
دفاع از خرمشهر (27)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۴
کمبودهای مدافعان خرمشهر در روزهای مقاومت، کمک و امداد مناسب نبود. پزشک و پزشکیار کم بود. مهمات کافی و اسلحه مناسب در دسترس رزمندگان قرار نمیگرفت. ما جوانان مسجدسلیمانی قلباً از حضور خود چندان راضی نبودیم، با خود درددل میکردیم که ما اسلحه نداریم، چرا مهمات به اندازه کافی نمیرسد؟ چه کسی مسئول اینجاست؟ چرا […]
کمبودهای مدافعان خرمشهر
در روزهای مقاومت، کمک و امداد مناسب نبود. پزشک و پزشکیار کم بود. مهمات کافی و اسلحه مناسب در دسترس رزمندگان قرار نمیگرفت. ما جوانان مسجدسلیمانی قلباً از حضور خود چندان راضی نبودیم، با خود درددل میکردیم که ما اسلحه نداریم، چرا مهمات به اندازه کافی نمیرسد؟ چه کسی مسئول اینجاست؟ چرا اینجا یک فرمانده واحد ندارد که از او دستور بگیریم؟ اما حال که به آن روزهای سخت مقاومت فکر میکنم، میبینم حضورمان چندان هم بیثمر نبود، بلکه بسیار مفید هم بود، ما فقط اسلحه نداشتیم، اما هر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم.
در آن ایام، آبادان هم دست کمی از خرمشهر نداشت، آب و برق آبادان بر اثر بمباران قطع شده بود و ایستگاه رادیویی آبادان که پیامهای امیدبخش را به گوش رزمندگان میرساند، از کار افتاده بود. در خرمشهر هم وضع به همین ترتیب بود. خیلی از مناطق آب آشامیدنی نداشتند و جهت برداشت آب، معمولاً چند کوچه و خیابان را پشت سر میگذاشتیم تا مقداری آب آشامیدنی سالم به دست آوریم. هواپیماهای دشمن روزی چند بار میآمدند و نقاط حساس را بمباران میکردند. بمباران در خرمشهر بیشتر به طرف پل و رودخانه کارون بود که از منطقه اشغالی عراقیها نسبتاً فاصله داشت، اما در آبادان هر نقطهای را هدف قرار میدادند و میزدند. روزی بر اثر بمباران دشمن، برج منبع آب بُوارده شمالی و چند مغازه در فلکه کارون از بین رفت. زندان شهربانی و منازل روبه¬روی آن و همچنین فلکه خسروآباد، مدرسه دریایی و مدرسه دکتر معینی در احمدآباد همگی مورد تهاجم هواپیماهای عراقی قرار گرفتند. در آن وضعیت، پالایشگاه آبادان که جای خودش را داشت و لحظه¬ای خاموش نمی¬شد، مواد نفتی داخل تأسیسات و لولهها باعث میشد که پالایشگاه اصلاً خاموش نمیشد و دود غلیظ ناشی از سوختن مواد نفتی فضای شهر آبادان و خرمشهر را کاملاً سیاه کرده بود. گاهی اوقات که باد نمیوزید، به علت غلظت دود، دچار نفستنگی میشدیم و این یک فاجعه بود.
در خرمشهر، حضور عراقیها زمینی بود، هر روز منطقهای را تصرف میکردند یا مکان و محلی را از دست میدادند، اما در مجموع، هر روز مساحت منطقه متصرفی عراقیها بیشتر و مساحت منطقهای که در اختیار نیروهای خودی بود کمتر میشد و در واقع، حلقه محاصره تنگتر میگردید.در همان درگیریهای سخت و دشوار هتل آناهیتای خرمشهر به طور کلی منهدم گردید و با خاک یکسان شد و ساختمانهای سالم دیگر به چشم نمیخورد.
وضع ایستگاه راهآهن خرمشهر
یک روز من در حوالی راهآهن خرمشهر تعدادی اجساد پاک شهدا را دیدم که روی زمین افتاده بودند. ظاهراً چند روزی از شهادت آن عزیزان میگذشت. آن صحنه بسیار ناراحتکننده بود. یکی از آنها سر در بدن نداشت و اصلاً شناخته نمیشد. پیکر شهید دیگری بر اثر عبور تانک از روی بدنش فرش زمین شده بود و گوشت تنش از زمین جدا نمیشد. در فاصله چند متری آنها پیکر سه شهید دیگر افتاده بود که دست و پاهایشان جدا از بدنشان و روی زمین افتاده بود؛ اصلاً معلوم نبود دست و پاهای قطعشده مربوط به کدام بدن است. در کنار این صحنههای غمانگیز، تعدادی از واگنهای باری قطار در آتش میسوختند و چند دستگاه واگن دیگر هم بر اثر بمباران از روی ریل خارج شده و به پهلو افتاده بودند. چند شهید دیگر را هم دیدم که به نظرم از کارکنان راهآهن بودند. گاهی جنازه عراقیها در منطقه درگیری میماند و در نتیجه، تشخیص اجساد آنها از پیکر پاک شهدای ما با مشکل مواجه میشد.
اواسط مهرماه، عراقیها از سمت بندر وارد شهر شده و از درب سیلو تا سازمان پیشآهنگی هم به جلو آمدند. اما در داخل کشتارگاه، ما جلو پیشروی آنان را گرفتیم و در پی آن درگیری سختی به وجود آمد. در همین حین، تکاوران دریایی مانند نیروهای واکنشسریع وارد عمل شدند و عراقیها را تار و مار کردند و آنها را کاملاً به عقب راندند.
در روزهای مقاومت، دانشجویان دانشکده افسری که از تهران آمده بودند، در هنرستان خرمشهر اسکان داشتند و محل تجمع و تدارکات آنها همان مکان بود، ولی محل اسکان تکاوران دریایی آن طرف پل خرمشهر، در جزیره آبادان بود. آنها برای استراحت شبانه به آنجا میرفتند. معمولاً درگیری و زد و خورد با دشمن، شبها کمتر بود؛ گویی شبها جنگ تعطیل است و روزها شدت میگرفت.
آن زمان مسجد جامع مرکز و کانون فرماندهی و تدارکات جبهه بود. هرکسی را به مسجد راه نمیدادند، فقط افراد شناختهشده و مسئولین خرمشهر در آنجا استقرار داشتند و تردد میکردند. به همین خاطر، ما حوالی مسجد و نزدیک همان درمانگاه زیرزمینی مستقر بودیم و در کارهای روزمره نیز شرکت میکردیم.
پس از آنکه ما از برادر جهانآرا بمب دستی یا همان کوکتُل مولوتُف گرفتیم، خودمان هم در ساخت بمبها مهارت پیدا کرده بودیم و به شکل جالبی میساختیم. به همین خاطر، کمتر دور و بر مسجد ظاهر میشدیم و به قولی رزمنده یا مدافع ورزیدهای شده بودیم که مستقل عمل میکردیم. در واقع، همان بمبهای دستی هم نوعی اسلحه با برد کوتاه بود، یعنی قدرت دست و بازوی ما برد آن را تعیین میکرد. من روزهای بعد چند بار دیگر برادر جهانآرا را دیدم. آن زمان، ایشان اینقدر مشهور و محبوب نبود و فرقی بین او و سایر رزمندگان مشاهده نمیشد، ولی فعالیت و از خودگذشتگی او از بقیه بیشتر بود.
جنگ مانند بازی شطرنج است، هرکس طرح و برنامه بهتری داشته باشد، بالطبع برنده است. به عبارت دیگر، جنگ بین دو نیرو مانند بازی دو تیم فوتبال است، هرچه طرحریزی بهتر باشد و از طرفی بازیکنان ورزیدهتر باشند، پیروزی از آن تیمی خواهد بود که شرایط فوق را داشته باشد، اما نکته مهم این است که نقش مربی تیم چیست؟ با این وصف، داشتن یک مربی کارکشته و باتجربه یکی از فاکتورهای پیروزی تیم خواهد بود. ضمن اینکه دیگر شرایط، مانند زمین مناسب و یا شرایط آب و هوایی نیز بیتأثیر نیستند که البته برای هر دو تیم برابر است. ام مربی خوب و بازیکن ورزیده و طراحی مناسب برای هر تیم شرایط خاص خود را دارد. جنگ خرمشهر در آن مقطع از تاریخ زمین تا آسمان با حالتهای دیگر و زمانهای دیگر فرق داشت. نیروهای ما از تجهیزات و ساز و برگ جنگی مناسب برخوردار نبودند، طرح و برنامه جالبی بر جنگ ما حاکم نبود، بچههای خرمشهر و مدافعان آن شهر با دل و جان میجنگیدند و دفاع میکردند، ولی به جرئت میتوان گفت نیروهای موجود دشمن در خرمشهر، حداقل ده برابر مدافعان ما بودند. ما تانک و توپخانه هم نداشتیم که مقایسه کنیم. تجهیزات هم اصلاً قابل قیاس نبودند. مدافعان خرمشهر با جان و دل میجنگیدند و از فرمانده خود دستور میگرفتند. مثلاً تکاوران دریایی از ناخدا صمدی، پرسنل گردان دژ از فرمانده گردان سرهنگ جاموسی و سرگرد کبریایی، نیروهای مردمی و بومی از برادر جهانآرا و نیروهای هوانیروز از فرمانده مربوطه. همه اعتقاد به دفاع داشتند و ایمانشان خللناپذیر بود و همیشه توکل به خدا و توسل به ائمه اطهار(ع) را سرلوحه کارشان قرار میدادند. هدف مدافعان بیرون راندن دشمن متجاوز از خرمشهر بود. جنگ و درگیری با شرایط متفاوت بین دو نیروی متخاصم ادامه داشت و در حین درگیری، گاهی عراقیها اسیر میشدند و گاه مدافعان به اسارت دشمن میرفتند؛ بچههای ما حتی در اسارت هم از روحیه خوبی برخوردار بودند، مثلاً ناواستوار دهبزرگی از تکاوران دریایی، پس از اینکه به دست دشمن گرفتار شد، روز بعد در رادیو بغداد خود را معرفی کرد و به ناخدا صمدی پیام داد که آمارش را حاضر بزند. ایشان در خاک دشمن هم روحیه خود را از دست نداده بود و میگفت من در یگان هستم و غیبت ندارم. من این مطلب را از رادیو شخصی خودم شنیدم. این موضوع باعث غرور و افتخار ما شد. در همان درگیریها، سرهنگ عدنان، فرمانده تیپ32 نیروهای مخصوص عراقیها بعد از اسارت به دست بچههای خرمشهر گریه و عجز و التماس میکرد که ناشی از ضعف ایمان او بود. او در منطقه دوربند در حالی که نیروهای ما او را محاصره کرده بودند، گرفتار شد و کنار او سربازی به نام عبدالحسین از عراقیها اسیر سربازان دژ خرمشهر شد. چند روز قبل، چند نفر از بسیجیهای خرمشهر یک سرگرد عراقی را که سرمست از پیروزیهای اخیرشان بود، اسیر کردند و در حین بازجویی اطلاعات خوبی داد. او میگفت لشکر سوم زرهی طرحی در دست دارد که از رودخانه کارون عبور کند و به طرف آبادان برود. این خبر چند روز بعد به حقیقت پیوست و عملی شد.
در خرمشهر، طلبه جوانی بود به نام حجتالاسلام نوری (امام جمعه فعلی). ایشان مانند بسیاری از مدافعان اسلحه به دست میگرفت و میجنگید و فعالیت چشمگیری داشت. این روحانی بزرگوار بر خلاف خیلیها که گفته بودند برداشتن ماشین از گمرک خلاف شرع است و کسی مجاز نیست از اموال بیتالمال برداشت نماید، گفته بودند رزمندگان به اندازه کفایت مجاز هستند از مغازهها وسیله بردارند و استفاده کنند، یا برای پیشبرد کارهای جنگ، خودروهای داخل گمرک را بردارند و استفاده نمایند. زمانی که عراقیها منطقه گمرک را تصرف کردند، متأسفانه همه خودروهای موجود در گمرک با تریلی به عراق منتقل شد. بیشتر خودروها از نوع تویوتا و بلیزر بودند که هیچکدام از آنها در گمرک باقی نماند و همه به یغما رفت.
با وجودی که بیش از 30 سال از آن روزگار میگذرد، هنوز تعدادی از افسران دانشکده افسری که به همراه دانشجویان آمده بودند را به خاطر دارم. سرگرد پازوکی فرمانده گردان دانشجویی، سرگرد تهمتن و سرگرد احمد جوانشیر که هر دو شهید شدند، ستوان فروتن و ستوان مصطفی خیرخواه. از دانشجویان نیز شکرالله و راهواره شهید شدند و دانشجو رادمنش به همراه چند نفر دیگر مجروح گردید. البته بعدها شنیدم که از دانشجویان اعزامی به خرمشهر حدود 70 نفر در آن روزهای مقاومت جان خود را از دست دادند و شهید شدند. یکی از همان دانشجویان که در آن زمان در خرمشهر حضور داشت و شاهد و ناظر فعالیت دانشجویان بود، سرهنگ ابوالحسن ایزدجو اهل قوچان و ساکن مشهد بود که هنوز هم ایشان را در شهرک لشکر در مشهد میبینم. از افسران گردان دژ سرگرد مصطفی کبریائی که در همان پادگان دژ شهید شد، سروان زارعیان که بعدها شهید شد، سروان ایازی، سروان قمری، ستوان مقید و تعدادی دیگر بودند که در آن ایام فعالیت بسیار چشمگیری داشتند و مانند سربازان قدم به قدم با دشمن میجنگیدند و شهید میشدند. مقاومت سرسختانه بچههای گردان دژ خرمشهر هیچوقت فراموش نخواهد شد.
از افسران ارشد ارتش که در خرمشهر نیروها را سر و سامان میدادند ناخدا صمدی فرانده تکاوران دریایی، سرهنگ جاموسی فرمانده پادگان دژ خرمشهر، سرگرد حسنیسعدی، سرگرد اقاربپرست، سرگرد شریفالنسب، سرگرد چهارمحالی، سرگرد شاهان بهبهانی و سرگرد مصطفی کبریائی بودند که بعضی از آنها مجروح شدند و بعضی هم در عملیاتها شهید شدند. در جنگ خرمشهر و در روزهای مقاومت، بسیاری از شهدای ما گمنام شهید شدند و هیچکس از اسم و رسم آنها خبر ندارد.
رزمندگان و مدافعان خرمشهری در جنگ با عراقیها از خودروهای مختلفی استفاده میکردند. بعضی از این خودروها در این زمان کمتر وجود دارند و استفاده نمیشوند، مانند جیپ شهباز و خودروهای بلیزر و تویوتا، سیمرغ و نیسان که ادارات اینها را داده بودند و در کارهای روزمره جنگ از آنها استفاده میشد. خودروهای ارتشی که در یگانهای نظامی از آنها بهرهبرداری میشد جیپ میول، دوج وریوی امریکایی، خودروهای روسی مانند اُوآز، گُراز، گاز66، گاز69 و اورال و… بودند.
روزی راننده یک خودرو بلیزر میخواست به پمپ بنزین برود. من هم برای درست کردن کوکتل مولوتف نیاز به بنزین داشتم. به همین خاطر با دو گالن چهار لیتری همراه با او رفتم. در خرمشهر دو پمپ بنزین وجود داشت. یکی در میدان دیزلآباد و دیگری در خیابان فردوسی که متأسفانه هر دو پمپ بنزین را بمباران کرده بودند. به ناچار، به آبادان میرفتیم و بنزین میزدیم. آن روز موقع برگشتن، آبادان به شدت زیر بمباران هواپیماهای عراقی قرار گرفت. ما جان سالم به در بردیم و برگشتیم. در حین برگشت به خرمشهر، در جلو مسجد جامع، وانت نیسانی را دیدم که دو نفر مجروح به نامهای همافر احمدی و همافر موسیزاده ـ از بچههای هوانیروز ـ داخل آن بودند. پزشکیاران میخواستند مجروحین را به بیمارستان طالقانی ببرند، اما خودرو نیسانی که مجروحان داخل آن بودند به درد حمل مجروح نمیخورد، خودرو دیگری هم پیدا نمیشد. کمکدهندهها با دیدن خودرو ما خیلی خوشحال شدند. من به راننده بلیزر گفتم: برادر! همکاری کن تا این دو مجروح را به بیمارستان برسانیم. او از بردن مجروحین خودداری میکرد و میگفت من مأموریت دارم و باید خیلی زود خودم را به بچهها برسانم، آنها وسیلهای ندارند، ما همگی از لرستان آمدهایم و اکنون در جبهه شمال شهر به طرف پلیسراه مستقر و مشغول نبرد با صدامیان هستیم. اگر دیر برسم ـ که الآن هم خیلی دیر شده ـ حاج آقا قنوتی (روحانی که از لرستان به جبهه خرمشهر آمده بود و ما روزهای اول او را نمیشناختیم) به من ایراد میگیرد. من که نمیتوانم برای خود مأموریت درست کنم! یک ساعتی میشد که من با آن راننده دوست شده بودم و با هم تا آبادان رفته بودیم. با زبان لری از او خواستم مجروحین را ببرد و گفتم «مِه هم گِردِت تی یَم، بِرا کَه ای کار اَجرِ گَورایی دِیرِه» (من هم با شما میآیم، برادر این کار ثواب بزرگی دارد.) گفتم میدانید که الآن وسیلهای نیست که آنها را ببرد، در ضمن، محل درگیری بچههای هوانیروز در خیابان 40 متری خرمشهر بود و خودرو نیسان وانت هم اصلاً به درد حمل مجروح نمیخورد. خواهش میکنم بزرگواری کنید و با هم مجروحین را به بیمارستان طالقانی برسانیم و زود برگردیم. راننده با خواهشهای مجدد و مکرر من در معذورات اخلاقی قرار گرفت و بدون اینکه دیگر حرفی بزند مشغول انتقال مجروحین به داخل بلیزر شد. ما به سرعت مجروحین را به بیمارستان رساندیم و برگشتیم.
پس از سی سال، هنوز اماکن زیادی از خرمشهر را به یاد دارم که جنگ و درگیری در آن مکانها ادامه داشت. مثلاً فلکه شهدا، فلکه کمالالملک، سنتاب، آتشنشانی، بازار صفا، فلکه دروازه، بازار سیف، خیابان فخر رازی از مکانهایی بودند که روزها و شبهای زیادی را در آنجا با عراقیها میجنگیدیم.
منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395