
توسط
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
خاطرات شیرشیتی (ظفار)
یک نقطه کوهستانی بود، کوهستان نبود تپه ماهورهای بزرگ و درخت های بادام وحشی خیلی زیاد بود یعنی زیرش گاهی اوقات پیدا نبود. نشسته بودیم که دیدم فرماندهی تو فکره، یک جورایی گفتم جناب سرهنگ فکرتان را خواندم، گفت چیه فکر من، گفتم شیرشیتی، نقطه خطرناک، این ها از کجا مهمات دستشان می رسد، گفت باریکلا، گفتم من پیدایشان می کنم، پیدا می کنم این مسئله را، زیاد پرواز میکردم، گان شیب زیاد پرواز می کردم، یکدفعه، یک مأموریتی بود، متاسفانه یکی از بالگردهای جت رنجر ما را زدند و افتاد. خلبان آسوده کشته شد و خلبان دیگر اسیر شد، من خیلی ناراحت شدم. آن روز من حدود چهار سورتی می آمدم لود(مهماتگیری) می کردم و می رفتم، چهار سورتی آن نقطه شیرشیتی را به راکت و رگبار بستم، دیگه برگشتنی( LEVE LOW) خیلی ارتفاع پایین می آمدم از روی دریا چون از مالیوتکا روسی خیلی می ترسیدم چون نقطه زن بود، وقتی پایین پرواز می کردیم دیگه تو سایتشون (تیررس) نبود، داشتم پرواز می کردم دیدم اینجا چقدر شتر هست ، جالب بود برای من شتر اینجا چیکار می کنه، کمک خلبان من بهرام دانشوربود، اون داشت پرواز می کرد برای برگشتن، گفتم بهرام فرامین با من، گفت آرتیم اینجا خیلی خطرناکه، نزدیک شیرشیتی، گفتم طوری نیست، من می خواهم ببینم این شترها بار دارند یا ندارند، بعد خیلی پایین آمدم و دیگه پنج متر باالتر از این درخت بادام ها بودم و خوب که نگاه کردم به این شترها دیدم آرپیجی 7 و جعبه های مهمات روی این شترهاست، فوری فهمیدم و دور زدم، یک تعدادی را بستم به رگبار و چهارتا راکت زدم بهشون، گفت آرتیم این ها دارند منفجر می شوند، گفتم تمام مهمات روی این هاست، تحقیق کردیم که اینها چیکار می کردند، این ها می آمدند این شترها را در شیرشیتی (نقطه جنگ) معتاد می کردند و با ساربان مثلاً بیست تا شتر را برمی داشت و می بردشان از این منطقه بیرون به جایی که مهمات باید بار کنند، مهمات را بار می کردند، فرداش نه پس فردا که آماده می شد، این ها دیگه مواد می خواستند، چون شتر خیلی باهوش است، این ها را ول می کردند و این ها تو این راه می رفتند توی شیرشیتی و مواد را بهشان می دادند و مهمات را خالی می کردند و ما از آن روز به بعد شروع کردیم شترها را زدن و چقدر ما جلوی تدارک مهمات این ها را توانستیم بگیریم. نظامی های عمان کماندوهاشون، مردمان خیلی قوی بودن و یک خاطرهای که من دارم از عمان ما چهار نفر بودیم با دوتا گارد از همین کماندوهای عمان،ما را بردند یک جایی شهرک مانند بود و ساختمانی نبود تمام کپر بود و تمام وسایل انگلیسی، ناو می آمد آنجا اجناس را خالی می کرد و بعد از آنجا می بردند میدوی و صلاله و … جنس هایشان ارزان بود. از این شربت گریپ میکسچر اصل انگلیسی مثلاً می خریدیم، یک بسته بیست و چهارتایی می خریدم و خراب بشو نبود، اصلش را می خریدم که زمانی که به ایران برگشتم، برای دو تا پسرام و خانومم بیارم. یک خاطره از آنجا دارم و تا آخر عمرم یادم نمی رود. این صحنه همیشه هم جلو چشمم هست، ما یکدفعه یک جایی در میان مردم بودیم که خیلی شلوغ بود. به گارد گفتم داستان چیه، مردم چرا اینجا جمع شده اند، گفت بیایید ببینیم، دو نفر را می دیدیم که پارچه سیاهی را روی سرشان کشیده بودند، گفت اینها دزدی کرده اند. یک نفر را دیدیم که خیلی بلند قد بود و یک چیز بزرگی در دستتش داشت. دستور پادشاه عمان بود که هر کسی دزدی کند مچش را میزنند، آمدند یک آیه ای از قرآن خواندند، مچ های جفت این ها را گذاشتند و آن بلند قد جفت مچ های این ها را زد و قطع کرد. با احمد مانی زاد که الان آمریکاست رفتیم تو یک فروشگاه، من گریپمیکسچرها را خریدم و پولش را دادم و بعد یادم نیست احمد چی خرید، کیف پولش را گذاشت روی یک گونی و اثاثش را جمع کرد و ما هم سوار ماشین شدیم و گارد شروع کرد آمدن به سمت ما و داشتیم به پایگاه برمیگشتیم، یک دفعه احمد گفت کیف پولم یادم رفت، یارو دور زد برگشت، گفت طوری نیست، هیچکس دست نمیزند و ما برگشتیم، من و احمد آمدیم که بر ویم به مغازه که ببینیم داستان چیه، دستاش را باال کرد کیف پول را نشان میداد، دست بهش نزده بود و مشتری زیاد رفته بود آن موقع که ما نبودیم، ولی دست بهش نزده بودند. می گفت صاحب صاحب (نگاه نگاه)، احمد هم نگاه کرد دید پول و همه چیزش داخلش هست وتشکرکرد وکیف راگذاشت توی جیبش و بیرون آمد. دومین خاطره این که یکبار که رفته بودیم به یکی از این مغازه ها برای خرید، وقت نماز بود. حضرت عباسی من باورم نمی شد و تا از مسجد صدای الله اکبر نماز بلند شد، این فروشنده صاحب مغازه، دخلش باز، مغازه رها، به ما گفت که بیست دقیقه صبر کنید، من الان می آیم. گفت، همینجا بنشینید، دو تا نوشابه سرد هم داد به ما که بخوریم، خیلی گرم بود، ۵۵ درجه گرما بود. گفت بنشینید تا من برگردم. همه داشتند به سمت مسجد می دویدند. تمام دکان ها رها ، یعنی کسی داخل دکان می شد، دخل برمی داشت کسی نمی فهمید. من این را دیدم جای تعجب بود برای من که این ها چقدر امنیت دارند، به نحوی که همه می دانند کسی به دخلشان دست نمی زند. ماه ها بعد از پایان این ماموریت، در اصفهان بودم که تیمسار خسروداد برای بازدید آمد اصفهان، با همه خلبان ها دیداری داشت، در این دیدار مرا صدا کرد و گفت تیمسار جهانبانی خیلی از شما تعریف کرده و بعد خطاب به فرمانده مرکز گفت، برای ایشان تقاضای تشویق کنید و به تهران بفرستید تا دستور آن را بدهم، از اینگونه تشویق ها یک کتاب 500 صفحه ای دارم.
دسته بندی:
برچسب ها:
اخبار فرهنگی
بسم الله الرحمن الرحیم يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا كونوا قَوّامينَ لِلَّهِ شُهَداءَ بِالقِسطِ ……
♦️مردم باغیرت ایران همیشه در برابر دشمنان، عاشورایی عمل کردهاند. 🔻رئیس گروه معارف جنگ…