۲۱ آبان ۱۴۰۴
یک خاطره دیگر هم دارم در عملیات خیبر، یک روز رفتم ببینم چه خبر است در فرماندهی، کاری دیگه نداشتم، رفتم اتاق فرماندهی، یک کانکس زیر زمین بود، دیدم فرمانده هوانیروزمان قیافه خیلی در هم دارد. گفتم داستان چیه، چرا ناراحتی جناب سرهنگ، گفت هیچی فراموشش کن، گفتم قربان من افسر عملیات منطقه هستم، من باید همه چیز را بدانم، من نمی تونم ببینم فرمانده ام اینقدر ناراحت است، گفت هیچی یک هواپیمای ما را زدند، یک فانتوم بود.گفتم این ها اجکت می کنند، این ها قایق هم پشت صندلیشان هست، حتما هم توی قایق می نشینند می آیند تو هور، من میروم میارمشان، گفت دستور نظامی بهت می دهم که این کار نکن، دادگاهیت می کنم، گفتم اطاعت میشه قربان، ولی می شود آنها را آورد.خدا رحمتش کند، صیادشیرازی روی نقشه داشت بررسی می کرد که چیکار کند، یک نگاهی به من کرد و با سر اشاره کرد و گفت برو، فرمانده کل اون بود، من آمدم بیرون و به جواد داد زدم گفتم جواد، فضلالله، دیدم جواد دوید جلو، گفتم فضلالله کو، گفت داره چرت میزنه، گفتم بیدارش کن، زود باش، گفت داستان چیه، گفتم تو هوا می گم، مکی آبادی برویم، من سوار 21۴ و آنها هم با کبرا، همیشه آماده بود، فول لود بود، تیکآف کردیم رفتیم توی هور برون مرز بود، رفتیم برون مرز و هور را می گشتیم، من گفتم این قایق باید نارنجی رنگ باشه که پیدا باشه، یکدفعه جواد دیدش، با TCU (دوربین موشک تاو) دیدش، گفت لب قایق را دارم می بینم، تکان می خورد و آدم ها داخلش هستند، گفتم گرا بده به من، به مکی آبادی گفتم برو به راست، آخه منطقه خیلی حاد بود، خیلی خطرناک بود، رفت و من هم دیدمش، گفتم مکی آبادی می بینیش مستقیم برو به سمتش، گفتم جواد و فضلالله، گفتن دستور، گفتم 36۰ درجه دور من را با مینیگان بزنید، کالیبر 2۰ هم بزنید، من دارم میروم صاف کنار قایق، خالصه رفتیم کنار قایق، یگ سرگرد بود و یک سروان، آنها را انداختیم تو بالگرد، جواد اینقدر آمده بود پایین کنارمن بود، با 2۰ میلیمتری نیها را میزد، همه را صاف کرد، یعنی هر کی هم پشتش بود دیگه نابود می شد. تیکآف کردیم، تو راه گفتم عقاب یک ارمنی هستم، گفت بگو ارمنی، گفتم هر دو نفرشان را برداشتم، عمودی دارم برمیگردم، ولی هردوتایشان خیس هستند، سرد بود یک ذره، یک پتویی آماده کنید، گفت درود به شرفت ارمنی بیا، رفتیم نشستیم، اینها را پیاده کردم وسریع به قسمت بهداری منتقل کردند، همان موقع خدا حفظش کند، حاج آقا محمدی گلپایگانی آنجا بود، گفت صیاد یک لوح تقدیرمیدی به ملیکیان، با دست زد به سینه ام و گفت آخرش کار خودت را کردی، گفتم نمی توانم بگذارم خلبان ما را ببرند، صیاد شیرازی این لوح را به من داد.
دسته بندی:
برچسب ها:
جدیدترین اخبار
اختتامیه بیستوچهارمین دوره آموزش نظری معارف جنگ در دانشگاه علوم و فنون هوایی شهید…
شجاعت و انسانیت خلبانان ایرانی، الگوی غرور ملی سردار سرتیپ پاسدار محمد جعفر اسدی،…
آموزش معارف جنگ کارکنان وظیفه مقطع تحصیلی کاردانی به پایین مرا ۰۲ شهید انشایی…
مراسم اختتامیه آموزش معارف جنگ جهت کارکنان وظیفه لیسانس و فوق لیسانس اعزامی۱۴۰۴/۰۸/۰۱در مرکز…
معاون اجرایی ارتش جمهوری اسلامی ایران: دفاع مقدس گنجینهای پایانناپذیر از تجربه و فناوری…
افتتاحیه آموزش معارف جنگ جهت کارکنان وظیفه لیسانس به بالا اعزامی ۰۱/ ۰۸/ ۱۴۰۴…
امیر معاون هماهنگ کننده و رئیس ستاد فرماندهی کل ارتش جمهوری اسلامی ایران: هنگامی…







