banner

دفاع از خرمشهر (21)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۸

ترک آبادان برای ورود به خرمشهر آن روز ما چند ساعتی در آبادان ماندیم و نقاط مختلف شهر را دیدیم. پس از گشت و گذار، سرانجام، سوار یک خودرو وانت سیمرغ که به طرف خرمشهر می‌رفت شدیم و رفتیم. هنگامی که خودرو به بالای پل خرمشهر رسید و با سرعت در حال عبور از آن […]

ترک آبادان برای ورود به خرمشهر
آن روز ما چند ساعتی در آبادان ماندیم و نقاط مختلف شهر را دیدیم. پس از گشت و گذار، سرانجام، سوار یک خودرو وانت سیمرغ که به طرف خرمشهر می‌رفت شدیم و رفتیم. هنگامی که خودرو به بالای پل خرمشهر رسید و با سرعت در حال عبور از آن بود، در همان زمان کوتاه خرمشهر مظلوم را دیدم که زیر گلوله‌های صدام قرار داشت و از گوشه گوشه شهر صدای انفجار می‌آمد و دود ناشی از انفجارها کاملاً مشهود بود. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که ما جلو مسجد جامع پیاده شدم. لحظه اول، خرمشهر را کاملاً شهری جنگزده دیدیم؛ رفت و آمدهای زیادی در آنجا انجام می‌شد. جلو مسجد جامع غوغایی برپا بود. زمانی که وارد خرمشهر شدیم، هنوز جنگ و درگیری به داخل شهر نرسیده بود و گویا نیروهای عراقی در حوالی شلمچه و شهرک ولی‌عصر و روی جاده اهواز به خرمشهر در حال زد و خورد با مدافعان بودند. به همین خاطر، صدای شلیک سلاح‌های کالیبر کوچک به گوش نمی‌رسید، اما در عوض، انفجارات گلوله‌های توپخانه و خمپاره‌اندازها بیداد می‌کرد. خودروها با سرعت در سطح شهر در حال تردد بودند و از مسجد جامع مهمات می‌بردند و از خط مقدم جبهه، مجروح و شهید می‌آوردند. ما دنبال مسئولی می‌گشتیم تا با او صحبت کنیم.
آن روز بعدازظهر ما که تازه وارد شهر شده بودیم، هنوز نمی‌دانستیم چه کار کنیم، سرگردان و بلاتکلیف بودیم و هاج و واج یکدیگر را نگاه می‌کردیم که از کجا شروع کنیم. رمضان محمدی به من گفت: عبدالحسین! این‌طوری که نمی‌شود دست روی دست بگذاریم و تماشاگر باشیم. باید بگردیم تا مسئول اینجا را پیدا کنیم. پس از پرس و جو زیاد به ما گفتند شما چه کاره هستید که دنبال مسئول این محل می‌گردید؟ گفتم ما چند نفر از جوانان مسجدسلیمان هستیم که داوطلبانه به جبهه آمده‌ایم و می‌خواهیم با دشمن بجنگیم و از خرمشهر دفاع کنیم، اما اسلحه نداریم. پیرمردی که آنجا بود و فعالیت زیادی در مسجد داشت گفت: ببین پسرم! مسئول اصلی اینجا برادر پاسدار جهان‌آرا است. ایشان رئیس کمیته انقلاب اسلامی و فرمانده سپاه خرمشهر است که همه کارهای این مسجد و امور جنگ با نظارت این بزرگوار انجام می‌شود. البته ایشان الآن اینجا حضور ندارند، در خط مقدم جبهه و طرف مرز با عراقی‌ها درگیر است. پیدا کردن این جوان خیلی سخت است، گاهی اوقات به این مسجد هم سرکشی می‌کند و بیشتر اوقات در تاریکی شب به اینجا می‌آید و زود برمی‌گردد. به هر حال، من اگر برادر جهان‌آرا را دیدم، حتماً حضور شما را به ایشان اطلاع می‌دهم. فعلاً بیکار نباشید. هر کاری از دستتان برمی‌آید انجام دهید. این شهر واقعاً نیاز به کمک دارد.
این مرد چهره‌ای کاملاً مذهبی داشت و در ظاهر امر مسئول مسجد جامع هم بود و از طرفی ما را هم زیر نظر داشت و گاهی از ما می‌پرسید: شما واقعاً برای جنگ به خرمشهر آمدید؟ شاید فکر می‌کرد که ما از عوامل نفوذی دشمن یا از منافقین هستیم و قصد و غرضی در کارمان هست. در هر حال، روزهای اول، به ما اعتماد کافی نداشت. اما غذا و خوراکی‌های دیگر به ما می‌داد و هر وسیله‌ای که نیاز داشتیم در اختیارمان می‌گذاشت. در عوض، ما هم دستورات وی را اجرا می‌کردیم و هر کاری که به ما واگذار می‌کرد برایش انجام می‌دادیم. چند روزی که گذشت متوجه شدیم ایشان حاج یدالله سامعی مسئول تدارکات مسجد جامع، پدر شهردار خرمشهر است.
یکی دیگر از دوستان و همراهانمان، عالی‌پور، گفت: عبدالحسین! شما که اینقدر اصرار دارید هرچه زودتر مسلح شویم، چطور باید اسلحه به دست بیاویم تا با دشمن بجنگیم؟ الکی که به ما اسلحه نمی‌دهند! نه سربازی رفتیم و نه کار با تفنگ را بلدیم. در جواب گفتم: مگر آنهایی که الآن در خرمشهر می‌جنگند دوره خاصی دیدند یا طرز کار با تفنگ را بلدند؟! خیلی از همین رزمنده‌ها و بچه‌ها دانش‌آموز هستند. محمدی گفت: اگر اسلحه نداشته باشیم و نتوانیم به دست بیاوریم که بجنگیم، سنگر که می‌توانیم درست کنیم. رانندگی که بلدیم، می‌توانیم زخمی‌ها را پانسمان کنیم، بار مهمات که می‌توانیم خالی کنیم و خیلی کارهای دیگر که تخصص نمی‌خواهد. با وجودی که حرف‌های منطقی او را قبول داشتم، اما گفتم: درست می‌گویید، اما با تفنگ بودن حُسن دیگری دارد. به امید خدا هر طور شده باید مسلح شویم، عراقی‌های متجاوز را کشتن از همه کارها لذت‌بخش‌تر است. نباید لحظه‌ای این بعثی‌های جنایت‌کار و این متجاوزین از خدا بی‌خبر را آرام بگذاریم. با این وصف، من مطمئنم و می‌دانم که مسئولین اینجا اسلحه را به کسانی می‌دهند که شخص تحویل‌گیرنده اسلحه را بشناسد و برای خودش ایجاد خطر نکند. علی ایّ حال اگر به ما اسلحه ندادند، مجبوریم به دشمن شبیخون بزنیم تا اسلحه به دست بیاوریم. عالی‌پور با خنده گفت: عبدالحسین جان! به این راحتی که می‌گویی نیست. با دست خالی می‌خواهی شبیخون بزنی؟! این‌قدر رویایی فکر نکن! درست است که آخرهای شب جنگ آرام‌تر است و افراد دشمن از هوشیاری لازم برخوردار نیستند، اما گرفتن اسلحه از دشمن آن‌قدر هم ساده نیست! مگر اینکه شانس بیاوریم و هنگام زد و خورد نفراتی از آنها تسلیم شوند و یا سربازان زخمی دشمن از بقیه جا بمانند و به دست ما بیفتند. به جای اما و اگرها و اینکه چنین و چنان می‌کنیم، بهتر است تا آن موقع کسی را پیدا کنیم که به ما اسلحه بدهد. این کار خیلی بهتر است. ما ایرانی هستیم و جزو جوانان انقلابی این کشور هستیم، خدای نکرده جاسوس یا ستون پنجم دشمن نیستیم! پس بهتر است برویم از سپاه اسلحه بگیریم. رمضان محمدی گفت: اگر سپاه اسلحه نداد برویم جلو پادگان دژ، از ارتش اسلحه بگیریم. من در جواب گفتم: ببین برادر! من خودم چند سال است در دبیرستان صنعتی تحصیل می‌کنم که وابسته به ارتش است. ارتش مقررات خاص خود را دارد. آنجا بدون امریه به هیچ عنوان به افراد متفرقه و خارج از پادگان اسلحه نمی‌دهند. بنابراین، فکرش را هم نکن. عالی‌پور گفت: جداً خیلی سخت است که انسان دشمن را ببیند، ولی نتواند او را بزند، یعنی اسلحه‌ای نداشته باشد که دشمن را هدف قرار دهد. این عراقی‌های متجاوز وارد مملکت ما شدند و مستوجب هلاکت هستند؛ این بعثی‌های کافر و از خدا بی‌خبر باید کشته شوند، اما چطور و چگونه، نمی‌دانم. به هر حال، به خدا توکل می‌کنیم، شاید فرجی شود. محمدی گفت: الآن خیلی از بچه‌های محصل و دانش‌آموزان دبیرستان که درس ندارند و مدرسه‌ها به خاطر جنگ تعطیل شده است، بیل و کلنگ برداشتند و اطراف منازل و ادارات را با کیسه‌های پر از خاک سنگربندی می‌کنند. من خودم تعدادی از بچه‌های کم سن و سال را دیدم که با بلوک سیمانی سنگر می‌ساختند. خلاصه ما هم خاکی به سر خودمان می‌ریزیم و بیکار نمی‌نشینیم.
در حال گفتگو بودیم که انفجاری مهیب از توپخانه دشمن رشته حرف‌های ما را پاره کرد. به دنبال آن، اطرافیان ما همه روی زمین دراز کشیدند تا ترکش نخورند، ولی ما بی‌خیال روزگار همان‌طور ایستاده بودیم و تماشا می‌کردیم. البته علت نخوابیدنمان روی زمین به خاطر شجاعتمان نبود! بلکه به خاطر ناآشنایی به عواقب خطرناک ترکش خوردن و مجروح شدن بود. بعد از تمام شدن آثار انفجار و تبعات آن مجدداً شروع به بحث و گفتگو کردیم تا به نتیجه‌ای قابل قبول برسیم.
ما گاهی از یکدیگر جدا می‌شدیم و دنبال کاری بودیم، ولی هرکجای خرمشهر که می‌رفتیم، محل اسکان و غذایمان همان حوالی مسجد جامع بود. ما بیشتر اوقات کمک بچه‌های بهداری و امدادگرها بودیم، مجروحین و شهدا را جابجا می‌کردیم، یا اگر بار و محموله‌ای وارد می‌شد، آن را خالی می‌کردیم، اگر قرار بود خودرویی بار بزند، این کار را انجام می‌دادیم. مقداری پنبه و باند و بتادین و لوازم دیگر زخم‌بندی را از بچه‌های بهداری گرفته بودیم تا در مواقع لزوم، از آنها استفاده کنیم؛ روزهای بعد آن وسایل خیلی به کارمان آمد و به فریاد تعداد زیادی از بچه‌های مجروح و زخمی رسیدیم و آنان را پانسمان کردیم. گرچه تعداد زیادی از مردم عادی خرمشهر را ترک کرده بودند، اما هنوز خیلی از آنان زیر گلوله‌های صدام بودند و زندگی می‌کردند. با این وصف، مسئولین شهر مانند آقای عباسی فرماندار، آقای سامعی شهردار، امام جمعه، فرماندهان نظامی و انتظامی حضور داشتند و امورات جنگ را رتق و فتق می‌کردند …

منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign