
دفاع از خرمشهر (18)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۱
حرکت به سمت خرمشر روزی صبح زود، پس از خداحافظی با خانواده¬ام، به همراه جوانان شهرمان و با همان مینی¬بوس پسرعمه¬ام به سمت اهواز حرکت کردیم. فضا بسیار غم¬گرفته بود. در مسیری که میرفتیم، لوله¬های نفت و تلمبه¬خانه¬های اهواز در حال سوختن بود. رادیوی مینی¬بوس هم از مرکز اهواز، در چند نوبت اعلام خطر هوایی […]
حرکت به سمت خرمشر
روزی صبح زود، پس از خداحافظی با خانواده¬ام، به همراه جوانان شهرمان و با همان مینی¬بوس پسرعمه¬ام به سمت اهواز حرکت کردیم. فضا بسیار غم¬گرفته بود. در مسیری که میرفتیم، لوله¬های نفت و تلمبه¬خانه¬های اهواز در حال سوختن بود. رادیوی مینی¬بوس هم از مرکز اهواز، در چند نوبت اعلام خطر هوایی کرد و آژیر قرمز به صدا درآمد، که حاکی از تجاوزات هوایی دشمن به داخل خاک ایران بود.
هر روز که می¬گذشت، خبر سقوط خرمشهر، سوسنگرد و بستان و حتی خود شهر اهواز بیشتر به گوش می¬رسید و خبرهای ناگوار جبهه و جنگ تمام خبرهای دیگر مملکت را تحتالشعاع خود قرار داده بود. در مرزهای مشترک استان خوزستان با کشور عراق، مرز شلمچه به خرمشهر نزدیک¬تر است و خطر سقوط این شهر بیش از شهرهای دیگر به نظر می¬رسید. خرمشهر که شهری بندری با جمعیتی حدود 150هزار نفر، که از قدیم¬الایام مورد اختلاف دو کشور بوده و از طرفی رودخانه اروند،که راه آبی عراق با دریای آزاد می¬باشد، از کنار این شهر بندری می¬گذرد، را به هیچ عنوان نمی¬توان با شهر دیگری مثل بستان مقایسه کرد. بنابراین، نیروهای متجاوز یکی از محورهای اصلی خود را محور شلمچه ـ خرمشهر انتخاب کردند تا زودتر به خرمشهر و آبادان برسند. صدام خرمشهر را مروارید شط¬العرب (اروندرود) می¬نامید و یکی از آرزوهای بزرگ او تصرف و اشغال آن شهر بود و می¬خواست به هر قیمتی شده آن را به دست آورد.
آن روز وقتی ما به فلکه چهارشیر اهواز رسیدیم، بمباران هوایی دشمن هم شروع شد. بمباران به قدری شدید بود که مردم وحشت¬زده بی¬اختیار به این طرف و آن طرف می¬دویدند و به دنبال جان¬پناه می¬گشتند. من در آن لحظه، شاهد چند نفر از مردم بودم که مجروح و شهید شده بودند و تعداد دیگری، در همان وضعیت بحرانی، به کمک آنان می¬شتافتند. تا آن روز، اهواز ده¬ها بار بمباران شده بود و توپخانه ارتش متجاوز به راحتی مرکز شهر اهواز را می¬زد. اما آن روز اولین باری بود که من بمباران دشمن را از نزدیک می¬دیدم؛ بسیار وحشتناک بود. یک فرستنده رادیویی به نام «صدای جبهه آزادی¬بخش خوزستان»، که من روزهای اول نمی¬دانستم مرکز آن کجاست، دائماً از مردم می¬خواست به نیروهای عراقی بپیوندند و با آنها همکاری کنند و دائم اخبار ضدونقیض پخش می¬کرد که باعث تضعیف روحیه مردم می¬شد. دشمن علاوه بر اینکه جنگ فیزیکی راه انداخته بود، در جبهه جنگ روانی هم بسیار فعال بود. اگر مردم بینش سیاسی کافی نداشتند، اخبار دروغین آنان را باور می¬کردند.
با توجه به اینکه جاده اهواز ـ خرمشهر همان روزهای اول به تصرف دشمن درآمده بود، ما بالإجبار باید جاده آبادان را انتخاب میکردیم تا به خرمشهر برسیم. به همین خاطر، ما انتهای شهر اهواز و ابتدای جاده آبادان از مینیبوس پسرعمهام پیاده شدیم و پس از خداحافظی از ایشان، منتظر وسیلهای شدیم تا به طرف آبادان برویم. در همین حین، راننده پیکانی را دیدیم که گوشه میدان ایستاده بود. من جلو رفتم و از او درخواست کردم تا ما را از راه دارخوین به آبادان ببرد. راننده گفت: مسیری که میخواهید بروید بسیار خطرناک است، هر لحظه احتمال دارد عراقیها از رودخانه کارون عبور کنند و جاده را ببندند. حقیقتاً من جرئت نمیکنم شما را ببرم. اصلاً نمیدانم شما برای چه کاری میخواهید به آبادان بروید! آیا آنجا کس و کاری دارید یا برای تفریح میروید؟ آقا! آنجا جنگ است! ممکن است در همین مسیری که میرویم اسیر عراقیها شویم. میگویند دشمن هر آن ممکن است از رودخانه کارون عبور کند و جاده اهواز به آبادان را بگیرد. من خودم در آبادان قوم و خویش زیاد دارم، خیلی هم دلم میخواهد به آنجا بروم و در این وضعیت جنگی کمکی به آنها کرده باشم. الآن هم که اینجا ایستادهام، منتظرم یکی از اقوامم از آبادان بیاید تا شاید او را ببینم، ولی شهامت اینکه خودم به طرف آبادان بروم را ندارم، خیلی میترسم که به تنهایی بروم، اما حالا که شما عازم هستید، با این وصف باز هم دودل هستم که آیا با هم برویم یا نه!
آن روز ما سه نفر به راننده پیکان خیلی التماس کردیم تا ما را ببرد. به او گفتم ما برای دفاع از خرمشهر میرویم. میخواهیم برویم بجنگیم تا خرمشهر به دست دشمن نیفتد. برادر عزیز! ما که دنبال غنائم جنگی نیستیم؛ خدای نکرده نمیخواهیم مال بیصاحب مردم جنگزده را ببریم! ما جوانان ایرانی و خوزستانی خیلی ناراحت و نگران هستیم که هموطنانمان گرفتار مشتی آدم مزدور و ارتش ظالم و زورگوی بعثیها هستند. دوست عزیز! ما میخواهیم به کمک مردم آبادان و خرمشهر برویم، شاید گوشهای از کارها را بگیریم.
آنجا خودرو دیگری نبود تا به سراغ آن برویم. به همین خاطر راننده پیکان را رها نمیکردیم. بسیار خواهش و تمنا کردیم تا ما را به آبادان ببرد و در عوض هرچقدر کرایه بخواهد به او بدهیم. راننده که اصرار پی در پی ما را میدید، باز هم مردد و دودل بود که چه کار کند. در نهایت، به ما گفت: برادران عزیز! اصلاً کرایه برایم اهمیتی ندارد. با وجودی که خودتان وضع بنزین را میدانید که اکنون کوپنی شده و من الآن 30 لیتر بیشتر سهمیه ندارم، ولی از جاده آبادان خاطرجمع نیستم. نمیدانم اگر حرکت کنیم، سالم به آبادان میرسیم یا گرفتار عراقیها میشویم. اما در نهایت، با بیمیلی قبول کرد و راضی شد که ما را ببرد، البته با این شرط که اگر در مسیر احساس خطر کردیم، بدون توقف از همانجا برگردیم. مجدداً تأکید کرد که جاده امنیت ندارد و رفتن به طرف آبادان ریسک بزرگی است. گفت: من این خبرها را از کسانی شنیدم که چند روز گذشته از آبادان و خرمشهر آمدهاند. من هر روز صبح و بعدازظهر به این فلکه میآیم تا خبری از اقوامم به دست آورم، ولی تاکنون موفق نشدم. این روزها کمتر کسی از این جاده استفاده میکند. جاده اهواز ـ آبادان خیلی خلوت شده و رفتن به آن سمت بی دردسر نیست. با این وصف، توکل به خدا میرویم. سوار شوید. با فرستادن صلواتی بلند برای آقای راننده، سوار شدیم و حرکت کردیم. صلواتهای دوم و سوم هم برای سلامتی خودمان و موفقیت در کارمان بلندتر فرستادیم و جاده سرنوشت را در پیش گرفتیم.
وضعیت جاده اهواز ـ آبادان
هنگامی که به سمت آبادان حرکت کردیم، حدود ساعت 9 صبح بود. هرچه به سمت دارخوین میرفتیم، تعداد خودروهایی که در رفت و آمد بودند هم کمتر میشد. هرچه در طول مسیر پیش میرفتیم، گویا زانوی راننده هم شلتر میشد و با دیدن یک وسیله بزرگ که به خیالش یک تانک عراقی است و از طرف مقابل میآید، سرعت خودرو کم شد. در بین راه، متوجه شدیم راننده بینوا خیلی میترسد، او را دلدادری میدادیم و سعی میکردیم حرفهایی غیر از جنگ و جبهه بزنیم تا از رفتن به طرف آبادان پشیمان نشود. یک ساعتی گذشت تا به سهراهی دارخوین رسیدیم. در آنجا تعداد زیادی از خودروها به سمت شادگان میرفتند، یا از سم شادگان میآمدند، اما در مسیر آبادان تعداد معدودی خودرو در تردد بودند.
منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395