banner

دفاع از خرمشهر (9)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۱

پایان مأموریت دانشجویان همان¬طور که قبلاً گفتم، ما سه سال در دانشکده افسری دوره دیده بودیم تا افسر شویم و درجه ستوان¬دومی را بر شانه¬هایمان نصب کنند. قرار بود جشن فارغ¬التحصیلی ما روز دوم مهرماه باشد که با شروع جنگ عراق علیه ایران، همه برنامه¬های بهم خورد. حال بعد از حدود 50 روز به تهران […]

پایان مأموریت دانشجویان
همان¬طور که قبلاً گفتم، ما سه سال در دانشکده افسری دوره دیده بودیم تا افسر شویم و درجه ستوان¬دومی را بر شانه¬هایمان نصب کنند. قرار بود جشن فارغ¬التحصیلی ما روز دوم مهرماه باشد که با شروع جنگ عراق علیه ایران، همه برنامه¬های بهم خورد. حال بعد از حدود 50 روز به تهران برمی¬گشتیم تا مراسم فارغ-التحصیلی و نه جشن فارغ¬التحصیلی را برگزار کنیم و سپس به دوره تخصصی رسته مربوطه اعزام شویم. قبل از شروع جنگ، رسته تخصصی من سررشته¬داری تعیین شده بود که باید برای طی دوره به تبریز می-رفتم، اما پس از مراجعت از جبهه، رسته من تغییر کرد که بر حسب نیاز عملیاتی رسته رزمی را انتخاب نمودم
پیدا شدن دانشجو کیومرث ژاله پس از دو هفته
به هنگام بازگشت از جبهه آبادان، در حالیکه واقعاً ناراحت و نگران بودیم، یک اتفاق کوچک کمی ما را خوشحال کرد. یکی از دانشجویان هم¬دوره¬مان به نام کیومرث ژاله، که جزء مفقودین و یا اسرای جنگ خونین-شهر قلمداد شده بود، به طور معجزه¬آسایی پیدا شد و ما از دیدن او خیلی خوشحال شدیم. ایشان پس از مراجعت به یگان، ماجرای گم شدن خود را برایمان چنین تعریف کرد:
شب 24 مهرماه درگیری سختی با دشمن داشتیم. درگیری بسیار بدی که یک لحظه هم نتوانستیم تا صبح چشم روی چشم بگذاریم. با طلوع آفتاب، زد و خورد با عراقی¬ها کم¬کم کاهش پیدا کرد و سپس قطع شد. نزدیک ظهر بود، من خیلی خسته بودم و سرم به شدت درد می¬کرد. در آن حال، به دانشجو خدابنده که از دوستان خوبم بود و با یکدیگر همکاری نزدیکی داشتیم، گفتم: خدابنده! من یک سَری به هنرستان می¬زنم و از داخل ساک دستی‌ام چند قرص مسکن برمی¬دارم. یک قرص می¬خورم تا کمی حالم بهتر شود. اگر وضعیت مناسب بود، دوش هم می‌گیرم و برمی¬گردم. سپس مسئولیت سربازان گروهم را به ایشان سپردم و به طرف هنرستان به راه افتادم. در محل هنرستان، چند نفر از بچه¬های دیگر هم داخل آسایشگاه (کلاس درس سابق) بودند، آنها هم برای برداشتن وسیله¬ای از ساک‌های خود به آنجا مراجعه کرده بودند. من بعد از اینکه دو قرص آسپرین خوردم، وسایلم را از داخل ساک برداشتم و به حمام رفتم. حدود یک ربع دوش گرفتنم طول کشید. بعد از اینکه از حمام آمدم، احساس کردم خواب سنگینی به سراغم آمده. در آن موقع هیچ¬کس از دانشجویان آنجا نبود. در آن سکوت روزانه با خود گفتم یک ساعتی می¬خوابم، بعد به محل مأموریت گروه برمی¬گردم. به محض اینکه دراز کشیدم، بر اثر قرص¬های مسکن و بی¬خوابی شب قبل و خستگی مفرط، سه چهار ساعت به خواب عمیقی فرورفتم، طوری که در این مدت هیچ صدایی نشنیدم، تا اینکه بر اثر تیراندازی¬های مداوم و صدای انفجارات شدید ناگهان از خواب پریدم. ابتدا هاج و واج مانده بودم که کجا هستم! لحظه¬ای فکر کردم و با خود گفتم دارم خواب می¬بینم. وقتی که ساعتم را نگاه کردم، عقربه¬ها ساعت 2 بعدازظهر را نشان می¬داد، آن موقع بود که فهمیدم خواب نمی¬بینم. صدای تیراندازی واقعی است. در حالیکه آن روز صبح تفنگ خود را به خدابنده سپرده بودم و هیچ سلاحی همراهم نبود، هراسان به سمت درب ورودی دویدم تا از اوضاع مطلع شوم.
هنوز از درب هنرستان خارج نشده بودم که یک تانک عراقی با چند نفر سرباز را در خیابان 40 متری دیدم که به هنرستان نزدیک می¬شدند. خوشبختانه آنها من را ندیدند و من بلافاصله به داخل هنرستان برگشتم. وحشت¬زده و سرگردان بودم و نمی¬دانستم چه عکس‌العملی نشان دهم، تا اینکه تصمیم گرفتم خود را به بالای پشت¬بام برسانم. ساختمان هنرستان دو طبقه بود و 10 تا 12 کلاس داشت. با وجودیکه قلبم به شدت می¬زد، ولی خودم را با سرعت به بالای پشت¬بام هنرستان رساندم و در پشت¬بام را بستم و چفت آن را هم انداختم. زمانی گذشت تا کم¬کم حالم جا آمد. سپس از همان پشت به سمت خیابان اصلی رفتم و از لبه ساختمان به خیابان سرک کشیدم. دیدم تانک¬ها و نفرات زیادی از عراقی¬ها در حال پیشروی هستند. ظاهراً نیروهای خودی قبلاً ساختمان¬های اطراف آنجا را ترک کرده بودند و آثاری از آنها دیده نمی¬شد. به همین خاطر عراقی¬ها به راحتی اماکن را پشت سر می¬گذاشتند و به طرف مرکز شهر در حرکت بودند. در همین حین، تعدادی از سربازان عراقی به داخل هنرستان آمدند و چند رگبار بی¬هدف به در و دیوار آنجا زدند و گوشه و کنار هنرستان را بررسی کردند. در آن وضعیت که عراقی¬ها گوشه و کنار هنرستان را می¬گشتند، هر لحظه احتمال داشت به پشت¬بام هم بیایند و مرا دستگیر کنند. ولی خوشبختانه بعد از گشت و گذار زیاد، از خالی بودن هنرستان مطمئن شدند و دقایقی بعد آنجا را ترک کردند. زمانی که عراقی¬ها هنرستان را بررسی می¬کردند، من هیچ عکس¬العملی از خود نشان نمی¬دادم. زیر سایه یک تانکر آب که بالای پشت¬بام بود، دراز کشیده بودم، اما هر از گاهی خود را به لبه پشت¬بام می¬رساندم، سرم را بلند می¬کردم تا بلکه بچه¬های خودی را ببینم. اما هیچ‌کس را نمی¬دیدم بجز سربازان عراقی که در خیابان 40 متری و اطراف هنرستان پراکنده بودند و خانه¬ها را بررسی می¬کردند. صدای تیراندازی و انفجار کم¬کم از محل من دور شد، ولی قطع نمی¬شد. من در حالی که به شدت مضطرب و پریشان بودم، از خدا می¬خواستم عراقی¬ها مرا پیدا نکنند تا به طریقی خود را به نیروهای خودی برسانم.
روز 24 مهر یکی از روزهای سخت و دشوار من در خرمشهر بود. شاید آن روز برای من یک سال گذشت. با خود می¬گفتم اگر تا غروب آفتاب دشمن مرا پیدا نکند به هر طریق ممکن در تاریکی شب خود را به نیروهای ایرانی می¬رسانم. آن روز عراقی¬ها یک بار به داخل هنرستان آمدند و بعد از اینکه مطمئن شدند کسی آنجا نیست، از آنجا رفتند. من با خود می‌گفتم هنرستان جای مناسبی برای استراحت است. به احتمال قوی عراقی¬ها آنجا را برای اسکان خود انتخاب می¬کنند. بعد تجسم کردم اگر عراقی¬ها آنجا ساکن شوند، بعداً ترک آنجا برایم بسیار سخت خواهد شد، مگر اینکه ایرانی¬ها حمله کنند و اینجا را دوباره پس بگیرند. آن روز خیلی با خودم کلنجار رفتم که بمانم یا بروم!؟ اگر بروم، کجا بروم؟ اگر بمانم تا کِی بمانم؟ آن روز پاییزی مگر غروب می¬شد!؟ حدود ساعت 7، تشنه و گرسنه زیر همان تانکر دراز کشیده بودم و عرق می¬ریختم تا اینکه کم¬کم آفتاب غروب کرد و تاریکی شب فرارسید. با وجودیکه زیر چتر شب احساس امنیت بیشتری بود، اما تاریکی شب ترس و خوف خاص خود را داشت. در واقع، در دل شب از سایه خودم هم می¬ترسیدم. یک ساعتی از شب گذشت، صدای تیراندازی همچنان از دور و نزدیک به گوش می¬رسید. در آن موقع تصمیم گرفتم از پشت¬بام پایین بیایم و راه گریزی پیدا کنم. ابتدا پشت¬بام¬های اطراف را نگاه کردم تا کسی مرا نبیند، بعد به لبه ساختمان رفتم تا از وضع خیابان 40 متری مطلع شوم. در مسیر خیابان خبر خاصی نبود، فقط گاهی اوقات یک خودرو یا یک آمبولانس به سرعت از آنجا می¬گذشت. با توکل بر خدا، خیلی آهسته از راه¬پله-های ساختمان پایین آمدم. ابتدا به دستشویی رفتم، بعد مقداری آب نوشیدم که خیلی گرم بود. سپس به کنار سطل آشغال رفتم، چند تکه نان خشک پیدا کردم تا رفع گرسنگی کنم. قبل از اینکه دوباره به پشت¬بام برگردم، وضو گرفتم و سری هم به آسایشگاه خودمان زدم. آسایشگاه خیلی تاریک بود و برق نداشت. به همین خاطر خیلی زود آنجا را ترک کردم و مجدداً به پشت¬بام برگشتم. آن روز نماز ظهر و عصرم را نخوانده بودم، ولی شب فرصتی پیش آمد که هم نماز مغرب و عشاء را خواندم، هم قضای نمازهای ظهر و عصرم را بجا آوردم. بعد از نماز، غم بزرگی روی دلم سنگینی می¬کرد، گریه¬ام گرفته بود. خیلی گریه کردم و اشک ریختم، تا اینکه کم-کم آرام گرفت. خودم را سرزنش می¬کردم که چرا در مأموریتم قصور کردم و از بچه¬ها عقب افتادم. حالا چکار کنم؟ اکنون در وسط نیروهای دشمن گرفتار شدم، خدایا خودت کمکی کن! خودت راهنمایی¬ام کن. من چطور نجات پیدا کنم؟ آن شب هوا خیلی گرم و دم¬کرده بود. با وجود این، در میان افکار پریشانم خوابم برد. یک ساعتی نخوابیده بودم که با صدای شلیک توپخانه¬ها بیدار شدم. تا ساعت¬ها همچنان بیکار و سرگردان بودم. حتماً شرایط من را درک می¬کنید! چقدر سخت و دشوار بود تصمیم¬گیری و چقدر عذاب¬آور بود بلاتکلیفی و سرگردانی. من می¬دانستم که در آن درگیری و آشفته¬بازار جنگ، عبور از بین عراقی¬ها و ملحق شدن به بچه¬های خودی امکان ندارد، مگر اینکه نیروهای خودی پاتک بزنند و عراقی‌ها را به عقب برانند و هنرستان دوباره به دست خودی بیفتد. بعد از ساعت¬ها فکر و خیال و کلنجار رفتن با خودم، مصلحت را در این دیدم که علی¬الحساب در همان هنرستان بمانم و فرصت بیشتری داشته باشم. شاید راه¬کاری برایم پیدا شود. به همین خاطر مدت چهار شبانه¬روز در آن مکان ماندم و با همان نان خشک¬های موجود خودم را سیر می¬کردم. در این چهار شبانه¬روز، عده¬ای از عراقی¬ها آخر شب به داخل هنرستان می¬آمدند و همانجا استراحت می¬کردند و کاری هم به پشت¬بام نداشتند و صبح زود دوباره می¬رفتند. شب¬ها جنگ و درگیری کمتر بود. صرف نظر از اینکه بچه¬های ما اکثر شب¬ها به نیروهای دشمن شبیخون می¬زدند، ولی در مجموع این¬طور وانمود می¬شد که شب¬ها جنگ تعطیل است. گاهی اوقات که هنرستان خلوت می¬شد و عراقی¬ها حضور نداشتند من یک سری به داخل آسایشگاه می¬زدم و از امکانات آنجا استفاده می¬کردم و گاهی اوقات وسیله¬ای از داخل ساک¬ها برمی¬داشتم …

منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign