
دفاع از خرمشهر30
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۱۰
تهیه ملزومات جنگی بسیار مشکل بود به علت خسارات وارده به تأسیسات شهری و صدمه دیدن لولههای آب شهر، در بعضی از مناطق آب شرب نداشتیم و برای آوردن آب باید چند کوچه را طی میکردیم تا آب خوردن پیدا کنیم. هر روز که از جنگ میگذشت، فراهم کردن مایحتاج روزمره هم مشکلتر میشد، مثلاً […]
تهیه ملزومات جنگی بسیار مشکل بود
به علت خسارات وارده به تأسیسات شهری و صدمه دیدن لولههای آب شهر، در بعضی از مناطق آب شرب نداشتیم و برای آوردن آب باید چند کوچه را طی میکردیم تا آب خوردن پیدا کنیم. هر روز که از جنگ میگذشت، فراهم کردن مایحتاج روزمره هم مشکلتر میشد، مثلاً تهیه بنزین، دارو و لوازم پزشکی، رفتن به آرایشگاه و خیاطی، حمام رفتن و دوش گرفتن، خرید لوازم خوردنی، تلفن زدن به منزل و… اینها بر مشکلات روزانه میافزود. بازار صفا در نزدیکی مسجد جامع واقعاً بیصفا شده بود. زمانی این بازارها رونق داشتند و مردم برای خرید در این بازارها تردد میکردند، اما اینک… شهر شاداب خرمشهر به شهر ارواح تبدیل شده بود، گاهی که صدای تیراندازی قطع میشد سکوتی مرگبار بر فضای شهر حاکم میشد، به جز صدای ماشینهای وانتبار و موتورسیکلت که معمولاً از اطراف مسجد جامع به گوش میرسید، صدای دیگری نمیآمد. وقتی جنگ شروع نشده بود و زمانی که هنوز خرمشهر خونینشهر نشده بود، به خیابان رستاخیز که میرسیدیم گلدستههای بلند مسجد جامع غرق در نورهای سفید و سبز بود، اما در زمان جنگ، انگار گلدستهها را لای تاریکی شب پیچیده بودند. در چنین وضعیتی، دل انسان میگرفت. نه تنها خرمشهر، بلکه بسیاری از شهرهای ایران از سر شب تا طلوع خورشید در تاریکی مطلق به سر میبردند. در چنین وضعیتی، شهرها همانند دل متجاوزان سیاه بود.
آن روزها در خرمشهر دو نقطه از شهر از بقیه نقاط شلوغتر بودند. یکی مسجد جامع و دیگری گلزار شهدا. گاهی اوقات جلو مسجد جامع به قدری شلوغ میشد که مانند جمعه باز بود، همزمان چند دستگاه خودرو میآمدند، یک خودرو آذوقه میآورد، دیگری مهمات حمل کرده بود که باید همانجا تخلیه میشد، خودرو دیگر کمکهای مردمی را آورده بود و راننده درخواست داشت هرچه زودتر بارش را تخلیه کنند تا برگردد، وانت یا آمبولانسی از راه میرسید که چند شهید آورده بود، خودرو دیگر مجروحین و زخمیها را به همراه داشت. گاهی احساس میکردی آنجا ترمینال باربری است! مدیریت در آن زمان بسیار مشکل بود. هر ماشینی که جلو مسجد توقف میکرد یا وسیله آورده بود، یا میخواست وسیلهای را تحویل بگیرد. یکی فریاد میزد آقا بدو مجروح آوردهایم؛ دیگری داد میزد مهمات را خالی کنید، یا بار بزنید؛ دیگری میگفت پس این بنزین چی شد؟ دیگری میگفت پس چرا یخ نیامد؟ باز صدایی میآمد که حاج آقا داروها را کجا خالی کنیم؟ مسجد تبدیل شده بود به کانون و مرکز بده و بِستان و تحویل و ترخیص کالا که لحظهای خلوت نمیشد. دو نفر ار معتمدین و فعالان مسجد، که من روزی چند بار اسم آنها را میشنیدم، آقای سلیمانی و مصباحی بودند که بیشتر مواقع این دو نفر کارها را هماهنگ میکردند و دستور تخلیه یا بار زدن خودروها را صادر میکردند.
گلزار شهدا یا همان جنتآباد هم محل شلوغ شهر بود. هر روز بر تعداد شهدا افزوده میشد. چند نفر از آقایان شهدای مرد و چند نفر از خواهران شهدای زن را میشستند و کفن میکردند. در آن روزهای آخر اگر میخواستند شهدا را به طور کامل غسل و کفن کنند، خیلی از آنها روی زمین میماندند. ظاهراً فتوای علما این بود که شهید نیاز به غسل و کفن ندارد. بعد از دو هفتهای که از جنگ گذشت، در جنتآباد دیگر هیچ شهیدی را نمیشستند. با این حال، باز هم دفن کردن شهدا بدون دردسر نبود و وقت زیادی میگرفت. زیر باران گلولهها و انفجارات، بدون آب و برق و سایر امکانات اولیه، تدفین شهدا با معضل بزرگی روبهرو شده بود. به همین خاطر، روزهای آخر شهدا را به گلزار شهدای آبادان میبردند و در آنجا دفن میکردند. در همان جنتآباد یکی میگفت آیا شهید خرمشهری را ببریم آبادان دفن کنیم؟ یعنی در یک شهر دیگر؟ مگر ممکن است!؟ در جواب او شخص دیگری میگفت: الآن که در خرمشهر شهدای سایر شهرها را هم دفن کردهاند، وقت این حرفها نیست. البته بردن شهید به آبادان هم نیاز به خودرو مناسب داشت و نبود آمبولانس هم در آن گیر و دار معضلی شده بود. گاهی اوقات به دلیل کمبود وسیله ترابری، مهمات را به آمبولانس هم بار میزدند و گاهی از روی ناچاری با وانت پیکر شهیدی را جابهجا میکردند. اینها همه از معضلات جنگ تحمیلی بود که صدام ملعون آن وضع اسفناک را به راه انداخته بود.
من بارها خود شاهد بودم که عدهای به محوطه مسجد میدویدند و چند مجروح سرم به دست را با برانکارد در عقب یک وانت میگذاشتند تا آنها را به بیمارستان مصدق خرمشهر یا طالقانی آبادان برسانند. بیمارستان مصدق خرمشهر امکانات کمتری داشت؛ آنجا هم مملو از مجروحینی بود که دست و پایشان قطع شده بود. حتی در راهرو بیمارستان هم مجروح بود. بدتر از این، صحنههایی بود که به خاطر نبودن خودرو، مجروحین و شهدا را با فرغون و گاری جابهجا میکردند.
آن روزها همه میدانستند که اگر آبادان به دست دشمن بیفتد، سقوط خرمشهر قطعی است و مقاومت در خرمشهر دیگر بیفایده است. به همین خاطر نیروهایی از لشکر92 به استعداد یک گروهان و یک آتشبار توپخانه از طریق جاده ماهشهر ـ آبادان وارد آبادان شدند و نیروهای داخلی آبادان تا اندازهای تقویت گردید. هنوز آبادان آنچنان تهدید نمیشد، اما شایعه عبور نیروهای دشمن از اروند و کارون و پیشروی به طرف آبادان و تصرف آن، روز به روز بیشتر میشد. از آنجایی که سیستم اطلاعاتی دشمن و ستون پنجم آنها در این دو شهر بسیار فعال بودند و دقیقاً به مرکز توپخانه گرا میدادند و اطلاعرسانی میکردند، دشمن تلفات سنگینی را به مردم این دو شهر و نیروهای رزمنده وارد میکرد.
حدود سه هفتهای از جنگ گذشت؛ در خرمشهر بیشتر مردم عادی شهر را ترک کرده و رفته بودند، فقط رزمندگان و تعدادی پرستار و پزشکیار حضور داشتند که هنوز مشغول انجام وظیفه بودند، اما در آبادان اینطور نبود، مردم زیادی هنوز آنجا حضور داشتند و زندگی میکردند. در آن زمان، جنگ روانی باعث شد که ما نمیدانستیم حرف کدام طرف و چه کسی را باور کنیم. رادیو دشمن و بیبیسی که عامل نفاق بودند مدام از پیروزیهای ارتش عراق میگفتند، در عوض بخش عربی رادیو آبادان و اهواز سعی میکردند اخبار کذب و دروغ دشمن را خنثی کنند. ما که در صحنه عملیات بودیم، فقط واقعیتهای جنگ را که خودمان شاهد بودیم، باور داشتیم.
در هفته سوم جنگ، نبرد سختی بین ما و عراقیها درگرفت، به طوری که در یک روز، حدود 15 نفر از بچههای خودی شهید و مجروح شدند. همان روز تعداد 10 نفر از نیروهای بعثی در محل پل نو به اسارت مدافعان خرمشهری درآمدند و یک فروند بالگرد دشمن در قسمت غربی خرمشهر سقوط کرد و خلبان آن کشته شد. در آن روز سخت، تانکهای زیادی از دشمن به حاشیه غربی و شمالی شهر نزدیک شدند و قصد ورود به شهر را داشتند که بالگردهای هوانیروز با تمام قدرت با آنها مقابله کردند و تعداد زیادی از آنها را به آتش کشیدند و از بین بردند.
جنگ در خرمشهر جنگ کلاسیک نبود، برای ما حالت چریکی داشت. مدافعان شهر بیشتر شبها به دشمن شبیخون میزدند و تلفات خوبی به آنها وارد میشد (جنگ تَن با تانک). اما عراقیها جنگ کلاسیک را رعایت میکردند و آن را ادامه میدادند. به همین خاطر، آسیبپذیری دشمن در مقابل ما زیاد بود و همین قضیه باعث میشد که خرمشهر به راحتی سقوط نکند و به دست دشمن نیفتد.
فرماندهان بنام در خرمشهر و آبادان[1]
تعدادی از فرماندهان که لازم است نام آنها بیان شود و نقش خوبی در هدایت مدافعان داشتند عبارتند از: سرگرد مصطفی کبریائی فرمانده گردان دژ ، برادر پاسدار جهانآرا فرمانده سپاه خرمشهر، سرگرد شریفالنسب، سرگرد اقاربپرست (به جز سرهنگ شریفالنسب هر سه شهید شدهاند). اینها نقش بسزایی در هدایت رزمندگان در آبادان و خرمشهر داشتند. ناگفته نماند نیروهای مردمی برادر پاسدار رحیم صفوی و برادر هاشم نیز فعالیت خوبی داشتند. سرگرد (ناخداسوم) صمدی، سرگرد حسنیسعدی، سرهنگ شکرریز و سرهنگ کهتری در آبادان بودند که نیروهای مستقر در آن شهر را هدایت میکردند. تعداد زیادی از شیرزنان خرمشهری پا به پای مردان رزمنده میجنگیدند و تعداد زیادی از همان خواهران گمان در مسجد جامع کارهای پرستاری و پزشکی را به عهده گرفته بودند و خیلی از آنان نیز برای رزمندگان غذا طبخ میکردند. من خودم شاهد بودم که این خواهران گاهی اوقات راهنمای افراد تازهوارد میشدند و رزمندگان جدید را تا خط مقدم جبهه هدایت میکردند و کوچه به کوچه افراد غیربومی، که شهر را بلد نبودند، و در واقع نیروهای تازهنفس را به نقطه درگیری میرساندند.
[1]. افراد گمنام زیادی که فرمانده هم نبودند در دفاع از خرمشهر و آبادان نقش فعالی داشتند و در زوایای پنهان جنگ ازخودگذشتگیهای فراوانی نشان دادند که هیچکس از آن اطلاعی ندارد و بنده حقیر هم به علت بیاطلاعی و عدم دسترسی، نامی از آنها نبردم و بدینوسیله از تک تک آن بزرگان پوزش میخواهم.
منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395