۱۵ آذر ۱۴۰۴
جنگ که تمام شده بود خیلی خوشحال شده بودم، من از جنگ، همان اوایل که آن شرکت نفت را زد دنیایی از آتش بود. من بالاترین ناراحتیم این بود که مردم آواره شده بودند. جاده اهواز- آبادان هم ناامن بود، نمی توانستند با ماشین بروند، اینها تنها راهی که داشتند باید از بهمن شیر با لنج می رفتند بندر ماهشهر، بعد از بندر ماهشهر با ماشین می رفتند اهواز. فرودگاه اهواز که مردم می خواستند سوار هواپیما بشوند بروند تهران چه خبر بود، جای سوزن انداختن نبود.
همان اوایل جنگ، بیست روزی می گذشت، ما هم تند و تند می رفتیم و می آمدیم، یک نقطه ای بود مأموریت دادند که باید بزنیم، دو تا کبرا برداشتیم من هم با 21۴ رسکیو رفتیم کنار بهمن شیر نشستیم، بالگرد تا جایی که بود بردیم زیر این نخل ها، (یا حضرت عباس(ع)) ، شرکت نفت آبادان داشت می سوخت، چه شعله ای بود، من که نشستم، فوری از سپاه آمدن، من که آمدم پایین گفت که جناب ملیکیان شما هستید، گفتم بله، چهار نفر گارد من شدند، خلبان های کبرا را گفتند شما باید آنجا باشید، آنها دیگر دستور می دادند تو منطقه چون آنجا دیگه خط مقدم بود، ولی چهار نفر دور من را گرفتند و من هم آمدم جلوی نخل، خیلی گرم بود.لباس پروازم را درآوردم این آستین هایش را پایین گره زدم با زیر پیراهنی نشستم که خیس آب بود.
یا خدا چه صفی آنجا بود کنار بهمن شیر، من از یکی از آنها که اسمش محمدی بود پرسیدم آقای محمدی اینها برای چی اینجا صف کشیدند، خب آنها آنجا بودند همیشه، می دانستند همه چیز را، شنوک داشت مهمات می برد آبادان، بالگردها تو هم تو هم داشتند می رفتند و می آمدند، ولی ما یک مأموریتی بود خواستیم آن را انجام بدهیم، یک نقطه بود، مختصات داده بودیم، منتظر دستور بودیم، بیسیم کنارم بود که هر وقت بیسیم صدا کرد من زود جواب بدهم. گفت اینها منتظرند تا نوبتشان شود، سوار لنج بشوند بروند بندر ماهشهر، گفت دو لنج هم بیشتر نیست، یکی از لنج ها را هواپیما با مسافرانش زد، دو تا ماند، گفتم یاخدا، پس اینها شب را چیکار می کنند، گفت همینجا می خوابند، سر جاشون می خوابند، مردم یک غذایی، میوهای، چایی از این آدم ها هستند که می فروشند، به آنها ناهار، شام و هر چی می خواهند می دهند.
یکی از خاطرات خیلی خیلی جالب من، تو عمرم یادم نمی رود، من همینطور داشتم صف را نگاه می کردم، یک پیرزن، حدود ۹۰ ساله با یک زن جوان و یک دختربچه 1۰-1۴ ساله دوتا چمدان هم پهلویشان بود، من همینطور که نگاه می کردم به این پیرزن، مادربزرگم (یعنی مادر مادرم) چون همیشه او دورش را لچکی می بست، یک نگاه بهش کردم گفتم این باید ارمنی باشد، این مسیحی است، تا بلند شدم از سر جایم پاسدارها نمی گذاشتند، می ترسیدند، چرا، چون یکی از رفقای خلبان من را تکتیرانداز عراقی زد، گفت کجا، جناب ملیکیان کجا، گفت او را به اینجا می آوریم، گفتم نه نه دست نزن، شما هم همراه من بیائید. این دو نفر کیپ تا کیپ با من راه می آمدند، که من را یک وقت تک تیرانداز نزند، رفتم جلو، خیلی گرم بود، این صلیب و پالک نظامی من بیرون بود، بیرون از لباس پرواز، رفتم جلو به آن زن که جوان بود گفتم «سلام» به ارمنی، یک نگاهی به من کرد، گفت سلام، به فارسی گفت، پس ارمنی را فهمید که گفت سلام، اصلا همه گیج بودند، ترس صد در صد بالا بود و گیج بودند، گفتم من ارمنی هستم، شما هم ارمنی هستید، گفت بله، یهو دیدم زن شروع کرد نشست روی زمین عین یک بچه که یک شکلات می خواهد و نخری براش می خوابد رو زمین و جیغ می زنه، این پیرزن نشست رو زمین و گریه می کرد، گفتم مادرته، گفت نه مادر بزرگمه، گفتم کجا می خواهید بروید، گفت از اینجا می خواهیم برویم ماهشهر، حالا او داره گریه می کنه جیغ می زنه، گفتم یک ذره بیا این طرف، گفت ما می خواهیم بریم ماهشهر بعد از آنجا ماشین بگیریم برویم اهواز و بعد از آنجا برویم تهران. گفتم خیلی خب، به مادرت دلداری بده بگو چیزی نیست، من الان ترتیب این کار را می دهم، نود درصد آنجا همه جوان بودند، زن جوان، مرد جوان، همه جوان بودند، من دلم برای پیر زن سوخت، نمی توانست راه برود، فوری به داخل بالگرد آمدم، بیسیم روشن کردم گفتم، شنوکی در راه است، ارمنی ام، دیدم همدوره من، احمد ابتهاج، یکی از آن استاد خلبان های بی نظیر، خلبان شنوک بود، بهمن گفت، دادا سلام، من احمد هستم، گفتم احمد جان سه تا مسافر، دوتاشون بزرگ سال هستند، یک پیر زن و دختر جوان، جواب داد آرتیم جون می برمشان اهواز ولی تا بالگرد را گذاشتم پایین، باید سه دقیقه ای بالگرد را خالی کنند چون من باید زود بلند بشوم، خطرناک است، آمدم آنجا گفتم فقط همین دوتا چمدان را دارید، گفت آره، به دو تا پاسدارها را گفتم دو تا چمدان ها را بیاورند، گفتم خانم دست بچه را بگیر همراه من بیا، به مادرت هم بگو دنبال ما بیاید، آقا او گریه می کرد و جیغ می زد، یکی از پاسداران، همین محمودی به من نگاه کرد، گفتم برو، بلندش کن ببرش، شنوک نمی تواند منتظر بماند. اینها را که شروع کردیم به بردن، شنوک نشست، من در حالیکه آنها را به سمت بالگرد می بردم، دویدم رمپ پهلوی خلبان، احمد را دیدم ماچش کردم، گفتم دو دقیقه دیگه می گذارمش اون بالا، رفتم بالا و درب بغل را باز کردم، اینها را بردیم بالا گذاشتیم تو شنوک، به احمد گفتم، آنجا نشستی، ممکنه مأموریت بهم بخوره، من میام اهواز.
آنجا خسرو جنگجو وطن رئیس خود فرودگاه بود، از استوارهای هوانیروز. از آن بازنشسته های کلاه سبزهای قدیم، آنها را سوار شنوک کردیم صاف بردیمشان اهواز، به زن جوان فهماندم، شما را مستقیم می برد اهواز، دیگه بندر ماهشهر نمی برد و بعد شما را معرفی می کند به آنجا که بلیط می فروشند، گفتم ممکن است مأموریت به من نخورد. برگشتم، به یکی از خلبان ها گفتم چرا روشن کردی، گفت مأموریت بهم خورده و فرماندهی هم دستور داد که شما جلسه دارید و باید به اهواز بروید، 21۴ میرود اهواز، گفتم گازش را بگیر، خدا خواست، حالا اینجا خیلی جالب است، ما آمدیم و از شنوک جلو زدیم، اهواز نشستم و بلافاصله شنوک هم آمد نشست و آنها را پیاده کردیم، حالا پیرزن دستش را می مالید به صورتم و صورتم را می بوسید،گفتم شما را به اهواز آوردیم، دیگه ارمنی با هم حرف می زدیم، بیا برویم، من جلو می افتم، بریم آنجا که بلیط می دهند، تا ما وارد شدیم یک سربازی که دژبان بود از آن بالا من را دید، خوب زیردست من بود و تو جنگ هم غیر مستقیم تو عملیات خیبر هم این بادیگارد من بود، خبردار داد، صدای خیلی قوی هم داشت، گفتم آزاد و رفتم پهلوش گفتم سه تا بلیط می خواهم، خلبان ها کجا هستند، گفت تو این اتاق هستند در اتاق هم قفل، گفت در ضمن خلبان اصلی پرواز هم ارمنی هست. اسمش هم وائیک، گفتم در را باز کن، در را باز کرد و رفتم تو، گفتم وائیک کیه، گفت منم، دیدم مثل من یک قد کوتاهی داره و کچل، گفت شما ارمنی هستید، گفتم بله، گفت چرا فارسی حرف می زنید، گفتم ارمنی حرف بزن، خلبان کمکش هم مسلمان بود، گفت تو آن لباس چیکار میکنی، گفتم خلبان بالگردم و دارم می جنگم، به او گفتم وقتت را نمی گیرم سه تا مسافر دارم از آبادان آوردم، بلیطشان هم آماده است، فقط یک خواهش از شما دارم،چون مسئول هواپیما شما هستید، اینها را که در فرودگاه مهرآباد پیاده کردید، مشمول الذمه هستی، تاکسی براشون می گیرید هر جا که می خواهند بروند، پول تاکسی را هم خودت میدی، چون اینها پول ندارند. دستش را گذاشت زیر چشمش و گفت چشم.گفتم، وائیک تو میدونی با خدات.گفت چشم و من هم دیگه هیچ اطلاعاتی و تماسی با آن خانواده نداشتم. این یکی از کارهایی بود که آنجا انجام دادم.
کمک زیاد کردم، خیلی، من سربازی که تیر خورده بود برداشتم بردم عقب. یک جا هم که توی هور سه نفر تیر خورده بودند با رسکیو، فوری کشیدیمشون بالا گذاشتیمشون تو بالگرد به عقب تخلیه شان کردیم. کمک زیاد کردم.
خدا را صد میلیون بار شکر می کنم که تو مملکت خودمم، تو وطن خودمم، من غیر از ایران وطنی ندارم و کلمه آخرم این است که برای دفاع از وطنم لباس پروازم، پوتینم و کلاهم آماده است و به فرماندهی هم گفتم، هر وقت دستور بدهید من آماده ام و دفاع از مملکت دین و مذهب نمی شناسد.
دسته بندی:
برچسب ها:
جدیدترین اخبار
📅به مناسبت سالروز شهادت خلبان شهید احمد کشوری 🎥 نماهنگ | شهادتنامه 🌷مروری بر…
🔹️بمناسبت ۱۶ آذرماه روز دانشجو 🔹️ 🔺️نقش دانشجویان دانشکده افسری در نخستین روزهای جنگ…
آموزش معارف جنگ جهت کارکنان وظیفه مقطع لیسانس به بالا و فوق دیپلم به…
اختتامیه بیستوچهارمین دوره آموزش نظری معارف جنگ در دانشگاه علوم و فنون هوایی شهید…
شجاعت و انسانیت خلبانان ایرانی، الگوی غرور ملی سردار سرتیپ پاسدار محمد جعفر اسدی،…
آموزش معارف جنگ کارکنان وظیفه مقطع تحصیلی کاردانی به پایین مرا ۰۲ شهید انشایی…






