بوی گل مریم (قسمت دوم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۱۵
انتقال به خوزستان
انتقال به خوزستان
ستاد لشكر، من و چهار نفر از دوستان دانشجويم را تقسيم كرد و هركدام از ما به يكي از گردانهاي رزمي لشكر منتقل شديم. من به گردان ١٤٥ پياده زرهي كه در پادگان دشت آزادگان قرار داشت، رفتم.
ماه شهريور از گرمترين ماههاي اهواز است. لباسهايم كاملاً خيس عرق شده بود. به هرچه دست ميزدم يكپارچه آتش بود . اين حرارت و گرماي هوا براي من بيسابقه و عجيب بود. با خودم ميگفتم: «هرطور شده بايد تحمل كرد.» با ميني بوسهاي حميديه از اهواز به حميديه رفتم و از آنجا با يك نيسان وانت به پادگان رفتم. در قسمت بار وانت نشسته بودم كه در آن گوسالهاي نيز با چشمان باز و بيرمق خود ايستاده بود . داشتم به گذشته و آينده فكر ميكردم و گاهي نيز به گوساله نگاه ميكردم كه با هر تكان ماشين به در و ديوار آن ميخورد . جلوي در پادگان پياده شدم و با راهنمايي دژبان به طرف مقر ستاد گردان ١٤٥ حركت كردم. پادگان خيلي خلوت بود. تك و توك چند سرباز ديده ميشدند . بعد از سؤال و جواب از يكي از اين سربازان مرا به نزد استوار كريم صادقپور راهنمايي كردند. استوار گفت: «گردان براي مأموريت آموزشي به كوههاي االله اكبر كه در فاصله ٥٠ كيلومتري پادگان قرار دارد رفته است . من هم راننده خودرو غذا هستم كه ناهار و شام گردان را ميبرم. شما هم ساعت ١١ جلوي آشپزخانه باش تا با هم برويم.» قبل از آنكه براي دانشجويي آموزشگاه افسري اعزام شوم، در يگان هوانيروز كه واحدي كاملاً تر و تميز بود خدمت كرده بودم . يگان هوانيروز افرادي با روحيه بالا و بانشاط داشت و در آن از انضباط خشك نظامي خبري نبود . من هم كه به قول بچهها هميشه خيلي تميز و اتو كشيده بودم و كفشهايم هميشه از واكس برق ميزد، حالا ميبايست ٥٠ كيلومتر در جادههايخاكي، كنار ديگهاي پر از غذا و چرب مينشستم
ماشين غذا يك كاميون ذيل دماغدار بود. آنهايي كه از مرخصي ميآمدند با همان وسيله به منطقه ميرفتند و ديگهاي بزرگ غذاي گردان را هم پشت آن ميگذاشتند. بعدها برايم عادي شده بود؛ امّا آن وقت چون براي اوّلين بار بود، خيلي
برايم تازگي داشت. كساني كه داراي درجات بالاتري بودند جلو و بغل دست راننده و بقيه هم پشت كاميون مينشستند. در مسير جاده خاكي تا كوههاي االله اكبر با تكانهاي شديد خودرو، غذا با يك وجب خاك به منطقه ميرسيد؛ زيرا جاده فقط نام جاده را داشت و بر اثر تردد خودروهاي نظامي به خط سفيدي در صحرا تبديل شده بود.
نيمههاي راه ديدم قيافههاي ديگران كاملاً عوض شده و آنقدر خاك به سر و رويشان نشسته كه همه چهرههايشان سفيد شده است . دلم خوش بود كه من وضعم بهتر است؛ زيرا خودم را نميديدم؛ البته بعضي كه داراي تجربه بودند چفيهاي تهيه كرده بودند و آن را به دور سر و گردن و گوش و چشم خود بسته بودند و اصلاً خاك نميخوردند. همانجا تصميم گرفتم در اوّلين فرصت چفيهاي تهيه كنم؛ زيرا خيلي به درد اين منطقه ميخورد.
وقتي به كوههاي االله اكبر رسيديم مرا به چادر بهداري گردان راهنمايي كردند. گروهبان يكم محمود عسگري و گروهبان يكم حسن رحيمي كه از پزش كياران گردان بودند در آنجا حضور داشتند. خيلي زود با آنها آشنا و صميمي شدم . ناهار خورديم و استراحت كرديم.
از فرداي آن روز – چشمتان روز بد نبيند – طوفانهاي شني شروع شد كه تا آن وقت نديده بودم. تپههاي االله اكبر همهاش ماسهاي است و با اوّلين طوفان چنان گرد و خاكي به هوا بلند ميشد كه چشم نميتوانست جايي را ببيند . طوفان از صبح كه شروع ميشد تا غروب ادامه پيدا ميكرد . هوا هم گرم شده بود، عرق بدن با ماسههايي كه به سر و تن مينشست مخلوط ميشد . انگار سر و بدن انسان گلي شده است. طوفان بسيار طاقتفرسا بود؛ امّا بههرحال من خيلي زود با محيط خو گرفتم
جناب سروان نبي كريمي فرمانده گروهان بود. گفت: «شما كه افسر بهداري هستيد براي افراد گروهان كلاس كمكهاي اوليه بگذار .» قبول كردم و تدريس كمكهاي اوليه را كه اولين تجربه تدريسم بود شروع كردم و به خوبي از عهده كار برآمدم. مرتب كمكهاي اوليه و نحوه تخليه مجروحان را آموزش ميدادم. بعد از تقريباً ١٠ روز، شبي مرخصي گرفتم و با ماشين غذاي شام كه به پادگان برميگشت به اهواز رفتم و به خانوادهام در شاهينشهر اصفهان تلفن زدم و آنها را از نگراني درآوردم. به تهران هم زنگ زدم و مادر، برا در و خواهران را از سلامتي خود مطلع كردم. در تهران خانوادهام زندگي ميكردند و در شاهينشهر همسرم و خانوادهاش ساكن بودند. خداوند به تازگي دختري هم به ما عطا كرده بود كه يك ماهه بود. من هر وقت به اهواز ميرفتم هم به تهران و هم به شاهينشهر تلفن ميكردم.
طبق معمول باز با همان ماشين غذا به االله اكبر برگشتم . حدود يك ماه با همين وضع گذشت.
منبع : بوي گل مريم / غلامحسين دربندی؛ هيئت معارف جنگ شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. ـ تهران انتشارات عرشان