمینی تصویب شد و به قرارگاه ابلاغ گردید. برای تودیع سرهنگ محمدی و معرفی سرهنگ آبشناسان جهت فرماندهی لشکر23، جناب سرهنگ صیاد و آبشناسان با هم با هواپیما به ارومیه آمدند و از قرارگاه با دو فروند هلی‌کوپتر جداگانه به پسوه رفتیم. مراسم تودیع و معارفه انجام شد. در همان روز، در حضور فرمانده نیرو، جناب سرهنگ علی سنجابی جانشین قرارگاه، طرح عملیات قرارگاه را به فرمانده لشکر جدید (سرهنگ آبشناسان) ابلاغ نمود. ایشان گفت من فرصت می‌خواهم، اولاً باید با لشکر آشنا بشوم و ثانیاً نیاز به بررسی و شناسایی منطقه داریم. از آنجایی که سرهنگ آبشناسان با برادر محمود کاوه فرمانده تیپ ویژه شهدا از قبل ارتباطات خوبی داشتند، با هم جلسه گذاشتند و شناسایی‌ها را آغاز کردند. هردوی آنها با توجه به عمق منطقه، اعتقاد به عملیات منظم در منطقه و ایجاد جاده‌سازی و تشکیل قرارگاه‌های عملیاتی لشکر و تیپ‌ها را در عمق داشتند و با ارتباطاتی که به طور مستقیم با نیرو داشتند، به کلی طرح اولیه قرارگاه، یعنی «اجرای عملیات نامنظم» مردود شد و طرح‌ریزی یک عملیات منظم با تمام مقدماتش را آغاز نمودند. بدین ترتیب، دشمن هم متوجه تحرکات ما در منطقه شد و روز به روز نیروهایش را در منطقه تقویت نمود.

قرارگاه شمال‌غرب، قرارگاه عملیاتیش را در منطقه کارکازین، بعد از ارتفاعات کلاشین، حدود 4-3 کیلومتر در عمق خاک عراق برقرار کرد. در ضمن، این بار برعکس عملیات‌های داخلی، هر روز ارتباط برادران قرارگاه حمزه سیدالشهداء با قرارگاه ما کمتر می‌شد و گفتند ما بجز تیپ ویژه شهدا، نیروی دیگری را در این عملیات نمی‌توانیم به پای کار بیاوریم. این تیپ را به قرارگاه شمال‌غرب ارتش در این عملیات واگذار می‌کنیم و از طرف ما فقط برادر صالحی (شهید صالحی) رابط خواهد بود. من آن روزها واقعاً گیج شده بودم. از یک طرف اینکه چه اتفاقی افتاده، چرا برادر ایزدی، جانشینش، برادر غلام جلالی مسئول عملیات قرارگاه حمزه سیدالشهداء با ما همکاری نمی‌کنند و از طرف دیگر اینکه طرح اولیه ما به کلی عوض شده؛ چگونه می‌توانیم از عهده یک عملیات منظم با آن عقبه طولانی بربیاییم. به هرحال، با روحیه‌ای که از سرهنگ آبشناسان و برادر محمود کاوه داشتم، و همچنین آن صحبت‌های آقای هاشمی رفسنجانی که دشمن را باید درگیر کنیم، با توکل به خدا، همه تلاشمان را برای پای کار آوردن مقدمات کار یک عملیات بزرگ انجام دادیم و کارهایی نظیر راه‌سازی، ایجاد بیمارستان صحرائی، ایجاد زاغه‌های ذخیره مهمات و… انجام گرفت. این مقدمات کارهای مقدماتی بیش از یک ماه و نیم به طول انجامید. به علاوه اینکه طبیعت جغرافیایی منطقه، بخصوص در مرز خودمان، ارتفاعات بالای سه هزار متر و تا آخر خردادماه جاده‌ها پوشیده از برف بود و عملاً جاده‌سازی غیرممکن بود. سرانجام در نیمه دوم تیرماه مقدمات کار فراهم شد.

سه روز قبل از شروع عملیات، با تعدادی از فرماندهان، عصری با یک فروند هواپیمای فرندشیپ به زیارت حرم حضرت رضا(ع) رفتیم. در این سفر، پسر بزرگم سید مهدی را با خود به زیارت برده بودم. فردا صبح که به ارومیه برگشتیم، همسرم در منزل نبود. مهدی را به خانه رساندم و خودم بدون خداحافظی با خانواده بلافاصله به منطقه برگشتم.

مقدمات کار فراهم شد. تابستان سال64 بعد از تعطیلی مدارس، همسرم گفت مدارس تعطیل شده. ما را تابستان به ارومیه ببر. با توجه به اینکه در تابستان سال63 نیز به مدت 15 روز یک سوئیت از خانه‌های سازمانی استانداری گرفته بودم و بچه‌ها به پیشم آمدند، گفتم خیلی خوب، من که نمی‌توانم به دنبال شما بیایم. راننده را می‌فرستم شما با راننده بیایید. لشکر دارای یک خانه بزرگ سازمانی برای فرمانده لشکر بود. دارای شش اتاق بود که سه اتاق آن به صورت سوئیت بود. دو اتاق در اختیار خانواده جناب سرهنگ نیکفرد جانشین لشکر و دو اتاق دیگر در اختیار خانواده جناب سرهنگ چرخکار رئیس ستاد قرارگاه و دو اتاق دیگر در اختیار خانواده من قرار گرفته بود.

قرار شد شب 22 تیرماه عملیات آغاز گردد. عصر همان روز، حدود یکی دو ساعت مانده به غروب، از فرماندهان عمل‌کننده، شامل سرهنگ حسن آبشناسان فرمانده لشکر23، سرهنگ ظهوری فرمانده لشکر64، برادر محمود کاوه فرمانده تیپ ویژه شهدا و سرهنگ خوانساری فرمانده توپخانه لشکری لشکر64 دعوت کردم تا با حضور سرهنگ علی سنجابی و افسران عملیات قرارگاه، آخرین جلسه هماهنگی را داشته باشیم. تعدادی از این برادران در جلسه حضور پیدا کردند و تعدادی در شرف آمدن بودند. من رفتم، تا پای تانکر آب تجدید وضو نمایم و با وضو در جلسه حاضر باشم. وضو گرفتم. همین که مسح پاهایم تمام شد، ناگهان صدای انفجار مهیبی را شنیدم. داشتم به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم که چه اتفاقی افتاده، دیدم بالای شکمم از ناحیه چپ خون فوران می‌کند. تازه به فکر این افتادم که به زمین بیفتم و درازکش کنم. در چنین مواقعی سرعت ترکش آن‌قدر زیاد است که اول ترکش وارد بدن می‌شود، سپس فردِ مجروح سوزش ترکش را درک می‌کند. یک گلوله سرگردان توپخانه، گویا به قصد خارج کردن من از منطقه و عملیات بود. در محل آن قرارگاه تا آن روز و حتی دوستان می‌گفتند بعدها هم گلوله توپخانه نداشتیم (البته بمباران هوایی داشتیم). بچه‌های اتاق عملیات با صدای انفجار گلوله از اتاق عملیات بیرون آمدند و مشاهده کردند که من نقش بر زمین شدم. سرهنگ سنجابی بلافاصله لباسم را پاره و محل اصابت گلوله را باندپیچی کرد و با آمبولانس و یک نفر پزشکیار مرا به عقب روانه کردند.

هنوز به گردنه قلعه کلاشین مرز خودمان نرسیده بودیم، که یک هلی‌کوپتر جت‌رنجر سر راهمان فرود آمد. خلبان هلی‌کوپتر جت‌رنجر کسی نبود جز سرهنگ دوم ناصر ژیان فرمانده پایگاه هوانیروز کرمانشاه و سرنشین هم جناب سرهنگ صیادشیرازی فرمانده نیروی زمینی. گویا خلبان در بین راه با افسر رابط هوانیروز که در قرارگاه عملیاتی بود تماس می‌گیرد و می‌گوید ما داریم به طرف شما می‌آییم. او هم ماجرای مجروح شدن من در لحظات قبل و مشخصات آمبولانس را می‌دهد. جناب صیاد به خلبان می‌گوید جلو همین آمبولانس در جای مناسب بنشین و سرهنگ هاشمی را به پسوه و از آنجا به ارومیه برسانید. هلی‌کوپتر فرود می‌آید و مرا از آمبولانس سوار هلی‌کوپتر می‌کنند. ترکش به ناحیه شکم، درست زیر دنده‌های سینه خورده بود. می‌توانستم بنشینم و حرف بزنم، کاملاً هوشیار بودم. با جناب صیاد که صحبت کردم، گفتم شما که قرار نبود امشب بیایید. گفت در کرمانشاه بودم. می‌دانستم که امشب عملیات دارید، طاقت نیاوردم و با فرمانده هوانیروز به پسوه آمدیم و پس از سوختگیری به طرف شما پرواز کردیم. در هوا متوجه اوضاع مجروحیت شما شدیم.

 ما آن روزها برای پشتیبانی عملیات یک پایگاه فرعی پشتیبانی هوانیروز در پسوه مرکز لشکر23 برقرار کردیم. پسوه جت‌رنجر نداشت و با یک هلی‌کوپتر214 که از قبل آماده بود، مرا به ارومیه منتقل کردند. بدین ترتیب، من همان شب اول عملیات از صحنه خارج شدم.

با حضور فرمانده نیروی زمینی، عملیات قادر رأس ساعت مقرر شروع گردید و این عملیات از 22 تیرماه تا نیمه دوم آبان ماه64 ادامه داشت و جناب سرهنگ صیادشیرازی شخصاً فرماندهی عملیات را در قرارگاه به عهده گرفت و جانشین ایشان هم سرهنگ علی سنجابی جانشین قرارگاه شمال‌غرب شد.

در اینجا نمی‌خواهم به شرح این عملیات بپردازم. در مورد این عملیات کتابی به قلم سرتیپ2 محمد کامیاب همراه با اسناد و مدارک کافی در هیئت معارف جنگ شهید صیادشیرازی به نام عملیات قادر به چاپ رسیده‌است. در زمان این عملیات، حرف و حدیث‌های زیادی بود و نیروی زمینی بخصوص شهید صیادشیرازی مظلوم واقع شدند. من فقط ذکر یک جمله را لازم می‌دانم و آن اینکه آقای هاشمی رفسنجانی فرمودند، دشمن را درگیر کنید. اگر دقت شود از تیرماه سال64 تا پایان آبان‌ماه 64 ما هیچ درگیری عمده‌ای در مناطق عملیاتی جنوب و غرب نداشتیم. در منطقه‌ای که فقط بیش از دو گردان نیروی دشمن نبود، حدود 12 تیپ دشمن وارد عمل شد و حدود 5 ماه زمان و فرصت، برای بازسازی مناطق غرب و جنوب را به وجود آورد.

و اما وضعیت من در بیمارستان لشکر64 ارومیه: طبیعتاً همان زمانی که مجروح شدم، اخبارش به قرارگاه شمال‌غرب و لشکر64 و ستاد نیرو مخابره شد. بلافاصله دستور دادند، تلفن منزل ما را قطع کنند تا خانواده مطلع و نگران نشوند. حوالی غروب بود که به بیمارستان لشکر رسیدم. به دستور دکتر جراح، عکسی از ناحیه جراحت گرفتند. به اطرافیان گفتم، تلفنی ارتباط مرا با همسرم برقرار کنید تا خودم با ایشان صحبت کنم. تلفن منزل ما قطع بود. تلفن همسایه‌مان، منزل جناب سرهنگ نیکفرد، برقرار شد و به همسرم گفتم یک مجروحیت مختصر از ناحیه پا برداشتم. ابتدا باور نکرد و گفت برای جراحت مختصر شما را به بیمارستان آوردند. حتماً مشکلی به وجود آمده. گفتم بیا بیمارستان متوجه خواهی شد. درست موقع اذان مغرب به وقت ارومیه بود که همسرم به اتفاق جناب سرهنگ نیکفرد وارد شدند. از اطرافیان تقاضای خاک تیمم کردم تا نماز مغرب را بخوانم. دکتر وارد شد و گفت سریعاً برانکارد بیاورید و ایشان را به اتاق عمل ببرید. گفتم دکتر اجازه بدهید نمازم را بخوانم. گفت تو نمی‌دانی در چه وضعیتی هستی. هر لحظه و هر ثانیه در معرض خطر هستی. به پرستارها گفت، ایشان را روی تخت بخوابانید. تکان هم نخورد. خلاصه اینکه من را به اتاق عمل بردند و پس از عمل جراحی، فردا صبح با کلی لوله تنفسی و سرم کیسه خون وارد اتاق استراحت شدم. بعداً دکترم توضیح داد که ترکش روده بزرگ شما را پاره کرد و درست حدود 3-2 میلیمتر با سرخرگ آئورت فاصله داشت.  اگر ترکش کوچکترین حرکتی می‌کرد و به سرخرگ آئورت می‌رسید، دیگر نمی‌شد کاری کرد. روده بزرگ را قطع کردند و کلسترومی شده بودم.

آن شب عملیات آغاز شد و از فردا صبح هواپیماهای عراقی شروع به بمباران شهرها کردند و مرتباً آژیر خطر به صدا درمی‌آمد. ما را با همان وضع از اتاق استراحت به داخل سنگرهای دونفره که اطراف بیمارستان تعبیه شده بود، می‌بردند. دو روز در بیمارستان بستری بودم و روز سوم به همراه چند مجروح از عملیات اخیر، با یک فروند هواپیمای سی130 همراه با خانواده به بیمارستان خانواده تهران منتقل شدم و زیر نظر دکتر دزفولیان متخصص جراحی عمومی قرار گرفتم. همسرم هر روز صبح پس از دادن صبحانه به بچه‌ها آنها را به منزل برادرش که در همسایگی ما و در یک آپارتمان (خانه‌های سازمانی ارتش) بودیم، می‌برد و تا ظهر برای رسیدگی من به بیمارستان می‌آمد.

سفر به خانه خدا (حج تمتع)

جناب سرهنگ صیادشیرازی، در یکی از مسافرت‌های کوتاهش به تهران ملاقات کوتاهی هم از من به عمل آورد. موقع خداحافظی، همسرم خارج اتاق، هنگام بدرقه به ایشان گفت با این وضعیتی که آقای هاشمی دارند، حالا حالاها نمی‌توانند به جبهه برگردند. امسال ایشان را از طریق بنیاد شهید به حج اعزام کنید. ایشان فرمودند مگر با این وضع مجروحیت می‌توانند به حج بروند؟ همسرم گفت چرا که نتوانند. من دو سال قبل با کاروان بنیاد شهید مشرف شدم. افرادی با مشکلات بیشتر همراه کاروان بودند. به علاوه کاروان بنیاد شهید دارای تیم پزشکی است. شما دستورش را بدهید، اگر دکتر معالج اجازه داد و قسمت بود این مسافرت انجام شود.

دو روز بعد، دو نفر از بنیاد شهید به ملاقاتم آمدند و سوالاتی کردند. فرمی دستشان بود. آن را پر می‌کردند. زمانی که همسرم این موضوع را با جناب صیاد گفته بود، من از همه چیز بی‌خبر بودم. ایشان حتی به دکتر دزفولیان هم که قبلاً گفته بود مدت بستریش در بیمارستان بیشتر شود، گفت آقای دکتر هرچه زودتر ایشان را مرخص کنید و با اجازه رفتن ایشان به مسافرت حج مخالفت نکنید. درست آن روز مصادف با رفتن کاروان‌های حج به مدینه منوره بود. خیلی زود ما را از بیمارستان مرخص کردند و همسرم با مراجعه به بنیاد شهید هرچه تلاش کرد که به عنوان همراه جانباز در این سفر در کاروان بنیاد شهید با ما باشد، مورد قبول واقع نشد. گفتند سهمیه همراهان با کارکنان بنیاد شهید است و جای خالی نداریم. به آقای حسینی پیشنهاد کرد که شما یک سهمیه به یکی از کاروان‌هایی که می‌شناسید بدهید تا من به صورت سهمیه آزاد ثبت‌نام نمایم و در آنجا به کاروان شما بپیوندم. این پیشنهاد مورد قبول واقع شد و خدا را شکر کار ثبت‌نام و اعزام ایشان حتی 48 ساعت زودتر از اعزام کاروان بنیاد شهید صورت گرفت. وقتی از بیمارستان مرخص شدم، هنوز بخیه‌های شکمم را باز نکرده بودند. بخیه‌ها را می‌بایست 10 روز بعد باز می‌کردند. یعنی در مدینه که بودیم پزشکان کلینیک، بخیه‌هایم را باز کردند. همسرم روز دوم ورود من به مدینه محل کاروانش عوض شد و به هتل ما در قسمت شمالی حرم که کمتر از 150 متر با حرم فاصله داشت، پیوست.

اولین سفر حج و زیارت مدینه منوره و خانه خدا برای هرکسی خاطره خاص خودش را دارد. سال‌ها بعد در پکن که بودیم، یک دوستی به دیدارم آمده بود. ایشان تعریف می‌کرد که من اغلب کشورهای دنیا را سفر کردم. تمام کشورهای اروپایی را دیدم. ایشان استاد کرسی زبان انگلیسی بود. حتی در لندن هم برای تدریس زبان می‌رفت. اغلب کشورهای آسیایی را دیدم، ولی هیچ سفری مثل زیارت حج برایم لذت‌بخش نبود. می‌گفت زیارت قبر رسول‌الله(ص) و خانه خدا یک چیز دیگری است، مخصوصاً سفر اول. درست می‌گفت. شما یک تصوراتی را از این سفر در ذهنتان دارید، یک اطلاعات و مطالعات و حتی شنیده‌هایی از این سفر دارید و با آن باورهای دینی که دارید، حالا این تصورات می‌خواهد  به واقعیت و عینیت تبدیل شود.

در آن سال‌ها، کلیه هواپیماها در جده فرود می‌آمدند و از جده تا مدینه با اتوبوس طی می‌شد، بجز هواپیمای کاروان بنیاد شهید. پرواز ما در بعدازظهر از تهران صورت گرفت و یک ساعت قبل از غروب آفتاب در فرودگاه مدینه نشستیم. ما را سوار اتوبوس کردند، تا به هتل برویم. نزدیکی‌های شهر مدینه منوره که رسیدیم، چشمانم را بستم و گفتم تا نزدیک حرم نشوم چشمم را باز نمی‌کنم. می‌خواهم وقتی چشم باز کردم، نگاهم به مرقد رسول خدا باشد. در فکر و تصوراتم مدینه رسول خدا را با آن اوصافی که در زمان حضرت شنیده و خوانده بودم، مرور می‌کردم تا اینکه صدای صلوات بلند زائرین جهت رؤیت مرقد بلند شد. چشم باز کردم. بقعه و بارگاه و گنبد سبز رسول خدا را دیدم. اوصاف آن لحظات را نمی‌توان با کلمات بیان کرد.

مدت 15 روز در مدینه بودیم. روزهای اول با ویلچر به زیارت می‌رفتیم. بعد از یک هفته یا ده روز، در کلینیک بعثه بخیه‌هایم را کشیدند. دیگر نیازی به ویلچر نبود. می‌توانستم پیاده‌روی نمایم، ولی همچنان کلسترومی بودم. در چشم بهم‌زدنی 15 روز سپری شد.

برای مُحرم شدن ابتدا به مسجد شجره رفتیم و سپس بعد از انجام اعمال عمره مفرده، مشغول انجام عمره تمتع شدیم. در اجرای اعمال عرفات، معمولاً زائرین را قبل از غروب آفتاب روز هشتم ذی‌الحجه به عرفات می‌برند، ولی ما جانبازان را بعد از نماز مغرب و عشا برای اعمال طواف حج تمتع و سعی بین صفا و مروه بردند. خیلی از ما این مسئله را نمی‌دانستیم که قبل از اعمال عرفات و منا و جمرات کسانی که مریض هستند و یا توانایی جسمی ندارند، می‌توانند در همان شب عرفه، پیشاپیش، اعمال بعد از منا و قربانی را انجام بدهند.

سال‌ها بعد خداوند توفیق سه بار زیارت حج عمره و یک بار هم در سال 1389 توفیق زیارت حج تمتع را نصیبم کرد، ولی حال و هوای سفر اول با وجود گرمای شدید مردادماه سال64، مجروحیت و ناتوانی جسمانی و امکانات خیلی کم آن زمان، چیز دیگری بود و لذتی خاص داشت که در سفرهای بعدی نداشت. جمعاً به مدت چهار ماه روده بزرگم کلسترومی بود که در این فاصله، به علت چسبندگی روده یک بار دیگر عمل جراحی انجام گرفت.

نیمه دوم آبان ماه، پس از چهار ماه استراحت پزشکی و بهبودی نسبی، به منطقه عملیاتی برگشتم. زمستان سال64 با زمستان دو سال قبل که وارد منطقه شده بودم، خیلی فرق داشت. اولاً یگان‌های سازمانی ارتش بیشتر در خطوط مرزی از اشنویه تا ارتفاعات سورن در جنوب مریوان گسترش یافته بودند. حدود 19 گردان قدس غیرسازمانی در داخل کردستان برای تأمین جاده‌ها و تصرف مناطق در عمق، دارای پایگاه بودند. ما برای اداره این گردان‌های قدس، یک ستاد تیپ غیرسازمانی در بانه تشکیل داده بودیم. این تیپ یک ستاد کوچک مرکب از دو افسر رکن سوم و دو افسر رکن دوم و یک نفر افسر و یک درجه‌دار مشترکاً رکن یکم و چهارم آن را اداره می‌کردند، که با فرمانده تیپ و جانشینش، جمعاً کمتر از 10 نفر بودند. وظیفه این ستاد، رسیدگی به امور عملیاتی و اطلاعاتی این گردان‌ها و پیگیری تعویض به موقع این گردان‌ها از طرف یگانِ مادر بود.

ثانیاً آن ارتباط تنگاتنگ و رفت و آمدهای روزانه بین قرارگاه ما و سپاه کم‌رنگ شده بود و در هر موردی که نیاز به امکانات ارتش، شامل پشتیبانی هلی‌کوپتر، توپخانه، نیروی هوایی و یا حل و فصل مشکلات یگان‌های همجوار بود، به قرارگاه ارتش مراجعه می‌نمودند. بخصوص مسائلی که در عملیات قادر پیش آمده بود نیز در این روابط تأثیر خودش را داشت.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign