
دفاع از خرمشهر (19)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۲
توقف در روستای سلمانیه از دارخوین که رد شدیم، به روستای سلمانیه و بعد به محمدیه رسیدیم. در آنجا توقف کوتاهی داشتیم تا وضعیت جاده را از مردم محلی بپرسیم. کنار راه چند نفر ایستاده بودند، وقتی توقف کردیم، یکی از آنان که مسنتر بود جلو آمد و سلام کرد. در همان لحظه، صدای شلیک […]
توقف در روستای سلمانیه
از دارخوین که رد شدیم، به روستای سلمانیه و بعد به محمدیه رسیدیم. در آنجا توقف کوتاهی داشتیم تا وضعیت جاده را از مردم محلی بپرسیم. کنار راه چند نفر ایستاده بودند، وقتی توقف کردیم، یکی از آنان که مسنتر بود جلو آمد و سلام کرد. در همان لحظه، صدای شلیک توپخانههای عراق از آن طرف رودخانه، البته از راهی دور، به گوش رسید. ترس و اضطراب به وضوح در چهره آن مردم مشاهده میشد. بعد از سلام و احوالپرسی، من از آن مرد سوالاتی پرسیدم: اکنون عراقیها کجا هستند؟ آیا تاکنون دشمن را دیدهاید؟ مرد میانسال در پاسخ من گفت: فعلاً که دشمن از رودخانه عبور نکرده، رودخانه کارون خود، مانعی برای آنهاست. آنها به راحتی نمیتوانند از این رودخانه عبور کنند، ولی هیچ اقدامی از جانب عراقیها بعید نیست. همین دیروز چند بار بالگرد عراقیها را دیدیم که از آن طرف رودخانه، ظاهراً منطقه را شناسایی میکردند. شاید خیال دارند روی رودخانه پل بزنند! من خودم چند روز پیش تعدادی خودرو جیپ دیدم که آن طرف کارون گرد و خاک زیادی به راه انداخته بودند و رفت و آمد میکردند. بعد گفتند: ما شبها بیشتر وحشت داریم. ترس ما از این است که عراقیها شبانه با قایق از رودخانه عبور کنند و ما را به اسارت ببرند. زن و بچههای ما خیلی میترسند و ما اصلاً امنیت نداریم. تاکنون تعداد زیادی از مردم محلی این روستاها را ترک کرده و رفتند، ولی ما فعلاً ماندهایم. گاهی اوقات توپخانههای دشمن همین جاده آسفالته را هم میکوبند.
پس از خاتمه حرفهای ما، یکی از آنها از من پرسید: شما کجا میروید؟ اهل آبادان هستید یا برای امداد و کمک میروید؟ من گفتم: خیر ما آبادانی نیستیم. اهل مسجدسلیمان هستیم و انشاءالله به عنوان رزمنده وارد آبادان یا خرمشهر میشویم تا کمکی به مردم آن منطقه بکنیم. حالا تا چه اندازه موفق شویم خدا میداند!
مردی که از بقیه مسنتر بود گفت خدا پشت و پناه شما باشد. بروید، خدا خیرتان بدهد. وقتی ما در روستای سلمانیه با مردم صحبت میکردیم، صدای گروپ گروپ توپخانه از فاصلهای نسبتاً دور شنیده میشد که مانند صدای دهل به گوش میرسید. این صدا با صدایی که چند دقیقه پیش شنیدیم، فرق داشت. شاید نوع سلاح فرق میکرد. در حالی که هنوز حرفهای ما با مردم محلی تمام نشده بود، یواشکی به بچهها گفتم: تا راننده پشیمان نشده حرکت کنیم. چون در حین حرکت خودرو و روشن بودن موتور، صدای توپخانهها به گوش ما و راننده نمیرسید. دقایقی بعد از آنها خداحافظی کردیم و به سمت آبادان ادامه مسیر دادیم. هرچه به آبادان نزدیکتر میشدیم، بوی بارون و خاک بیشتر به مشاممان میرسید. در مسیری که میرفتیم، دودی غلیظ تمام فضای منطقه مقابل را پوشانده بود که به نظر میرسید ناشی از آتش گرفتن و سوختن پالایشگاه آبادان باشد.
من همان روزهای اول جنگ از رادیو شنیدم که دشمن چند بار پالایشگاه آبادان را بمباران کرده است؛ بنابراین، حدس و گمان ما درست بود که دود فراوان و سیاه ناشی از سوختن مواد نفتی باشد. غلظت و فراوانی دود حکایت از فاجعهای بزرگ داشت، زیرا بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه در آتش خشم دشمن میسوخت.
پالایشگاه آبادان در سال1291 هـ.ش، یعنی بیش از یک قرن پیش، در حاشیه رودخانه اروند و در جزیره آبادان احداث شد و تا سال1324 بزرگترین پالایشگاه نفت جهان به شمار میرفت. همین پالایشگاه در جنگهای جهانی اول و دوم، سوخت ادوات زرهی و خودروهای جنگ را تأمین میکرد ، ولی زمانی که ما در حال وارد شدن به آبادان بودیم، بر اثر بمباران هواپیما و یا گلولهباران توپخانه دشمن در حال سوختن و از بین رفتن بود. قبل از آبادان، به یک سهراهی رسیدیم که یک جاده آن به طرف ماهشهر میرفت. حدود ساعت 11 صبح ما به آن محل رسیدیم. من در آنجا چند وانت و سواری دیدم که بار زده بودند و به طرف بندر ماهشهر میرفتند. سرنشینان آن خودروها کسانی بودن که شهر آبادان و خرمشهر را ترک میکردند تا از منطقه جنگی خارج شوند. واقعاً صحنه ناراحتکنندهای بود. پیر و جوان، خرد و کلان، زن و مرد، پیاده و سواره در مسی جاده ماهشهر در حال رفتن بودند. تعدادی از همان مردم آواره، عزیزانشان را در چند روز گذشته از دست داده و داغدار بودند.
بعضی از جوانان، قصد داشتند به محض اینکه خانواده خود را به جایی امن رساندند، دوباره برگردند و از شهر و دیار خود دفاع کنند. این مطلب را من از زبان چند نفر از جوانانی شنیدم که در ایستگاه ایست و بازرسی همان سهراهی منتظر خروج بودند. تعدادی از زنان آواره، با چشمانی گریان، دست فرزندان خردسال خود را گرفته و به دنبال خود میکشیدند و در آن حال به صدام و صدامیان لعنت و نفرین میفرستادند. آن روز خیلی از مردم جنگزده، وسیله نقلیهای نداشتند تا وسایل منزل خود را بار کنند و همراه خود ببرند. آنها بالإجبار فقط مقداری وسایل ضروری زندگیشان را برداشته بودند و از منطقه جنگی دور میشدند. وضع اسفباری داشتند. همه خسته و نزار، پیاده راه میرفتند. هرکس به اندازه قدرت و توانش وسیلهای برداشته و با خود میبرد. هر ماشینی که رد میشد، هجوم میبردند تا سوار شوند. بعضیها التماس میکردند تا ماشینهای عبوری آنها را سوار کنند. اما هر ماشینی که از آبادان خارج میشد، مملو از جمعیت و بار بود و هیچ جای خالی نداشت. صحنهای که مرا به شدت مضطرب و ناراحت میکرد کودکانی بودند که به دنبال بزرگترها میدویدند. بعضی از آنان نالان و گریان دست در دست والدین خود، با ناراحتی ماشینها را نگاه میکردند که چرا آنها را سوار نمیکنند.
جاده ماهشهر ـ آبادان نسبتاً شلوغ بود و در آن مسیر تردد خودرو خیلی بیشتر از جاده آبادان ـ اهواز بود، چون آن مسیر از جبهه جنگ فاصله میگرفت و دور میشد و خطر کمتری داشت، در صورتی که جاده آبادان ـ اهواز به موازات جبهه جنگ بود و هر آن احتمال داشت عراقیها از کارون عبور کنند و راه را ببندند. در سهراهی ماهشهر، صدای انفجار و شلیک توپخانهها و خمپارهاندازها به راحتی شنیده میشد. ظاهراً توپخانههای دشمن از آن طرف اروندرود، شهر صنعتی آبادان را گلولهباران میکردند و توپخانههای خودی هم اهدافی از منطقه دشمن را زیر آتش خود داشت.
منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395