
دفاع از خرمشهر (20)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
ورود به شهر جنگی آبادان راننده پیکان ظاهراً در آنجا کمی قوت قلب پیدا کرده بود و ترس و دلهره کمتری داشت، ما را در ایستگاه7 آبادان پیاده کرد، با دریافت کرایه ناچیزی خداحافظی کرد و رفت. ما هم از آنجا پیاده به سمت مرکز شهر حرکت کردیم. نیت اصلیمان این بود که هرچه زودتر […]
ورود به شهر جنگی آبادان
راننده پیکان ظاهراً در آنجا کمی قوت قلب پیدا کرده بود و ترس و دلهره کمتری داشت، ما را در ایستگاه7 آبادان پیاده کرد، با دریافت کرایه ناچیزی خداحافظی کرد و رفت. ما هم از آنجا پیاده به سمت مرکز شهر حرکت کردیم. نیت اصلیمان این بود که هرچه زودتر به خرمشهر برویم، چون شنیده بودیم که خرمشهر شدیداً در معرض خطر است، ولی از ظاهر امر چنین پیدا بود که آبادان هنوز خطر چندانی ندارد. با وجودی که خیلی از مردم آبادان خانه و زندگی خود را ترک کرده و در حال کوچ کردن بودند، ولی از شلوغی خیابانها و کوچهها معلوم بود که هنوز مردم زیادی در شهر مانده و زندگی میکردند. خیلی از مغازهها باز بود و به کار و کاسبی خود ادامه میدادند. در آن وضعیت، علاوه بر صدای انفجار و شلیک که گهگاه شدت پیدا میکرد، دودی سیاه که از پالایشگاه بلند میشد مانند ابری غلیظ بیشتر سطح شهر آبادان را پوشانده بود. آن روز به دلیل اینکه بادی نمیوزید و هوا آرام بود، دودهای سیاه به کندی حرکت میکردند و در واقع، بر شهر جنگزده آبادان سایه افکنده بود و خیال دور شدن نداشت و شبیه به همان غبار غمی بود که دل مردم شهر آبادان را فراگرفته بود.
یک هفته از آغاز جنگ میگذشت که ما وارد شهر آبادان شده بودیم. شلیک مداوم توپخانهها و خمپارهاندازها لحظهای در سطح شهر قطع نمیشد. به نظرم، شلیک توپخانههای خودی که از راه دور و نزدیک شنیده میشد، آن طرف اروندرود یا اهدافی را در اطراف خرمشهر میزد. به خاطر دوری محل استقرار توپخانه دشمن، صدای شلیک آن شنیده نمیشد، اما در عوض، صدای انفجار و محل انفجار گلوله آن در داخل آبادان هم شنیده و هم دیده میشد. دشمن هر کجای شهر را که میزد، هدف به حساب میآمد، چون تمام آبادان مسکونی بود و جمعیت زیادی داشت و گلوله هرکجا میخورد تلفات و ضایعات وارد میکرد. ما هرچه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم، وضع اسفناکتر میشد. نقطه نقطه آبادان زیر آتش آتشبارهای دشمن بود. از ایستگاه7 تا فلکه کارون را که من دیدم، هیچ جای سالمی وجود نداشت. همه در و دیوار شهر، آبکش شده بود. همان موقعی که ما در شهر راه میرفتیم، چند بار هواپیماهای دشمن بالای سرمان ظاهر شدند و مانور میدادند و دیوار صوتی را میشکستند، گرچه آن روز هواپیماهای دشمن بمبی نرختند، اما رعب و وحشت زیادی به وجود آورده بودند.
آن روز آبادان از سمت اروند و از سمت غرب شهر به شدت گلولهباران میشد و علاوه بر پالایشگاه، تلمبهخانههای نفتی و سایر تأسیسات و منازل مردم، همه آماج حملات دشمن بود. خسارات مالی و جانی زیادی در هتل بینالمللی آبادان، نخلستانهای بریم ، سردخانه ایستگاه12، پشت سالن غذاخوری بریم، فلکه کارون، محوطه مسکونی چهارراه بهمنشیر در میدان انقلاب وارد شده بود. لوله نفت در ایستگاه7 آبادان در حال سوختن بود و خطر آتشسوزی مناطق مسکونی بهمنشیر را هم تهدید میکرد.
من و دوستانم تا آن زمان به شهرهای آبادان و خرمشهر سفر نکرده بودیم، اما خبر داشتیم که این دو شهر از شهرهای زیبا و از بنادر دیدنی جنوب ایران محسوب میشوند و مسافران زیادی در ایام نوروز و تعطیلات دیگر از این دو شهر دیدن میکردند، اما آن روز و آن لحظه که ما داخل آبادان بودیم، تمام زیباییهای این شهر در سایه باروت و انفجار محو و ناپدید شده بود. صحنههای غمانگیز جنگی و تخریبات فراوانی که در آبادان ایجاد شده بود، چنین مینمود که سایه شوم نیروهای دشمن لحظه به لحظه برای تصرف آن شهر نزدیک و نزدیکتر میشود.
روز ششم جنگ بود که دولت عراق پس از ناکامیهای ارتش خود در سراسر مرزها، تقاضای آتشبس کرد، اما از طرف دولت ایران اعلام شد تا زمانی که حتی یک نفر سرباز عراقی داخل خاک ایران باشد، هیچ آتشبس و توافقی پذیرفته نیست. به همین دلیل، دشمن مجدداً حملات هوایی و زمینی خود را افزایش داد و احتمال سقوط شهرهای مزبور نیز افزایش یافت.
ما آن روز برای ناهار به یک ساندویچفروشی رفتیم. جوانی خونگرم مسئول مغازه بود، با خوشرویی از ما استقبال کرد و به ما خوشآمد گفت. بعد از اینکه سفارش غذا دادیم و مشغول خوردن شدیم، از آن جوان پرسیدم با این وضع خطرناک چطور اینجا ماندهاید و کار میکنید؟ آیا حاضرید با این وضع ناهنجار همچنان داخل شهر بمانید و به کار و کاسبی خود ادامه دهید؟ گفت: همه زندگی ما، همه هستی و نیستی ما در آبادان است، کجا برویم؟ پدرم بازنشسته شرکت نفت است و با چند بچه قد و نیمقد مشغول زندگی است. من هم با این مغازه و درآمد ناچیز کمکحالشان هستم. ما یک خانه و همین مغازه را داریم، اگر جای دیگری برویم چه کار کنیم؟ بنابراین، اینجا میمانیم و اگر لازم باشد اسلحه میگیریم و با دشمن میجنگیم. من از روحیه خوب آن جوان بسیار خوشحال شدم و از او تشکر کردم. صحبتهای او باعث تقویت روحیه ما هم شد. در حال خداحافظی بودیم که ناگهان گلولهای سنگین در نزدیکی مغازه منفجر شد، همه مغازه را گرد و خاک فراگرفت و تمام شیشههای مغازههای اطراف شکست. تا چند لحظه همگیمان گیج ایستاده بودیم. در همان حال که موج انفجار ما را از حالت طبیعی خارج کرده بود، ناگهان صدای شیون و گریه زنی از خانه همسایه بلند شد که دختر نوجوانش را از دست داده بود. مادر بیچاره کنار جسد بیجان دخترش ناله و فریاد میزد. هنوز مردم زیادی دور او جمع نشده بودند که آمبولانسی از راه رسید. همسایهها آن زن و دختر شهیدش را سوار آمبولانس کردند و بردند. آن صحنه برای ما بسیار ناراحتکننده بود. ما آن روز دومین جنایت دشمن بعثی را دیدیم. بار اول در فلکه چهارشیر اهواز و بار دوم در مرکز آبادان. پس از چند لحظهای که ما بلاتکلیف در کنار همان مغازه ایستاده بودیم و جوان ساندویچفروش هم مات و مبهوت بود و اطراف را نگاه میکرد، گلوله دیگری و با فاصله نسبتاً دور منفجر شد. لحظاتی بعد ما آنجا را ترک کردیم و به راه افتادیم.
گرچه حضور مردم عادی در شهر، قوت قلبی برای رزمندگان و مدافعان آن شهر محسوب میشد، اما تلفات و ضایعات مردمی در شهر جنگ زده آبادان را نمیشد توجیه کرد و از بین رفتن زنان و کودکان بیگناهی که هیچ نقشی در جنگ نداشتند، واقعاً ناراحتکننده بود. آن زمان مجروحان و زخمیها را در بیمارستان طالقانی آبادان مداوا میکردند و انتقال پاک شهدا به موطنشان از طریق همان بیمارستان انجام میگرفت. من بعدها شنیدم که تعداد مجروحان و شهدای آن دو شهر به قدری زیاد بود که در راهروها و محوطه بیمارستان هم مجروح خوابیده بود و جالی خالی نداشت.
در چند روز گذشته، ویرانیهای زیادی در شهر به وجود آمده بود و حیوانات نیز بر اثر تیر و ترکش مرده بودند. بوی تعفن اجساد حیوانات در گوشه و کنار شهر به مشام میرسید که واقعاً آزاردهنده بود. شبکه برق آبادان آن روز در حال سوختن بود و خیلی از قسمتهای شهر برق نداشت و تعداد زیادی از نخلستانها بر اثر گلولهباران آتش گرفته و خیلی از همان نخلها سوخته و نیمسوخته بودند. به کوی فرهنگیان که رسیدیم، دیدیم پاسگاه ژاندارمری تخریب شده. هنگام ورود به شهر در ایستگاه7 هم، دیدیم پل رودخانه بهمنشیر سوراخ سوراخ شده است. تصفیهخانه آب شهر به تلی از خاک تبدیل شده بود و هیچ جای سالمی نداشت، پل و مخزن و تلمبهخانه هم منهدم و مچاله شده بود. بر روی آسفالت خیابانها، هزاران گلوله توپ و خمپاره فرود آمده بود، مثل اینکه خیابانها را با تراکتور شخم زده باشند. داخل نخلستانهای جزیره مینو، آتشسوزی بزرگی از راه دور مشاهده میشد که آن هم از آثار جنگ بود. صدای آژیر خطر هوایی لحظهای در سطح شهر قطع نمیشد و آمبولانسها آژیرکشان و با سرعت در حال تردد بودند.
در آبادان، سمت جبهه دشمن معلوم نبود و جهت معینی نداشت. اما نیروهای مختلفی مانند نیروی دریایی ارتش، ژاندارمری، شهربانی و کمیته انقلاب اسلامی و نیروهای مردمی در شهر مشاهده میشدند که هرکدام از آنها به شکلی در جنگ نقش داشتند. مثلاً نیروهای ژاندارمری در جزیره مینو و ساحل اروندرود پدافند میکردند و مواظب رودخانه بودند تا دشمن از اروند عبور نکند. نیروهای زمینی ارتش روزهای بعد وارد آبادان شدند و در ساحل رودخانه بهمنشیر خط پدافندی محکمی تشکیل دادند و نیروهای دیگر در خاموش کردن آتشها و یا حمل مجروحین و شهدا کمک میکردند.
من از خانه که حرکت کردم، یک رادیوی کوچک جیبی به همراه خود بردم تا از اخبار روز و حوادث جنگ اطلاع داشته باشم. با وجودی که آن زمان جوانی 19 ساله بودم و تجربه کافی نداشتم، ولی خیلی از مسائل سیاسی روز و مملکت را زیر نظر داشتم. با شروع جنگ تحمیلی، خیلی از اخبار روز مربوط به جنگ و جبهه بود و خبرهای دیگر تحتالشعاع آن قرار میگرفت. من با علاقه زیادی، امورات جنگ و جبهه را دنبال میکردم؛ به همین خاطر، از آخرین اخبار روز مطلع بودم و به بچههای دیگر هم اطلاعرسانی میکردم. مثلاً روز اول که داخل آبادان بودم، پیامی از طرف حجتالاسلام جمی، امام جمعه آبادان، از رادیو محلی پخش شد که از مردم و رزمندگان شهر دعوت میشد که به مبارزه و مقاومت خود در آبادان و خرمشهر ادامه دهند و گول پیامهای دروغین رادیو بغداد را نخورند؛ و یا فرماندار شهر آبادان، آقای باتمان قلیچ، پیامها و توصیههایی به مردم و مدافعان شهر داشتند که از رادیو محلی پخش میشد. آن زمان رادیو بخش فارسی عراق که از بغداد پیام میفرستاد، با اطلاعیههای فریبنده از مردم شهرهای مرزی استان خوزستان، مثل بستان، سوسنگرد، خرمشهر، آبادان و هویزه میخواست تا هرچه زودتر شهرهای خود را ترک کنند و یا به نیروهای عراقی بپیوندند؛ اما رادیو محلی آبادان با خنثی کردن آن پیامها کمک بزرگی به مردم بومی و مدافعان میکرد تا فریب دشمن را نخورند. رادیو دیگری به نام «رادیو جبهه آزادیبخش عراق» که ظاهرً فرستنده آن از شهر بصره بود، پیامهای ناامیدکنندهای برای ملت و رزمندگان ایرانی میفرستاد که در حقیقت، باعث تضعیف روحیه میشد. امواج این رادیو خیلی قوی بود، لحظهای قطع نمیشد و به طور مداوم صدای منحوس آن دریافت میشد. در عوض، صدای رادیو محلی آبادان که باعث دلگرمی ما بود و در حقیقت، قوت قلبی برای مردم و رزمندگان بود تا حرفهای رادیو بیگانه را باور نکنند، لحظه به لحظه مخاطبین خود را در جریان آخرین اخبار جنگ و جبهه دو شهر آبادان و خرمشهر قرار میداد، مدام ایستگاهش به خاطر نزدیکی به مرز به علت بمباران هوایی و گلولهباران توپخانهای آسیب میدید و از کار میافتاد، اما مسئولین دلسوز آن دیار خیلی زود دست به کار میشدند و آن را دوباره مرمت و راهاندازی میکردند. گاهی قسمتهایی از پیامهای این رادیو به زبان عربی پخش میشد که هنوز در خاطرم باقی مانده: «نِدا، نِدا، نِدا، هُنا آبادان، صوت الجمهوریة اسلامیة فی ایران» . هنگامی که ما اخبار و پیامها را از رادیو خودمان میشنیدیم، این باور در ذهنمان ایجاد میشد که هنوز آبادان و خرمشهر سقوط نکرده و در دست نیروهای خودی میباشد. به همین خاطر، تا روزی که من در خرمشهر بودم، رادیو جیبیام را حفظ کردم و دوستان و اطرافیان را در جریان آخرین اخبار روز میگذاشتم.
حجتالاسلام نوری (امام جمعه فعلی)، که آن زمان طلبه جوانی بودند، پا به پای مدافعان خرمشهر با دشمن میجنگیدند و حجتالاسلام جمی، امام جمعه آبادان، نقش بسزایی در امورات جنگ داشتند. این دو روحانی مبارز، هیچوقت سنگرهای خود را ترک نکردند و در آن شهرها ماندند. حجتالاسلام جمی چند بار با ارسال تلگرافهایی وضعیت بحرانی آبادان و خرمشهر را به اطلاع مقامات کشوری و رئیس مجلس شورای اسلامی ایران رساندند.
منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395